مترادف قرن : سده، مئه، دوران، دوره، عهد، گیسو، مو، رئیس، سرور، مهتر، زغال اخته، سرون، شاخ، قله، ستیغ
برابر پارسی : سده
century, age, horn
century
شاخ گوزن , شاخ فرعي , انشعاب شاخ , سده , قرن , شاخ , بوق , کرنا , شيپور , پياله , نوک
زغالاخته
سرون، شاخ
قله، ستیغ
سده، مئه
دوران، دوره، عهد
گیسو، مو
رئیس، سرور، مهتر
۱. سده، مئه
۲. دوران، دوره، عهد
۳. گیسو، مو
۴. رئیس، سرور، مهتر
۵. زغالاخته
۶. سرون، شاخ
۷. قله، ستیغ
ستارۀ غول از ردۀ ب7 با قدر 1/65، به فاصلۀ 140 سال نوری از زمین
(قَ رْ) [ ع . ] (اِ.) یک دورة صد ساله . ج . قرون .
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - شاخ ، سرون . 2 - تندی سر مردم که به منزلة جای سرون جانور است ، زبر سر. 3 - گیسو، موی بافته . 4 - نوک مو. 5 - سر کوه . 6 - کرانة قرص آفتاب و بالای آن . 7 - آن چه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب . 8 - رئیس قوم ، مهتر.
(قَ رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شتری که آن را با شتر دیگر به هم بسته باشند. 2 - ریسمانی که با آن دو شتر ببندند. 3 - ترکش . 4 - شمشیر. 5 - تیز.
(قِ رَ) [ ع . ] (ص . اِ.) 1 - نظیر، مانند. 2 - هم دست و حریف در شجاعت و کشتی و جز آن .
قرن . [ ق َ رَ ] (ع مص )پیوسته ابرو گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قرن . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است به مصر. (منتهی الارب ).
قرن . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است در یمامه . (منتهی الارب ).
قرن . [ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی بغداد میان قطربل و مزرفة. (معجم البلدان ). دهی است میان قُطربل و مرزفة، و از آن است خالدبن زید. (منتهی الارب ).
قرن . [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است به آفریقا. (منتهی الارب ). و در فتوحات اسلامی از آن یاد شده است . (معجم البلدان ).
قرن . [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف بر عرفات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (معجم البلدان ). غوری گوید: و آن میقات مردم یمن و طایف است و آن را قرن المنازل گویند، عمربن ابی ربیعه گوید :
اء لم تسأل الربع ان ینطقا
بقرن المنازل قد اخلقا.
و قاضی گوید: قرن المنازل همان قرن الثعالب و میقات مردم نجد است که یک شبانه روز با مکه فاصله دارد، و آن را قرن نیز خوانند و اصل آن کوه کوچک درازی است که از کوهی بزرگ جدا گشته . و برخی آن را به غلط به فتح راء خوانند. (معجم البلدان ).
قرن . [ ق َ ] (ع مص ) چیزی را به چیزی بستن . || پیوستن چیزی را به چیزی . || دو ستور را در یک رسن باهم بستن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دو ستور را در یک یوغ فراهم آوردن . || میان حج و عمره جمع کردن . (اقرب الموارد). || سم پای اسب بر جای دست افتاده در رفتن . (آنندراج ).
قرن . [ ق َ / ق َ رَ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک طائف ، یا تمامی وادی آن که میقات اهل نجد است به جهت احرام حج . (منتهی الارب ). جوهری گوید: قَرَن ، میقات مردم نجد است ، و از آن است اویس قرنی ، و غوری گوید: اویس منسوب است به بنی قرن ، و دیگران این کلمه را به سکون راء ضبط کرده اند. (معجم البلدان ).
(معجم البلدان ).
قرن . [ ق َ رَ ] (اِخ ) ابن رومان بن ناحیةبن مراد. پدر تیره ای است . اویس قرنی از این تیره است . (از منتهی الارب ).
قرن . [ ق َ رَ ] (اِخ ) قبیله ای است از یمن . (معجم البلدان ).
قرن . [ ق َ رَ ] (ع اِ) کیش از چرم . || ترکش . (منتهی الارب ). جعبه . (اقرب الموارد). || شمشیر. || تیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تیر باپیکان . || مرد باشمشیر. || مرد باتیر. (منتهی الارب ). || رسن که در آن دو شتر را به هم بندند. || شتر به هم بسته بادیگری . || رسنی است از پوست درخت سلب که بر گردن فدان بندند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
۱. واحد اندازهگیری زمان، برابر با صد سال؛ سده.
۲. [قدیمی] واحد اندازهگیری زمان، برابر با سی سال.
۳. [قدیمی] پارهای از زمان.
۴. (زیستشناسی) [قدیمی] شاخ جانورانی مانند گاو و قوچ.
بالای کوه.
تکیه ای: qarn
طاری: qarn
طامه ای: qarn
طرقی: qarn
کشه ای: qarn
نطنزی: qarn
پرنده ای شکاری
قور کرده – کسی که فتق داشته باشدمبتلا به فتق