کلمه جو
صفحه اصلی

ساق


مترادف ساق : اندام مابین زانو و مچ پا، پاچه حیوانات، پایه، ساقه، تنه

برابر پارسی : ساگ، شاخ

فارسی به انگلیسی

foreleg, shank, peduncle, stem, stalk

foreleg, leg, stem, stalk, peduncle


عربی به فارسی

ساق پا , پايه , ساقه , ران , پا , پاچه , پاچه شلوار , بخش , قسمت , پا زدن , دوندگي کردن


مترادف و متضاد

leg (اسم)
پا، قسمت، پایه، بخش، ساق پا، ساق، مرحله، پاچه، ران

stalk (اسم)
میله، پایه، ساق، خرام، ساقه، چیزی شبیه ساقه، ماشوره

crus (اسم)
ساق پا، ساق، درشت نی، پایک

shin (اسم)
ساق پا، ساق، قلم پا، قلم پای خوک، گوشت قلم پا

leggings (اسم)
ساق، پاتابه، ساق پوش

pedicel (اسم)
ساق، پایک، ساقه گل، پای کوچک، ساقه کوچک

footstalk (اسم)
ساق، ساقه

peduncle (اسم)
ساق، ساقه، ساقه اصلی، دارای ساقه ضخیم تر

haulm (اسم)
پوشال، ساق، ساقه

اندام مابین زانو و مچ پا


پاچه حیوانات


پایه


ساقه، تنه


۱. اندام مابین زانو و مچ پا
۲. پاچه حیوانات
۳. پایه
۴. ساقه، تنه


فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه دامنه معتدل آب از قنات محصول غلات و ابریشم است . ۱۳٠۷ تن سکنه دارد که بزراعت و گله داری اشتغال دارند. صنعت دستی قالیچه و کرباس - بافی است .
مابین زانوومچ پا، قسمتی اززانوی انسان، تنه درخت
( صفت ) سالم ساق و سلامت صحیح و سلامت تندرست .
دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه

← ساق پرواز


فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. )۱ - از زانو تا مچ پا. ۲ - تنة درخت . ۳ - پایین هرچیز.
[ تر. ] (ص . ) سالم ، بی عیب .

[ ع . ] (اِ.)1 - از زانو تا مچ پا. 2 - تنة درخت . 3 - پایین هرچیز.


[ تر. ] (ص .) سالم ، بی عیب .


لغت نامه دهخدا

ساق.( ع اِ ) پوزه پای. ( مهذب الاسماء ). میان بندِ پا و بچول است. ( شرح قاموس ). مابین شتالنگ و زانو. ج ، سوق و سیقان و اساوق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مابین الکعب و الرکبة. ( قطر المحیط ). از زانو تا شتالنگ. ( دهار ). طرف پائین انسان و حیوان از زانو بپائین. ( شعوری ). قسمتی از پای که میان مچ و زانو است :
پشت خوهل و سرتویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص ( از فرهنگ اسدی ).
بالا چون سرو نو رسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبرنماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک نزادت مادر.
منجیک.
کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
ستیزه بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم .
عسجدی [ در صفت اسب ].
گوئی بطّ سفید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.
منوچهری.
گوش و پهلوی و میان و کَتَف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ دربپیچد ساق بر ساقش.
منوچهری.
تا بر نزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
دختری با... دو ساق چون دو ستون عاج. ( سمک عیار ج 1 ص 14 ).
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بررسد تا ساق.
امیر معزی.
بلند قدر تو گرصورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیر معزی.
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم.
سیف الدین اسفرنگ.
مرا به شکّر و بسّد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده ز ساعد و ساق.
ادیب صابر.
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه ای شد دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست.
خاقانی.
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.

ساق . (اِخ ) آبی است متعلق به بنی عجل میان راه بصره و کوفه بسوی مکه . (معجم البلدان ).


ساق . (اِخ ) جایگاهی است . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ).


ساق . (اِخ ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک ، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 9 هزارگزی خاور راه اراک به خمین . کوهستانی ، و سردسیر، و آبش از قنات و محصولش غله و انگور است ، 117 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند. از صنایع دستی محلی قالیبافی در آن معمول است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


ساق . (اِخ ) کوهی است در خاک بنی اسد. (معجم البلدان ).


ساق . (اِخ ) دهی است از دهستان زاوه بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه ، واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری تربت حیدریه سر راه مالرو عمومی زاوه . دامنه ، و هوایش معتدل ، و آبش از قنات . و محصولش غلات و تریاک و پشم است ، 1307 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند. از صنایع دستی محلی بافتن قالیچه و کرباس در آن معمول است .راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


ساق .(ع اِ) پوزه ٔ پای . (مهذب الاسماء). میان بندِ پا و بچول است . (شرح قاموس ). مابین شتالنگ و زانو. ج ، سوق و سیقان و اساوق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مابین الکعب و الرکبة. (قطر المحیط). از زانو تا شتالنگ . (دهار). طرف پائین انسان و حیوان از زانو بپائین . (شعوری ). قسمتی از پای که میان مچ و زانو است :
پشت خوهل و سرتویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره .

غواص (از فرهنگ اسدی ).


بالا چون سرو نو رسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبرنماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک نزادت مادر.

منجیک .


کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی .

عسجدی .


ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم .

عسجدی [ در صفت اسب ].


گوئی بطّ سفید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست .

منوچهری .


گوش و پهلوی و میان و کَتَف و جبهه و ساق
تیز و فربی ّ و نزار و قوی و پهن و دراز.

منوچهری .


جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ دربپیچد ساق بر ساقش .

منوچهری .


تا بر نزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره .

ناصرخسرو.


دختری با... دو ساق چون دو ستون عاج . (سمک عیار ج 1 ص 14).
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است .

مسعودسعد.


اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بررسد تا ساق .

امیر معزی .


بلند قدر تو گرصورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق .

امیر معزی .


هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم .

سیف الدین اسفرنگ .


مرا به شکّر و بسّد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده ز ساعد و ساق .

ادیب صابر.


تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه ای شد دندان ز فرق سر تا ساق .

خاقانی .


ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست .

خاقانی .


این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.

خاقانی .


چه دلها بردی ای ساقی به ساق شهوت انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت !

سعدی (بدایع).


صفای ساقش از شلوار پیدا
چو شمعی کش به فانوسی بود جا.

طاهر وحید.


|| پاچه . ساق البقر؛ پاچه ٔ گاو.(ریاض الادویه ). || طرف پائین هر چیز عموماً. (شعوری ). || قسمتی از جوراب که از مچ پا به بالا واقع شده . (استینگاس ). || برازبان . (ناظم الاطباء). || پوزه ٔ درخت . (مهذب الاسماء). || ساق الشجرة؛ تنه ٔ درخت را میگویند. (شرح قاموس ) (قطر المحیط). تنه ٔ درخت مثل شاخ که آن را به هندی دندی گویند چون ساق گلها و ریاحین و آن غیر شاخ است لیکن گاهی بجای ساق شاخ نیز مستعمل میشود. (آنندراج از بهارعجم ). نزد. پایه ٔ درخت . اصل . ساق گندم و جو. پوز درخت . پوزه ٔ درخت . میان بیخ تا اول شاخه گاه :
ور متغافل شوی ز کار، ببرّند
بیخ و درختان و ساق کشتت ، کرمان .

ناصرخسرو.


که به دندان بی دهان همه سال
ارّه با ساق میوه دار کند.

خاقانی .


ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است .

خاقانی .


قدم بر دیده ام بگذار تا عمر ابد یابی
بودچون ساق گل در آب ، گل بسیار میماند.

محسن تأثیر (از بهار عجم ) (آنندراج ).


رجوع به ساقه شود. || سختی . (شرح قاموس ). الساق بالساق ؛ عبارة عن الشدة. (مهذب الاسماء). گفته ٔ خدای که «یوم یکشف عن ساق » (قرآن 42/68؛ یعنی روزی که گشوده و برهنه میشود از سختی ، و گفته ٔ خدای که «و التفت الساق بالساق » (قرآن 29/75)؛ یعنی می پیچد آخر سختی دنیا به اول سختی آخرت . ذکر میکند ساق را وقتی که اراده میکند سختی کار را و خبر دادن از صعوبت و ترسانیدن از او گفته میشود. (شرح قاموس ). و قامت الحرب علی ساق ؛ ای اشتدت و تعاظمت . (قطر المحیط). || گفته میشودکه ولدت ثلثة بنین علی ساق ؛ یعنی زائید آن زن سه پسر پی درپی که دختر در میان آنها نبود. (شرح قاموس ) (قطر المحیط). || نزد مهندسان بر گوشه ای ازگوشه های مثلث اطلاق میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- بلورین ساق ؛ دارنده ٔ ساق سپید.
- تشمیرساق کردن ؛ کندن لباس ، و مهیا شدن با جد و جهد تمام برای اجرای کاری . (ناظم الاطباء).
- ساق المیزان ؛ پله ٔ ترازو. (ناظم الاطباء).
- ساق بر ساق مالیدن ؛ دست و پا زدن در حال مرگ . (بهار عجم ).
- ساق بلورین ؛ ساق سپید : و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی . (گلستان ).
- ساق بند ؛ آنچه به ساق پای بندند.
- ساق دست ؛ ساعد.
- ساق عرش ؛ پایه ٔ عرش . رجوع به همین ترکیب شود.
- ساق موزه ؛ ساقه ٔ چکمه . رجوع به همین ترکیب شود.
- سمن ساق ؛ دارای ساق سپید :
درو لعبتان سمن ساق دید.

نظامی .


- سیم ساق ؛ دارای ساق سپید برنگ نقره :
زنان سمن سینه ٔ سیم ساق
به هر کار با او کنند اتفاق .

نظامی .


در تتق سینه ٔ عشاق تو
ماهرخان ، قندلبان ، سیم ساق .

مولوی .


چون تو بتی بگذرد سرو قدسیم ساق
هر که درو ننگرد مرده بود یا ضریر.

سعدی (بدایع).


از سرو و مه چه گویی ای مجمع نکوئی
تو ماه مشکبوئی تو سرو سیم ساقی .

سعدی .


همه سیم ساقان و ساعدسمن
همه نازک اندام و گل پیرهن .

هاتفی (از شعوری ).


- سیمین ساق ؛ دارای ساق سپید برنگ نقره :
نه مرا مطربان چابکدست
نه مرا ساقیان سیمین ساق .

انوری .


آمد آن دلربای زیباروی
آمد آن سروقد سیمین ساق .

ادیب صابر.


رشته ٔ تسبیح اگر بگسست ، معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.

حافظ.


- متساوی الساقین ؛ در اصطلاح ریاضی مثلثی که دو ضلع ودو زاویه ٔ آن برابر است .
تشبیهات ساق معشوق ؛ شرف الدین رامی در انیس العشاق آرد: ساق را در قدیم به قائمه نسبت کرده اند به اعتبار آنکه تن بدو قائم است . و ساق بر دو قسم است سرخ و سفید، و در عرب سرخ مستحسن است . فرید احول به عنابش تشبیه کرده است :
ساق تومرا ز پا درآورد و ز دست
هرگز ندهم ستون عنابی را.
و سیف الدین اعرج به بقمش نسبت کرده :
هر که را بر ران و ساقت یک نظر افتاد گفت
عاج را پیوند افتاده ست با شاخ بقم .
و این تشبیهات در این عهد مستعمل نیست . و در عجم سفید مطلوب است و به بلورش تشبیه کرده اند چنانکه فرخی گوید :
بلورین ساق و ساعد ترک سرمست
ستاده بر سر پا باده در دست .
و متأخران عجم به سیمش نسبت کرده اند چنانکه مدامی گوید:
ساقی زر هم برد به ساق سیمین
آن کیست که اوبه سیم از ره نرود؟
و این نوع خاص پسند عام فریب است . (انیس العشاق چ عباس اقبال ص 53). ستون عنابی . شاخ بقم . شاخ مرجان . ستون بلور. خمیر مایه ٔ صبح . دسته گل . (مجموعه ٔ مترادفات ص 205). و نیز آن رانگارین گویند. (آنندراج ) :
ز چین طره بر ساق نگارین
چو تخت عنبرین خلخال پاداشت .

طالب آملی (از آنندراج ).


و ماهی و خمیر مایه ٔ صبح از تشبیهات اوست . (آنندراج ) :
بتی که برده دلم را کف نگارینش
خمیر مایه ٔ صبح است ساق سیمینش .

میرزا معز فطرت (از آنندراج ).



فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) قسمتی از پای انسان از زانو تا مچ، ساق پا.
۲. (زیست شناسی ) تنۀ درخت.
۳. (زیست شناسی ) = ساقه
۴. (ریاضی ) هریک از دو خط زاویه.
* ساق عروس: ‹ساق عروسان› نوعی شیرینی که با آرد، شکر، و روغن به شکل ساق درست می کردند.

۱. (زیست‌شناسی) قسمتی از پای انسان از زانو تا مچ؛ ساق پا.
۲. (زیست‌شناسی) تنۀ درخت.
۳. (زیست‌شناسی) = ساقه
۴. (ریاضی) هریک از دو خط زاویه.
⟨ ساق ‌عروس: ‹ساق ‌عروسان› نوعی شیرینی که با آرد، شکر، و روغن به شکل ساق درست می‌کردند.


دانشنامه عمومی

ساق پا بخشی از اندام تحتانی است که بین زانو و مچ پا قرار گرفته است . دو استخوان نازک نی و درشت نی در ساق پا قرار دارند . اعصاب، عروق و عضلات متعددی در ساق پا وجود دارند.
کمپارتمان قدامی (جلویی)
کمپارتمان خارجی
کمپارتمان خلفی (پشتی) سطحی
کمپارتمان خلفی عمقی
عضلات اطراف ساق در دسته هایی قرار گرفته اند بطوری که اطراف هر دسته پرده های بافتی محکمی به نام فاسیا Fascia قرار گرفته و آن دسته را از دسته های دیگر جدا می کند. به هر کدام از این دسته ها کمپارتمان Compartment میگویند. ساق چهار کمپارتمان دارد
کمپارتمان خلفی یا پشتی ساق دو قسمت دارد. یک قسمت آن سطحی بوده و در زیر پوست قرار دارد. قسمت اعظم حجم عضلات پشت ساق را این دسته از عضلات تشکیل می دهند. دسته دوم عضلات خلفی ساق کمپارتمان پشتی عمقی است که در زیر کمپارتمان سطحی قرار دارد. حجم این عضلات نسبت به دسته قبلی کمتر است.
کمپارتمان قدامی سطحی ساق از چهار عضله تشکیل شده است. وظیفه عضلات این کمپارتمان بالا آوردن پا به سمت بالا است که به آن دورسی فلکشن میگویند. این عضلات از عصب پرونئال عمقی Deep proneal nerve عصب گیری کرده و از شریان درشت نئی جلویی Anterior tibial artery تغذیه می شوند. عضلات این کمپارتمان عبارتند از سطحی ساق از چهار عضله تشکیل شده است. وظیفه عضلات این کمپارتمان بالا آوردن پا به سمت بالا است که به آن دورسی فلکشن Dorsiflexion میگویند. این عضلات از عصب پرونئال عمقی Deep proneal nerve عصب گیری کرده و از شریان درشت نئی جلویی Anterior tibial artery تغذیه می شوند. عضلات این کمپارتمان عبارتند از

فرهنگستان زبان و ادب

[حمل ونقل هوایی] ← ساق پرواز

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ‏قسمت بین زانو و مچ پا را ساق می گویند که از آن در بابهای طهارت، صلات، قصاص و دیات سخن گفته‏اند.
پوشاندن عورت از بیننده -جز کسانی که استثنا شده‏اند، همچون زن و شوهر- واجب است. مراد از عورت بنابر قول مشهور، در مرد، آلت تناسلی، بیضه ها و حلقه دُبُر و در زن، قُبُل و حلقه دُبُر است؛ لیکن بنابر این دیدگاه پوشاندن بین ناف و زانو مستحب است. برخی، پوشاندن ناف تا نصف ساق را مستحب دانسته‏اند.

اندازه قطعه پیراهن کفن
از قطعات واجب کفن پیراهن است که به گفته برخی باید به اندازه‏ای باشد که از سرشانه تانصف ساق را بپوشاند.

نماز گزاردن در پاپوش ساق دار
نماز گزاردن در پاپوش ساق دار که مانع رسیدن سر انگشتان به زمین در حال سجده نیست، مانند خُف ّ و جوراب صحیح است و کراهت نیز ندارد.

استحباب بالا زدن لباس تا نصف ساق در نماز عیدین
...

[ویکی الکتاب] معنی سَاقٍ: ساق -از زیر زانو تا مچ پا (در عبارت "یوم یکشف عن ساق" تعبیر برداشتن حجاب یا کشف از ساق کنایه ای است برای نشان دادن نهایت درجه شدت و سختی ، چون وقتی انسان به سختی دچار زلزله یا سیل یا گرفتاری دیگر میشود ، شلوار را بالا کشیده کمر را میبندد ، تا بهتر و...
معنی یُکْشَفُ عَن سَاقٍ: شدت وسختی به نهایت میرسد (تعبیر کشف از ساق مثلی است برای افاده نهایت درجه شدت ، چون وقتی انسان به سختی دچار زلزله یا سیل یا گرفتاری دیگر میشود ، دامن لباسش را بالا کشیده کمر را میبندد ، تا بهتر و سریعتر به تلاش بپردازد ، و وسیله فرار از گرفتاری را فر...
معنی صَعِقَ: مُرد(از صعقة است که به معنای مرگ و بیهوشی و از کار افتادن حواس و بطلان ادراک میباشد )
معنی سُّوقِ: ساقها ( جمع ساق است )
معنی سُوقِهِ: ساقه هایش(کلمه سوق جمع ساق است )
ریشه کلمه:
سوق (۱۷ بار)

«یکشف عن ساق» به گفته جمعی از مفسران کنایه از شدّت هول، وحشت و وخامت کار است، اما بعضی گفته اند: «ساق» به معنای اصل و اساس چیزی است، مانند ساقه درخت; بنابراین، «یُکْشَفُ عَنْ ساق» یعنی در آن روز ریشه های هر چیز آشکار می شود، ولی، معنای اول مناسب تر به نظر می رسد.

گویش مازنی

/saagh/ ساق پا

ساق پا


پیشنهاد کاربران

جمع ساق = سُّوقِ

ساق=عقد

الطلاق بید من اخذ بالساق
طلاق به دست کسی است که عقد در دست اوست


کلمات دیگر: