کلمه جو
صفحه اصلی

قادر


مترادف قادر : باقدرت، پرتوان، توانا، زورمند، قدر، قوی، مقتدر

متضاد قادر : قاصر، ناتوان

برابر پارسی : توانا، توانمند، نیرومند

فارسی به انگلیسی

powerful,


able


able, powerful, able _, capable

able, able _, capable


عربی به فارسی

توانا بودن , شايستگي داشتن , لايق بودن , قابل بودن , مناسب بودن , اماده بودن , ارايش دادن , لباس پوشاندن , قادر بودن , قوي کردن , راهي شدن , روانه شدن , حرکت کردن , رخت بربستن , قاتل وار , کشنده , سبع


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: qāder) (عربی) دارای قدرت ، توانا ؛ از نام‌ها و صفات خداوند .


اسم: قادر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: qāder) (فارسی: قادر) (انگلیسی: ghader)
معنی: توانا، مالک، مسلط، از نام های پروردگار، ( عربی )، دارای قدرت، از نام ها و صفات خداوند، از نامهای خداوند

مترادف و متضاد

باقدرت، پرتوان، توانا، زورمند، قدر، قوی، مقتدر ≠ قاصر، ناتوان


فرهنگ فارسی

( قادر بالله ) عباسی احمد بن اسحاق مکنی به ابوالعباس بیست و پنجمین خلیفه عباسی ( جل. ۳۸۱ ه ق ./ ۹۹۱ م . - ف. ۴۲۲ ه ق ./ ۱٠۳۱ م . ) . وی پیش از جلوس از طائع خلیفه گریخته در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه میزیست . چون طائع را بگرفتند بهائ الدوله بن عضدالدوله کس بطلب قادر فرستاد و او را بخلافت رسانید و طائع را بدو سپرد . قادر مردی متدین عابد عاقل و فاضل و بسیار خیر بود. طائع را در حجره ای نیکو بنشاند و گروهی را براو موکل کرد تا خدمت او کنند . وی با سکینه دختر بهائ الدوله ازدواج کرد و در عهد او دولت عباسیان رونقی بسزا داشت .
باقدرت، توانا، نیرومند
( اسم ) ۱ - توانا مقتدر ۲ - زورمند ۳ - مالک مسلط ۴ - قابل لایق ۵ - کار آزموده ۶ - نامی از نامهای خدای تعالی . یا قادر مطلق . ۱ - توانا بر همه چیز ۲ - خدای متعال .

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . ] (اِفا. ) توانا، نیرومند.

لغت نامه دهخدا

قادر. [ دِ ] ( ع ص ) توانا. ( منتهی الارب ). قدیر. با قدرت. مقتدر :
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر... نباشد. ( تاریخ بیهقی ص 386 ).
طالب و صابر و بر سر دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ).
صانع و قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان ز زر نگار کند.
ناصرخسرو.
و چون بر خواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. ( کلیله و دمنه ص 309 ). مسبب همه قادری است که مجادیح انواء نفحه ای از نوافح رحمت او است. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 437 ).
بر بد و نیک چون نیم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم.
ابن یمین.
|| مالک. مسلط : و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هفتم برزبان خویش قادر بودن. ( کلیله و دمنه ). || زوردار. توانا :
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است.
مسعودسعد.
|| قابل. لایق. || مستعد. || حاذق. کارآزموده. ( ناظم الاطباء ). || در دیگ پخته. ( منتهی الارب ). || تقدیرکننده. اندازه کننده. ( ناظم الاطباء ).

قادر. [ دِ ] ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی.

قادر. [ دِ ] ( اِخ ) احمدبن اسحاق ، مکنی به ابوالعباس بیست وپنجمین خلیفه عباسی است که از 381 تا 422 هَ. ق. خلیفه بود. او پیش از آنکه به خلافت رسد در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه می نشست و از طائع خلیفه گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله کس به طلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر مسند خلافت نشاندو طائع را به او سپرد. قادر مردی متدین ، متعبد، عاقل ، دانا، فاضل و بسیارخیر بود. طائع را در حجره نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طائع احسان و اکرام میکرد. وی سکینه دختر بهاءالدولةبن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت. قادر به سال 422 هَ. ق درگذشت. ( از تجارب السلف ص 253 ) ( مجمل التواریخ والقصص ص 381، 382، 396، 404، 427، 453 ).

قادر. [ دِ ] ( اِخ ) یحیی بن اسماعیل. رجوع به یحیی بن اسماعیل بن المأمون شود.

قادر. [ دِ ] (اِخ ) احمدبن اسحاق ، مکنی به ابوالعباس بیست وپنجمین خلیفه ٔ عباسی است که از 381 تا 422 هَ . ق . خلیفه بود. او پیش از آنکه به خلافت رسد در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه می نشست و از طائع خلیفه گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله کس به طلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر مسند خلافت نشاندو طائع را به او سپرد. قادر مردی متدین ، متعبد، عاقل ، دانا، فاضل و بسیارخیر بود. طائع را در حجره ٔ نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طائع احسان و اکرام میکرد. وی سکینه دختر بهاءالدولةبن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت . قادر به سال 422 هَ . ق درگذشت . (از تجارب السلف ص 253) (مجمل التواریخ والقصص ص 381، 382، 396، 404، 427، 453).


قادر. [ دِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .


قادر. [ دِ ] (اِخ ) یحیی بن اسماعیل . رجوع به یحیی بن اسماعیل بن المأمون شود.


قادر. [ دِ ] (ع ص ) توانا. (منتهی الارب ). قدیر. با قدرت . مقتدر :
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.

منوچهری .


در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر ... نباشد. (تاریخ بیهقی ص 386).
طالب و صابر و بر سر دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).


صانع و قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان ز زر نگار کند.

ناصرخسرو.


و چون بر خواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه ص 309). مسبب همه قادری است که مجادیح انواء نفحه ای از نوافح رحمت او است . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 437).
بر بد و نیک چون نیم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم .

ابن یمین .


|| مالک . مسلط : و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت ... هفتم برزبان خویش قادر بودن . (کلیله و دمنه ). || زوردار. توانا :
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است .

مسعودسعد.


|| قابل . لایق . || مستعد. || حاذق . کارآزموده . (ناظم الاطباء). || در دیگ پخته . (منتهی الارب ). || تقدیرکننده . اندازه کننده . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

باقدرت، توانا، نیرومند.

دانشنامه عمومی

قادر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
قادر نام خداوند
قادر عبدالله
قادر خان
اصغر قادر
عبدالقادر
قادر (خلیفه)
قادر (فیلم)
قادر (موشک)
عملیات قادر

قادر (خلیفه). ابوالعباس احمد قادر (القادر بالله أبو العباس أحمد بن إسحاق بن المقتدر) (۳۳۶–۴۲۲ هجری/۹۴۷–۱۰۳۱ میلادی) از خلفای عباسی در بغداد بود که از سالهای ۹۹۱ تا ۱۰۳۱ میلادی فرمان راند؛ او به جای برادرزاده اش ابوبکر عبدالکریم طائع به خلافت نشست. او شخصی متدین و شب زنده دار بود و بسیار صدقه می داد. او کتابی در اصول نوشت و فضایل عمر بن عبدالعزیز را در آن وارد کرد. او خود مذهب حنبلی داشت و این مذهب را مذهب رسمی جهان اسلام اعلام نمود. او علیه معتزله نیز در کتاب خود نوشته است. قادر در هشتاد و هفت سالگی درگذشت و پسرش ابوجعفر عبدالله قائم جانشین او شد.
محمد خضری (۱۴۱۹)، الدولة العباسیة، ترجمهٔ عبدالعزیز دوری، به کوشش محمد ضناری.، قاهره: دارالکتب العلمیه، ص. ۱۴۴
فاروق عمر (۱۴۲۱)، الخلافة العباسیه فی عصر الفوضی العسکریه ۲۴۷/۳۳۹ه - ۸۶۱/۹۴۶م: دراسة تاریخیة لبوادر التسلط العسکری علی الخلافة العباسیة، به کوشش سعید شورایی.، قاهره: دارالإحسان، ص. ۸۸
رسول جعفریان (۱۳۷۸)، تاریخ اسلام از پیدایش تا ایران اسلامی، به کوشش مرتضی رحیمی.، قم: انتشارات حوزه علمیه، ص. ۸۸

قادر (فیلم). قادر فیلمی به کارگردانی رضا صفایی و نویسندگی حبیب اله کسمایی محصول سال ۱۳۵۵ است.
رضا بیک ایمانوردی
علی میری
روشنک صدر
کامی کسروی
حسن رضیانی
زهره
علی اکبر طوفان پناه
عباس مختاری
یدالله محمدی نژاد
مشکوه
رضا غیاثی
شفیانی
علی آزاد
قادر و عماد و غضنفر به کار قاچاق مشغولند...

قادر (موشک). قادر یک موشک کروز ضد کشتی ایرانی است که اولین بار در سال ۱۳۹۰ در رزمایش نیروی دریایی ارتش از آن رونمایی شد. به گفته مقامات ایرانی این موشک ۲۰۰ کیلومتر برد داشته و قدرت تخریبی بالایی علیه اهداف ساحلی و کشتی های جنگی دارد. تلویزیون دولتی ایران قادر را یک موشک کروز نسبتاً سبک توصیف کرده که در ارتفاع پائین حرکت کرده و دقت بالایی دارد.
موشک کروز ضد کشتی با برد بیش از ۲۰۰ کیلومتر
دارای کلاهک جنگی ۲۰۰ کیلو گرمی
پرواز در ارتفاع پایین و مقابله با شناورها و تجهیزات ساحلی دشمن با سطح مقطع راداری بسیار کم
سامانه خلبان خودکار دیجیتال
سامانه ناوبری با دقت بالا
امکان برنامه ریزی موشک قبل از شلیک
رادار پیشرفته با قابلیت مقابله با جنگ الکترونیک
آماده سازی و واکنش سریع موشک برای حمله به اهداف ساحلی علاوه بر هدف شناور
دارای توانایی پرتاب از زمین، دریا و هوا
برخی از ویژگی های موشک قادر:
سیستم هدایت :رادار فعال توان پرواز در ارتفاع 3 تا 5 متری اب

فرهنگ فارسی ساره

توانا، توانمند، نیرومند


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَادِرٌ: قدرتمند - توانا-آنکه تقدیر می کند-آنکه اندازه تعیین می کند(از ماده قدر است که به معنای تقدیر و اندازهگیری است )
معنی لَا یَرْتَدُّ: بر نمی گردد (منظور از "لا یرتد الیهم طرفهم "این است که از شدت هول و ترس از آنچه میبینند قادر نیستند چشم خود را بگردانند(چشمشان بر نمی گردد))
معنی عسق: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که حمعسق معنایش حلیم ، مثیب ( ثواب دهنده )،عالم ، سمیع ، قادر ، قوی ، است )
معنی طَرْفُهُمْ: نگاه و چشم برگرداندن آنها ( در عبارت "لَا یَرْتَدُّ إِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ " منظور این است که از شدت هول و ترس از آنچه میبینند قادر نیستند چشم خود را بگردانند و پلکهایشان به هم نمی خورد)
معنی مُّقْتَدِرٍ: قادر و توانا با قدرت عظیم (کلمه مقتدر نیز معنیش نزدیک به کلمه قدیر است و به همین معنا است چیزی که هست در غیر خدای تعالی هم استعمال میشود ، و در غیر خدا معنایش متکلف و مکتسب قدرت است ، یعنی کسی که برای به دست آوردن قدرت خود را به زحمت میاندازد ، و خود...
معنی لَمْ نُمَکِّن: امکانات ندادیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در علم دارد ، و یا مکانتی در نزد مردم ...
معنی نُمَکِّنَ: امکانات می دهیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در علم دارد ، و یا مکانتی در نزد مردم...
معنی مَکَّنِّا: قدرت و تمکین دادیم- امکانات دادیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در علم دارد ، و یا ...
معنی مَّکَّنَّاکُمْ: به شما قدرت و تمکین دادیم - به شما امکانات دادیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در ع...
معنی مَّکَّنَّاهُمْ: به آنان قدرت و تمکین دادیم - به آنان امکانات دادیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در...
معنی یُمَکِّنَنَّ: قطعاً استوار می سازد - قطعاً استقرار می دهیم (کلمه مکان به معنای قرارگاه هر چیز است از زمین ، و معنای امکان و تمکین ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوی اطلاق میشود ، مثل اینکه میگوئیم فلانی مکانتی در علم د...
ریشه کلمه:
قدر (۱۳۲ بار)

جدول کلمات

توانا

پیشنهاد کاربران

توانا
باقدرت
یکی از صفات خداوند متعال

باقدرت، پرتوان، توانا، زورمند، قدر، قوی، مقتدر

توانایی


کلمات دیگر: