مترادف فرمان : امر، امریه، توقیع، حکم، دستور، رقم، سفارش، طغرا، فرمایش، منشور، رل، سکان، اجازه، پته، پروانه، فته
فرمان
مترادف فرمان : امر، امریه، توقیع، حکم، دستور، رقم، سفارش، طغرا، فرمایش، منشور، رل، سکان، اجازه، پته، پروانه، فته
فارسی به انگلیسی
behest, charter, command, control, decree, dictate, dictation, direction, directive, edict, fiat, imperative, injunction, mandate, order, ordinance, prescript, prescription, word, writ
governor
steering-wheel
command, order, firman, control, word of command
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: حکم، امر، دستور
مترادف و متضاد
۱. امر، امریه، توقیع، حکم، دستور، رقم، سفارش، طغرا، فرمایش، منشور
۲. رل، سکان
۳. اجازه، پته، پروانه، فته
امر، امریه، توقیع، حکم، دستور، رقم، سفارش، طغرا، فرمایش، منشور
رل، سکان
اجازه، پته، پروانه، فته
فرهنگ فارسی
۱ - حکمی که از جانب شخصی بزرگ صادر گردد امر حکم . یا به فرمان . به فرموده به دستور حسب الامر ۲ - توقیع پادشاه ۳ - پروانه اجازه جمع: ( بسیاق عربی ) فرامین ۴ - رل ماشین .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
به کار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
تو به دان کنون رای و فرمان تو راست.
بریزند خونش به فرمان تو.
ز فرمان من روی برگاشتی.
تو را جز صبر کردن چیست درمان ؟
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
فرزندش امروز نشسته ست به فرمان.
سنت و اجماع و تعلیم جماعت چیست پس ؟
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمیداز لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش.
در گوش عقل حلقه فرمان شناسمش.
بر دوش جهان ردای فرمان.
به کار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ .
منجیک .
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان .
دقیقی .
من آنچه شنیدم بگفتمت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تو راست .
فردوسی .
چو دوری گزیند ز پیمان تو
بریزند خونش به فرمان تو.
فردوسی .
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی .
فردوسی .
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان ؟
فخرالدین اسعد.
او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی ). به فرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی ). شمایان را فرمان نبود جنگ کردن . چرا کردید؟ (تاریخ بیهقی ).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزندش امروز نشسته ست به فرمان .
ناصرخسرو.
چون توفرمان محمد را همی منکر شوی
سنت و اجماع و تعلیم جماعت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو و یک قبضه خاک بیاور. (قصص الانبیاء). فرمان چیست ؟ و از کدام سو برآیم ، از جانب مغرب یا از جانب مشرق ؟ (قصص الانبیاء). طاوس گفت که فرمان نیست که کسی را در بهشت بگذارم برود. (قصص الانبیاء). که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد. (کلیله و دمنه ). دمنه گفت فرمان ملک راست . (کلیله و دمنه ). با او سباع و وحوش بسیار همه در متابعت فرمان او. (کلیله و دمنه ).
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمیداز لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش .
خاقانی .
بر خط او چو دایره ٔ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقه ٔ فرمان شناسمش .
خاقانی .
درگوش زمانه حلقه ٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان .
خاقانی .
جمله ٔ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمائی بر آن فرمان که هست .
عطار.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.
مولوی .
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری بکن به فرمانش .
اوحدی .
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن .
قاآنی .
- به فرمان ؛ مطیع. فرمانبردار. (یادداشت به خط مؤلف ) :
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری .
- به فرمان آوردن ؛ مطیع ساختن . (یادداشت به خط مؤلف ).
- به فرمان کردن ؛ به فرمان آوردن . مطیع ساختن :
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را به فرمان کرد.
مسعودسعد.
- بی فرمان ؛ بدون اجازه .بی دستور. (یادداشت به خط مؤلف ).
- بی فرمانی ؛ نافرمانی . اطاعت نکردن . مقابل فرمان برداری :
گرم از پیش برانی تو به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی .
سعدی .
- رخش فرمان ؛ مرکبی که چون رخش رستم فرمان سوار خود برد و تیزرو باشد :
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزفعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری .
- زیر فرمان آمدن ؛ مطیع شدن . اطاعت از کسی کردن :
بیغمی خوش ولایتی است ولیک
زیر فرمان کس نمی آید.
انوری .
- زیر فرمان آوردن ؛ به فرمان آوردن و مطیع ساختن . به فرمان کردن . کسی رابه اطاعت خود واداشتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
- سر به فرمان آوردن ؛ اطاعت کردن .سر به فرمان نهادن .
- سر به فرمان نهادن ؛ اطاعت کردن . (یادداشت به خط مؤلف ) :
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هرکه یک ذره تو را فرمان کرد.
عطار.
- نافرمان ؛ بی فرمان . سرکش : نفس نافرمان قضای شهوت خواهد. (گلستان ).
- نافرمانی ؛ سرکشی . سرپیچی : به تو گرویدیم و دیگر نافرمانی نکنیم . (قصص الانبیاء).
گرچه نافرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هرچه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار.
سعدی .
ترکیب های دیگر:
- فرمان آمدن . فرمان بر. فرمان بردار. فرمان برداری . فرمان بردن . فرمان بری . فرمان به جای آوردن . فرمان پذیر. فرمان پذیرفتن . فرمان پذیری . فرمان حق رسیدن . فرمان خواستن . فرمان دادن . فرماندار. فرمانداری . فرمانده . فرماندهی . فرمان ران . فرمان راندن . فرمان رانی . فرمانروا. فرمانروا شدن . فرمان روان . فرمانروایی . فرمان شدن . فرمان عنایت . فرمانفرما. فرمانفرمایی . فرمان کردن . فرمان گذار. فرمان گزار. فرمان نگه داشتن . فرمان نمودن . فرمان نیوش . فرمان نیوشی . فرمانی . فرمان یافتن . رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| نوشته ای که در آن سِمت یا مواجبی برای کسی معین می شود. (یادداشت به خط مؤلف ). توقیع پادشاه . (ناظم الاطباء). حکمی که از جانب شخصی بزرگ صادر شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). فرمان حکومت . منشور. || وسیله ٔ حرکت اتومبیل و دوچرخه و دیگر وسائط نقلیه به چپ یا به راست . رُل . (یادداشت به خط مؤلف ).
فرهنگ عمید
۲. حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود، حُکم.
۳. وسیله ای دایره ای شکل برای هدایت خودرو، رل.
* فرمان بردن: (مصدر لازم ) [مجاز] اطاعت کردن.
* فرمان راندن: (مصدر لازم ) [مجاز] حکومت کردن.
* فرمان دادن: (مصدر لازم )
۱. امر کردن، حکم کردن.
۲. [قدیمی] اجازه دادن.
* فرمان یافتن: (مصدر لازم )
۱. دریافت کردن فرمان.
۲. [قدیمی، مجاز] مردن.
۱. امر؛ دستور.
۲. حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود؛ حُکم.
۳. وسیلهای دایرهایشکل برای هدایت خودرو؛ رل.
〈 فرمان بردن: (مصدر لازم) [مجاز] اطاعت کردن.
〈 فرمان راندن: (مصدر لازم) [مجاز] حکومت کردن.
〈 فرمان دادن: (مصدر لازم)
۱. امر کردن؛ حکم کردن.
۲. [قدیمی] اجازه دادن.
〈 فرمان یافتن: (مصدر لازم)
۱. دریافت کردن فرمان.
۲. [قدیمی، مجاز] مردن.
دانشنامه عمومی
فرمان (خودرو)
فرمان (رایانش)
فرمان (فیلم)
فرمان (فیلم ۲۰۰۱)
فرمان (مجموعه تلویزیونی)
دانشنامه آزاد فارسی
دستوری که یک عملکرد خاص، عملیات یا برنامه را در رایانه به اجرا درمی آورد. فرمان لازم برای انجام کاری ممکن است در رایانه ها و سیستم عامل های مختلف با هم متفاوت باشد. فرمان ها بخشی اساسی از رابط بین کاربر و رایانه هستند. در رایانه ها معمولاً دو نوع رابط کاربر وجود دارد: رابط خط فرمان و رابط گرافیکی کاربر (GUI). رابط های خط فرمان مبتنی بر متن هستند. یعنی در برنامه هایی که از رابط خط فرمان استفاده می کنند، کاربر باید فرمان مربوطه را دقیقاً برای رایانه تایپ کند و به آن بدهد. در رابط های گرافیکی کاربر، کاربر می تواند فرمان ها را از طریق کلیک کردن، یا دوبار کلیک کردن نوشته ها یا علامت های مربوطه به رایانه بدهد. وقتی کاربر یک فرمان را به رایانه می دهد، این فرمان توسط سیستم عامل خوانده می شود. سیستم عامل برنامه بزرگ و مهمی است که کنترل کارهای رایانه به عهده آن است. یکی از وظایف سیستم عامل تفسیر کردن فرمان هاست. این کار توسط برنامه خاصی به اسم مفسر فرمان که در تمام سیستم عامل ها موجود است، انجام می شود. مفسر فرمان، فرمان ها را از کاربر می گیرد، یا آن ها را از یک فایل می خواند و اجرا می کند.
فرهنگستان زبان و ادب
{cue} [سینما و تلویزیون] اشاره یا علامتی خطاب به بازیگران یا اعضای گروه تولید، برای شروع یا خاتمۀ عمل
گویش مازنی
دستور فرمان
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
دکتر کزازی در مورد واژه ی فرمان می نویسد : ( ( فرمان در پهلوی فَرمان framān بوده است ، به همان سان که " فرزند " فرَزند frazand و "فَرْوَهَر" frawahr ) )
پرستنده باشیّ و جوینده راه؛
به ژرفی؛ به فرمانْش کردن نگاه. )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 179 )