کلمه جو
صفحه اصلی

عمود


مترادف عمود : چماق، چوبدستی، گرز، تیرک، ستون

برابر پارسی : راستا

فارسی به انگلیسی

erect, perpendicular, square, mace, upright, vertical

perpendicular


pillar, column, army corps


mace, club


erect, perpendicular, square, Mace, upright, vertical


فارسی به عربی

مشبک

عربی به فارسی

ستون , يکپارچه , تکسنگي , داراي يک سنگ , پايه , جرز , رکن , ارکان , ستون ساختن , ميله , استوانه , بدنه , چوبه , قلم , سابقه , دسته , چوب , تير , پرتو , چاه , دودکش , بادکش , نيزه , خدنگ , گلوله , تيرانداختن , پرتو افکندن


مترادف و متضاد

perpendicular (اسم)
عمود

club (اسم)
انجمن، چماق، باشگاه، کانون، گرز، باتون، مجمع، خال گشنیز، خاج، عمود

mace (اسم)
چماق، گرز، عمود، کوپال، گل جوز، پوست جوز، راف، گول زدنی

staple (اسم)
تیر، قلاب، گیره کاغذ، عمود، جزء اصلی هر چیزی، مواد خام، رزه، قلم اصلی، چهارپایه تخت، بست آهنی، فقره اصلی

column (اسم)
پایه، عمود، ستون، رکن

pillar (اسم)
میله، پایه، عمود، ستون، رکن، دیرک، جرز، ارکان، ستون بتون ارمه

vertical line (اسم)
عمود، خط عمودی

چماق، چوبدستی، گرز


تیرک، ستون


۱. چماق، چوبدستی، گرز
۲. تیرک، ستون


فرهنگ فارسی

ستون، ستون خانه، پایه، گرز، گرز آهنی، رئیس وسروروبزرگ قوم
( اسم ) ۱ - ستون چوب خیمه . ۲ - گرز ۳ - شاهین ترازو . ۴ - رئیس قوم مهتر ۵ - آلت تناسل مرد . ۶ - خطی که بر خطی فرود آید و تشکیل دو زاویه قایمه دهد .
جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آنست

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ستون ، پایه . ۲ - گرز. ۳ - شاهین ترازو. ۴ - رییس و سرور قوم .

لغت نامه دهخدا

عمود. [ ع َ ] ( ع اِ ) ستون خانه. ( منتهی الارب ). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. ( از اقرب الموارد ). ج ، آعمِدة، عَمَد، عُمُد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) :
زده بر سرکوه چار از عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بدان هر عمود آشیانی بزرگ
نشسته بر او سبز مرغی سترگ.
فردوسی.
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.
فردوسی.
شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. ( فارسنامه ابن بلخی ص 96 ). || چوب خیمه. ( ناظم الاطباء ). || مهتر. ( منتهی الارب ). سید وسرور. ( از اقرب الموارد ). پیشوای قوم. || خط پشت شمشیر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پیغام کننده لشکر. ( منتهی الارب ). رسیل لشکر. ( از اقرب الموارد ). || آنکه در جنگ موافقت او کنند. ( منتهی الارب ). || رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. ( ناظم الاطباء ). || رگی که به جگر آب میرساند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || معظم و قوام گوش. ( منتهی الارب ).معظم گوش. ( از اقرب الموارد ). || مرد سخت غمناک. ( منتهی الارب ). شخصی که بشدت غمناک باشد. ( ازاقرب الموارد ). || هر دو پای شترمرغ. || چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند. || عمودالبطن ؛ پشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): ضربه علی عمود بطنه ؛ بر پشت او زد. ( از اقرب الموارد ). || عمودالسَّحْر ؛ رگ دل. ( منتهی الارب ). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وَتین. ( از اقرب الموارد ). || استقاموا علی عمود رأیهم ؛ ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن.( از منتهی الارب ). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. ( از اقرب الموارد ). || عمودالصبح ؛ روشنی صبح : سطع عمودالصبح ( منتهی الارب )؛ روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود. || عموداللسان ؛ میانه زبان در طول. ( ازتاج العروس ). || آلت تناسل. ( ناظم الاطباء ) :
عمود رخش را سازند قبله
نهندآنگاه تهمت بر تهمتن.
خاقانی.
|| گرز. ( ناظم الاطباء ) :
به تیغ و عمود و به گرز گران
چنان چون بود رسم گنداوران.
فردوسی.
طبقهای زرین پر از مشک و عود

عمود. [ ع َ ] (اِخ ) جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آن است . (از معجم البلدان ).


عمود. [ ع َ ] (ع اِ) ستون خانه . (منتهی الارب ). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن . (از اقرب الموارد). ج ، آعمِدة، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
زده بر سرکوه چار از عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بدان هر عمود آشیانی بزرگ
نشسته بر او سبز مرغی سترگ .

فردوسی .


زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.

فردوسی .


شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 96). || چوب خیمه . (ناظم الاطباء). || مهتر. (منتهی الارب ). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم . || خط پشت شمشیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیغام کننده ٔ لشکر. (منتهی الارب ). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد). || آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب ). || رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف . (ناظم الاطباء). || رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || معظم و قوام گوش . (منتهی الارب ).معظم گوش . (از اقرب الموارد). || مرد سخت غمناک . (منتهی الارب ). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد). || هر دو پای شترمرغ . || چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند. || عمودالبطن ؛ پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): ضربه علی عمود بطنه ؛ بر پشت او زد. (از اقرب الموارد). || عمودالسَّحْر ؛ رگ دل . (منتهی الارب ). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وَتین . (از اقرب الموارد). || استقاموا علی عمود رأیهم ؛ ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن .(از منتهی الارب ). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد). || عمودالصبح ؛ روشنی صبح : سطع عمودالصبح (منتهی الارب )؛ روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود. || عموداللسان ؛ میانه ٔ زبان در طول . (ازتاج العروس ). || آلت تناسل . (ناظم الاطباء) :
عمود رخش را سازند قبله
نهندآنگاه تهمت بر تهمتن .

خاقانی .


|| گرز. (ناظم الاطباء) :
به تیغ و عمود و به گرز گران
چنان چون بود رسم گنداوران .

فردوسی .


طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و جفتی عمود.

فردوسی .


چو گیو اندر آن زخم او بنگرید
عمودی گران از میان برکشید.

فردوسی .


بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است .

لبیبی .


چون زند بر مهره ٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گُردان عمود گاوسار.

منوچهری .


همه ٔ غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان ... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین . (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 46).
جایی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد.

خاقانی .


ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کرو فر.

نظام قاری (ص 17).


|| شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) :
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر.

خاقانی .


|| خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویه ٔ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء).
- عمود شدن بر؛ بطور عمود فرودآمدن .
- عمود کردن بر ؛ بطور عمود فرودآوردن .
|| شعبه ٔ اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله . (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است ، چون فرات . (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) :
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود.

نظامی .



فرهنگ عمید

۱. (ریاضی ) خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد.
۲. [قدیمی] ستون، پایه.
۳. [قدیمی] ستون خانه.
۴. [قدیمی] گرز، گرز آهنی.
۵. [قدیمی] رئیس، سرور.
۶. [قدیمی] بزرگ قوم.

دانشنامه عمومی

راست. آن به چَمِ وارونِ کژ است. دو خط عمود بر هم به پارسی می شود دو خد راست بر هم. عمودی از رأس مثلث بر ضلع روبرو فرود می آوریم به پارسی می شود خدی از تارک سِگوش بر بَرِ روبرو راست فرود می آوریم. عمودی از وسط ضلع مثلث بالا می بریم به پارسی می شود خدی از میانِ بَرِ سِگوش راست بالا می بریم. آنرا "راستا" به چَمِ "راست آینده" هم می گویند. برای نمونه، راستایی از میانِ بَرِ سِگوش بالا می بریم.


دانشنامه آزاد فارسی

عمود (perpendicular)
در ریاضیات، زاویۀ قائمه. خط راستی بر خط راست دیگر عمود است اگر با آن زاویۀ قائمه بسازد. در این صورت، خط دوم هم بر خط اول عمود است. خط راست را بر صفحه عمود گویند اگر بر همۀ خطوط آن صفحه عمود باشد. به این منظور، کافی است بر دو خط متقاطع از صفحه عمود باشد. دو خط در فضای سه بعدی برهم عمودند، اگر دو خط متقاطع و عمود برهم موجود باشند که هر یک موازی با یکی از دو خط مفروض باشد. نقطۀ تلاقی عمود با خط یا صفحه را پای عمود می نامند. خط عمود یا قائم بر یک منحنی در یک نقطه خطی است که بر خط مماس بر منحنی در آن نقطه عمود باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عمود (ابهام زدایی). واژه عمود ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • عمود (منطق)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق به معنای ماده قضایای تشکیل دهنده حجّت اقناعی• عمود (ستون)، استوانه ای سنگی، فلزی یا چوبی، نصب شده به صورت عمودی در زیر سقف و دارای کاربرد فقهی
...

واژه نامه بختیاریکا

جیت

پیشنهاد کاربران

برابر عمود در زبان پارسی " کوپال " است.

بُرش راست

ایستا . . . . . ستونی . . . . .


کلمات دیگر: