کلمه جو
صفحه اصلی

قرن


مترادف قرن : سده، مئه، دوران، دوره، عهد، گیسو، مو، رئیس، سرور، مهتر، زغال اخته، سرون، شاخ، قله، ستیغ

برابر پارسی : سده

فارسی به انگلیسی

century, age, horn, eternity

century, age, horn


century


فارسی به عربی

قرن

عربی به فارسی

شاخ گوزن , شاخ فرعي , انشعاب شاخ , سده , قرن , شاخ , بوق , کرنا , شيپور , پياله , نوک


مترادف و متضاد

century (اسم)
سده، قرن

زغال‌اخته


سرون، شاخ


قله، ستیغ


سده، مئه


دوران، دوره، عهد


گیسو، مو


رئیس، سرور، مهتر


۱. سده، مئه
۲. دوران، دوره، عهد
۳. گیسو، مو
۴. رئیس، سرور، مهتر
۵. زغالاخته
۶. سرون، شاخ
۷. قله، ستیغ


فرهنگ فارسی

موضعی است نزدیک طایف و بعضی تمامی وادی طایف را که میقات اهل نجد بود بجهت احرام حج بدین نام خوانده اند .
( اسم ) زغال اخته .
ابن رومان بن ناحیه بن مراد پدر تیره ایست اویس قرنی از این تیره است .

ستارۀ غول از ردۀ ب7 با قدر 1/65، به‌ فاصلۀ 140 سال نوری از زمین


فرهنگ معین

(قَ رْ) [ ع . ] (اِ.) یک دورة صد ساله . ج . قرون .


(قَ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) یک دورة صد ساله . ج . قرون .
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - شاخ ، سرون . ۲ - تندی سر مردم که به منزلة جای سرون جانور است ، زبر سر. ۳ - گیسو، موی بافته . ۴ - نوک مو. ۵ - سر کوه . ۶ - کرانة قرص آفتاب و بالای آن . ۷ - آن چه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب . ۸ - رئیس قوم ، مهتر.
(قَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - شتری که آن را با شتر دیگر به هم بسته باشند. ۲ - ریسمانی که با آن دو شتر ببندند. ۳ - ترکش . ۴ - شمشیر. ۵ - تیز.
(قِ رَ ) [ ع . ] (ص . اِ. ) ۱ - نظیر، مانند. ۲ - هم دست و حریف در شجاعت و کشتی و جز آن .

( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - شاخ ، سرون . 2 - تندی سر مردم که به منزلة جای سرون جانور است ، زبر سر. 3 - گیسو، موی بافته . 4 - نوک مو. 5 - سر کوه . 6 - کرانة قرص آفتاب و بالای آن . 7 - آن چه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب . 8 - رئیس قوم ، مهتر.


(قَ رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شتری که آن را با شتر دیگر به هم بسته باشند. 2 - ریسمانی که با آن دو شتر ببندند. 3 - ترکش . 4 - شمشیر. 5 - تیز.


(قِ رَ) [ ع . ] (ص . اِ.) 1 - نظیر، مانند. 2 - هم دست و حریف در شجاعت و کشتی و جز آن .


لغت نامه دهخدا

قرن. [ ق َ ] ( ع اِ )شاخ و سرون. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). تندی سر مردم که جای سرون حیوان است. ( منتهی الارب )( آنندراج ). جای شاخ از سر انسان. ( اقرب الموارد ).
- وحیدالقرن ؛ کرگدن است که دارای یک شاخ است. ( اقرب الموارد ).
|| یک سوی سر. || زیر سر. ج ، قرون. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || جبه ٔکوچکی که ضمیمه جبه بزرگ شود. ( از اقرب الموارد ). || گیسو. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( بحر الجواهر ). گیسوی زنان. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): لها قرون طوال ؛ ای ذوائب. ( اقرب الموارد ). || موی بافته. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): له قرنان ؛ ای ضفیرتان. ( منتهی الارب ). || نوک موی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || سر کوه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، قِران. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سرش. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || پوشش هوده. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || یک سوی هودج. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || آن بخش از دشت که نخست پیش آید. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). اول فلات. ( اقرب الموارد ). || کرانه گرده آفتاب ، یا اعلای آن ، یا آنچه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ناحیةالشمس و حاجبها، و قیل اول شعاعها، و قیل اول ما یبدو منها عند طلوعها. ( اقرب الموارد ). || مهتر و سردار قوم. || بهترین گیاه ، یا آخر آن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || سر گیاهی که پاسپر نشده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). انف الکلأ الذی لم یوطاء. ( اقرب الموارد ). || یک دفعه از باران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || یک تک اسب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || همسال. || همسر مرد. || اهل یک روزگار از مردم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || صد سال ، و مراد مورخان از ذکرقرن همین صد سال است ، مثلاً اگر میگویند فلان در قرن هفتم است یعنی در خلال هفتصد سال از سالهای تاریخ است. ( اقرب الموارد ). ج ، قرون. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). چهل سال یا ده یا بیست یا سی یا پنجاه یا شصت یا هفتاد یا هشتاد یا صد یا صدوبیست ، و اول از دو معنی اخیر اصح است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || هر امتی که بمیرد و از افراد آن کسی نماند. ( اقرب الموارد ). هر گروهی که فوت شده و احدی از آن باقی نمانده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || گروهی بعدِ گروهی. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || پاره ای از روزگار. || رسن از پوست درخت تافته. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || توک بافته از پشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الخصلة المفتولة من العهن. ( اقرب الموارد ). || پائین ریگ توده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اسفل الرمل. ( اقرب الموارد ). || کوه خرد. || پاره جداشده از کوه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، قُرون ، قِران. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || دم شمشیر و تیر یا پیکان. || مناره سرچاه به خشت یا به سنگ برآورده که چوب چرخ بر آن گذارند. || یک میل از سرمه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || المرة الواحدة.( اقرب الموارد ). زن ( ! ) تنها و یگانه . ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || سنگ تابان و درخشان. || فنج خرد زن که ازکس وی برآید همچو غرو، و آن عیبی است بزرگ. ( منتهی الارب ). شی یکون فی فرج المراءة کالسن یمنع من المباشرة. ( بحر الجواهر ). || ( اِخ ) دو ستاره است مقابل جدی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

قرن . [ ق َ رَ ] (ع مص )پیوسته ابرو گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


قرن . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است به مصر. (منتهی الارب ).


قرن . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است در یمامه . (منتهی الارب ).


قرن . [ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی بغداد میان قطربل و مزرفة. (معجم البلدان ). دهی است میان قُطربل و مرزفة، و از آن است خالدبن زید. (منتهی الارب ).


قرن . [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است به آفریقا. (منتهی الارب ). و در فتوحات اسلامی از آن یاد شده است . (معجم البلدان ).


قرن . [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف بر عرفات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (معجم البلدان ). غوری گوید: و آن میقات مردم یمن و طایف است و آن را قرن المنازل گویند، عمربن ابی ربیعه گوید :
اء لم تسأل الربع ان ینطقا
بقرن المنازل قد اخلقا.
و قاضی گوید: قرن المنازل همان قرن الثعالب و میقات مردم نجد است که یک شبانه روز با مکه فاصله دارد، و آن را قرن نیز خوانند و اصل آن کوه کوچک درازی است که از کوهی بزرگ جدا گشته . و برخی آن را به غلط به فتح راء خوانند. (معجم البلدان ).


قرن . [ ق َ ] (ع مص ) چیزی را به چیزی بستن . || پیوستن چیزی را به چیزی . || دو ستور را در یک رسن باهم بستن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دو ستور را در یک یوغ فراهم آوردن . || میان حج و عمره جمع کردن . (اقرب الموارد). || سم پای اسب بر جای دست افتاده در رفتن . (آنندراج ).


قرن . [ ق َ / ق َ رَ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک طائف ، یا تمامی وادی آن که میقات اهل نجد است به جهت احرام حج . (منتهی الارب ). جوهری گوید: قَرَن ، میقات مردم نجد است ، و از آن است اویس قرنی ، و غوری گوید: اویس منسوب است به بنی قرن ، و دیگران این کلمه را به سکون راء ضبط کرده اند. (معجم البلدان ).


قرن . [ ق َ رَ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) کوهی است که در آن جنگی میان خثعم و بنی عامر بوده و بنی عامر پیروزی یافته . (مجمع الامثال میدانی ). کوهی است معروف که یوم بنی قرن در آن بوده است ، عبداﷲبن قیس گوید :
طعن الامیر بأحسن الخلق
و غدوا بلبک مطلع الشرق
مرت علی قرن یقاربها
جمل امام برازق رزق .

(معجم البلدان ).



قرن . [ ق َ رَ ] (اِخ ) ابن رومان بن ناحیةبن مراد. پدر تیره ای است . اویس قرنی از این تیره است . (از منتهی الارب ).


قرن . [ ق َ رَ ] (اِخ ) قبیله ای است از یمن . (معجم البلدان ).


قرن . [ ق َ رَ ] (ع اِ) کیش از چرم . || ترکش . (منتهی الارب ). جعبه . (اقرب الموارد). || شمشیر. || تیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تیر باپیکان . || مرد باشمشیر. || مرد باتیر. (منتهی الارب ). || رسن که در آن دو شتر را به هم بندند. || شتر به هم بسته بادیگری . || رسنی است از پوست درخت سلب که بر گردن فدان بندند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

بالای کوه.
۱. واحد اندازه گیری زمان، برابر با صد سال، سده.
۲. [قدیمی] واحد اندازه گیری زمان، برابر با سی سال.
۳. [قدیمی] پاره ای از زمان.
۴. (زیست شناسی ) [قدیمی] شاخ جانورانی مانند گاو و قوچ.

۱. واحد اندازه‌گیری زمان، برابر با صد سال؛ سده.
۲. [قدیمی] واحد اندازه‌گیری زمان، برابر با سی سال.
۳. [قدیمی] پاره‌ای از زمان.
۴. (زیست‌شناسی) [قدیمی] شاخ جانورانی مانند گاو و قوچ.


بالای کوه.


دانشنامه عمومی

قرن می تواند به موارد زیر اطلاق شود:
قرن به معنای صد سال سده
قَرَن به فتح قاف و راء یک نوع ناهنجاری قرن (ناهنجاری)

دانشنامه آزاد فارسی

قَرْن (century)
(یا: سَدِه) دورۀ ۱۰۰ ساله، یا هردورۀ ۱۰۰ سالۀ پیش یا پس از مبدأ تاریخی نظیر میلاد مسیح یا هجرت پیامبر اسلام (ص). قرن از آغاز سال اول تا سال صدم است. مثلاً قرن ۴ق از اول محرم ۳۰۱ق تا آخر ۴۰۰ق و قرن ۲۰م از اول ژانویه ۱۹۰۱ تا پایان سال ۲۰۰۰م است.

فرهنگستان زبان و ادب

{Alnath} [نجوم] ستارۀ غول از ردۀ ب7 با قدر 1/65، به فاصلۀ 140 سال نوری از زمین

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَرْنٍ: نسل- مردمی که در یک زمان زندگی کنند و از جهت عصر و زمان مشترک باشند
معنی قَرْنَ: ای زنان بمانید - ای زنان قرار و آرام گیرید (کلمه قرن امر از ماده قر است ، که به معنای پا بر جا شدن است ، و اصل این کلمه اقررن بوده ، که یکی از دو تا راء آن حذف شده است ، ممکن هم هست از ماده قار ، یقار به معنای اجتماع ، و کنایه از ثابت ماندن در خانهها...
معنی قُرُونُ: نسلها ( جمع قرن به معنی مردمی که در یک زمان زندگی کنند و از جهت عصر و زمان مشترک باشند )
معنی عُزَیْرٌ: عزیر که یهود او را به زبان عبری عزرا میخواند، همچنانکه نام یسوع وقتی از عبری به عربی وارد شده به صورت کلمه عیسی درآمده ، و بطوری که میگویند کلمه یوحنا ی عبری در عربی یحیی شده است . و این عزرا همان کسی است که دین یهود را تجدید نمود ، بخت النصر مردان ی...
ریشه کلمه:
قرن (۳۳ بار)

«قرن» گر چه معمولاً به معنای یک زمان طولانی (صد سال یا هفتاد سال یا سی سال) آمده است، ولی گاهی ـ همان طور که اهل لغت تصریح کرده اند ـ به قوم و جمعیتی که در یک زمان قرار دارند گفته می شود.
اصولاً «قرن» از مادّه «اقتران» و به معنای نزدیکی است و چون اهل عصر واحد و زمان های متقارب به هم نزدیکند هم به آنها، و هم به زمان آنها قرن گفته می شود.
«قَرْن» از مادّه «وقار» به معنای سنگینی است، و کنایه از قرار گرفتن در خانه ها است، بعضی نیز احتمال داده اند: از مادّه «قرار» بوده باشد که، از نظر نتیجه تفاوت چندانی با معنای اول نخواهد داشت. البته در صورتی که از مادّه «قرار» بوده باشد، فعل امر آن «اِقرَرن» می شود که راء اول به عنوان تخفیف حذف شده و فتحه آن به قاف منتقل می گردد و با وجود آن از همزه وصل بی نیاز می شویم و «قرن» می شود (دقت کنید).

گویش اصفهانی

تکیه ای: qarn
طاری: qarn
طامه ای: qarn
طرقی: qarn
کشه ای: qarn
نطنزی: qarn


گویش مازنی

پرنده ای شکاری


قور کرده – کسی که فتق داشته باشدمبتلا به فتق


/ghoren/ پرنده ای شکاری & قور کرده – کسی که فتق داشته باشدمبتلا به فتق

جدول کلمات

سده

پیشنهاد کاربران

قَرْن:شاخ گاو، سده
قَرَن:ریسمانی که با آن دو شتر را ببندند، تیر و پیکان
قِرْن:نظیر، مانند

قرن به معنای هر صد سال میباشد که سده هم نام دارد🌙

نوعی ناهنجاری در زنان میباشد که از اسباب فسخ نکاح در فقه و حقوق اسلامی میباشد.

We can say century means every hundred years that I call a 💯💯💯💯century

Century

《 پارسی را پاس بِداریم 》
قَرن
واژه ای ایرانی - اُروپایی وَ اَرَبیده ست :
پارسی : کَران ، کَرانه
انگلیسی : crone
آلمانی : Krone
لاتین : cronus
زَبان زَد : کورنومِتر = زَمان سَنج
واژه ی دیگَرِ اَرَبی : ذوالقَرنِین = دو شاخ
مینه یِ یِکُمینِ قَرن ، زَمان اَست که به یِک سَد سال می گویَند، وَلی دو فَهمیده یِ دویوم وَ سِیُم وَ چَهارُم هَم هَستَندِگی دارَند :
۱ - زَمان
۲ - شاخ
۳ - نَزدیکی
۴ - دوگانِگی
دَر پیشاسَرگُزَشت ، مَنَنده واژه ها را نِگاره ای دَرمی یافت و گاو که مینه یِ بُنیادین اَش زِندِگی ست دارای دو شاخ اَست وَ فَهمیده یِ زَمان اَز بازه ای میانِ دو سَرِ شاخ پَدید می آیَد ، پَس زَمان دارایِ نِگاره می شَوَد ، سِپَس پِیمیده دیگَری آشکار می شَوَد وَ آن قَرینه ، تَقارُن ، مُتِقارِن ، قَرین، مَقرون ، مُقارِنه . . . که مینه هایِ نَزدیکی وَ دو گانِگی می دَهَند .
دَر پارسی و زَبان های اُروپایی کَران وَ کَرانه ، زَمان وَ زَمانه مینه یِ مَرزیدِگی دارَند ، زَمان گُزَرا اَست وُ جاودانه نیست : گُزَشته ، اَ کنون ، آیَنده.
واژه نامَک :
اَرَبیده = مُعَرَّب
مینه ، مَنه = مَعنی
فَهمیده ، پِیمیده = مَفهوم
مَنوک ، مَنَنده ، مَنِشمَند = اِنسان ، بَشَر
هَستَندِگی ، هَستی= وُجود
هَستیده ، هَست = موجود
هَستیدِگی = موجودیَّت
هَستَنده = واجِِد
مَرزیده = مَحدود
مَرزیدِگی = مَحدودیَّت
پیشاسَرگُزَشت = ماقَبلِ تاریخ
نِگاره = تَصویر
بازه ، گُسَست = فاصِله





کلمات دیگر: