کلمه جو
صفحه اصلی

پا


مترادف پا : خطوه، رجل، شلنگ، قدم، گام، لنگ، همبازی، پایین، ته، دامن، ذیل، زیر، تاب، توان، طاقت، قدرت، قوت، یارا، اساس، اصل، بن، بیخ، پایه

فارسی به انگلیسی

foot, limb, pede _, pod _


foot, limb, pede _, pod _, leg, foundation, support, means, partner or playmate

foot, leg, [fig.] foundation, support


فارسی به عربی

خف , ساق , قدم , وتد

مترادف و متضاد

اساس، اصل، بن، بیخ، پایه


support (اسم)
پشت، تقویت، پا، کمک، طرفداری، تایید، پشت گرمی، تکیه گاه، پشتیبانی، متکا، پشت بند، ملاک، تکیه، نگاهداری، اتکاء، پشتیبان زیر برد، زیر بری

strength (اسم)
دوام، توانایی، قوت، پا، استحکام، نیرو، زور، قوه

partner (اسم)
هم دست، شریک، پا، یار، سهیم، همسر، انباز

accident (اسم)
تصادف، حادثه، پیش امد، سانحه، اتفاق، واقعه ناگوار، پا، تصادف اتومبیل، مصیبت ناگهانی، صفت، صرف، عارضه، شیی ء

chance (اسم)
تصادف، پا، فرصت، شانس، بخت، مجال

happening (اسم)
پیش امد، اتفاق، پا، روی داد

foot (اسم)
پا، دامنه، فوت، قدم، پاچه، هجای شعری

leg (اسم)
پا، قسمت، پایه، بخش، ساق پا، ساق، مرحله، پاچه، ران

paw (اسم)
پا، دست، پنجه، چنگال، چنگ

bottom (اسم)
پا، زیر، کف، کشتی، ته، بن، پایین، غور

ground (اسم)
پا، سبب، زمین، خاک، میدان، زمینه، پایه، اساس، مستمسک، ملاک، کف دریا

end (اسم)
حد، پا، اتمام، سر، عمد، خاتمه، منظور، مقصود، مراد، نوک، طره، راس، پایان، انتها، فرجام، ختم، سرانجام، ختام، عاقبت، آخر، غایت، انقضاء

account (اسم)
پا، حساب، گزارش، شرح، صورت حساب، خبر، حکایت، سبب، بیان علت، داستان

part (اسم)
پا، نقطه، جزء، قطعه، پاره، بخش، عضو، برخه، شقه، نصیب، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر

power (اسم)
پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطه نیروی برق

peg (اسم)
پا، درجه، دندانه، چنگک، میخ، میخ چوبی

foundation (اسم)
پا، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، شالوده، بنیان، بنگاه، تشکیل، تاسیس، پی، پی ریزی، موسسه خیریه

ped (اسم)
پا، سبد، زنبیل

pod (اسم)
پا، غوزه پنبه، غلاف، نیام، تخمدان، پوست برونی، پوسته محافظ

playmate (اسم)
پا، یار، مرد، همبازی

تاب، توان، طاقت، قدرت، قوت، یارا


خطوه، رجل، شلنگ، قدم، گام، لنگ


همبازی


پایین، ته، دامن، ذیل، زیر


۱. خطوه، رجل، شلنگ، قدم، گام، لنگ
۲. همبازی
۳. پایین، ته، دامن، ذیل، زیر
۴. تاب، توان، طاقت، قدرت، قوت، یارا
۵. اساس، اصل، بن، بیخ، پایه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - جزئی از بدناز بیخ ران تا سر پنجه شامل : ران زانو ساق قدم پای رجل . اندام تحتانی در انسان و حیواناتی که روی دو پا حرکت میکنند و اندام خلفی در حیوانات ذی فقار . پاها در انسان و ذی فقاران دیگر یکزوجند که بوسیل. کمربند خاصره به تنه در محل مفصل رانی خاصره یی چسبیده اند و از سه قسمت : ران و ساق و کف پا که شامل انگشتان نیز میباشد تشکیل شده اند . پاها در تیره های مختلف حیوانات بر حسب شکل زندگی محیط و تغذیه و حرکت باشکال مختلف در میایند و در حیوانات آبزی باله های خلفی شنا را تشکیل میدهند . ۲ - قسمت زیرین پا که عرب آن را قدم گوید و آن از شتالنگ تا نوک ابهام پاست . ۳ - مقیاس طول برابر با یک قدم متوسط گام قدم خطوه . ۴ - قسمت سفلای چیزی پایین تک ته اسفل زیر زیرین مقابل بالا زبر زبرین : بپای تپه رفتم . ۵ - اساس و پای. چیزی چون بنایا دیوارو غیره بن بنیاد بیخ اصل . ۶ - تاب توان قوت قدرت طاقت ( مقاومت ) توضیح ۱ - ( پا ) به ( پاها ) فقط جمع بسته شود . ۲ - مصغر ( پا ) ( پایک ) است. ترکیبات فعلی از پا افتادن .۱ - خسته شدن بسبب راه رفتن بسیار. ۲ - فرسوده شدن ضعیف شدن از کار افتادن. یا از پا داشتن. بر پا داشتن : ( بیا بزم شادی بر او بریم بداریمش از پا و مامی خوریم . ) ( اسدی ) یا از پا در آمدن.۱ - باخر رسیدن بنهایت رسیدن . ۲ - ضعیف شدن . ۳ - مردن . یا از پا نشستن. بسبب بستوه آمدن از قیام نشستن نشستن و ساکت و بی حرکت شدن . یا از پا ننشستن . دست از فعالیت نکشیدن تا رسیدن بمقصود . یا این پا آن پا کردن . مردد بودن دودل بودن . یا پا از پا برنداشتن. یک جا ثابت ایستادن. یا پا از جایی کشیدن. بدانجا نرفتن . یا پا از سر نشناختن . با استیاق سوی مقصود رفتن . یا پا از گلیم خویش دراز تر کردن . از حد خویش درگذشتن . یا پابه پای کسی راه رفتن. قدم بقدم با او راه رفتن . یا پا بر زمین زدن . ۱ - پا بر زمین زدن.۱ - پا بر زمین کوفتن.۲ - بیصبری کردن ناشکیبایی کردن . یا پا بریدن از جایی . دیگر بدانجا نرفتن . یا پا بسن گذاشتن . مسن شدن بالا رفتن سن شخص .یا پا بسنگ آمدن کسی را. بدشواری و مانعی بر خوردن وی پیش آمدن مخاطره ای او را. یا پا پیش گذاشتن . اقدام کردن بامری . یا پا توی کفش کسی کردن.۱ - با او در افتادن بازار او برخاستن . ۲ - ازوی بد گفتن . یا پا در کفش کسی کردن . یا پا در هوا ماندن . بدون تکلیف ماندن . یا پا را توی کفش کردن . روی عقید. خود پا فشاری کردن لجاج ورزیدن اصرار کردن در امری و عقیده ای . یا پا را در یک کفش کردن . یا پا را کج گذاشتن . کار زشت و ناپسند کردن . یا پا روی پا بند نشدن . بسیار خوشحال بودن . یا پا روی حق گذاشتن . یا پا روی دم کسی گذاشتن . ویرا بر اثر آزار و ایذائ بکینه جویی بر انگیختن او را اذیت کردن . یا روی پای خود ایستادن. ۱ - مستقل بودن متکی بخود بودن . ۲ - باستقلال کارها را انجام دادن. یا پای خود را جای پای دیگری گذاشتن. از او تقلید کردن . یا پای خود را کنار کشیدن . دخالت نکردن . یا پای کسی باز شدن بجایی . بانجا آمد و رفت کردن وی . یا پای کسی را توی دو آوردن . او را وارد میدان نمودن . یا دو پا داشتن دو پا هم قرض کردن . بچابکی گریختن .
نام کرسی پادکاله

فرهنگ معین

( اِ.) 1 - حریف در قمار و کارهای دیگر. 2 - عهده ، ذمه .


پی بودن (پِ. دَ) (مص ل .) مراقب بودن ، کاری را دنبال کردن .


( اِ. ) ۱ - حریف در قمار و کارهای دیگر. ۲ - عهده ، ذمه .
پی بودن (پِ. دَ ) (مص ل . ) مراقب بودن ، کاری را دنبال کردن .
[ په . ] ( اِ. ) = پای : ۱ - یکی از اندام های بدن از بیخ ران تا سرپنجه . ۲ - واحدی برای طول برابر با یک قدم متوسط ، گام . ۳ - بخش پایین هر چیزی . ۴ - اساس ، پایه . ۵ - (کن . ) تاب و توان ، نیرو. ، این ~ آن ~ کردن (کن . ) مردد بودن ، دو دل بودن . ، سر

[ په . ] ( اِ.) = پای : 1 - یکی از اندام های بدن از بیخ ران تا سرپنجه . 2 - واحدی برای طول برابر با یک قدم متوسط ، گام . 3 - بخش پایین هر چیزی . 4 - اساس ، پایه . 5 - (کن .) تاب و توان ، نیرو. ؛ این ~ آن ~ کردن (کن .) مردد بودن ، دو دل بودن . ؛ سر از ~ نشناختن با اشتیاق سوی مقصود رفتن . ؛~ را کج گذاشتن کار زشت و ناپسند کردن . ؛از ~افتادن خسته شدن ، از کار افتادن . ؛از ~ در آمدن ضعیف شدن ، مردن . ؛ ~پیش گذاشتن (عا.) اقدام کردن به امری . ~ ؛~توی کفش کسی کردن (عا.) با او در افتادن ، به آزار او برخاستن . ~ ؛ در هوا ماندن (عا.) بدون تکلیف ماندن . ~ ؛ را توی یک کفش کردن (عا.) روی عقیدة خود پافشاری کردن ، لجاج ورزیدن .


لغت نامه دهخدا

پا. (اِخ ) نام کرسی پادُکاله از ناحیه ٔ آراس دارای 652 تن سکنه .


پا. ( اِ ) رِجل. از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم. پای. و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است :
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. ( کلیله و دمنه ).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.
مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. ( غیاث اللغات ) : برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. ( تاریخ سیستان ). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. ( تاریخ سیستان ). گفتا به پای مناره کهن بودی ؟ گفتا بودم. ( تاریخ سیستان ).چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای مناره کهن کنند. ( تاریخ سیستان ).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.
سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.
حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.
؟
|| محل. جای ، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. ( غیاث اللغات ).
- امثال :
از پا پس میزند با دست پیش می کشد ، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه ؛ زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم ، نظیر:
پا به اندازه گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت ، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [ مخفف یاسمین ] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...

پا. (اِ) رِجل . از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه ٔ پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم . پای . و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است :
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.

ناصرخسرو.


در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه ).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ .

مولوی .


پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین .

مولوی .


|| گام . خِطوه . قَدم . || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن . بنیاد. تحت . مقابل فوق . پائین . تَک . تَه . اَسفل . (غیاث اللغات ) : برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان ). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش ... با او بگفتی . (تاریخ سیستان ). گفتا به پای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفتا بودم . (تاریخ سیستان ).چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای مناره ٔ کهن کنند. (تاریخ سیستان ).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست .

سعدی .


مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست .

حافظ.


در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان .

؟


|| محل . جای ، چنانکه در پاتوغ . || تمکین و استقرار و تاب و طاقت . (غیاث اللغات ).
- امثال :
از پا پس میزند با دست پیش می کشد ، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.

نظامی .


از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه ؛ زیان هر دو طرف امر مساوی است .
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم ، نظیر:
پا به اندازه ٔ گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای .

حافظ.


مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.

؟


پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه . مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت ، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [ مخفف یاسمین ] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت ...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.

اوحدی .


یک پا چارق یک پا گیوه ؛ در نهایت فقر و نیازمندی .
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است . نظیر:
آفتاب سر دیوار است ، آفتاب لب بام است .
- از پا افتادن ؛ ضعیف شدن .
- ازپاافتاده ؛ ضعیف :
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.

؟


- از پا داشتن ؛ برپا داشتن :
بیا بزم شادی بر اوبریم
بداریمش از پا و ما می خوریم .

اسدی .


- از پا درآمدن ؛ به آخر رسیدن . برسیدن . بنهایت رسیدن . ضعیف شدن . مردن :
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.

سعدی (بوستان ).


- این پا آن پا کردن ؛ مردد بودن . دودل بودن .
- بپا استادن ؛ قیام :
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.

فرّخی .


- بپا بودن ؛ ایستاده بودن . قائم و برجای بودن . استوار بودن :
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری .

منوچهری .


هر کس که او خویشتن بشناخت ... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست . (تاریخ بیهقی ).
اندر طلب حکم و قضا بر درسلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.

ناصرخسرو.


اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی . (نصیحةالملوک ).
- بپا خاستن ؛ قیام . ایستادن . استادن .
- بپا شدن ؛ برخاستن . پدید آمدن : خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند.(تاریخ بیهقی ).
- بپا ماندن ؛ ایستاده ماندن . استوار ماندن . برجای ماندن .
- بپای کردن ؛ ایستاندن . انعقادِ احتفال گونه ای .
- بپای کسی بافته نبودن ؛ شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را : اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه ).
- برپا خاستن ؛ قیام . ایستادن .
- برپا شدن ؛ منعقد شدن . انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی . مهیا کرده شدن :
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی .

ناصرخسرو.


- برپا کردن ؛ انگیختن ، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن ، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن ؛ استوار ماندن . برجای ماندن .
- پا از پا برنداشتن ؛ یک جا ثابت ایستادن (اسب ، انسان و غیره ).
- پا از پیش دررفتن کسی را ؛ تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته ؛ مفلس . تهیدست .
- پا از جائی کشیدن ؛ دیگر بدانجای نشدن .
- پا از خجلت برنگرفتن ؛ حرکت نکردن از شرمساری . از خجلت بر جای خود ساکن ماندن :
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست .

حافظ.


- پا از سر کردن ؛ با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن .
- پا از سر نشناختن ، سر از پا نشناختن ؛ با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن .
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن ؛ از حد خویشتن درگذشتن .
- پا افتادن برای کسی ؛ در تداول عوام ، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن .
- پا افشردن . رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی ؛ در تداول عوام ، ایجاد علل و اسبابی تا حادثه ٔ خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن ؛ شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن .
- پا بپا کردن ؛ مردّد بودن .
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن . تهاتر. حواله کردن .
- پا بجائی نگذاشتن ؛ هیچگاه بدانجای نرفتن .
- پا بر پا پیچیدن ؛ رَصف .
- پا بر جای کردن ؛ اثبات . تثبیت .
- پابرچین رفتن ؛ در تداول عوام ، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن ؛ از حد خود تجاوزکردن :
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.

عطار.


- پا بر زمین زدن ؛ پا بزمین کوفتن . بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین .
- پا بریدن از جائی ؛ دیگربار بدانجای نشدن .
- پا بسنگ آمدن کسی را ؛ بدشواری و مانعی برخوردن وی . پیش آمدن مخاطره ای .
- پا به دامن کردن ؛ گوشه گرفتن .
- پا به دو گذاشتن ؛ در تداول عوام ، ناگاه بسرعت فرار کردن .
- پا پس آوردن ؛ صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن ) ؛ آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن ). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن ). اصرار و ابرام کردن (نکردن ) در اجرای امری .
- پا پیش گذاشتن ؛ اقدام کردن به امری .
- پا جفت کردن ؛ در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن . (غیاث اللغات ).
- پا خوردن ؛ در تداول عوام ، فریب خوردن در حساب .
- || پیخسته شدن چیزی : قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پادادن ؛ روان کردن . قوت و قدرت دادن . (تتمه ٔ برهان ).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی ) پا را گاه ِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن .
- پا در کفش کسی کردن ؛ به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن . دخالت در کار کسی کردن . از کسی بد گفتن . انبازی کردن در کار کسی بناواجب .
- پا در هوا گفتن ؛ دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن . لغو گفتن .
- پا در یک کفش کردن ؛ لجاج و اصرار ورزیدن در کاری .
- پا روی حق گذاشتن ؛حقی را منکر شدن . انکار حقیقتی یا دربایستی کردن .
- پا روی دُم ِ کسی گذاشتن ؛ وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن .
- پا روی دُم ِ مار نهادن ؛ فتنه ای خفته را بیدار کردن . دشمنی صعب رابخشم آوردن . نظیر: کام شیر خاریدن . کام شیر آژدن . پیشانی شیر خاریدن . به دم مار خفته پا گذاشتن . چشم بلاخاریدن . دنبال ببر خائیدن . جبهه ٔ شیر خاریدن . چنگال شیر خاریدن . سینه ٔ کرگدن خاریدن . کام افعی خاریدن . گردن ضیغم غضبان خاریدن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.

نزاری قهستانی .


- پا روی هم انداختن ؛ پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن ؛ پی سپر کردن : ثطأه ؛ پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب ).
- پا سپوختن کسی ؛ حفز: حفزَته ُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن ؛ برخاستن .
- امثال :
به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین ؛ در همه چیز شبیه به اوست .
- پا کشیدن از جائی ؛ دیگر بدانجای نرفتن .
- پا گرفتن ؛ استوار شدن .
- پا گرفتن برف ؛ بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر ؛ تسنیم . خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی ؛ برآمدن بر وی :
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.

خواجه یحیی گرّای سربدار.


- پایش جائی بند نبودن ؛ اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی .
- || به دینی متدیّن نبودن .
- پایش روی پایش بند نشدن ؛ بسیار مست بودن . مست طافح بودن . سیاه مست بودن .
- پای کسی حساب کردن ؛ به حساب او گذاشتن .
- پای کسی را گرفتن ؛ به او عاید بودن . به او راجع بودن .
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن ؛ بجلدی گریختن . بشتاب گریختن .
- دو پا در یک کفش کردن ؛ سماجت و ابرام در امری کردن .
- زیر پا کردن مالی ؛ در تداول خانگی ، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن .
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن ؛ او را فریفتن .
- زیر پای کسی را کشیدن ؛ با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن .
- زیر پای کسی صابون مالیدن ؛ زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن . او را بفریب دچار خطری کردن .
- زیر پای کسی نشستن ؛ او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن .
- سرپا بودن ؛ قائم بودن . برجای بودن . ایستاده بودن .
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن . کله پا شدن . سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه . پاتی .

فرهنگ عمید

۱. = پاییدن
۲. پاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دیرپا.


۱. عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می رود.
۲. قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹ ).
۳. [مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر.
۴. پایه.
۵. [مجاز] کنار: مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶ ).
۶. = فوت۲
* پا افشردن: (مصدر لازم ) = * پا فشردن
* پا به دامن کشیدن: [مجاز]
۱. در گوشه ای نشستن.
۲. گوشه گیری کردن.
۳. صبر کردن.
۴. قناعت کردن.
* پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن.
* پا خوردن: (مصدر لازم )
۱. ساییده شدن، لگدمال شدن.
۲. [مجاز] فریب خوردن و دچار حساب سازی شدن.
* پا دادن: [مجاز]
۱. [عامیانه] فرصت مناسب دست دادن، موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره گیری کند.
۲. (مصدر متعدی ) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن.
* پا زدن: (مصدر لازم )
۱. کوبیدن پا بر زمین.
۲. بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی.
۳. (ورزش ) در شنا و دوچرخه سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن.
۴. (ورزش ) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران.
۵. [مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب سازی و سوءاستفاده کردن.
* پا شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن، برخاستن.
* پا فشردن: (مصدر لازم ) ‹پای فشردن›
۱. اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن.
۲. ایستادگی کردن، پایداری کردن.
* پا کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه]
۱. پوشیدن شلوار.
۲. پوشیدن کفش یا جوراب.
* پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته آهسته رفتن.
* پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن، از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن.
* پا گرفتن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز]
۱. استوار شدن، پابرجا شدن، برقرار شدن.
۲. ثبات و دوام پیدا کردن.
۳. نیرو گرفتن.
* پا کوبیدن: (مصدر لازم ) = * پا کوفتن
* پا کوفتن: (مصدر لازم )
۱. پا به زمین زدن.
۲. [مجاز] رقص کردن، رقصیدن.
* از پا درآمدن: (مصدر لازم )
۱. خسته شدن و از رفتن بازماندن.
۲. شکست خوردن.
* از پا درآوردن: (مصدر متعدی )
۱. خسته کردن و از رفتن بازداشتن.
۲. شکست دادن و کشتن.
* برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا، ایستاده.
* برپا خاستن: (مصدر لازم ) برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن.
* برپا داشتن (کردن ): (مصدر متعدی ) [مجاز] به پا داشتن، دایر کردن.
* زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به دست آوردن، با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن، به اقرار آوردن.
۱. = پاییدن
۲. پاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دیرپا.

۱. عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می‌رود.
۲. قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ◻︎ ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹).
۳. [مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر.
۴. پایه.
۵. [مجاز] کنار: ◻︎ مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶).
۶. = فوت۲
⟨ پا افشردن: (مصدر لازم) = ⟨ پا فشردن
⟨ پا به دامن کشیدن: [مجاز]
۱. در گوشه‌ای نشستن.
۲. گوشه‌گیری کردن.
۳. صبر کردن.
۴. قناعت کردن.
⟨ پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن.
⟨ پا خوردن: (مصدر لازم)
۱. ساییده شدن؛ لگدمال شدن.
۲. [مجاز] فریب خوردن و دچار حساب‌سازی شدن.
⟨ پا دادن: [مجاز]
۱. [عامیانه] فرصت مناسب دست دادن؛ موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره‌گیری کند.
۲. (مصدر متعدی) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن.
⟨ پا زدن: (مصدر لازم)
۱. کوبیدن پا بر زمین.
۲. بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی.
۳. (ورزش) در شنا و دوچرخه‌سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن.
۴. (ورزش) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران.
۵. [مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن؛ در صورت‌حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن؛ حساب‌سازی و سوءاستفاده کردن.
⟨ پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن؛ برخاستن.
⟨ پا فشردن: (مصدر لازم) ‹پای فشردن›
۱. اصرار و ابرام کردن؛ پافشاری کردن.
۲. ایستادگی کردن؛ پایداری کردن.
⟨ پا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. پوشیدن شلوار.
۲. پوشیدن کفش یا جوراب.
⟨ پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته‌آهسته رفتن.
⟨ پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن؛ از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن.
⟨ پا گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. استوار شدن؛ پابرجا شدن؛ برقرار شدن.
۲. ثبات و دوام پیدا کردن.
۳. نیرو گرفتن.
⟨ پا کوبیدن: (مصدر لازم) = ⟨ پا کوفتن
⟨ پا کوفتن: (مصدر لازم)
۱. پا به زمین زدن.
۲. [مجاز] رقص کردن؛ رقصیدن.
⟨ از پا درآمدن: (مصدر لازم)
۱. خسته شدن و از رفتن بازماندن.
۲. شکست خوردن.
⟨ از پا درآوردن: (مصدر متعدی)
۱. خسته کردن و از رفتن بازداشتن.
۲. شکست دادن و کشتن.
⟨ برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا؛ ایستاده.
⟨ برپا خاستن: (مصدر لازم) برخاستن؛ بلند شدن؛ روی پا ایستادن.
⟨ برپا داشتن (کردن): (مصدر متعدی) [مجاز] به‌پا داشتن؛ دایر کردن.
⟨ زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به‌دست آوردن؛ با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن؛ به اقرار آوردن.


دانشنامه عمومی

پا یا اندام تحتانی یا لِنگ قسمتی از بدن جانوران است که بدن را بالاتر از زمین نگه می دارد و برای حرکت استفاده می شود.پای انسان یک شاهکار مهندسی بیومکانیک است که مانند بسیاری دیگر از دارایی های با ارزش ما قدر آن شناخته نیست تا وقتی که به علتی دچار بیماری یا آسیب شود. یک انسان به طور متوسط در طول عمرش مسافتی به اندازه دو بار دور کره زمین را با پاهای خود راه میرود و اگر بطور درستی از آن ها مراقبت شود میتوانند کار خود را به خوبی تا آخر عمر آنجام دهند.
کف پا
قدم (پا)
منظور از پا قسمتی از اندام تحتانی است که پایینتر از ساق و مچ قرار گرفته است و شامل پاشنه، کف پا، پنجه و انگشتان است.
مردمان قدیم از پا به عنوان قلب دوم انسان یاد می کردند. آن ها نقاطی از پا را مرتبط با حواس پنجگانه میدانستند .
مثلاً محدوده بین انگشت سوم الی پنجم را با چشم و یا پاشنه را با عصب سیاتیک مرتبط دانسته و امروزه نیز بسیاری از محققان بر این باور اند.در بدن، پاها یکی از حیاتی ترین اعضای بدن انسان است که معروف به قلب دوم است. زمانی همین پاها علایمی از خود بروز می دهد که نشانه سلامت کل بدن بوده و از روی این علایم می توان از وجود مشکلی پی برد. قسمت پایین پا که از بدن حیوان دورتر عضوی متصل شده که تمام وزن بدن بر روی آن قرار می گیرد و آن قسمت بر روی زمین قرار می گیرد.

دانشنامه آزاد فارسی

پا (آناتومی). پا (زیست شناسی)
پا
پا
پا
از اعضای بدن. هنگام ایستادن تکیه گاه محکمی برای وزن بدن است و هنگام راه رفتن و دویدن مانند تختۀ پرش عمل می کند. عملکرد رانشی پا به علت قرارگرفتن استخوان ها به صورت دو قوس طولی است که مثل ضربه گیر عمل می کنند. زمانی که فشار وزن به این قوس ها وارد می شود، این دو کمی باز می شوند و با برداشته شدن فشار به حالت اولیه باز می گردند. در حالت ایستاده، وزن بدن عمدتاً به واسطۀ پاشنۀ پا و سراستخوان های کف پا، درست در عقب انگشتان پا، تحمل می شود. هنگام راه رفتن، ابتدا وزن به پاشنه منتقل می شود و سپس در طول لبۀ خارجی پا به جلو منتقل می شود. با بلندشدن پاشنه از روی زمین، محل تحمل وزن در کف پا از سر استخوان های خارجی کف پا، به سر استخوان های داخلی کف پا و در نهایت سر استخوان کف پا منتقل می شود که مقابل شست پا است. شست پا آخرین فشار را برای بلندشدن پا به زمین وارد می کند. هنگام دویدن، پاشنۀ پا با زمین تماس پیدا نمی کند و وزن فقط از راه انتهای دور قوس های طولی به زمین منتقل می شود. قوس های طولی در این حالت با جمع شدن فشار حاصل از انگشتان داخلی را تقویت می کنند. قوس های کف پا با درهم قفل شدن استخوان ها، انقباض عضلات، و رباط های قویحفظ می شوند. اگر رباط ها کش بیایند و شل شوند، بخشی از قوس ازبین می رود و این امر به صاف شدن کف پا می انجامد. در حالت ایستاده، پا به طور طبیعی عمود بر ساق است و می توان آن را با حرکت مفصل مچ پا به طرف بالا (خم به طرف پشت) یا پایین (خم به طرف کف پا) حرکت داد یا کف پا را به طرف داخل (چرخش به داخل) و خارج (چرخش به خارج) چرخاند. برای این حرکت ها همۀ استخوان های پا مثل یک واحد حول تالوس، بالاترین استخوان مچ پا، حرکت می کنند.

پا (مقیاس). رجوع شود به:فوت

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پا عضوی از بدن است که از بیخ ران تا سر پنجه ی پا- یعنی ران، زانو، ساق و قدم- را در بر می گیرد و گاه به قسمت زیرین یعنی قدم -که از مفصل ساق (مچ پا) تا سر پنجه ی انگشتان است- اطلاق می شود. از این عنوان در باب های طهارت، صلاة، حج، جهاد، کفارات، صید و ذباحه و... سخن رفته است.
مسح روی قدم از سر انگشتان تا کعب (برآمدگی روی قدم یا مفصل) از واجبات وضو است.
کیفیت رو به قبله نهادن پای محتضر
بنا بر قول منسوب به مشهور، واجب است محتضر مسلمان را رو به قبله بخوابانند، بدین حالت که او را بر پشت قرار داده و پاهایش را به سمت قبله دراز کنند.
ایستادن غسّال بین دو پای میّت
نهادن میت در میان دو پا هنگام غسل دادن او، کراهت دارد.
کیفیت خارج شدن از قبر میّت
...

[ویکی فقه] پا (قرآن). اندامی در بدن مهره داران که بدن هنگام ایستادن و حرکت بر آن تکیه دارد.
پا در انسان از بیخ ران تا سر پنجه و شامل ران ، زانو ، ساق و قدم است که به وسیله چندین استخوان ، ماهیچه و عصب ، به انسان، امکان حرکت می دهد. در چارپایان هر ۴ اندام زیرین آن ها پا نامیده می شود. پاها در برخی گونه ها متناسب با شرایط زیستی، در جهت پرواز، شنا ، حفر زمین، دویدن و پریدن دگرگون شده است.
← معادلهای عربی
یادکرد پا در دیگر آیات، در ارتباط با سه حوزه احکام فقهی ، ماجراهای داستانی و دستورهای اخلاقی است. گستره وسیعی از آیات هم به کارکردهای پیونداری قابلیتهای پا اشاره دارند. برخی استفاده ها نیز جنبه کنایی دارد و معنای حقیقی از آن اراده نشده است.
← در آیات احکام
قابلیتهایی چون راه رفتن، دویدن و ایستادن از تواناییهای پاست. گام برداشتن که در قرآن با عنوانهایی مانند «مشی» و «سیر» یاد شده است، کارکردهای پیونداری گوناگونی دارد. در آیات فراوانی، راه رفتن، رفتاری طبیعی و ابزاری برای کار و فعالیت روزانه جهت تأمین نیازها جلوه می کند همچنین راه رفتن و گذر از مکانها مقدمه ای برای شناخت است، از همین رو خداوند در آیات زیادی، انسانها را به سیر در زمین فرا می خواند تا در تمدنهای گذشته بیندیشند. در آیاتی نیز پیوندی میان گونه های راه رفتن و نهاد افراد، حالتهای روحی روانی آن ها و هدف و مقصودشان یافت می شود؛ نظیر راه رفتن با خودستایی و غرور ، با اعتدال ، با حیا و عفت ، با انحنا و بدون توجه به اطراف ، و...؛ همچنین در مواردی راه رفتن، آیینی مذهبی است؛ مانند طواف در حج و سعی بین صفا و مروه . طواف در معنای عام تری نیز درباره برخی ساکنان بهشت و جهنم به کار رفته است.
← دویدن
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: pâ
طاری: pâ
طامه ای: pâ
طرقی: pâ
کشه ای: pâ
نطنزی: pâ


گویش مازنی

/paa/ واحد نوبت در خرمن کوبی & تیرک چوبی پرچین & چیستان & بخشی از جنگل و یا مرتع که تمام اهالی به صورت مشترک از آن استفاده کنند - ملک یا مرتع مشاع

واحد نوبت در خرمن کوبی


تیرک چوبی پرچین


چیستان


۱بخشی از جنگل و یا مرتع که تمام اهالی به صورت مشترک از آن ...


گویش بختیاری

1. پا؛ 2. واحد مساحت زمین کشاورزى و برابر با 81 جفت گاو.


واژه نامه بختیاریکا

بان؛ مثل قُرق پا یعنی قرق بان
بی پا؛ کنایه از ، از پا افتاده
پیاده. مثلاً پا رَو یعنی پیاده رو
دَرِپا
دست پا زِیدِن
دست پا کِردِن
دَست و پا دار
دو پا زِ ( تو ) دو تی زِ ایما
زیر ( زِ ) پا کِردِن
قدم. مثلاً پا نُهادن یعنی قدم گذاشتن
واحدی در سطح معادل دوازده و نیم من؛ هر گا چهار پا می باشد.
پِی ( پِیک ) ؛ پِر و پِی؛ لِنگ؛ لیق
پیاده

پیشنهاد کاربران

پا افتادن:
کنایه از فرصت مناسب، به موقعش، وقتش بشه! - اتفاق افتادن، رُخ دادن، وقوع یافتن، پیش آمدن، ناشی شدن -
انجام و امکان پذیر، شدنی، ممکن شدن، میسر شدن و. . .
مثال: پاش بیُفته همه رو حریفم: اگه بخوام همه رو شکست میدم


بە زبان کردی
پێ قاچ

به کوردی اصیل میشه لاق

در زبان لری بختیاری لنگ می گویند

در گویش شهر سیریز لِنگ گویند

در گویش نیشابوری، به پا، لینگ می گویند.

گاهی اوقات foot نیز معنی پا میدهد

الف ) پا
پا در زبان پهلوی با لفظ pād آمده است به معنی انتها و قسمت پایین و متضاد آن اپد بوده به معنی بدون انتها اپد به عربی رفته و به ابد تبدیل شده است به معنی بی انتها و همیشگی . واژه ی پا به زبان هندی وارد شده و به شکل هندی pair در آمده این واژه به زبان یونانی نیز انتقال یافته و به Pod تغییر لفظ داده است که در زبان یونانی به معنی ( برآمده و باد کرده قوزه پیدا کرده ) تبدیل شده و امروزه به شکل Podiaبه معنی پا کاربرد دارد . واژه ی پا به زبان اویغوری وارد شده و به لفظ پوُت ، قرقیزی but، فریزی غربی Fuotten ، گیلی اسکاتلندی Feet به معنی پا در آمده . ریشه واژه پوتین از زبان اویغوری از " پوت " گرفته شده و احتمالا با جمع تثنیه ی عربی به پوتین تبدیل شده . و به معنی چکمه به زبان های دیگر رفته است .
واژه ی پا در بیشتر زبان های دنیا امروزه کار برد دارد .
اردو: پاؤں ، اویغوری : پوُت ، قرقیزی but ، مراتی Pāya ، گجراتی Paga ، پنجابی Paira هلندی Voeten ، فریزی غربیFuotten ، آلمانی Fu�e ، سندی: فیٽ ، تاجیکی Pojgoh ،
ب ) Podia ( پا )
این واژه از Pod ساخته شده که در زبان یونانی به معنی برآمده و باد کرده قوزه پیدا کرده که در اصل با واژه ی پا هم ریشه می باشد .
این لفظ را در زبان های زیر می بینیم .
لتونیاییPedas ، لیتوانیایی Pedos ، گرجی pekhebi ، پرتغالی Pes ، گالیسیاییPes ، کاتالانPeus ، نپالی Phiṭa ،
رومانیاییpicior ، کورسیPiedi اسپرانتوPiedoj ، فرانسوی pieds ، اسپانیایی pies ، یونانیPodia
ج ) Leg
در زبان فارسی به هر طرف دروازه یک لینگه ی در گفته می شود . بعد ها این لفظ به چیزهای دیگر مثل لنگه ی پا و لنگه ی کفش نیز کاربرد پیدا کرد . واژه لنگ به معنی یک پا از این واژه گرفته شده . لگد هم با این واژه همریشه می باشد . این واژه به زبان های دیگر راه یافته و به معنی پا کار برد پیدا گرده است .
واژه ی Leg به معنی پا امروزه در زبان های زیر کاربرد دارد .
( انگلیسی ، باسکی ، تلوگویی ، دانمارکی ، سوئدی ، مالاگاسیایی ، نروژی Leg ) استونیاییJalg

ی ) قدم
در زبان عربی به پا قدم گفته می شود
عربی qadam ، ایتالیایی gamba
واژه قدم در معنی پا در زبان کردی Feqir و سپس در زبان های زیر وارد شده و امروزه با تغییراتی کار برد دارد .
کردی Feqir ، ایسلندی F�tur گیلی اسکاتلندی Feet ، لوگزامبورگیFeiss
درزبان های زیر واژه قدم به معنی پا دیده می شود.
اسلوونیایی Stopala ، بوسنیایی Stopala صربی Stopala ، لهستانی Stopy
د ) آیاق ، ائیاق ( Ayaq )
در زبان آذری ( ائیی ) به معنی پایین و زیر می باشد . و آیاق ائاق به قسمت پایین هر چیز ی گفته می شود . از این رو به پا در ترکی آیاق یا ائیاق گفته می شود .
ترکمنی Ayak ، ترکی آذربایجانی Ayaq ، قزاقی Ayaq ازبکی Oyoq ، تاتاری Аяк ( Ayak ) ،
در زبان ترکی به دست قول ( ghol یا khol ) می گویند در زبان مغولی به پا Khol گفته می شود .


feet


پا در رکاب کردن:همراه و یاور کسی بودن


کلمات دیگر: