مترادف کرباس : متقال
کرباس
مترادف کرباس : متقال
فارسی به انگلیسی
burlap, canvas
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
متقال
فرهنگ فارسی
( اسم ) پارچ. پنبه یی سفید و ارزان قیمت : [ و گر چرخ اطلس رود بر خلافت روانی چو کربا سش از هم درانی ] . یا سر و ته یک کرباس بودن مساوی هم بودن معادل هم بودن : [ هم. شما سر و ته یک کرباسید ] .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
همه بوم و بر زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون.
همچو کرباس حلب با قصب مقرن.
از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم
مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی.
کرباس بدادی به نرخ بیرم.
چون برفت از پس رسن کرباس.
چون نبویی چه نرگس و چه پیاز.
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس.
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
ابره کرباس و دیبه آستر است.
ببندند بر پای پویان هزبر.
سیم از کف رفته و کرباس هیچ.
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا.
عاقبت کرباس گشتی توله دار.
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار.
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
کرباس . [ ک ِ ] (معرب ، اِ) معرب کَرباس فارسی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). جامه ٔ پنبه ای سپید. (منتهی الارب ). جامه ای از پنبه ٔ سفید و گفته اند جامه ٔ خشن . (از اقرب الموارد). ج ، کَرابیس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن . ج ، کَرابیس . (ناظم الاطباء). در رساله ٔ معربات نوشته که کرباس معرب کَرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فَعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است .(آنندراج ) (از غیاث اللغات ). رجوع به کَرباس شود.
همه بوم و بر زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون .
فردوسی .
نامه ٔ صاحب با نامه ٔاو باشد
همچو کرباس حلب با قصب مقرن .
فرخی .
مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی ).
از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم
مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی .
ناصرخسرو.
بسیاربدین و بدان به حیلت
کرباس بدادی به نرخ بیرم .
ناصرخسرو.
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رسن کرباس .
ناصرخسرو.
چون نپوشی چه خز و چه کرباس
چون نبویی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو.
و پنبه ٔ بسیار خیزد [ از جهرم ] و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 131).
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس .
مسعودسعد.
سایه ٔ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
سوزنی .
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است .
خاقانی .
نمدها و کرباسهای ستبر
ببندند بر پای پویان هزبر.
نظامی .
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ .
مولوی .
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا.
مولوی .
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار.
نظام قاری (دیوان ص 27).
ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون .
بوشعیب .
|| پارچه ٔ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء). || کفن . رجوع به کرپاس شود.
- با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن ؛ به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن ) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن : چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی ). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت . (جهانگشای جوینی ). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا).
- سر و ته (سر ته ) یک کرباس بودن ؛ مساوی هم بودن . معادل هم بودن . (فرهنگ فارسی معین ) :
راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما
کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند.
صائب .
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] کفن.
دانشنامه عمومی
گویش مازنی
کرباس