کلمه جو
صفحه اصلی

فضله


مترادف فضله : جعل، سرگین، مدفوع، چرک، شوخ، بازمانده، بقیه، پس مانده

برابر پارسی : سِرگین، پس مانده، بازمانده

فارسی به انگلیسی

excrement, dropping, feces, residue

residue, excrement


excrement, dropping, feces


مترادف و متضاد

excrement (اسم)
نجاست، پس مانده، مدفوع، زوائد، فضله، سگاله، عن

residue (اسم)
ته نشین، باقی مانده، پس مانده، زیادتی، فضله، فضولات، پس ماند، قسمت باقی مانده، تفاله مانده

remainder (اسم)
باقی، باقی مانده، پس مانده، فضله، سایرین

جعل، سرگین، مدفوع


چرک، شوخ


بازمانده، بقیه، پس‌مانده


۱. جعل، سرگین، مدفوع
۲. چرک، شوخ
۳. بازمانده، بقیه، پسمانده


فرهنگ فارسی

باقی مانده، بازمانده، بقیه چیزی، بقیه طعام، درفارسی به معنی غایطوسرگین هم میگویند
۱ - ( اسم ) یکبار فضل ۲ - باقی مانده چیزی بقیه بازمانده جمع : فضلات فضال ۳ - سرگین پلیدی غایط .
هیئت مفضله . یکبار فضل

فرهنگ معین

(فَ ضْ لِ ) [ ع . فضلة ] (اِ. ) ۱ - باقی مانده و بقیة چیزی . ۲ - در فارسی به معنی مدفوع ، سرگین .

لغت نامه دهخدا

( فضلة ) فضلة. [ ف ُ / ف َ ل َ ] ( ع اِ ) بقیه وزائد. مانده چیزی. ( منتهی الارب ). بقیه چیزی. ( از اقرب الموارد ). باقی مانده چیزی. بقیه. بازمانده. ج ،فضلات ، فضال. ( فرهنگ فارسی معین ). زائد :
نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید
هر فضله ای از آنها چون جعفری ندارم.
خاقانی.
چرخ کبود آنچنان ناخن تب بردگان
فضله ناخن شده ماه ز داغ سقم.
خاقانی.
قومی از فضله های آب دهانش
در لب من لعاب دیدستند.
خاقانی.
گفت تا فضله صیدش میخورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی میکنم. ( گلستان سعدی ).
زکوة مال بدرکن که فضله رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
سعدی.
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله دیگران گوش کن.
سعدی.
|| بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. ( منتهی الارب ). جامه ای که بهنگام خواب بر تن کنند. ( از اقرب الموارد ). || می. ( منتهی الارب ). الخمر. ج ، فضلات ، فضلا. ( اقرب الموارد ). || ( اصطلاح طب ) آنچه بعد از غذای بدن ، ثفل مأکولات از معده و مثانه و دماغ و غیره خارج شود. ( غیاث ). سرگین. پلیدی. غایط. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( مص ) باقی و زائد ماندن. ( منتهی الارب ).

فضلة. [ ف ِ ل َ ] ( ع اِ ) هیئت مفضله. ( منتهی الارب ). هیئت بادروزه پوشی. || نوع تفضل. ( ناظم الاطباء ). نوعی از فَضَل. یکبار فضل. ( از اقرب الموارد ) ( فرهنگ فارسی معین ).
فضله. [ ف َ ل ِ ] ( اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

فضلة. [ ف ِ ل َ ] (ع اِ) هیئت مفضله . (منتهی الارب ). هیئت بادروزه پوشی . || نوع تفضل . (ناظم الاطباء). نوعی از فَضَل . یکبار فضل . (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین ).


فضلة. [ ف ُ / ف َ ل َ ] (ع اِ) بقیه وزائد. مانده ٔ چیزی . (منتهی الارب ). بقیه ٔ چیزی . (از اقرب الموارد). باقی مانده ٔ چیزی . بقیه . بازمانده . ج ،فضلات ، فضال . (فرهنگ فارسی معین ). زائد :
نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید
هر فضله ای از آنها چون جعفری ندارم .

خاقانی .


چرخ کبود آنچنان ناخن تب بردگان
فضله ٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم .

خاقانی .


قومی از فضله های آب دهانش
در لب من لعاب دیدستند.

خاقانی .


گفت تا فضله ٔ صیدش میخورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی میکنم . (گلستان سعدی ).
زکوة مال بدرکن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.

سعدی .


بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله ٔ دیگران گوش کن .

سعدی .


|| بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. (منتهی الارب ). جامه ای که بهنگام خواب بر تن کنند. (از اقرب الموارد). || می . (منتهی الارب ). الخمر. ج ، فضلات ، فضلا. (اقرب الموارد). || (اصطلاح طب ) آنچه بعد از غذای بدن ، ثفل مأکولات از معده و مثانه و دماغ و غیره خارج شود. (غیاث ). سرگین . پلیدی . غایط. (فرهنگ فارسی معین ). || (مص ) باقی و زائد ماندن . (منتهی الارب ).

فضله . [ ف َ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


فرهنگ عمید

۱. سرگین جانوران.
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی] زیادی، اضافی.
۳. [قدیمی] باقی مانده از هرچیز، بازمانده.

دانشنامه عمومی

فضله، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اهواز در استان خوزستان ایران است.
این روستا در دهستان مشرحات قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۹۵، جمعیت آن ۷۷ نفر (۲۴خانوار) بوده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] فضله، سرگین جانوران ، بویژه پرندگان می باشد.
فضله، سرگین جانوران بویژه پرندگان را گویند.
احکام مرتبط
احکام آن در باب طهارت آمده است.
احکام فقهی فضله حیوانات
فضله حیوان حلال گوشت ؛ اعم از پرنده و غیر پرنده پاک است. فضله حیوان حرام گوشت دارای خون جهنده ، حتی به قول مشهور ، پرنده حرام گوشت ، نجس است . به قول مشهور، فضله حیوان حرام گوشتی که خون جهنده ندارد پاک است. .

[ویکی الکتاب] معنی فَضْلَهُ: پاداش و بخشش زیادش که بیشتر از استحقاق فرد مورد بخشش قرار گرفته می باشد(کلمه فضل مانند کلمه فضول به معنای زیادی است ، با این تفاوت که فضل به طوریکه گفتهاند زیادی در مکارم و کارهای ستوده است ، و فضول ، به معنای زیادی در نا ستوده است )
معنی فَرِحٌ: همیشه شادمان (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران ، مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ ل...
معنی فَرِحُونَ: همیشه شادمانها (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران ، مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ...
معنی فَرِحِینَ: همیشه شادمانها (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ ...
ریشه کلمه:
فضل (۱۰۴ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)

واژه نامه بختیاریکا

( فضله ( الاغ یا مدفوع گاو ) ) پِقِر؛ سُمات؛ تَکه

پیشنهاد کاربران

ریخ

فاضلاب ( آب با فضیلت ) ، فضله ( مدفوع با فضیلت ) ، فضولی ( آدم فضول ) نننننننننننننننننننه ، کلمات تورکی را عمدا با حروف مخصوص عربی ( ح ع ث ص ض ذ ط ظ ) می نویسند . و به کلمات تورکی هویت عربی می دهند. . . . . . فازلا=اضافی ( در تورکی ) فازلاسی ( مثلا یوخوی نون ) زرر ( ضرر ) آزی یارار ( فایده ) . . . فازلاب بر وزن تالاب، سیلاب، دولاب، زقالاب، زیلاب. یک کلمه ی تورکی است به معنای آب اضافی هامام و دستشویی. . . . . . . . . . . فزله ( مدفوع موش ) . . . . . فیزولی شاعر نامدار آذربایجان اهل فیزول باکو

فاضلاب. یا فازلا آب؟؟اگر کلمه ایی عربی نیست. و با حروف مخصوص عربی ( ح. ع. ث. ص. ض. ذ. ط. ظ ) نوشته شده است. یعنی آن کلمه تورکی است. فازلا ( اضافی ) فازلاب. بروزن تالاب. مرداب. سرداب. گندآب. . . تورکی است

نیاکان تیزهوش ما ایرانیان به تازیان که نزدیک به دو سده سوار بر اسب به �عجم� ( به آرشِ �لال� و �گنگ� ) فضل می فروختند، یک �ه� کوچک به چنان فضلی افزوده و آرشی نوین، سزاوار آن تبار خونریز و وامانده بخشیدند. واژه ی �فضلة� در عربی، نه به آرش سرگین جانوران که به آرش بازمانده ی هر چیزی است.

برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۲۷ آذر ماه ۱۳۹۶
https://www. behzadbozorgmehr. com/2017/12/blog - post_69. html


کلمات دیگر: