کلمه جو
صفحه اصلی

قدم


مترادف قدم : بی آغازی، جاودانگی، دیرینگی، سابقه، قدمت | پا، خطوه، گام

متضاد قدم : ابد، حدوث

برابر پارسی : گام، پا، پای

فارسی به انگلیسی

footstep, pace, place, remove, stride, foot

antiquity, oldness, precedence


footstep, pace


foot


footstep, pace, place, remove, step, stride


فارسی به عربی

خطوة , خطوة واسعة , سرعة , قدم

عربی به فارسی

پا , قدم , پاچه , دامنه , فوت (مقياس طول انگليسي معادل 21 اينچ) , هجاي شعري , پايکوبي کردن , پازدن , پرداختن مخارج


معرفي کردن , نشان دادن , باب کردن , مرسوم کردن , اشنا کردن , مطرح کردن


مترادف و متضاد

بی‌آغازی، جاودانگی، دیرینگی، سابقه، قدمت ≠ ابد، حدوث


پا، خطوه، گام


pace (اسم)
سرعت، تندی، شیوه، قدم، گام

foot (اسم)
پا، دامنه، فوت، قدم، پاچه، هجای شعری

stride (اسم)
قدم، گام

step (اسم)
رفتار، درجه، رتبه، مرحله، پله، قدم، گام، پلکان، صدای پا، رکاب

goer (اسم)
قدم، دوستدار، رونده

footstep (اسم)
قدم، جای پا، رد پا، گام، جاپا، گام برداری، پی

footpace (اسم)
قدم، طرز راه رفتن، گام

فرهنگ فارسی

پا، اندازه پاازسرانگشت تاپاشنه، گام، اقدام جمع، سابقه درامری، دیرینگی، ضدحدوث
( اسم ) ۱ - پی اثر ۲ - پیش پای ۳ - گام خطوه ۴ - واحد مسافت و آن فاصله میان دو پای یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن جمع : اقدام یا قدم صدق . ۱ - پی و اثر صدق ۲ - منزلتی ارجمند . یا بد بودن قدم کسی . شوم بودن وی نحس بودن او : اجاقم کور بود قدمم بد بود ... ? یا جان در قدم کسی کردن . جان را به پای وی فدا کردن . یا در قدم کسی افتادن . در پیش وی خضوع و تذلل نمودن نهایت احترام و تعظیم نسبت به او کردن . یا سر قدم رفتن . خالی کردن معده از فضول .بقضای حاجت شدن . یا قدم از جان بر آوردن . ترک جان گفتن . یا قدم باز پس گرفتن . عقب نشینی کردن عقب رفتن . یا قدم بروی ( بالای ) چشم . تعارفی است که به مهمان کنند . یا قدم بر سر چیزی گذاشتن ( نهادن ) . ۱ - بر سر چیزی گام نهادن ۲ - پای مال کردن . یا قدم در میان ( دو کس ) گذاشتن . واسطه شدن برای اصلاح فی ما بین . یا قدم رنجه کردن ( فرمودن ). قبول زحمت کردن روان شدن ( در تعارف گویند ) . یا قدم را گلبانگ زدن . جلد و تیز رفتن . یا قدم شمرده نهادن . باحتیاط تمام راه رفتن . یا قدم نورسیده مبارک . بکسی که فرزندی نو یافته گویند .
ابن قادم بن زید بن غریب بن جشم بن حاشد . وی در راس جبل ضین در همدان مدفون است .

فرهنگ معین

(ق دَ) [ ع . ] (حامص .) 1 - سابقه در کار. 2 - قدیم بودن ، ضد حدوث .


(قَ دَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) پای ، گام . ج . اقدام . ۲ - واحد مسافت و آن فاصلة میان دو پایة یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن . ۳ - (اِمص . ) عمل ، کار. ۴ - ثبات و پایداری . ،~رنجه فرمودن کنایه از: تشریف آوردن . ،~ کسی سبک بودن کنایه از: الف - خوش قدم ب
(ق دَ ) [ ع . ] (حامص . ) ۱ - سابقه در کار. ۲ - قدیم بودن ، ضد حدوث .

(قَ دَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) پای ، گام . ج . اقدام . 2 - واحد مسافت و آن فاصلة میان دو پایة یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن . 3 - (اِمص .) عمل ، کار. 4 - ثبات و پایداری . ؛~رنجه فرمودن کنایه از: تشریف آوردن . ؛~ کسی سبک بودن کنایه از: الف - خوش قدم بودن . ب - با آمدن خود موجب رونق کسب و کار شدن .


لغت نامه دهخدا

قدم . [ ] (اِخ ) ابن قادم بن زیدبن غریب بن جشم بن حاشد. وی در رأس جبل ضین (ظین ) در همدان مدفون است . او راست : 1 - قصیده ٔ رائیه . وی در این کتاب چیزی از احوال شهرهای یمن را آورده و آن را استاد اوجینیو غریفینی در مجلةالدروس الشرقیه نشر کرده و بر آن حواشی افزوده است و نیز علی حده در رومیه به سال 1916 م . در 71 صفحه و سه عکس چاپ و منتشر شده است . (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1497).


قدم . [ ق َ دِ ] (ع ص ) نیک مبارز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کثیرالاقدام . (اقرب الموارد). || دلاور بسیار پیش درآینده در حرب و جز آن . || سنگستان نیک درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماغلظ من الحره . (اقرب الموارد).


قدم . [ ق ِ ] (ع اِمص ) دیرینگی . (منتهی الارب ). اسم است قدیم را یعنی زمان قدیم . (از اقرب الموارد).


قدم . [ ق ِ دَ ] (ع اِمص ) پیشی در کار. || دیرینگی . || ضد حدوث . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || در اصطلاح عرفاء و صوفیه عبارت از سابقه ای است که حکم کرده است به آن حق بر بنده ازلاً و کامل میشود بنده بدان . (کشاف ج 2 ص 1211) (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 314).


قدم . [ ق ُ / ق ُ دُ ] (ع ص ) دلیر. (منتهی الارب ). شجاع . (اقرب الموارد). || (اِمص ) پیش رفتگی .


قدم . [ ق ُ دَ ] (اِخ ) موضعی است به یمن . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).


قدم . [ ق ُ دُ ] (ع اِمص ) پیش پیش رفتگی . (منتهی الارب ). المضی ﱡ امام . (اقرب الموارد). || (ص ، اِ) ج ِ قادم . || ج ِ قَدوم . (منتهی الارب ).


قدم . [ق َ ] (ع اِ) جامه ای است سرخ . (منتهی الارب ). ثوب احمر. (اقرب الموارد). || (مص ) پیش درآمدن . قدوم . || بسیار پیش نمودن . (منتهی الارب ).


قدم . [ق ُ دَ ] (اِخ ) قبیله ای است به یمن . (منتهی الارب ).


قدم. [ق َ ] ( ع اِ ) جامه ای است سرخ. ( منتهی الارب ). ثوب احمر. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) پیش درآمدن. قدوم. || بسیار پیش نمودن. ( منتهی الارب ).

قدم. [ ق ِ ] ( ع اِمص ) دیرینگی. ( منتهی الارب ). اسم است قدیم را یعنی زمان قدیم. ( از اقرب الموارد ).

قدم. [ ق ُ / ق ُ دُ ] ( ع ص ) دلیر. ( منتهی الارب ). شجاع. ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) پیش رفتگی.

قدم. [ ق َدَ ] ( ع اِمص ) پیشی در کار. || ( اِ ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج ، اقدام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بادیه آشام ، ثابت ، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. ( آنندراج ) :
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی ( بوستان ).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی ( بوستان ).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل ( از آنندراج ).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءةٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزة فیها قدمه ؛ یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنة. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. ( منتهی الارب ). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان ، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه آن قرقره کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. ( جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151 - 159 ).
- جان در قدم کردن ؛ جان را به پایش فدا کردن :
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در ( اندر ) قدم کسی افتادن ؛ خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن :
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.

قدم . [ ق َدَ ] (ع اِمص ) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی . || پی و اثر. گویند: قدم صدق . رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای . || گام . خطوه . ج ، اقدام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بادیه آشام ، ثابت ، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است . (آنندراج ) :
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم .

سعدی (بوستان ).


قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری .

سعدی (بوستان ).


خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم .

بیدل (از آنندراج ).


گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءةٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم . و فی الحدیث حتی یصنع رب العزة فیها قدمه ؛ یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ . والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنة. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب ). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان ، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است . مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است . ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151 - 159).
- جان در قدم کردن ؛ جان را به پایش فدا کردن :
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است .

سعدی .


- در (اندر) قدم کسی افتادن ؛ خود را خوار و ذلیل کسی کردن . خضوع و تذلل نمودن . نهایت تعظیم و احترام کردن :
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم .

سعدی .


- سر قدم رفتن ؛ خالی کردن معده از فضول . اجابت کردن معده . به قضای حاجت شدن .
- هم قدم ؛ همگام . همدم : با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم . (گلستان ).

فرهنگ عمید

۱. اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه.
۲. گام.
۳. کار، عمل.
* قدم افشردن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. پا فشردن.
۲. پافشاری کردن.
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن.
* قدم بریدن: (مصدر لازم ) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن.
* قدم زدن: (مصدر لازم ) راه رفتن و گردش کردن.
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] راه رفتن.
* قدم نهادن (گذاشتن ): (مصدر لازم ) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی.
۱. سابقه در امری، دیرینگی.
۲. [مقابلِ حدوث] (فلسفه ) وجود چیزی در جهان ازل و بدون وابستگی به چیز دیگر.

۱. سابقه در امری؛ دیرینگی.
۲. [مقابلِ حدوث] (فلسفه) وجود چیزی در جهان ازل و بدون وابستگی به چیز دیگر.


۱. اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه.
۲. گام.
۳. کار؛ عمل.
⟨ قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. پا فشردن.
۲. پافشاری کردن.
⟨ قدم برداشتن: = ⟨ قدم برگرفتن
⟨ قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن؛ راه افتادن.
⟨ قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن؛ پا بریدن.
⟨ قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن.
⟨ قدم گذاردن: = ⟨ قدم نهادن
⟨ قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن.
⟨ قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی.


دانشنامه عمومی

قدم (تلفظ می شود/Gædæm/) می تواند به موارد زیر اشاره کند:
گام
پا
قدم زدن یا پیاده روی
قدم (اسب)
قدم (واحد)، واحد مسافت
قدم (تلفظ می شود/Gedæm/) یا قدیم بودن در برهان حدوث

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَدَّمَ: از پیش فراهم کرده - از پیش فرستاده
معنی لَمْ تَطَؤُوهَا: در آن قدم ننهاده بودید
معنی ثَبَّتْنَاکَ: تورا ثابت قدم کردیم
معنی ثَبِّتُواْ: استوار بدارید - ثابت قدم کنید
معنی لَا تَمْشِ: قدم نزن - راه مرو
معنی یُثَبِّتَ: تا ثابت قدم کند - تا استوار کند
معنی یُثَبِّتُ: ثابت قدم می کند - استوار می کند
معنی شَفَا حُفْرَةٍ: لبه حفره ، البته لبهای که هر کس قدم بر آن بگذارد ، مشرف بر سقوط در آن شود
معنی لَا یَطَئُونَ: قدم نگذاشتید (ازمصدر وطا به معنی لگدمال کردن)
معنی وَطْئَاً: قدم نهادن (و عبارت "إِنَّ نَاشِئَةَ ﭐللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئَاً " (:حادثه شب شدیدترین قدم نهادن است) و حادثه شب کنایه از نماز شب استو اشاره دارد به اینکه این عمل از هر عمل دیگر در صفای نفس ، انسان را ثابتقدمتر میسازد ، و بهتر از هر چیز نفس آدمی ...
معنی قَائِمُونَ: ایستاده -برپا -پا بر جا- ثابت قدم (عبارت"ﭐلَّذِینَ هُم بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ " به این معنی است که پای شهادت خود می ایستند و برای ادای گواهی های خود پایبند و متعهدند،هر جا کلمه قیام ذکر شود معنای معروف برخاستن به ذهن خطور میکند که آن نیز به دو ...
ریشه کلمه:
قدم (۴۸ بار)

گویش مازنی

نام نوعی از حرکت و راه رفتن اسب


/ghadam/ نام نوعی از حرکت و راه رفتن اسب

جدول کلمات

گام

پیشنهاد کاربران

آنکه او را بلند مرتبه باشد در خیر و نیکوئی . ( منتهی الارب ) آنکه اورا در نکویی مثالی نباشد .
راه گشا . راهبر . صفات نیکویی فوق قدمت و توان بشر . شخصی در مسابه با خالق. فرستاده خالق مهربان جهت راه نشان دادن برای کسی که طی طریقت کند.

Step ( قدم ) - غدم qadam. قدم عربی نیست بلکه اوستایی و در اصل گدم gdim است. در زبان اوستایی *ده قدم برابر با dasa gdim است.



*نزدگاه:

Avesta Grammar in Comparison with Sanskrit - William Jackson



قدم به معنی متقدم نیز است و عبارت قرآنی قدم صدق می تواند به معنای پیشی گیرنده در راستی تلقی شود.

بی آغازی، جاودانگی، دیرینگی، سابقه، قدمت | پا، خطوه، گام


کلمات دیگر: