سبک . [ س َ ب ُ ] (ص ) پهلوی سپوک (سبک ، چابک )، پارسی باستان سپوکا ، ایرانی باستان ثراپو ، در سانسکریت ترپرا ، افغانی سپوک ، گیلکی سبوک (در دیه ها:سوبوک ) ، فریزندی سووک ، یرنی سوک ، نطنزی ساوک ، سمنانی سوبوک ، سنگسری ساوک ، سرخه یی ساویک ، لاسگردی سووک ، شهمیرزادی ساوک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خفیف . کم وزن . در مقابل سنگین . (برهان )(آنندراج ). ضد گران . (شرفنامه ) (غیاث )
: چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
ابوشکور.
مگر با من او چون برادر شود
بد روز بر من سبک تر شود.
فردوسی .
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران .
فرخی .
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وآنکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران .
فرخی .
هرکه را کیسه گران سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک سخت سبکسار بود.
منوچهری .
نه زآن گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گرانتر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [ چهار عنصر ] دو سبک است و دو گران مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافه آب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شود لاغر.
سنایی .
بر عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر.
سنایی .
بس که در بحرطلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام .
خاقانی .
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم .
خاقانی .
-
سبک اسلحه ؛ نظامیان که اسلحه ٔ سبک دارند. مقابل سنگین اسلحه .
-
سبک اندام ؛آنکه اندامی سبک دارد. امرط. (منتهی الارب ): هوالس ؛ مرد سبک اندام .
|| خوشخوار. گوارا. سریعالهضم
: نهادش نکو تازه و پرنوا
زمین خرم آبش سبک خوش هوا.
اسدی .
|| زودگوارنده
: این جمله [ داروهای نامبرده ] دوازده شربت سبک و شش شربت ثقیل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آنجا آب روان دید در دیک بخورد سبک بود. (تاریخ طبرستان ).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .
حافظ.
|| زیرگوشی . آرام
: دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سوءالش .
خاقانی .
|| بمجاز، سهل و آسان
: چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران .
فردوسی .
گذشتیم از رزم و پیکار کک
که این رزم و کین در برم بد سبک .
فردوسی .
کنون پیش آمدت این یاوه تدبیر
سبک ویران شود شهری بدو میر.
(ویس و رامین ).
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر شود.
اسدی .
اَحداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه ). || بمجاز، آهسته .آرام
: سخن هرچه دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی چاره جوی .
فردوسی .
|| آهسته . ملایم
: نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل .
منوچهری .
-
سخن سبک گفتن ؛ روشن و صریح و فصیح سخن گفتن
: سخنها سبک گوی و بسته مگوی
مکن خام گفتار باریک اوی .
فردوسی .
|| راحت . آرام
: و اگر اندکی خون بیرون کنند چندانکه بهار سبکتر شود و ماده کمتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پس اصحاب بیرون شدند روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی [ حال پیغمبر علیه السلام ] سبکتر گشت . (مجمل التواریخ ). || نرم (صدا، آواز)
: امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را.
سعدی .
|| بی ارزش . کم قیمت . کم بها.خوار
: دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. (نوروزنامه ). || کنایه از مردم بی وقار وبی ته بود. (برهان ) (غیاث ). شخص بی ارزش و بی قدر: سخیف ؛ مرد سبک . (منتهی الارب )
: سبک دید او را بچشم یلی
بدو نعره زد کای خر زابلی .
فردوسی .
هر که خردوی اندکتر بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی ).
-
سبک بر زبان آوردن ؛ خفیف کردن . خوار شمردن
: پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
382).
-
سبک نشستن ؛ تند. عصبانی . خشمگین
: جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست .
سعدی (بدایع).
-
سبک نگریستن کسی را ؛ خوار و بیمقدار بکسی نگاه کردن
: اگرْت گویم مشک و گلی شوی به گله
گران کنی دل و گویی بمن سبک نگری .
سوزنی .
|| مجردو بی تعلق . (برهان ). بی تعلق . (غیاث ). || چست و چابک . (برهان ). چست و چالاک . (غیاث )
: از کون خر فروتر یک ارش
می برجهد سبکتر از منجک .
منجیک ترمذی .
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت .
منطقی .
|| تندرو
: پانصد پیل خیاره سبک ، جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
74). || مردم بیقرار و شتاب زده که بتازیش عجول خوانند. (شرفنامه ). || (ق ) چست . شتابان . جَلد. فرز. تعجیل و شتاب . (برهان ). فی الفور. فوراً
: کنبه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن .
رودکی .
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
چو این نامه خواندی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین .
فردوسی .
چو رامشگر آن خانه تنها بدید
سبک پرده ٔ راز را بردرید.
فردوسی .
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید.
فردوسی .
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیجید تفت .
فردوسی .
ز فرق سرش بازکردم سبک
تنک تر ز پر پشه ٔ چادری .
منوچهری .
هم دراین شب بخط خویش ملطفه ای نبشت فرمود تا سبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم بنزدیک امیر نامزد کند. (تاریخ بیهقی ).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست .
اسدی .
نیاید بگرد سپهبد گزند
سبک جست چون نرّه شیری ز بند.
اسدی .
بدروازه آمد سبک راهبان
بگفتارشان برگشاد او زبان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
سبک بررفت رامین بر بدیوار
فروهشت از سر دیوار دستار.
(ویس و رامین ).
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت ناگاه .
(ویس و رامین ).
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
سبک خشک شد چشمه ٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود.
مسعودسعد.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت ِ تو همه تسلیم .
سوزنی .
درخواست همی کنیم هر سه
تشریف دهد سبک بیاید.
انوری .
وگر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
؟ (از سندبادنامه ).
آن درخت از آب سبک بدرآمد و او را با در سرای خود برد. (تاریخ طبرستان ).
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی .
امیر طاهر چون پدر را [ امیرخلف را ] پیاده دید... از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد. (تاریخ سیستان ).
وآن نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک بدست او داد.
نظامی .
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت .
نظامی .
سبک قاصدی را بدرگاه او
فرستاد و شد چشم برراه او.
نظامی .
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بدندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان ).
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.
سعدی (بوستان ).
- جان ِ سبک
: نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گران را.
ناصرخسرو.
-
جوش ِ سبک ؛ جوش کم ، ملایم
: جمله را اندر سه من آب جوشی سبک بدهند پس در شیشه ٔ فراخ سر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
سبک سبک ؛ آرام آرام
: لعل کو دیرزاد و دیربقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست .
نظامی (هفت پیکر ص 45).
-
سبک مایه ؛ کم مایه
: اَیا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست .
فردوسی .
-
سبک شدن عنان ؛ مقابل عنان بازکشیدن
: سبک شدعنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب .
فردوسی .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب .
فردوسی .
-
گوش سبک ؛ مقابل گوش سنگین
: نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک .
منطقی .