فرهنگ فارسی

<hr> مترادف با تجربه : آزموده، حاذق، خبره، کارآزموده، کاردان، کهنه کار، مجرب <hr> متضاد با تجربه : بی تجربه، تازه کار <hr> برابر پارسی : آزموده، کار آزموده | آزموده

مترادف با تجربه : آزموده، حاذق، خبره، کارآزموده، کاردان، کهنه کار، مجرب متضاد با تجربه : بی تجربه، تازه کار برابر پارسی : آزموده، کار آزموده | آزموده

با تجربه

با جبان

با جذبه

با جریقیه

با جناغی

<hr> مترادف با حرارت : تند، حاد، فعالانه ، پرجنب وجوش، جدی، فعال، کوشا ، پرشور <hr> متضاد با حرارت : منفعلانه، سرد، سست <hr> برابر پارسی : گرم، پرشور، خونگرم، مهربان

مترادف با حرارت : تند، حاد، فعالانه ، پرجنب وجوش، جدی، فعال، کوشا ، پرشور متضاد با حرارت : منفعلانه، سرد، سست برابر پارسی : گرم، پرشور، خونگرم، مهربان

با حرارت

<hr> مترادف با خود : آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار <hr> متضاد با خود : بی خود، ناهشیار

مترادف با خود : آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار متضاد با خود : بی خود، ناهشیار

با خود

با دل زدن

با دل گفتن

با راهی

با رحمت

با رنگ و بوی

با شوشیناک

با صبحانه

<hr> مترادف با عظمت : باحشمت، باشکوه، بزرگ، شکوهمند، شگرف، عظیم، مجلل <hr> متضاد با عظمت : کوچک، معمولی، بی شکوه

مترادف با عظمت : باحشمت، باشکوه، بزرگ، شکوهمند، شگرف، عظیم، مجلل متضاد با عظمت : کوچک، معمولی، بی شکوه

با عظمت

با قیمت

با نازادان

با نام

با نان

با نهیب

با وجاهت

با پایان

با کبه

با کسی اتش شدن

بائو

<hr> مترادف باابرو : ( باآبرو ) آبرودار، آبرومند، باحیثیت، محترم، معتبر <hr> متضاد باابرو : ( باآبرو ) بی آبرو

مترادف باابرو : ( باآبرو ) آبرودار، آبرومند، باحیثیت، محترم، معتبر متضاد باابرو : ( باآبرو ) بی آبرو

باابرو

باارز

<hr> مترادف بااصل : اصالت دار، اصیل، بااصالت، شریف، نجیب، نژاده، نسیب <hr> متضاد بااصل : بی اصل

مترادف بااصل : اصالت دار، اصیل، بااصالت، شریف، نجیب، نژاده، نسیب متضاد بااصل : بی اصل

بااصل

بااطلاع

<hr> مترادف باانصاف : انصافدار، منصف، بی نظر، حق بین، دادگر، عادل <hr> متضاد باانصاف : بی انصاف

مترادف باانصاف : انصافدار، منصف، بی نظر، حق بین، دادگر، عادل متضاد باانصاف : بی انصاف

باانصاف

<hr> مترادف باانضباط : بادیسیپلین، بانظم، مرتب، منضبط، مقرراتی، منظم <hr> متضاد باانضباط : بی انضباط، شلخته، نامرتب، نظم گریز

مترادف باانضباط : بادیسیپلین، بانظم، مرتب، منضبط، مقرراتی، منظم متضاد باانضباط : بی انضباط، شلخته، نامرتب، نظم گریز

باانضباط

<hr> مترادف بااینکه : هرچند، اگرچه

مترادف بااینکه : هرچند، اگرچه

بااینکه

<hr> مترادف باب : رایج، رسم، متعارف، متداول، مد، مرسوم، معمول، در، دروازه، بارگاه، سرا ، دریچه، پنجره، بخش، فصل، مدخل، اب، بابا، پدر ، خاص، مخصوص، ویژه، باره، خصوص، فقره، مورد، بغاز، تنگه، درخور <hr> متضاد باب : کلبه، مام، مادر، ام <hr> برابر پارسی : در، دروازه

مترادف باب : رایج، رسم، متعارف، متداول، مد، مرسوم، معمول، در، دروازه، بارگاه، سرا ، دریچه، پنجره، بخش، فصل، مدخل، اب، بابا، پدر ، خاص، مخصوص، ویژه، باره، خصوص، فقره، مورد، بغاز، تنگه، درخور متضاد باب : کلبه، مام، مادر، ام برابر پارسی : در، دروازه

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی