بید
فارسی به انگلیسی
willow
moth, clothes - moth
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
ملقب به ونرا بیلیس ٠ مورخ انگلیسی و احتمالا در عصر خود داناترین مردم اروپای غربی بود ٠
سردهای از بیدیان درختی یا درختچهای خزاندار دوپایه با گلآذین دمگربهای (catkin) با حدود 400 گونه که در خاکهای مرطوب و در نواحی معتدل و سرد نیمکرۀ شمالی میرویند؛ گلآذین آنها در بهار قبل از برگها یا همزمان با اولین برگها میشکفد و برگهای آنها معمولاً کشیده و گاهی دایرهای یا تخممرغی با حاشیۀ غالباً دندانهدار است
فرهنگ معین
( اِ. ) = پت : حشره ای است ریز با بال های باریک که پارچه های پشمین را می خورد بیو، بیب ، بیتک هم گفته شده .
[ په . ] ( اِ.) درختی است از تیرة بیدها، بی میوه ، سایه دار، دارای شاخه های مستقیم و بلند. چوبش کم دوام است از پوست آن ماده ای به نام سالیسین به دست می آید که تب بُر است .
( اِ.) = پت : حشره ای است ریز با بال های باریک که پارچه های پشمین را می خورد بیو، بیب ، بیتک هم گفته شده .
لغت نامه دهخدا
آنکه مشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی .
رودکی .
خم و خنبه پر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
رودکی .
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو داربوی .
رودکی .
من بساک از ستاک بید کنم
با تو امروز جفت سبزه منم .
عماره .
شما را بدو چیست اکنون امید
که بر ناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی .
ابا شاه بودی به بیم و امید
که لرزان بر او بد چو از باد بید.
فردوسی .
هرآنکس که دارد ز گیتی امید
چو جوینده خرماست از شاخ بید.
فردوسی .
گرفتار دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان بکردار بید.
فردوسی .
گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری .
منوچهری .
بر بید عندلیب زند باغ شهریار
بر سرو زندواف زند تخت اردشیر.
منوچهری .
مرا تا هست سروی خوش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد.
(ویس و رامین ).
بید بی باری ز نادانی ولیکن زین سپس
گر بدانش رنج بینی بید را زیتون کنی .
ناصرخسرو.
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است .
ناصرخسرو.
ز جاهل بید به زیرا که گر بید
نیارد بار نازاردت باری .
ناصرخسرو.
آفتابی که گرش دست رسد
تیغ بیرون برد ز سایه ٔ بید.
انوری .
بید بسوز و تازه کن راوق و لعل باده را
چون دم مشک و عود تر عطرفزای تازه بین .
خاقانی .
منم آن بید سوخته که بمن
دیده راوق فروش می بشود.
خاقانی .
برق توئی و بید من سوخته ٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر راوق عید پروری .
خاقانی .
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند.
نظامی .
هردرختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچاره ٔ نومید تهیدست چو بید.
سعدی .
بید ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه .
امیرخسرو.
- بکردار بید نوان گشتن ؛لرزان و هراسان شدن :
سواران ترکان بکردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی .
- چون یا چو بید لرزیدن یا چون بید لرزان بودن ؛ بسیار ترسیدن و بشدت بیم داشتن و عنان اختیار از دست دادن :
گر از هر باد چون بیدی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی .
(ویس و رامین ).
چه بودت که ببریدی از جان امید
بلرزیدی از باد هیبت چو بید.
سعدی .
کریما ز عفوم مکن ناامید
که لرزانم از بیم خشمت چو بید.
عماد.
بیدی نیست که از این بادها بلرزد. (یادداشت مؤلف ).
- بید بید لرزیدن ؛ از ترس و یا سرمای شدید به شدّت لرزیدن .
- سپیدبید؛ بید سفید. صفصاف ابیض . رجوع به سپید بید، و واژه نامه ٔ گیاهی ص 161 شود.
- سرخ بید ؛ گونه ای از بید که در فلات ایران بسیار است و برای سبدبافی بسیار مناسب است . (ازجنگل شناسی ج 1 ص 195) :
مجویید یاقوت از سرخ بید.
فردوسی .
و رجوع به بید شود.
- لرزنده بید ؛ بید لرزان ، نا استوار و ناثابت :
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی .
- مشک بید ؛ بید مشک :
بدرید بر تن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
بهندوستان کاشتم مشک بید.
نظامی .
اسیر سمن برگ شد مشک بید
غراب سیه صیدباز سپید.
نظامی .
رجوع به بید مشک شود.
- هفت بید ؛ هفت درخت بی بر است از آن جمله سپیدار. (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
ثمر از درخت بیدنباید جست . (یادداشت مؤلف ).
|| بمعنی بیهوده و بی فایده و ناسودمند باشد. (برهان ). هرزه و بیهوده چون «بیدلا» بمعنی هرزه گو و بیهوده گو و به هر دو معنی مصدری نیز مستعمل است . (آنندراج ). بیهوده و بی فایده . (ناظم الاطباء). وقتی که مرادف «باد» باشد چنانکه گویند «باد و بید» یعنی بی فایده و ناسودمند. (برهان ). || علم و دانش . (ناظم الاطباء). || هوش و شعور. (برهان ). شعور و آگاهی چنانکه بیدارمقابل خفته از اینجاست . (غیاث ). شعور و آگاهی چون بیدار مقابل خفته چرا که خفته را شعور و آگاهی نمیباشد. (آنندراج ). || در مؤید الفضلاء موش نوشته بودند که عربان فاره خوانند واﷲ اعلم . (برهان ). ظاهراً مصحف بیر (= ویر) بمعنی هوش است و هوش ، موش خوانده شده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || خار. (فرهنگ اسدی ). و مؤلف بیت زیر را برای این کلمه شاهد آورده است :
تن خنگ بید ار چه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی .
|| (پسوند) مزید مؤخر بعضی از اسمها: هندبید. غنبید (کلم ) (قم بود و غنبید آنم امسال نبید) (نبود) و معرب آن قنبیط است . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) نام گیاهی است که بعربی خیزران گویند و از برگ آن چهارپایه ای سازند که میانه ٔ آنرا با نوارهایی از خیزران ببافند و امثال آن بافند. (از آنندراج ) :
پی خواب بهاری فرش کردند
پلنگ بیدباف از سایه ٔ بید.
اشرف (از آنندراج ).
خیزران مُثَجَّر، بید انبوب دار.(منتهی الارب در ماده ٔ ث ج ر).
بید. (ع اِ) ج ِ بیداء بر خلاف قیاس .(از لسان العرب ) (منتهی الارب ). رجوع به بیداء شود.
بید. [ ب َ ] (ع ص ) ناخوب . هیچکاره : طعام بید؛ طعام هیچکاره . (منتهی الارب ). طعام ردی و هیچکاره . (ناظم الاطباء).
بید. [ ب َ ] (ع مص ) بود. بیاد. بواد. بیدودة. هلاک گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ). منقرض شدن . (از اقرب الموارد). انقطع و ذهب . (لسان العرب ). و رجوع به مصادر مترادف کلمه شود.
هوا چنان ببرودت که آدمی خواهد
که همچو بید بمویینه در شود پنهان .
مظفر هروی .
خلق را باد چو از کرمی مویینه زده ست
بید اگر نیز زداو را تو مدان دور از کار.
نظام قاری (دیوان ص 81).
بید. (اِخ ) دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزواربا 1246 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بید. (اِخ ) کتاب احکام دین هندویان . (ناظم الاطباء). بزبان هندی کتابی است مشتمل بر احکام دین هندوان و به اعتقاد ایشان کتاب آسمانی است . (برهان ) . نام کتاب هنود که برهمنان آنرا کلام خدا گویند و آن در اصل یکی است مشتمل بر چهار دفتر و بهمین سبب چاربید گویند: اول رکهه بید، دوم ججر بید، سوم سیام بید، چهارم اتهربن بید در هر سه بید اول امر و نهی و وعد و وعید و سایر احکام شریعت ایشان است و دربید چهارم از اول آفرینش تا آخر و هرچه در میان آن است . (غیاث ). نام کتاب هندوان که آنرا آسمانی دانند.(انجمن آرا). بزبان هندی نام کتابی مشتمل بر احکام دین هنودان و به اعتقاد ایشان کتاب آسمانی است . (آنندراج ). نام چهار کتاب هندوان که به اعتقاد ایشان هر چهار آسمانی اند. (رشیدی ). و رجوع به وید، ودا شود.
بید.[ ب َ دَ ] (ع اِ) اسمی است مبنی بر فتح و گاهی باء آن به میم تبدیل گردد، مید. بمعنی غیر و فرقی که با غیر دارد در این است که پیوسته با کلمه ٔ «ان » و صله اش بکار رود دوم آنکه فقط در استثناء منقطع استعمال میشود و سوم آنکه صفت چیزی قرار نمیگیرد. مانند هو کثیر المال بید انه ُ بخیل ؛ ای غیر انه بخیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). در حدیث از رسول (ص ): انا افصح العرب بید انی من قریش و نشأت فی بنی سعد. بید در این حدیث بمعنی غیر است . و در روایت دیگر از رسول اکرم (ص ) نحن الاَّخرون السابقون یوم القیامة بید انهم اوتوا الکتاب من قبلنا و اوتیناه من بعدهم . کسائی گوید بید در این حدیث بمعنی غیر است و دیگر گفته است که بمعنای «علی انهم » آمده است . (از لسان العرب ). || بمعنای علی . (از لسان العرب )(منتهی الارب ). انه کثیرالمال بید انه بخیل [ بمعنی علی انه بخیل ]. (ناظم الاطباء). || من أجْل ِ. بائد. (منتهی الارب ): انا افصح من نطق بالضاد بید انی من قریش . [ ای من اجل انی ]. (ناظم الاطباء).
بید. (اِخ ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند با 171 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بید. (اِخ ) ملقب به ونرابیلیس (بمعنی معزز، محترم ). متولد 673 و متوفای 735م . مورخ انگلیسی و عالم الهیات از راهبان بندیکتی و احتمالاً در عصر خود داناترین مردم اروپای غربی بود. آثارش مشتمل بر خلاصه ای از معارف اروپائی آن عصر است ، که به لاتینی نوشته شده و بارها ترجمه گردیده است . (از دایرة المعارف فارسی ).
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید.
فردوسی .
نه ارژنگ مانم نه دیو سفید
نه سنجر نه اولاد غندی و بید.
فردوسی .
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید.
فردوسی .
ترا خانه ٔ بید و دیو سپید
نمایم چو دادی دلم را نوید.
فردوسی .
فرهنگ عمید
بوید؛ باشید: ◻︎ میان بسته دارید و بیدار بید / همه در پناه جهاندار بید (فردوسی: ۱/۱۴۰).
* بید طبری: (زیست شناسی ) سرخ بید، طبرخون.
* بید مجنون: (زیست شناسی ) نوعی درخت بید که شاخه های باریک و دراز آن به طرف زمین آویزان است، بیدِ معلق، بیدِ نگون.
حشره ای ریز با بال های باریک که نوزاد آن پارچه های پشمی را می خورد و ضایع می کند.
بوید، باشید: میان بسته دارید و بیدار بید / همه در پناه جهان دار بید (فردوسی: ۱/۱۴۰ ).
درختی بیمیوه با شاخههای راست و بلند، برگهای دراز و ساده، چوب کمدوام، و برگ و پوست آن تلخمزه که در جاهای معتدل و مرطوب و بیشتر در کنار نهرها میروید.
〈 بید طبری: (زیستشناسی) سرخبید؛ طبرخون.
〈 بید مجنون: (زیستشناسی) نوعی درخت بید که شاخههای باریک و دراز آن به طرف زمین آویزان است؛ بیدِ معلق؛ بیدِ نگون.
حشرهای ریز با بالهای باریک که نوزاد آن پارچههای پشمی را میخورد و ضایع میکند.
دانشنامه عمومی
بید (حشره)
بید لباس
بید کاغذ
باقرقره بید - پرنده ای بومی آمریکای شمالی
شش بید روستایی از توابع بخش مرکزی روانسر استان کرمانشاه
۲۰ مه ۱۹۸۸ (۱۹۸۸-05-۲۰)
دانشنامه آزاد فارسی
گروهی از درختان یا درختچههایی شامل ۳۵۰ گونه، از جنس Salix، تیرۀ بیدیان. بیشتر در نیمکرۀ شمالی یافت می شوند. این درختان در نواحی مرطوب رشد مطلوب تری دارند. برگ آن ها نیزه ای است و اندام های نر و مادۀ گل ها روی درختان مجزا ظاهر می شوند. بعضی از گونه های بید عبارت اند از، S. fragilis (فوکا یا سیاه بید)؛ S. alba (سفید بید یا فک)؛ S. Caprea (بیدِ بُز یا بید براق)؛ S. babylonica (بید مجنون) که بومی چین است، امّا در جاهای دیگر نیز دیده می شود؛ و S. Viminalis (بید درازشاخه). S. aegyptica (بیدمشک)؛ S. elbursensis (سرخ بید)؛ S. triandra (فشفشه)؛ و S. Wilhelmsiana (جربید) از دیگر گونه های معروف بید در ایران اند. بیدها عموماً در کنار جویبارها می رویند.
فرهنگستان زبان و ادب
نقل قول ها
•
دانشنامه اسلامی
مستحب است همراه میت، دو چوب تازه (جریدتین) با کیفیّتی خاص در قبر بگذارند. بهتر است آن دو- در فرض عدم دسترسی به درخت خرما یا سدر- از چوب درخت بید باشد.
فنا. از بین رفتن. گفت گمان ندارم که این باغ از بین برود وفانی شود. در نهج البلاغه در صفت دنیا آمده «نافذة بائدة» خطبه 109 یعنی دنیا تمام شدنی و فنا شدنی است.
گویش اصفهانی
تکیه ای: vi
طاری: viy
طامه ای: vi(y)
طرقی: viy
کشه ای: viy
نطنزی: vi
گویش مازنی
۱ترانه هایی که با دوبیتی خوانده شود ۲شعر بیت خوانی که به ...
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
بود
Bid
دکتر کزازی در مورد این واژه می نویسد: ( ( بید در پهلوی در ریخت وت wēt بکار می رفته است . بید در پندار شناسی ایرانی، نماد گونه ی لرزانی است. ) )
( گرفتار و دل زو شده نا امید
نوان، لرزلرزان، به کردار بید )
( نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۳٠۶. )
ریشه ی بسیاری از کلمات فارسی را در زبان فارسی نمی توان یافت و ریشه آنها را باید در زبان کوردی جستجو کرد و واژه بیدار از همین نوع است.
برخلاف آنچه در بالا گفته شده که بید در فارسی به معنی هوش است در فرهنگ لغات چنین معنی در مورد بید پیدا نکردم.
در زبان کوردی بیر به معنی هوش آمده و به کسی که هوشیاره بهش میگن بیردار، و این واژه بیر دار در طول صدها سال در زبان فارسی تغییر چهره پیدا کرده و با ( ر ) در بیر ، بیردار به بیدار تبدیل شده.