کلمه جو
صفحه اصلی

کهن


مترادف کهن : باستانی، باستان، دیرینه، قدیم، کنانه، کهنه

متضاد کهن : جدید، نو

فارسی به انگلیسی

age-old, ageing, aging, ancient, antique, archaic, fossil, hoary, olden, primitive, elder

primitive, ancient, fossil, old, archaic, antique, antique, olden, elder, old world, primeval, traditional, time-honoured, hoary, aging, age-old


age-old, ageing, aging, ancient, antique, archaic, fossil, hoary, old, olden, primitive


فارسی به عربی

قدیم

مترادف و متضاد

olden (صفت)
پیشین، قدیمی، کهنه، کهن، زمان پیش

aging (صفت)
سالخورده، کهن

ancient (صفت)
دیر، پیر، قدیمی، کهنه، باستانی، کهن، پارینه، دیرینه، عتیق، اباء واجدادی

hoary (صفت)
سالخورده، کهن، سفید، سفید مایل به خاکستری

باستانی، باستان، دیرینه، قدیم، کنانه، کهنه ≠ جدید، نو


فرهنگ فارسی

کهنه، دیرین، دیرینه، قدیم، بزرگ
( صفت ) ۱ - پیر سالدیده مقابل کودک جوان . ۲ - دیرینه قدیم مقابل نو تازه : گفتند : یا رسول الله . شرک کهن کدامست ۳ ? - کار کرده فرسوده : کتابی کهن . ۴ - گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند : کهن دزد کهن قصه خوان .
قنات و امروز نیز در کرمان به همین معنی متداول است ٠

قدیمی، سالخورده


جملات نمونه

انگلیسی کهن

old English


رسم‌های کهن مردم ایران

Persian people's ancient customs


کهن‌ترین درخت این جنگل

the oldest tree in this forest


فرهنگ معین

(کُ هَ ) [ په . ] (ص . ) کهنه ، قدیمی .

لغت نامه دهخدا

کهن. [ ک ُ هََ / هَُ ] ( ص ) مقابل نو، و با لفظ شدن مستعمل. ( آنندراج ). قدیم و دیرینه و فرسوده. ( ناظم الاطباء ). دیرینه. قدیم.مقابل نو و تازه. ( فرهنگ فارسی معین ). کُهُن [ در قدیم ] ، کُهَن = کهنه. پهلوی ، کهون. در اوراق مانوی ( پهلوی )، قهون ( کهنه ). به پارتی ، کفون . کردی ، کَون ( کهنه ، پیر ). ( حاشیه برهان چ معین ). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. قدیم. باستانی. باستان. مقابل نو وتازه. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن.
فردوسی.
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.
فردوسی.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن.
فرخی.
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.
فرخی.
فسانه کهن و کارنامه به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
( ویس و رامین ).
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.
( ویس و رامین ).
مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. ( تاریخ بیهقی ص 366 ).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
اسدی.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن.
ناصرخسرو.
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن.
ناصرخسرو.
بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی.
ناصرخسرو.
این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده. ( نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن.
سنائی.
سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری.
خاقانی.
بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین.
خاقانی.

کهن . [ ک َ ] (اِ) قنات ، و امروز نیز در کرمان به همین معنی متداول است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنچه ... در چاخویی پیدا می کرده اند ایثار می نموده اند... ناگهان کهن فرودآمده و ایشان در آن زیر مانده اند. (مزارات کرمان ص 114، از یادداشت ایضاً). رجوع به کهنگین شود.


کهن . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خنامان است که در شهرستان رفسنجان واقع است و 111 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


کهن . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهبنان است که در بخش راور شهرستان کرمان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


کهن . [ ک ُ هََ / هَُ ] (ص ) مقابل نو، و با لفظ شدن مستعمل . (آنندراج ). قدیم و دیرینه و فرسوده . (ناظم الاطباء). دیرینه . قدیم .مقابل نو و تازه . (فرهنگ فارسی معین ). کُهُن [ در قدیم ] ، کُهَن = کهنه . پهلوی ، کهون . در اوراق مانوی (پهلوی )، قهون (کهنه ). به پارتی ، کفون . کردی ، کَون (کهنه ، پیر). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دیرین . دیرینه . عتیق . عتیقه . قدیم . باستانی . باستان . مقابل نو وتازه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن .

فردوسی .


ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن .

فردوسی .


ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.

فردوسی .


هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن .

فرخی .


زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم .

فرخی .


فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.

فرخی .


درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.

(ویس و رامین ).


چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل .

(ویس و رامین ).


مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص 366).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.

اسدی .


دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن .

ناصرخسرو.


چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن .

ناصرخسرو.


بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی .

ناصرخسرو.


این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده . (نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن .

سنائی .


سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری .

خاقانی .


بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین .

خاقانی .


از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.

خاقانی .


دیده ٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست .

خاقانی .


نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن .

نظامی .


جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.

نظامی .


دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم .

نظامی .


گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن .

نظامی .


ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن .

(از تاریخ گزیده ).


دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی وکتابی و گوشه ٔ چمنی .

حافظ.


با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت .

؟ (از امثال و حکم ص 1342).


معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن .

قاآنی .


|| پیر و سال دیده . (ناظم الاطباء). پیر. سال دیده . مقابل کودک و جوان . (فرهنگ فارسی معین ). پیر. به زادبرآمده . سالخورده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن .

فردوسی .


به سام این چنین گفت شاه کهن
که ای نامور مهتر انجمن .

فردوسی .


اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن .

فردوسی .


شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی .

منوچهری .


شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .

منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


گفتند ما مردمانیم پیر و کهن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.

اسدی (از یادداشت ایضاً).


موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند.

نظامی .


روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن .

مولوی .


چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن .

سعدی .


بهاران که باد آورد بیدمشک
بریزد درخت کهن برگ خشک .

سعدی .


|| سابق . پیشین . پیشینه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته :
چو بشنید افراسیاب این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .

فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


چو بشنید آیین گشسب آن سخن
به یاد آمدش گفته های کهن .

فردوسی (از یادداشت ایضاً).


چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن .

فردوسی .


بدان انجمن شد دلی پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن .

فردوسی .


گو عدل کن چنانکه همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند.

خاقانی .


|| جهاندیده . تجربه اندوخته . مجرب . گرم و سرد چشیده . شیرین و تلخ آزموده . فراز و نشیب دیده :
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
پسندید گفتار پیر کهن .

فردوسی .


چو بیهوده آید ز قیصر سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن .

فردوسی .


کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن .

فردوسی .


به جایی رسیدی هم اندر سخن
که نوشد ز رای تو مرد کهن .

فردوسی .


جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را.

اسدی .


شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.

نظامی .


سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .

سعدی .


|| مزمن : بیماریی کهن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه دیر پاید : اگر بوره رابا سرکه بسایند و طلی کنند، گرهای کهن ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بریدن آن [ بریدن شریان یافوخ ]... شقیقه ٔ کهن را بازدارد و زایل گرداند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). [ چکانیدن عصاره ٔ لبلاب بزرگ اندر بینی ] دردسر کهن را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً). || ژنده . خَلَق . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رَث ّ. (نصاب ، از یادداشت ایضاً). مندرس . (از یادداشت ایضاً) : آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت جامه های کهن به مرگ او بدریدند. (گلستان ).
- کهن جامه . رجوع به همین کلمه شود.
|| کارکرده . فرسوده : کتابی کهن . (فرهنگ فارسی معین ). مستعمل . || گاهی برای تعظیم چیزی نیز استعمال کنند. (از آنندراج ). گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهن دزد، کهن قصه خوان . (فرهنگ فارسی معین ). || مانده . آنچه بر آن زمانی گذشته باشد :
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
چو بشنید بهرام از او این سخن
بشد زآرزویش پنیر کهن .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 2150 - 2151).


و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون سیر و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

۱. کهنه، دیرین، دیرینه، قدیم.
۲. [قدیمی] بزرگ.

دانشنامه عمومی

کهن ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کهن (بازی ویدئویی)
کهن (فیلم ۲۰۱۰)
کهن (روستا)
فار کرای کهن
دوران کهن
سرزمین کهن
کهن (کاهن یهودی)

پیر، سالخورده.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
. . راغب گوید: کاهن کسی است که از اخبار گذشته مخفی از روی ظنّ خبر می‏دهد و عرّاف آن است که از اخبار آینده همینطور خبر می‏دهد و چون این دو صناعت مبنی بر ظنّ است که گاهی درست و گاهی نادرست در می‏آید لذا رسول خدا«صلی الله علیه وآله» فرمود: هر که پیش عرّافی یا کاهنی بیاید و قول او را تصدیق کند به آنچه بر اباالقاسم نازل گشته کافر شده است «مَنْ اَتی عَرّافّاً اَوْ کاهِناً فَصَدَّقَهُ بِما قالَ فَقَدْ کَفَرَ بِما اُنزِلَ عَلی اِبی الْقاسِمِ» اقرب الموارد این فرق را از کلیّات ابوالبقا نقل کرده و گوید: در تعریفات کاهن آن است که از آینده خبر می‏دهد و مدّعی علم اسرار و مطالعه غیب است. طبرسی در ذیل آیه اوّل فرموده: کاهن کسی است که مدّعی علم غیب است با استخدام جنّ. ابن اثیر در نهایه گفته بعضی از کاهنان عرب می‏گفتند که جنّ اخبار غیب را به آنها می‏رساند. شیخ انصاری در مکاسب محرّمه در مسأله کهانت فرموده: آنچه از اکثر علما در تعریف کاهن نقل شده همانست که در قواعد گفته: کاهن کسی است که رفیقی از جنّ دارد و به او اخبار می‏آورد. به نظر نگارنده غرض قرآن از کاهن همین معنی است نه آنکه راغب گفته و در جای دیگر آمده . معنی آیه اوّل: تذکر بده تو به واسطه وحی خدا نه کاهنی که گفتار خویش را از جنّ گرفته باشی و نه مجنونی که لاعن شعور سخن بگوئی. این لفظ تنها دوبار در قرآن آمده است.

گویش مازنی

/kehen/ بز چهارساله که اخته شده باشد

بز چهارساله که اخته شده باشد


پیشنهاد کاربران

عتیق

قدیمی
کهنه
باستانی

کهن : ( کَهُن ) در پهلوی کهون kahwan .

کُهَن : تحریف کوهان به معنای بزرک مانند کوه است که در اثر گذر زمان به معنای بزرگی از نظرسن وسال شده است.

کهن به معنای قدیمی است

مخالف کهن❣جوان
معنی کهن❣پیر، قدیمی



سه قاپ = علاوه بر ترنا ( که توضیحی ندارد ) بعنوان بازی کهن میتوان از سه قاپ نام آورد.

قدیمی ، کهنه

قدیمی_ پیر _دیرینه

ریشه ی واژه ی #کهنه #کهن :
واژه کهن از ریشه K�k به معنی ریشه و از فعل ��kmək ( K�kmək ) ) به معنی فرو بردن است. 🛑
این واژه در اصل به معنی با ریشه و با قدمت و منشا را دارد . 🛑
واژه ی کهن هم همان K�kən در ترکی به معنی منشا را دارد.
با اضافه شدن پسوند K�k nə به معنی ریشه دار و به طور کلی معنی با قدمت را دارد کلمه əsgi - əski هم به معنی کهنه و قدیمی هم درست است . ♻️
این واژه ها به صورت کهنه و کهن وارد فارسی شده.

واژه ی کهن در پهلوی کَهون از واژه ی پارتی کَفوِن ( پیر ، قدیمی ) و فعل آن در پارتی کفونفت ( پیر شدن )
از ریشه ی فعل ( کفتن، کف ) به چم افتادن می باشد.
در پروتو هندو ایرانی ( kap, kaf )

منابع:

Etymological dictionary of the iranian Verb.
Dictionary of mmp

کهن به معنای
قدیمی

قدیمی
گذشته

معنی کهن : قدیمی ، مربوط به گذشته


کلمات دیگر: