بخار. [ ب ُ ] (اِ) گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا بر اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود. آنچه به شکل دود یا رطوبت از
آب گرم یا هر جسم جامد یا مایعی بر اثر حرارت از آن برخیزد و به هوا رود. دمه . گاز. گازی که از
جوشیدن آب در شرایط معینی به وجود آید. برای بخار کردن آب علاوه بر گرم کردن آب تا نقطه ٔ جوش (در حرارت
100درجه و فشار
76 سانتیمتر
جیوه ) مقداری هم حرارت باید داد. (فرهنگ فارسی معین ). دم . دمه . آنچه مانند دود یا رطوبت از آب گرم و غیره برخیزد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دمه ای که بر اثرتابش خورشید به آب دریا و رود برخیزد، آن دمه که براثر حرارت آب بر روی آتش در دیگ و سماور و امثال آن بلند شود. در عربی اجزای مائی و ارضی و هوائی است که متصاعد می شود. (برهان قاطع). وشم . (منتهی الارب ). آب که به هوا تبدیل شود. وشمی که از جای نمناک و گرم برآید. (منتهی الارب ). دم . نزم . نفس . نژم . (ناظم الاطباء). غباری که از جای نمناک برآید. هرگه حرارتی از تابش خورشید یا از جوهر آتش به آب پیوندد و مدتی با او بماند آن آب مستحیل شود و از جای خود برخیزد و بسوی بالا بر شود، آنرا بخار گویند و چون حرارت به بخار مستولی شود آن بخار خود هوا گردد و فرق میان هوا و بخار آنست که بخار را به حس بصر ادراک توان کرد و هوارا به حس بصر در نتوان یافت . (رساله ٔ کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). || در اصطلاح حکما جسم مرکبی است از اجزای مائی و هوائی . و دخان مرکب از اجزای ارضی و ناری و هوایی است . و غبار مرکب از اجزای ارضی و هوایی است . و گویند هرگاه حرارت تأثیر تامی در میاه یا اراضی مرطوب بخشد آب از آن تحلیل یابد و اجزائی هوائی متصاعد گردد چنانکه با اجزای مائی درآمیخته است بحدی که نمی توان بحس آنها را از یکدیگر بازشناخت بعلت خردی و مرکب آنها را بخار نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همان متن شود
: تو گفتی که برشد ز گیتی بخار
برافروخت زان آتش کارزار.
فردوسی .
هوا گسست ، گسست از چه ، برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟از بخار و دخان .
فرخی .
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرودآید از هوا باران .
فرخی .
ای بار خدائی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست بخاری است .
فرخی .
بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.
عنصری .
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ.
اسدی .
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
اسدی .
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است .
ناصرخسرو.
بنگر بخویشتن و گرت تیره گشته مغز
بزدا ازو بخار بپرهیز و غرغره .
ناصرخسرو.
کز موج غم دل هوای چشمم
تاری است ازیرا بخار دارد.
مسعودسعد.
آن بخارم بهوا برشده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.
خاقانی .
غیاث ملت اقضی القضاة عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی .
جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار.
خاقانی .
-
اسب بخار ؛ مقدار نیرویی که برای بلند کردن وزنه ٔ
75 کیلوگرمی به ارتفاع یک گز لازم است .
-
بخار آب ؛ آنچه از آب بر اثر حرارت همچون دخان برآید. (از اقرب الموارد).
-
بخار معلق ؛ ابر است . (انجمن آرای ناصری ).
-
کشتی بخار ؛ جهاز. آن کشتی که به نیروی بخار و گاز حرکت کندخلاف کشتی بادی که نیروی آن از وزش باد به دست آید. و رجوع به کشتی شود.
|| در تداول طب بخار را چنین تعبیر می کنند که هرگاه حرارت در رطب و یابس عمل کند همچون حرارت ابدان انسان آنگاه از اخلاط رطب ویابس آن چیزی برآید و آن یا بخار دخانی است هنگامی که اجزای ارضی بر اجزای مایی غلبه کند و یا بخار غیردخانی است و آن هنگامی است که اجزای مائی بر اجزای ارضی غلبه یابد و از دوم چرک و عرق و مانند آنها تولید شود و از اول موی . چنین است در بحرالجواهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون )
: غره چرا گشته ای به کار زمانه
گرنه دماغت پر از فساد بخار است .
ناصرخسرو.
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم .
ناصرخسرو.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
ناصرخسرو.
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم .
خاقانی .
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخارت می ز معده بر سر آمد.
نظامی .
|| دود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دخان . تف . (زمخشری ). || بوی دیگ . (یادداشت مؤلف ). || مجازاً توان و نیرو و قدرت و پشتکار و فعالیت . فلانی بخاری ندارد؛ یعنی همت و نیروی تحرکی ندارد. || مجازاً بمعنی تب . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || گرمی تب . || خشم . || رنج . اندوه . (ناظم الاطباء).