کلمه جو
صفحه اصلی

آلت

فارسی به انگلیسی

instrument, (genital) organ, glazing bar, [fig.] tool, cat's - paw


implement, instrument


مترادف و متضاد

ابزار، اسباب، افزار، دستگاه، مایه، وسیله


اندام، عضو


۱. ابزار، اسباب، افزار، دستگاه، مایه، وسیله
۲. اندام، عضو


فرهنگ فارسی

← آلت مردانه


فرهنگ معین

(لَ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - ابزار، وسیله . 2 - سبب ، مایه . 3 - عضو، اندام . 4 - زین و برگ (اسب ). 5 - آلت تناسلی زن و مرد.


لغت نامه دهخدا

آلت . [ ل َ ] (اِ) هر یک از قطعات چوب باریک تراشیده بدرازا با درز و شکاف که در در و پنجره و قاب سقف بکار برند چون فاصله ٔ میان دو صفحه یا دو لغت یا دو شیشه و چهارسوی لغت یا شیشه را در درزهای آن استوار کنند.


آلت . [ ل َ ] (ع اِ) آله . واسطه ٔ میان فاعل و مفعول در رسیدن اثر، چون اره برای نجار. افزار. ابزار. دست افزار. (مهذب الاسماء). ساز کار. ساز. (زمخشری ). ادات . ساز دست :
ببازار شد مشک و آلت ببرد
گروکان به پرمایه مردی سپرد.

فردوسی .


هیونی جدا زآلت بزم و خوان
ز زرّینه هم برد با خود جوان .

فردوسی .


بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی .

فردوسی .


گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .

فردوسی .


دوسیصد هیون کرد در زیر بار
همه زآلت بزم وز کارزار.

فردوسی .


خواجه ٔ بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عُدّت و مردم و غلامان دارد. (تاریخ بیهقی ). طاهر تجملی و آلتی سخت تمام داشت . (تاریخ بیهقی ). رمادی ... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدّت . (تاریخ بیهقی ). او را فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت ... غارت کردند. (تاریخ بیهقی ).
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست .

مسعودسعد.


هر کو بغذی مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تَبَر آرد.

اثیر اخسیکتی .


نفس اژدرها است او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است .

مولوی .


چوب حق و پشت وپهلو آن ِ او
من غلام و آلت فرمان ِ او.

مولوی .


نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی آلتی ؟

مولوی .


آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه کشت کرده ریگ در
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر.

مولوی .


|| عضو :
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان ؟

فردوسی .


دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند.

فردوسی .


تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداد است نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز.

اسدی .


|| زین و برگ . یراق اسب :
بیاورد پس جامه ٔ پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی .

فردوسی .


|| مجازاً، مایه . وسیلت . سبب :
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .

فردوسی .


زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .

فردوسی .


و برحسب این سخن میتوان شناخت که آلت جهان گیری مال است . (کلیله و دمنه ). || ستون خیمه . دیرک چادر. || شدت و سختی . || حالت . || سریرالمیت . جنازه .
- آلت ، آلت تناسل ؛ شرم اندام مرد و زن . قُبُل .
- آلت جرم ؛ آنچه از وسائط، مجرم برای اجرای جرم بکار برده ، چون کارد و چوب و طپانچه (نوعی اسلحه ٔ گرم ) و تفنگ و جز آن .
- آلت جنگ ، آلت رزم ، آلت سپاه ، آلت کارزار، آلت لشکر ؛ سلاح . سلیح :
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار.

فردوسی .


سیاوش بدان آلت و فرّ و برز
بدان ایزدی دست و آن تیغ و گرز...

فردوسی .


چنین گفت کاینجا بمانید بار
مدارید جز آلت کارزار.

فردوسی .


فَرُخ زاد برگشت نزدیک شاه
پر از گَرد با آلت رزمگاه .

فردوسی .


نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن بگردان سپرد.

فردوسی .


از آن بار چیزی که اندرخور است
همه گوهر و آلت لشکر است .

فردوسی .


خروشی برآمد ز لشکر بزار
فروریختند آلت کارزار.

فردوسی .


همه رزمگه پر ستام و کمر
پر از آلت لشکر و سیم و زر.

فردوسی .


یکی نامور بود نامش تباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک .

فردوسی .


چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن [ کردیه ] دهی آلت کارزار
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد.

فردوسی .


ز شاه کیان خواستند زینهار
فروریختند آلت کارزار.

فردوسی .


بیامد دلی شاد بِبْهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ .

فردوسی .


پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج و هم آلت کارزار.

فردوسی .


گزین کرد از ایرانیان صدهزار
که بودند با آلت کارزار.

فردوسی .


همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ .

فردوسی .


شرط آن است که ... دوهزار غلام آراسته با ساز و آلت تمام ... به نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت ... وی [ یعنی محمود ] دیده آمده است . (تاریخ بیهقی ). نیمه ٔ ماه بهرات آمد سخت با شکوه و آلت و حشمت تمام . (تاریخ بیهقی ).
هیون دوکوهه دگر شش هزار
همه بارشان آلت کارزار.

اسدی .


چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره .

ناصرخسرو.


بدان بکوش که گردنْت را گشاده کند
کنون که با حشر و آلت اندرین حبسی .

ناصرخسرو.


- آلت حرکت ؛ عضله و عصب .
- آلت ذات الحلق ؛ نام ابزاری است نزد هیئت شناسان قدیم ،مرکب از دو حلقه ٔ افقی و عمودی .
- آلت رجولیت ؛ شرم اندام مرد.
- آلت زبان ، آلت اللسان ؛ مجموع غده های زیر زبان که آب دهان از آن ترابد.
- آلت شکره ؛ آنچه نخجیرگیران و صیادان دارند از دام و تیر و کمان و کمانگروهه و جز آن :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره .

عنصری .


- آلت طرب ؛ ساز و هر چیز که نوازند طرب را. آلت موسیقی .
- آلت (آلت دست ) کسی شدن ؛ برای نفع او غالباً بضرر و زیان خود بکار رفتن .
- آلت لعاب ؛ آلت زبان ، یعنی غده های زیر زبان .
- امثال :
ز بی آلتان کار ناید درست .

نظامی .


هرکه را بیش حاجت آلت بیش .

سنائی .



فرهنگ عمید

۱. هر چیزی که به‌وسیلۀ آن کاری انجام بدهند؛ ابزار؛ افزار.
۲. قطعات تخته یا فلز که در سقف، پنجره یا در به کار می‌برند.
۳. (زیست‌شناسی) اندام؛ عضو بدن.
۴. اندام تناسلی مرد یا زن.
⟨ آلت تناسلی: (زیست‌شناسی) در مرد بیضه و ذکر، در زن فَرْج و رَحِم.


دانشنامه عمومی

آلَت (با سرعت در خواندن و بدون کشش آ ) یعنی زرد چوبه


فرهنگ فارسی ساره

ابزار، افزار


گویش بختیاری

فلفل سیاه.



کلمات دیگر: