فرهنگ عمید

<hr> مترادف طالب : جوینده ، خواهنده، خواهان، خواستار، مایل، محصل، تلمیذ، طلبه ، سالک <hr> متضاد طالب : مطلوب، استاد، پیر، مرید، مرشد <hr> برابر پارسی : جوینده، دانشجو، پژوهنده

مترادف طالب : جوینده ، خواهنده، خواهان، خواستار، مایل، محصل، تلمیذ، طلبه ، سالک متضاد طالب : مطلوب، استاد، پیر، مرید، مرشد برابر پارسی : جوینده، دانشجو، پژوهنده

طالب

<hr> برابر پارسی : تالبی، خرچوک، خروک

برابر پارسی : تالبی، خرچوک، خروک

طالبی

<hr> مترادف طالح : بدکار، تبهکار، فاسد، مخبط، بدعمل، بدکردار، ولگرد، بی سامان <hr> متضاد طالح : صالح

مترادف طالح : بدکار، تبهکار، فاسد، مخبط، بدعمل، بدکردار، ولگرد، بی سامان متضاد طالح : صالح

طالح

طالسان

<hr> مترادف طالع : اختر، اقبال، بخت، دولت، شانس، فال، هور ، نصیب، قسمت، سرنوشت، برآینده <hr> متضاد طالع : ادبار، افول کننده، آفل، طلوع کننده، شارق <hr> برابر پارسی : بخت، سرنوشت

مترادف طالع : اختر، اقبال، بخت، دولت، شانس، فال، هور ، نصیب، قسمت، سرنوشت، برآینده متضاد طالع : ادبار، افول کننده، آفل، طلوع کننده، شارق برابر پارسی : بخت، سرنوشت

طالع

<hr> مترادف طالع بین : رمال، غیب گو، فال بین، فالگیر <hr> برابر پارسی : پیشگو، فال بین، بخت بین

مترادف طالع بین : رمال، غیب گو، فال بین، فالگیر برابر پارسی : پیشگو، فال بین، بخت بین

طالع بین

<hr> مترادف طالع مند : نیک بخت، خوش اقبال، خوش شانس، بخت یار، نیک اختر، خوش بخت، پیشانی سفید، طالع ور <hr> متضاد طالع مند : بی طالع، بدبخت، بداقبال

مترادف طالع مند : نیک بخت، خوش اقبال، خوش شانس، بخت یار، نیک اختر، خوش بخت، پیشانی سفید، طالع ور متضاد طالع مند : بی طالع، بدبخت، بداقبال

طالع مند

<hr> مترادف طامات : شطح، کفرگویی، کفریات، پریشان گویی، سخنان ادعاآمیز، گزافه، اراجیف، گفتار بیهوده، حادثه عظیم، بلایا، سوانح

مترادف طامات : شطح، کفرگویی، کفریات، پریشان گویی، سخنان ادعاآمیز، گزافه، اراجیف، گفتار بیهوده، حادثه عظیم، بلایا، سوانح

طامات

<hr> مترادف طامع : امیدوار، چشم به راه، آزمند، حریص، طمعکار، طمع ورز <hr> متضاد طامع : قانع، خشنود، قناعت پیشه

مترادف طامع : امیدوار، چشم به راه، آزمند، حریص، طمعکار، طمع ورز متضاد طامع : قانع، خشنود، قناعت پیشه

طامع

طامعه

<hr> مترادف طامه : امر عظیم، حادثه عظیم، بلای عظیم، حادثه بزرگ، رستاخیز، روزقیامت، محشر، داهیه، مصیبت، بلای سخت

مترادف طامه : امر عظیم، حادثه عظیم، بلای عظیم، حادثه بزرگ، رستاخیز، روزقیامت، محشر، داهیه، مصیبت، بلای سخت

طامه

طامه الکبری

طامهالکبری

طامور

طاها

<hr> مترادف طاهر : پاک، پاکیزه، تمیز، طیب، منقح، مهذب، نظیف، پاکدامن ، بی گناه، معصوم <hr> متضاد طاهر : پلشت، پلید، ناپاک، نجس <hr> برابر پارسی : پاکیزه، پاکدامن، پاک جامه

مترادف طاهر : پاک، پاکیزه، تمیز، طیب، منقح، مهذب، نظیف، پاکدامن ، بی گناه، معصوم متضاد طاهر : پلشت، پلید، ناپاک، نجس برابر پارسی : پاکیزه، پاکدامن، پاک جامه

طاهر

<hr> مترادف طاهره : پاکدامن، عفیفه، محصنه، مطهره

مترادف طاهره : پاکدامن، عفیفه، محصنه، مطهره

طاهره

<hr> برابر پارسی : تاووس

طاووس

طاووس خرام

طاووس فش

<hr> مترادف طاووس وار : طاووس وش، طاووس فش، طاووس رفتار، خرامان، نازخرام، متکبرانه، جلوه گرانه

مترادف طاووس وار : طاووس وش، طاووس فش، طاووس رفتار، خرامان، نازخرام، متکبرانه، جلوه گرانه

طاووس وار

طاووس پیکر

<hr> مترادف طاووسی : مربوط به طاووس، به رنگ طاووس، سبز براق مایل به بنفش، مطوس

مترادف طاووسی : مربوط به طاووس، به رنگ طاووس، سبز براق مایل به بنفش، مطوس

طاووسی

<hr> مترادف طایر : پرنده، طیر، مرغ، پروازکننده، تایر، چرخ وسائط نقلیه <hr> متضاد طایر : تیوپ، تویی <hr> برابر پارسی : مرغ، پرنده

مترادف طایر : پرنده، طیر، مرغ، پروازکننده، تایر، چرخ وسائط نقلیه متضاد طایر : تیوپ، تویی برابر پارسی : مرغ، پرنده

طایر

طایع

<hr> مترادف طایفه : آل، اعقاب، امت، ایل، تیره، جماعت، جنس، خاندان، خانواده، دسته، دودمان، سلسله، عشیره، قبیله، قوم، گروه، ملت <hr> برابر پارسی : تبار، تیره، خاندان، ویس

مترادف طایفه : آل، اعقاب، امت، ایل، تیره، جماعت، جنس، خاندان، خانواده، دسته، دودمان، سلسله، عشیره، قبیله، قوم، گروه، ملت برابر پارسی : تبار، تیره، خاندان، ویس

طایفه

<hr> مترادف طایل : فراخی، وسعت، فزونی، توانایی، قدرت، تحول، دارایی، توانگری، غنا، سود، فایده، نفع، منفعت، بهره، وسیع، گسترده، بسیار، زیاد، وافر، فراوان

مترادف طایل : فراخی، وسعت، فزونی، توانایی، قدرت، تحول، دارایی، توانگری، غنا، سود، فایده، نفع، منفعت، بهره، وسیع، گسترده، بسیار، زیاد، وافر، فراوان

طایل

طایله

<hr> مترادف طب : پزشکی، طبابت، علم الابدان، حرفه پزشکی، درمان، معالجه، درمان شناسی، درمان کردن، معالجه کردن، درمانگری کردن، شفا دادن <hr> برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

مترادف طب : پزشکی، طبابت، علم الابدان، حرفه پزشکی، درمان، معالجه، درمان شناسی، درمان کردن، معالجه کردن، درمانگری کردن، شفا دادن برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

طب

<hr> مترادف طبابت : پزشکی، طب، درمانگری، علم پزشکی، علم طب <hr> برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

مترادف طبابت : پزشکی، طب، درمانگری، علم پزشکی، علم طب برابر پارسی : پزشگی، پزشکی

طبابت

<hr> مترادف طباخ : آشپز، خوالیگر، خورشگر، سفره چی، پزنده <hr> برابر پارسی : آشپز، پزنده، خورشگر | ( طبّاخ ) خوالیگر، آشپز

مترادف طباخ : آشپز، خوالیگر، خورشگر، سفره چی، پزنده برابر پارسی : آشپز، پزنده، خورشگر | ( طبّاخ ) خوالیگر، آشپز

طباخ

طباخت

طباشیر

طباطبائی

<hr> مترادف طباع : سرشت ها، طبع ها، سجایا

مترادف طباع : سرشت ها، طبع ها، سجایا

طباع

طباق

<hr> مترادف طبال : دهل زن، طبل زن، طبل نواز

مترادف طبال : دهل زن، طبل زن، طبل نواز

طبال

<hr> مترادف طبایع : طبیعت ها، سرشت ها، نهادها، سجایا، خوی ها، مزاج ها، طبع ها، طبع، قریحه، چهار عنصر

مترادف طبایع : طبیعت ها، سرشت ها، نهادها، سجایا، خوی ها، مزاج ها، طبع ها، طبع، قریحه، چهار عنصر

طبایع

<hr> مترادف طبخ : پختن، پخته کردن، پخت، پز، آشپزی <hr> برابر پارسی : پختن

مترادف طبخ : پختن، پخته کردن، پخت، پز، آشپزی برابر پارسی : پختن

طبخ

<hr> مترادف طبر : شمشاد

طبر

<hr> مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب

مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب

طبرخون

<hr> مترادف طبرزد : نبات سرخ، قند سوخته، نوعی خرما، بسیار شیرین، شهدآمیز

مترادف طبرزد : نبات سرخ، قند سوخته، نوعی خرما، بسیار شیرین، شهدآمیز

طبرزد

طبرزین

طبرسی

<hr> مترادف طبری : مازندرانی، منسوب به طبرستان

مترادف طبری : مازندرانی، منسوب به طبرستان

طبری

طبطاب

<hr> مترادف طبع : چاپ، نشر، خو، سرشت، شیمه، منش، نهاد، ذوق، قریحه، شاعری، تمایل، گرایش، رغبت، میل، استعداد، طبیعت، مزاج، ذائقه، هریک از چهار عنصر اصلی، هریک از چهارخلط اصلی، اخلاط چهارگانه، سلیقه، پسند <hr> برابر پارسی : خوی، گوهر، چاپ، سرشت، منش، نهاد

مترادف طبع : چاپ، نشر، خو، سرشت، شیمه، منش، نهاد، ذوق، قریحه، شاعری، تمایل، گرایش، رغبت، میل، استعداد، طبیعت، مزاج، ذائقه، هریک از چهار عنصر اصلی، هریک از چهارخلط اصلی، اخلاط چهارگانه، سلیقه، پسند برابر پارسی : خوی، گوهر، چاپ، سرشت، منش، نهاد

واژه های حرف "ط" - فرهنگ عمید