کلمه جو
صفحه اصلی

رس

فارسی به انگلیسی

reach, clay

فارسی به عربی

طین

مترادف و متضاد

clay (اسم)
خاک رس، گل، رس، سفال، خاک کوزه گری

فرهنگ فارسی

رست، خاک رس، ازخاک با آب خمیرچسبیده حاصل میشود
( مصدر ) ۱ - بند کردن و باز داشتن کسی را . ۲ - اصلاح کردن میان قومی را . ۳ - افساد کردن ( از اضداد است ) . ۴ - چاه کندن . ۵ - در زیرخاک پنهان کردن چیزی را . ۶ - در گور کردن مرده را . ۷- دانستن امور قوم و خبر آنها .
یادنیسن رس خاور شناس نامی انگلیسی که درباره رودکی و احوال و اشعار وی تحقیقاتی دارد .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص . ) حریص ، حریص به خوردن .
( ~. ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - بند کردن و بازداشتن کسی را. ۲ - اصلاح کردن میان قومی را. ۳ - افساد کردن (از اضداد است ) ۴ - چاه کندن . ۵ - در زیر خاک پنهان کردن چیزی را. ۶ - در گور کردن مرده را. ۷ - دانستن امور قوم و خبر آن ها.
(رُ ) (اِ. ) ۱ - خاک مخصوص کوزه گری . ۲ - (ص . ) محکم ، سخت ، ~ کسی را بالا آوردن کنایه از: او را اذیت و آزار کردن . ، ~کسی را کشیدن او را بی نهایت خسته کردن .
(رَ ) (اِ. ) ریسمان .

( ~.) (ص .) حریص ، حریص به خوردن .


( ~.) [ ع . ] (مص م .) 1 - بند کردن و بازداشتن کسی را. 2 - اصلاح کردن میان قومی را. 3 - افساد کردن (از اضداد است ) 4 - چاه کندن . 5 - در زیر خاک پنهان کردن چیزی را. 6 - در گور کردن مرده را. 7 - دانستن امور قوم و خبر آن ها.


(رُ) (اِ.) 1 - خاک مخصوص کوزه گری . 2 - (ص .) محکم ، سخت ؛ ~ کسی را بالا آوردن کنایه از: او را اذیت و آزار کردن . ؛ ~کسی را کشیدن او را بی نهایت خسته کردن .


(رَ) (اِ.) ریسمان .


لغت نامه دهخدا

رس. [ رَ ] ( نف مرخم ، ن مف مرخم ) رسنده. وارسنده. همیشه بطور ترکیب استعمال می شودمانند دسترس یعنی چیزی که می توان بدان دست رسانید و... ( ناظم الاطباء ). به معنی فاعل که وارسنده باشد. ( برهان ). رسنده به چیزی و در این معنی غیر مرکب مستعمل نیست چون دادرس و فریادرس و... ( آنندراج ). اسم فاعل از مصدر رسیدن است در صورتی که با لفظ دیگر مرکب شود مثل دادرس و فریادرس. ( فرهنگ نظام ). در ترکیب به معنی رسنده آید: بازرس. بررس. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بازرس ؛ مفتش. ( یادداشت مؤلف ). آنکه از طرف سازمان یا اداره ای به تفتیش و رسیدگی وضع اداره یا مؤسسه ای بپردازد. سمتی است در ادارات و مؤسسه ها.
- بررس ؛ مطالعه کننده. در تداول وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش سمتی اداری است که دارنده آن موظف است کتابها را خواه کلاسی و خواه غیرکلاسی بخواند و بررسی کند و نظر دهد. ویراستار. ویرایشگر.
- دادرس ؛ که به داد مردم برسد. که به فریاد مردم برسد. فریادرس.که به شکایت و تظلم مردم رسیدگی کند.
- || قاضی نشسته. ( یادداشت مؤلف ). قاضی. ( لغات فرهنگستان ایران ). رجوع به همین کلمه در حرف «د» شود.
- دسترس ؛ چیزی که میتوان بدان دست رسانید. ( ناظم الاطباء ) :
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامکار.
نظامی.
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس.
نظامی.
رجوع به دسترس در حرف «د» شود.
- صدارس ؛ مسافت راهی که صدا بدانجا برسد. و رجوع به صدا و صدارس شود.
- عقل رس ؛ که عقل بدان برسد. که خِردبدان راه رساند.
- || که عقلش برسد. که عقلش کامل شود. بالغ. عاقل. کامل. ( یادداشت مؤلف ).
- غوررس ؛ بازرس. محقق. بررس. که به چگونگی امر رسیدگی و دقت نماید. رجوع به غوررس شود.
- فریادرس ؛ کسی که به فریاد شخص میرسد و وی را نگاهداری می کند و از وی یاری می نماید. ( ناظم الاطباء ) :
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران و فریادرس.
فردوسی.
نیفتد در این طشت فریاد کس
که بربسته شد راه فریادرس.
فردوسی.
پناهنده را بود فریادرس.
نظامی.
و رجوع به فریادرس در جای خود شود.
- کاررس ؛ که به کار برسد. که به کار رسیدگی کند. فریادرس. دادرس. ( یادداشت مؤلف ).
|| مخفف رسیده. ( یادداشت مؤلف ).

رس . [ رَ ] (اِ) درخت انگور. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از رز. || ریسمان و طناب . (ناظم الاطباء) (برهان ). رسن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). در ضرورت شعری مخفف رسن (تناب ) استعمال میشود. (فرهنگ نظام ) :
بگرد دانا گرد و رکاب دانا بوس
رکاب میر چه بوسی مگر همی ز رسی .

ناصرخسرو.


ظاهراً مخفف ریس است (ریسمان ) و در این صورت بکسر اول باید باشد. || کمند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). || گلوبند زنان و گردن بند. (ناظم الاطباء). گلوبند باشد. (فرهنگ اوبهی ). گلوبند زنان . (از برهان ) (از آنندراج )(انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ). || زر گداخته . (ناظم الاطباء). || میوه ٔ خام و شراب خام که قابل خوردن نباشد. (آنندراج ). || گل ناشکفته . (از آنندراج ). || هر فلزی که آن را کشته باشند. (ناظم الاطباء). طلا و نقره و مس و سیماب و سرب و آهن و هر چیز از فلزات که آنرا کشته باشند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). هر یک از فلزات کشته را رس می گویند و جمع آن رساین . (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) پوسیده و فاسدشده . || مفسد و مخرب . (ناظم الاطباء). مفسد و فاسدکننده . (از برهان ). || فتنه انگیز. || صلب و سخت و استوار و محکم و مضبوط. (ناظم الاطباء). محکم و سخت . (برهان ) : وردینج آماس دموی است که اندر پلک چشم آید و سبب آن بسیاری ماده است که از دماغ فرودآید، گاه باشد که این آماس رس گردد، و گاه باشد که بژه ها بر پشت پلک برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پرخوار و شکم پرست و اکول . (ناظم الاطباء). آنرا گویند که بر خوردن حریص باشد و عرب آن را اکول گویند. (فرهنگ سروری ). شکمخواره و پرخور و حریص در چیز خوردن را گویند و به عربی اکول خوانند و بدین معنی بضم اول نیز آمده است . (برهان ). گلوبنده . شکمخواره . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔنخجوانی ) (فرهنگ فارسی معین ). گلوبنده بود یعنی رژدبه خوردن . (لغت فرس اسدی ). گلوبنده و بسیارخواره بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نسخه ٔ کتابخانه ٔ نخجوانی ). بسیارخوار. (از شعوری ج 2 ص 23) :
رسی بود گویند شاه رسان
همه ساله چشمش به چیز کسان .

ابوشکور بلخی (از فرهنگ سروری ).


و رجوع به رُس شود.

رس . [ رَ ] (اِخ ) مخفف اَرَس . رود ارس . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا).نام رودخانه ای است که به ارس اشتهار دارد. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). نامی است که در کتابهای عربی به رود ارس داده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ) :
اگر خواهدبه آب تیغ گلرنگ
برآرد رود رس از چشمه ٔ زنگ .

نظامی .


و رجوع به ارس و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود.

رس . [ رَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ) رسنده . وارسنده . همیشه بطور ترکیب استعمال می شودمانند دسترس یعنی چیزی که می توان بدان دست رسانید و... (ناظم الاطباء). به معنی فاعل که وارسنده باشد. (برهان ). رسنده به چیزی و در این معنی غیر مرکب مستعمل نیست چون دادرس و فریادرس و... (آنندراج ). اسم فاعل از مصدر رسیدن است در صورتی که با لفظ دیگر مرکب شود مثل دادرس و فریادرس . (فرهنگ نظام ). در ترکیب به معنی رسنده آید: بازرس . بررس . (فرهنگ فارسی معین ).
- بازرس ؛ مفتش . (یادداشت مؤلف ). آنکه از طرف سازمان یا اداره ای به تفتیش و رسیدگی وضع اداره یا مؤسسه ای بپردازد. سمتی است در ادارات و مؤسسه ها.
- بررس ؛ مطالعه کننده . در تداول وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش سمتی اداری است که دارنده ٔ آن موظف است کتابها را خواه کلاسی و خواه غیرکلاسی بخواند و بررسی کند و نظر دهد. ویراستار. ویرایشگر.
- دادرس ؛ که به داد مردم برسد. که به فریاد مردم برسد. فریادرس .که به شکایت و تظلم مردم رسیدگی کند.
- || قاضی نشسته . (یادداشت مؤلف ). قاضی . (لغات فرهنگستان ایران ). رجوع به همین کلمه در حرف «د» شود.
- دسترس ؛ چیزی که میتوان بدان دست رسانید. (ناظم الاطباء) :
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامکار.

نظامی .


تو بر خیر و نیکی دهم دسترس .

نظامی .


رجوع به دسترس در حرف «د» شود.
- صدارس ؛ مسافت راهی که صدا بدانجا برسد. و رجوع به صدا و صدارس شود.
- عقل رس ؛ که عقل بدان برسد. که خِردبدان راه رساند.
- || که عقلش برسد. که عقلش کامل شود. بالغ. عاقل . کامل . (یادداشت مؤلف ).
- غوررس ؛ بازرس . محقق . بررس . که به چگونگی امر رسیدگی و دقت نماید. رجوع به غوررس شود.
- فریادرس ؛ کسی که به فریاد شخص میرسد و وی را نگاهداری می کند و از وی یاری می نماید. (ناظم الاطباء) :
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران و فریادرس .

فردوسی .


نیفتد در این طشت فریاد کس
که بربسته شد راه فریادرس .

فردوسی .


پناهنده را بود فریادرس .

نظامی .


و رجوع به فریادرس در جای خود شود.
- کاررس ؛ که به کار برسد. که به کار رسیدگی کند. فریادرس . دادرس . (یادداشت مؤلف ).
|| مخفف رسیده . (یادداشت مؤلف ).
- تیررس ؛ که تیر بدان برسد. مسافت راهی که تیر بدان برسد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به همین کلمه در حرف «ت » شود.
|| رسیده شده و بالغ و نضج گرفته . (ناظم الاطباء). پخته .
- پیش رس ؛ میوه ای که زودتر از دیگر میوه ها پخته گردد.
- خانه رس ؛ که در خانه رسیده باشد. میوه که در خانه پخته و رسیده باشد :
کند هرکسی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس .

نظامی .


که ناخوش بود میوه ٔ خانه رس .

نظامی .


رجوع به همین کلمه در حرف «خ » شود.
- دیررس ؛ میوه ای که دیرتر برسد و پخته گردد.
- زودرس ؛ میوه ای که زودتر برسد. پیش رس . رجوع به همین ترکیبات در جای خود شود.
- نارس ؛ کال و نارسیده .
- نورس ؛ تازه رس . که تازه رسیده باشد. میوه ای که تازه رسیده باشد. درختی که تازه نضج و نمو کرده باشد. جوانی که تازه بالغ شده باشد. رجوع به نورس در جای خود شود.
- نیم رس ؛ چیزی که بخوبی نرسیده و نضج نگرفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم رس در جای خود شود.
|| (اِمص ) رسیدن و وارسیدن باشد. (برهان ). رسیدن . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری ). || (فعل امر) امر به رسیدن هم هست یعنی برس و وارس . (برهان ). امر از رسیدن یعنی برس . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ). صیغه ٔ امر از رسیدن . (از شعوری ج 2 ص 18).امر از مصدر رسیدن است که در تکلم با اضافه ٔ باء (برس ) استعمال شود. (فرهنگ نظام ). رجوع به رسیدن شود.

رس . [ رَ ] (هندی ، اِ) در هندی شیره ٔ هر چیز. (برهان ) (آنندراج ). اسم هندی شل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به شل شود.


رس . [ رَس س ] (اِخ ) نام آبی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


رس . [ رَس س ] (اِخ ) نام چاه بقیه ٔ ثمود که تکذیب پیغمبر خود کردند و در آن چاه وی را بند ساختند تا آنکه مرد و آن قوم را اهل الرس گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). گویند چاهی است ، بنا بر قول دیگر قریه ای است در یمامه که آنرا فلج نامند و نظر بر قول دیگر دیاری است برای طایفه ٔ ثمود. (از معجم البلدان ). نام چاه بقیه ٔ ثمود که پیغمبر خودرا تکذیب و در آن چاه دفن کردند. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود.
- اصحاب رس ؛ اهل رس . اهل الرس :
تا به قرآن قصه ٔ اصحاب رس خوانده شود
بی وسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس .

سوزنی .


و رجوع به اصحاب رس در جای خود و معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و ترکیب اهل الرس در ذیل همین ماده شود.
- اهل الرس ؛ اصحاب رس . قوم یا اهل رس ثمود که پیغمبر خود را تکذیب کردند و به چاه رس انداختند. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به رس و ترکیب اصحاب رس در ذیل همین ماده شود.

رس . [ رَس س ] (اِخ ) نام کوهی است . (فرهنگ جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).


رس . [ رَس س ] (اِخ ) نام وادیی . (منتهی الارب ).دیاری است ازآن ِ طایفه ٔ ثمود. (از معجم البلدان ).


رس . [ رَس س ] (ع اِ) ابتدای چیزی . (از اقرب الموارد). ابتدای چیزی و اول آن . (ناظم الاطباء). مقدمه و ابتدای تب . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). ابتدای چیزی و اول آن ، منه : رس الحُمّی ̍؛ یعنی اول تب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . ابتدای تب و حرارت . (لغت محلی شوشتر). رس و رسیس تب ، آغاز و شروع تب باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ابتدای تب . (مهذب الاسماء) (از آنندراج ). || چاه . (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مهذب الاسماء). چاه بر سنگ برآورده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). چاه قدیمی . (ازاقرب الموارد). || پاره ای از چیزی . (ناظم الاطباء): بلغنی رس من خبر؛ ای شی ٔ منه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). چیزی باشد از خبر و حکایت و امثال آن . (از برهان ). || نزد اطبا دوایی است مرکب . و در بحر الجواهر گفته که رس مرکبی است از این ادویه : یش ، زنجبیل ، فلفل دار، فلفل عاقرقرحا، مویز، از هر یک مساوی و برابر یکدیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح عروض ) به اصطلاح حرکت حرفی که بعد از الف تأسیس باشد و یا قبل آن ویا فتحه ٔ قبل تأسیس . (از آنندراج ) (از منتهی الارب )(ناظم الاطباء). نزد اهل قوافی حرکت ماقبل تأسیس رانامند. و در منتخب تکمیل الصناعة گوید این حرکت البته جز فتحه نخواهد بود چنانکه حرکت میم مائل و زای زائل . و چون تأسیس در قوافی تکرار یابد بضرورت رس نیز تکرار شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). شمس قیس گوید: حرکت ماقبل الف تأسیس است و آن الا فتحه نتواند بود. رس در اصل لغت ابتدا کردن چیزی باشد بر سبیل پوشیدگی و آهستگی و از این جهت آغاز تب و عشق را که در تن و دل مردم پدید آید رس الحُمّی ̍ و رسیس الهوی گویند... پس چون این حرکت به تبعیت الف در عداد حرکات قافیت می آید گویی چنان است که بر پوشیدگی خود را بر قافیت می بندد و آغاز قافیت میشود و آنرا رس خوانند. (ازالمعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 203).


رس . [ رَس س ] (ع مص ) بند کردن و بازداشتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اصلاح کردن میان قوم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). صلاح کردن در میان مردم . (برهان ). اصلاح کردن میان مردم باشد. (فرهنگ جهانگیری ). صلاح کردن . (از لغت محلی شوشتر). میان دوتن صلح افکندن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (از مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || افساد کردن میان قومی . (از اضداد). (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (آنندراج ). فساد کردن در میان قوم باشدو اینجا به طریق اضداد است . (از برهان ) (از فرهنگ جانگیری ). فساد کردن . (لغت محلی شوشتر). تباه کردن میان دو تن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || چاه کندن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادربیهقی ) (آنندراج ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (از اقرب الموارد). || در زیر خاک پنهان کردن چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در گور کردن مرده را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دفن کردن مرده را. (یادداشت مؤلف ). || دانستن امور قوم و خبر آنها را.(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || به تمام معانی رَزّ. (از اقرب الموارد). رجوع به رَزّ شود. || دم فروبردن ملخ بر زمین تا خایه نهد. || دیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گذشتن اندیشه به دل . گویند: فلان یرس الحدیث فی نفسه ؛ ای تحدث به نفسه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). وا خویشتن اندیشه کردن . (از دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). گذشتن اندیشه به دل . (آنندراج ). || به هم رسیدن حرارت . (از برهان ).


رس . [ رِ ] (فعل امر) امر به ریسیدن و رشتن یعنی بریس . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). کلمه ٔ امر از ریسیدن و رشتن . (ناظم الاطباء). برهان گوید: امر به ریسیدن و رشتن ولی ظاهراً ماضی ریسیدن باشد و امر آن ریس است . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). امر از رشتن و ریسیدن ، بریس و بتخفیف ریس باشد نه رِس ، از اینرو نوشته ٔ برهان و به تبع او ناظم الاطباء و آنندراج که آنرا امر به ریسیدن و رشتن معنی کرده درست نمی نماید. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریسیدن شود.


رس . [ رُ ] (اِ) رُسْت . نوعی خاک که از آمیختن آن با آب ماده ای چسبنده و محکم حاصل شود که آنرا به اشکال و رنگهای مختلف درآورند. نوعی خاک که در کوره پزی ها جهت ساختن ظروف سفالین به کار رود و آن دارای آهک و اکسید آهن است . (فرهنگ فارسی معین ). گِل سرخ . گِلی مایل بسرخی و بسیار چسبنده و گیرنده و بعلت چسبندگی از آن در بنایی و طاق زدن استفاده بسیار میکنند. شاید مخفف رُسْت باشد. رجوع به رُسْت شود.
- رس کسی را بالا آوردن ؛ او را اذیت و آزار کردن .
|| (ص ) صلب و سخت و محکم . هر چیز بسته شده و مضبوط ومحکم . (ناظم الاطباء). محکم و سخت . (از انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 23).


رس . [ رُ ] (اِخ ) دنیسن . خاورشناس نامی انگلیسی که درباره ٔ رودکی و احوال و اشعار وی تحقیقاتی دارد و نیز متن یونانی مقالةاللام از کتاب الحروف ارسطو (مقاله ٔ دوازدهم ) را بسال 1924 م . انتشار داد و بسال 1928 م . ترجمه ٔ انگلیسی آن را منتشر کرد و دکتر عفیفی در ترجمه ٔ خود آنرا اساس کار قرار داده است . رجوع به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 342 و فهرست احوال و اشعار رودکی شود.


رس . [ رُ ] (ص ) اکول و پرخور. (ناظم الاطباء) (برهان ). اکال . (انجمن آرا) (آنندراج ). حریص در خوردن . (فرهنگ خطی ). پرخور. (فرهنگ نظام ). اکول . گلوبنده بود یعنی رس . (از لغت فرس اسدی ) :
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.

منجیک .


رادمردان همه با درگهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه .

فرخی .


وآنکه بر کس به خیره گردد رس
عیش او گنده دان چو درگه کس .

سنایی .


هردری نیستم چو گربه ٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور.

انوری .


|| به معنی حریص نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). حریص . (فرهنگ نظام ) :
ای رس بجز از بهر تو نگردد
این خانه ٔ رنگین پررسانه .

ناصرخسرو.


در داد شاعران را لطفت ز خاص خویش
رس کرد مجرمان را لطف تو بر گناه .

سیدحسن غزنوی .


|| مردم زرداندام . (از ناظم الاطباء). || اخاذ. (آنندراج ) (انجمن آرا).

رس . [رَس س ] (اِخ ) نام پادشاه قوم ثمود یا نام قبیله ای که در یمامه بودند. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 15).


فرهنگ عمید

۱. = رسیدن
۲. رسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دیررس، زودرس.
۳. رسیدگی کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دادرس، بازرس.
۴. محل قابل رسیدن (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): تیررس، دیدرس.
نوعی خاک که از امتزاج آن با آب خمیری چسبنده حاصل می شود و می توان آن را به شکل های مختلف درآورد و به واسطۀ مواد خارجی به رنگ های زرد، سرخ، خاکستری، سبز، سیاه، سفید درمی آید، خاک رس، رست.
۱. (ادبی ) در قافیه، واکۀ ā ماقبل حرف رَوی، مانند ā در «آهن» و «لادن» یا ماقبل حرف دخیل، مانند واکۀ ā در «شمایل» و «مایل».
۲. [قدیمی] معدن.
۳. [قدیمی] ابتدای چیزی.
۴. [قدیمی] چاه کهنه.
پرخور، بسیارخوار، شکم پرست، حریص در خوردن، رژد: رسی بود گویند شاه رسان / همه ساله چشمش به چیز کسان (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۱۰۱ ).

پرخور؛ بسیارخوار؛ شکم‌پرست؛ حریص در خوردن؛ رژد: ◻︎ رسی بود گویند شاه رسان / همه‌ساله چشمش به چیز کسان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۱).


۱. (ادبی) در قافیه، واکۀ ā ماقبل حرف رَوی، مانند ā در «آهن» و «لادن» یا ماقبل حرف دخیل، مانند واکۀ ā در «شمایل» و «مایل».
۲. [قدیمی] معدن.
۳. [قدیمی] ابتدای چیزی.
۴. [قدیمی] چاه کهنه.


۱. = رسیدن
۲. رسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دیررس، زودرس.
۳. رسیدگی‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دادرس، بازرس.
۴. محل قابل رسیدن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تیررس، دیدرس.


نوعی خاک که از امتزاج آن با آب خمیری چسبنده حاصل می‌شود و می‌توان آن را به شکل‌های مختلف درآورد و به‌واسطۀ مواد خارجی به رنگ‌های زرد، سرخ، خاکستری، سبز، سیاه، سفید درمی‌آید؛ خاک رس؛ رست.


دانشنامه عمومی

برس


رُس طبق تعریف انجمن مواد و آزمون آمریکا به کانی های طبیعی آگلومره شده شامل فیلوسیلیکات آلومینیوم آب دار گفته می شود که با افزودن رطوبت کافی ویژگی های پلاستیک پیدا می کنند و با خشک شدن صلب می شوند.
خاک رسی
در طبقه بندی خاک ها، رس در گروه ریزدانه قرار می گیرد. ذرات رس معمولاً با اندازهٔ کوچک تر از ۰٫۰۰۲ میلی متر تعریف می شوند. لیکن گاهی مواقع ممکن است ذراتی با اندازهٔ ۰٫۰۰۲ تا ۰٫۰۰۵ میلی متر نیز رس تعریف شوند.ذراتی که بر حسب اندازه، در طبقهٔ رس ها قرار می گیرند، لزوماً شامل کانی های رس نمی شوند. رس ها در مکانیک خاک به ذراتی اطلاق می شود که اگر با مقدار محدودی آب مخلوط شوند، خاصیت خمیری از خود نشان می دهند. خمیری بودن، خاصیت بتونه شکلی است که رس مخلوط با آب از خود نشان می دهد. بنابراین مناسب است که ذرات خاکی که فقط از دیدگاه اندازه در ردهٔ رس ها قرار می گیرند (یعنی اندازهٔ آن ها کوچکتر از ۲ میکرون است) به جای رس، ذرات با اندازهٔ رسی نامیده شوند.
خاک چینی AL2O3. 2SIO2. NH2O از واژهٔ چینی Kao-lING (جایی در چین) گرفته شده که با آن خاک، ظرف ها و پیکره های چینی می ساختند.کااولی نیت AL2O3. 2SIO2. NH2O = Kaolinit، نازکی پولک هایش ۲۰ هزارم میکرون و درازای آن ها ۱۰۰ تا ۲۵۰ هزارم میکرون است و هموزن خود آب می مکد. برای یافتن اکسید آلومینیوم، نخست آن را در گرمای ۸۰۰ درجه، خشک شیمیایی می کنند تا آب شیمیایی آن بپرد و AL2O3. 2SIO2 آن بجا بماند. پس از آن نمک مانده را در جوهرنمک حل می نمایند. کااولی نیت در گرمای ۱۷۵۰ درجه آب می شود.
گل سرشوی دارای خاصیت آب مکی، چسبناکی، شکل پزیری و باد کردن بالا است، زیرا مونت موریلونیت آب مکنده در آن بسیار زیاد است. در سرامیک سازی کاربرد دارد. بنتونیت کالیومی دو تا سه برابر وزن خود و بانتونیت ناتریومی شش تا هفت برابر وزن خود آب می مکد. مونت موریلونیت montmorilonit چون دو لایه اتم sI دارد، بیش از کااولی نیت آب می مکد و دوبرابر آن یون می سازد. خاک رس مونت موریلونیت، نازکی پولک هایش یک هزارم میکرون و درازای پان ها ۱۰۰ تا ۳۰۰ هزارم میکرون است. آب مکندگی برای بانتونیت ناتریومی ۶ تا ۷ برابر وزنش و برای گونهٔ کلسیمی ۲ تا ۳ برابر وزنش است.بانتونیت یا گل سرشو را از زمان باستان در ایران می شناختند، در برگ گل می خواباندند و با آن سر و تن می شستند.سعدی می گوید:گلی خوشبوی در حمام روزیرسید از دست محبوبی به دستمبگفتا من گلی ناچیز بودمولیکن مدتی با گل نشستم...بانتونیت برای چسبناک کردن ماسهٔ ریخته گری و پوشش گرافیتی درون تشت های فلز گدازی و رنگ گیری روغنهای معدنی، سفید کردن شیرهٔ سیاه، ساختن کرم های آرایشی و داروسازی، صاف کردن آب آشامیدنی، سرکه، پرداخت کردن و جلا دادن فلزها، ساختن مغز خودکار، ساختن آجر نسوز، در کندن چاههای نفت و ... کاربرد دارد.بانتونیت را برای آب بندی کردن هم بکار می برند؛ که پس ا مکیدن آب و گل شدن، باد می کند و جاهای خالی آن پر می شوند و دیگر آب در ریزه سوراخهای پر شده اش مانند کاهگل بام نشت نمی کند.

دانشنامه آزاد فارسی

رُس (clay)
نهشتۀ رسوبی بسیار ریزدانه ای با درجات کم و زیادِ تحکیم. هرگاه مرطوب باشد، موم سان است. بر اثر گرم شدن سخت و ناتراوا می شود. رنگ رُس، بسته به ترکیب شیمیایی آن، ممکن است سفید، خاکستری، سرخ، زرد، آبی یا سیاه باشد. کانیهای رُسی عمدتاً شامل سیلیکات های آب دار آلومینیم و منیزیوم، همراه با آهن، پتاسیم، سدیم و مواد آلی اند. بلورهای کانی های رُسی ساختار۱۱ی لایه ای دارند که آب را در خود نگه می دارد. همین ساختار به کانی خاصیت موم سانی می دهد. براساس طبقه بندیِ بین المللیِ آنالیز مکانیکی خاک، اندازۀ دانه های رُس از۰.۰۰۲ میلی متر کوچک تر است. رُس کاربردهای گوناگونی دارد که قدمت بعضی از آن ها، مانند سفالگری و خشت زنی، به دوران پیش از تاریخ می رسد.

فرهنگستان زبان و ادب

{clay} [زمین شناسی، کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] [زمین شناسی] خاکی با درصد بالایی از ذرات ریز و کلوئیدی که با جذب آب چسبنده و پس از خشک شدن کلوخه ای می شود [کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] بخشی از ذرات معدنی خاک که دارای قطر کمتر از 0/002 میلی متر است

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رَّسِّ: چاهی که طوقه چینی شده باشد( روایتی از حضرت رضا علیه السلام است که آن حضرت از امیر المؤمنین علیه السلام نقل می کند که اصحاب رس مردمی بودند که درخت صنوبری را میپرستیدند و نام آن را شاه درخت نهاده بودند و آن درخت رایافث فرزند نوح بر کنار چشمهای به نام ر...
معنی صَرِیخَ: کسی که ناله آدمی را بشنود و استغاثه او را جواب گوید و به فریاد او برسد - فریاد رس
معنی مُصْرِخِکُمْ: پناه دهنده ی شما - فریاد رس شما (کلمه مصرخ اسم فاعل از اصراخ است که به معنای پناه دادن و به داد کسی رسیدن و فریاد او را پاسخ گفتن میباشد )
معنی مُصْرِخِیَّ: پناه دهنده ی من - فریاد رس من (کلمه مصرخ اسم فاعل از اصراخ است که به معنای پناه دادن و به داد کسی رسیدن و فریاد او را پاسخ گفتن میباشد )
تکرار در قرآن: ۲(بار)
. . رسّ در لغت به معنی اثر جزئی و اول تب و دفن مرده و غیره آمده است ولی ملاحظه آیه نشان می‏دهد که مراد از آن در قرآن کریم محلی است که قومی بدان نسبت داده شده‏اند در نهج البلاغه خطبه 180 آمده «اَیْنَ اَصْحابُ مَدائِنِ الرَّسِّ الَّذینَ قَتَلُوا النِّبِیِینَ» از فرمایش امام «علیه السلام» بدست می‏آید که شهرهائی بوده بنام شهرهای رّس گه مردم آنها پیامبران‏شان را کشته‏اند. از دو آیه فوق که اصحاب رّس در ردیف اهل عذاب از عاد و ثمود نقل شده بدست می‏آید که آنها در اثر عذاب آسمانی هلاک شده و از بین رفته‏اند و ما بعد آیات درباره هلاکت آنها صریح است. به نظر می‏آید مراد از رّس رودخانه ارس فعلی است که در شمال آذربایجان بطول 800 کیلو متر از کوه‏های ارض روم در ترکیه سرچشمه گرفته پس از عبور از دشت مغان به رود کورا متصل می‏گردد و به دریای خزر می‏ریزد. قسمت عمده آن مرز ایران وشوروی است. در قسمتی از کرانه‏های این رود بزرگ، تمدّنی وجود داشته که فعلاً از بین رفته است و مدائن رّس در نهج البلاغه عبارت از همان تمدّن و شهرهاست. محمد عبده در شرح جمله فوق از نهج البلاغه تصریح کرده که مراد ار رّس رود ارس فعلی در آذربایجان است. در صافی از قمی نقل کرده رّس نهری است در ناحیه آذربایجان. در المیزان از عیون اخبار الرضا «علیه السلام» از علی «علیه السلام» حدیثی را بدین صورت تلخیص کرده که: اصحاب رّس درخت صنوبر را عبادت می‏کردند و به آن شاه درخت می‏گفتند آن را یافت پسر نوح در کنار چشمه‏ای که به آن روشن آب می‏گفتند کاشته بود. آن قوم را دوازده شهر بود در کنار نهری که آن را رّس می‏گفتند نام آن شهرها عبارت بود از آبان، آذر، دی، بهمن، اسفندار، فروردین، اردی‏بهشت، خرداد، مرداد، تیر، مهر، شهریور، عجم نام ماه‏های خود را از نام آن شهرها گرفته است. در هر شهر از آن صنوبر دانه‏ای کاشته و آب چشمه فوق را بر آن جاری کردند آب آن چشمه را بر خود و چهار پایان تحریم کردند و هر که از آن چشمه می‏خورد می‏کشتند و عقیده داشتند آن چشمه زندگی خدایان است و کسی حق ندارد از حیات خدایان کسر کند. در هر شهر برای خود عیدی قرار دادند، روز عید کنار آن صنوبر رفته مراسم و قربانی به راه انداختند آنگاه گوشت قربانی را در آتشی می‏انداختند و وقت ارتفاع دود آن، به درخت سجده می‏کردند و تضرّع و ناله می‏نمودند... این بود عادت آنها در شهرها و چون وقت عید شهر بزرگشان فرا می‏رسید و در آن پادشاهان به نام اسفندار سکونت داشت اهل شهرها به آنجا آمده دوازده روز عید می‏گرفتند... خداوند پیامبر بر آنها مبعوث کرد به او ایمان نیاوردند. وی دعد کرد درخت صنوبر خشکید، این عمل را سخت ناپسند شمردند... تصمصم به قتل پیامبر گرفتند، چاهی کنده وی را در آن افکنده و سر آن را گرفتند پیوسته ناله او می‏شنیدند که فوت شد پس از این کار خداوند عذابی فرستاد و همه را از بین برد. مشروح این حدیث در تفسیر برهان از مرحوم صدوق و نیز در صافی از عیون اخبار نقل شده و نیز در برهان و صافی نقل شده از جمله کارهای ناپسند اصحاب رّس مساحقه زنان بود، ایضاً حدیث فوق را محم بن عبده در شرح نهج البلاغه از سید رضی از علی «علیه السلام» نقل کرده است. طبرسی از عکرمه نقل کرده: رّس چاهی است که آنها پیامبر خود را در آن دفن کردند. از وهب نقل کرده اصحاب رّس قوم شعیب است و ایضاً گفته‏اند شهری است در یمامه و چاهی در انطاکیه و از حضرت صادق «علیه السلام» آورده که زنان اصحات رّس اهل مساحقه بودند. ناگفته نماند شاید مراد از مجوس که در آیه 17 سوره حج آمده اصحابرّس باشند و یا مجوس از اخلاف آنها باشد .

گویش مازنی

/ros/ قدرت – نیرو مایه & نخی که با الیاف کنف بافته شود و بیشتر به عنوان سربند کیسه ی گونی مورد استفاده قرار گیرد

قدرت – نیرو مایه


نخی که با الیاف کنف بافته شود و بیشتر به عنوان سربند کیسه ...


واژه نامه بختیاریکا

( رَس * ) ریسمان ریسیده دور پره

پیشنهاد کاربران

واحد

روز در زبان مُلکی گالی

رس کسی را کشیدن یعنی اون فرد را خیلییییییییی زیاد اذیت کردن
رسه مارو کشیدن این کارمندای بانک تا جواب مارو دادن


کلمات دیگر: