کلمه جو
صفحه اصلی

خرد


مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش

متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

فارسی به انگلیسی

little, small, young, minute, petty, diminutive, wisdom, intellect, brainpower, broken, common sense, micro-, mind, odd, reason, sagacity, sanity, understanding

brainpower, broken, common sense, diminutive, intellect, micro-, mind, minute, odd, reason, sagacity, sanity, sense, small, understanding, wisdom


wisdom, intellect


little, small, young, minute


فارسی به عربی

بیع بالمفرد , تافه , حکمة , سبب , ضییل , فکر , قلیلا

فرهنگ اسم ها

اسم: خرد (پسر) (فارسی) (تلفظ: kherad) (فارسی: خِرَد) (انگلیسی: kherad)
معنی: دانش

مترادف و متضاد

understanding (اسم)
توافق، فهم، هوش، خرد، ادراک، تظر

reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

intelligence (اسم)
اگاهی، فراست، زیرکی، ذکاوت، فهم، هوش، خرد، جاسوسی، بینش، روح پاک یا دانشمند

brain (اسم)
ذکاوت، مغز، هوش، مخ، کله، خرد

mind (اسم)
سامان، خیال، خرد، ضمیر، مشعر، خاطر، عقل، ذهن

wisdom (اسم)
معرفت، خرد، حکمت، فضیلت، عقل، دانش، دانایی، فرزانگی

nous (اسم)
خرد، قوه ادراک، عقل

intellect (اسم)
هوش، خرد، مشعر، عقل، قوه درک

minor (صفت)
کوچکتر، خرد، خردسال، محزون، پایین رتبه، صغیر، اصغر، کمتر، صغری، کماد

diminutive (صفت)
کوچک، خرد، مصغر

petty (صفت)
فرعی، کوچک، خرد، جزئی، غیر قابل ملاحظه

exiguous (صفت)
لاغر، خرد، کم

inconsiderable (صفت)
عرضی، خرد، جزئی، ناچیز، بی اهمیت، نا قابل

minuscule (صفت)
خرد

minikin (صفت)
ریز، کوچولو، خرد، ظریف

pint-size (صفت)
پست، کوچک، خرد، ناچیز، باندازه سر سنجاق

pint-sized (صفت)
پست، کوچک، خرد، ناچیز، باندازه سر سنجاق

pimping (صفت)
پست، علیل، خرد

small (صفت)
پست، خفیف، ریز، کوچک، ریزه، خرد، محقر، کم، جزئی، دون

little (صفت)
پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی

minim (صفت)
خرد، کمترین، وابسته به حداقل، حد اقل

tiny (صفت)
ریز، کوچک، کوچولو، ریزه، خرد، ناچیز، بسیار کوچک

۱. حقیر، صغیر، کوچک ≠ کبیر، بالغ، بزرگ
۲. اندک، کم، ناجیز
۳. شکسته، له ≠ سالم، نشکسته
۴. ریز، ریزه ≠ بزرگ، حجیم، عظیم


حقیر، صغیر، کوچک ≠ کبیر، بالغ، بزرگ


درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش ≠ جهالت، سفاهت


فرهنگ فارسی

عقل، هوش، قوه دریافت وادارک حسن وقبح اعمال و، تمییزنیک وبدامور، ریزه، هرچیز، خرده، لای، لجن، گل تیره وچسبناک
( صفت ) ۱ - کوچک کم جثه . ۲ - اندک سال کودک . جمع : خردان . ۳ - باریک دقیق . یا خرد و خاکشیر کردن. خرد کردن . یا خرد و خمیر شدن . ۱ - له شدن کوفته شدن . ۲ - بسیار خسته شدن .
لقب سعد بن زید منات است

فرهنگ معین

(خُ) [ په . ] (ص .) 1 - کوچک . 2 - کم سال ، کودک .


(خَ) (اِ.) گل و لای ، لجن .


(خ ِ رَ) [ په . ] (اِ.) 1 - عقل . 2 - ادراک ، دریافت .


(خُ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - کوچک . ۲ - کم سال ، کودک .
(خ ِ رَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - عقل . ۲ - ادراک ، دریافت .
(خَ ) (اِ. ) گل و لای ، لجن .

لغت نامه دهخدا

خرد. [ خ َ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). گل که بتازیش طین خوانند. ( شرفنامه منیری ). خَره. ( صحاح الفرس ) . گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب. ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ) :
آن کجا سرْت بر کشید بچرخ
باز ناگه فروبردْت بخرد.
خسروانی ( از لغت فرس ).
بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
فرخی.
همه راود بود یکسر زمینش
نباشد دیولاخ و شوره و خرد.
شمس فخری.

خرد. [ خ َرْ رَ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به خَرْد شود.

خرد. [ خ ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ خرود. ( از منتهی الارب ). رجوع به خرود شود. || ج ِ خرید و خریدة. رجوع به «خرید» و «خریدة» شود.

خرد. [ خ ُرْ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ خرید و خریدة. ( از منتهی الارب ). رجوع به خرید و خریدة شود.

خرد. [ خ َ رَ ] ( ع اِ ) درازی سکوت. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || ( مص ) ساکت شدن. || خریدة گشتن زن. ( ازمنتهی الارب ) ( از تاج العروس ). رجوع به خریدة شود.

خرد. [ خ ِ رَ ] ( اِ ) عقل. ( برهان قاطع ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ). دریافت. عقل. ادراک. تدبیر. فراست. هوش. دانش. زیرکی. ( ناظم الاطباء ) ( از شرفنامه منیری ). لُب . حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاة. حِلم. نُهْیة. نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]. روع. ناطقه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن.
فردوسی.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند.
( ویس و رامین ).
خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب.
( ویس و رامین ).
که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد... دانیم که ما را معذور دارد. ( تاریخ بیهقی ). وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید. ( تاریخ بیهقی ).چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی. ( تاریخ بیهقی ). همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد. ( تاریخ بیهقی ).

خرد. [ خ ُ ] (ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است . (از برهان قاطع). ضد بزرگ . (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچک . کم جثه . (از ناظم الاطباء). مقابل کلان . (یادداشت مؤلف ) : مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد. (حدود العالم ). کولان ، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است . (حدود العالم ).
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ .

رودکی .


چنین کار یکسر مدارید خرد
که این کینه را خرد نتوان شمرد.

فردوسی .


چنین گفت پیران به رهّام گرد
که این کار را خرد نتوان شمرد.

فردوسی .


چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد.

فردوسی .


برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.

فردوسی .


دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل
هزار بتکده ٔ خرد گرد حوض اندر.

فرخی .


صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس برّی .

منوچهری .


امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است . (تاریخ بیهقی ). امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد. (تاریخ بیهقی ). من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم . (تاریخ بیهقی ).
چو خردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان کشان کار خرد.

(گرشاسب نامه ).


بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد.

(گرشاسب نامه ).


جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته دید از بزرگان و خرد.

(گرشاسب نامه ).


بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.

(گرشاسب نامه ).


هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است .

ناصرخسرو.


زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را.

ناصرخسرو.


چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت ، آتش و بیماری و دشمن . (از اندرزنامه ٔ منسوب بخواجه نظام الملک ).
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ .

مسعودسعد.


در آینه ٔ خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید.

مسعودسعد.


عاقبت عافیت آموز او
گنج بزرگ است پس از رنج خرد.

انوری .


وز بزرگی که نفس حادثه است
می شناسم که فاعلی است نه خرد.

انوری .


بکلاهی بزرگ کرده مرا
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد.

انوری .


دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست .

خاقانی .


ما چنین خرد نیستیم الحق
که بعمری بدست آمده ایم .

عطار (دیوان چ سعید نفیسی ص 216).


- انگشت خرد ؛ خنصر و آن آخرین انگشتها باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
از خردان خطا از بزرگان عطا .
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن .
خردنگرش و بزرگ زیان مباش .

(از قابوسنامه ).


ز آب خرد ماهی خرد خیزد
نهنگ آن به که با دریا ستیزد.

سعدی .


|| جوان . اندک سال . (از ناظم الاطباء). کم سن . سنین طفولیت و شیرخوردگی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم .

صفار مرغزی .


بدانگه که ایران به ایرج سپرد
کز آن نامدارانْش او بود خرد.

فردوسی .


بسی بی پدر کرد فرزند خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد.

فردوسی .


چهارم از آن کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد.

فردوسی .


چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.

فردوسی .


شبانان کوه قلو را بخواند
وز آن خرد چندی سخن هابراند .

فردوسی .


بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد؟

فردوسی .


گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی . (نوروزنامه ). کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه ). || ریزه ٔ هر چیزی . (غیاث اللغات ). ریزریز. له . نرم . تکه تکه :
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید.

رودکی .


بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک بگسست خرد.

فردوسی .


برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.

فردوسی .


بزخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .

فردوسی .


سر و دست و پایش شکستند خرد
کشانش به پیش سراپرده برد.

فردوسی .


بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور.

منوچهری .


اندام شما بر بلگد خرد بسایم .

منوچهری .


ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد.

(گرشاسب نامه ).


بزد نیزه بر گردگاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد.

(گرشاسب نامه ).


بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد.

اسدی .


آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد. (نوروزنامه ). و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه ). تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خرد بشکست . (نوروزنامه ).
- باران خرد، خرد باران ؛ باران ریز. بارانی که دارای قطرات ریز باشد :
آگاه نیی که ریگ بارید
بر سرْت بجای خرد باران .

ناصرخسرو.


- پول خرد ؛ واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره (در تداول امروز). (یادداشت بخط مؤلف ).
- پهلوهای خرد ؛ اضلاع الخلف القصری .
- خردخاکشی ؛ له . ریزریز.
- خردخرد ؛ رفته رفته . آهسته آهسته .
- خرد شکستن ؛ ریزریز کردن . کوچک کوچک کردن :
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف وبرخیزد.

سوزنی .


- خرد کوفتن ؛ آنچنان کوفتن که شی ٔ کوفته شده کاملاً له شود :
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل .

منجیک .


- خرد فروکوفتن ، خرد فروکوبیدن :
مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.

فرخی .


- خردمُرد ؛ له . ریزریز. خردخاکشی :
با خردمردش کفواً احد.
- خرد و خمیر ؛ له و لورده . نرم . له .
- درم خرد ؛ پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است :
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل .

منجیک .


- نان خرد کردن ؛ نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| حقیر. پست . خوار. ناقابل :
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد.

فردوسی .


به پیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد.

فردوسی .


هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان .

فرخی .


جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.

منوچهری .


خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود.

منوچهری .


همه یاران من بزرگ شدند
من بماندم بچشم ایشان خرد.

سوزنی .


نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد.

نظامی .


مشمار عدوی خرد را خرد.

نظامی .


- خرد داشتن ؛ حقیر شمردن . ناچیز و ناقابل شمردن : و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107).
- امثال :
بخردان مفرمای کار درشت .
خردهمت همیشه خوار بود.

سنائی .


|| کم . (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). اندک . کم مایه (از نظر عددی ) :
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد.

فردوسی .


یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد
سدیگر کس ، از کاهلی برد خرد.

فردوسی .


پراندیشه شد تا بدرگه رسید
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید.

فردوسی .


دیدیم بسی ، که آب سرچشمه ٔ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.

سعدی (گلستان ).


|| باریک . دقیق (ناظم الاطباء) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان .

خرد. [ خ ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ خرود. (از منتهی الارب ). رجوع به خرود شود. || ج ِ خرید و خریدة. رجوع به «خرید» و «خریدة» شود.


خرد. [ خ َ ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). گل که بتازیش طین خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). خَره . (صحاح الفرس ) . گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) :
آن کجا سرْت بر کشید بچرخ
باز ناگه فروبردْت بخرد.

خسروانی (از لغت فرس ).


بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.

فرخی .


همه راود بود یکسر زمینش
نباشد دیولاخ و شوره و خرد.

شمس فخری .



خرد. [ خ َ ] (اِخ ) لقب سعدبن زید مناة است . (از منتهی الارب ).


خرد. [ خ َ رَ ] (ع اِ) درازی سکوت . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (مص ) ساکت شدن . || خریدة گشتن زن . (ازمنتهی الارب ) (از تاج العروس ). رجوع به خریدة شود.


خرد. [ خ َرْ رَ ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خَرْد شود.


خرد. [ خ ُرْ رَ ] (ع اِ) ج ِ خرید و خریدة. (از منتهی الارب ). رجوع به خرید و خریدة شود.


خرد. [ خ ِ رَ ] (اِ) عقل . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). دریافت . عقل . ادراک . تدبیر. فراست . هوش . دانش . زیرکی . (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاة. حِلم . نُهْیة. نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]. روع . ناطقه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن .

فردوسی .


گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .

یوسف عروضی .


اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.

فرخی .


خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند.

(ویس و رامین ).


خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب .

(ویس و رامین ).


که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی ). وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید. (تاریخ بیهقی ).چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی . (تاریخ بیهقی ). همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد. (تاریخ بیهقی ).
ز او دار امّید فرمان و بند
مر اوراست کو از خرد بهره مند.

اسدی .


خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ .

اسدی .


خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


خرد شاه را بهترین افسر است
هش و دانشش نیکتر لشکر است .

اسدی .


خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو ترا می کشد.

ناصرخسرو.


خرد کیمیای صلاحست و نعمت
خردمعدن خیر و عدلست و احسان .

ناصرخسرو.


چون نیست خرد میان ایشان
درویش این نیست آن توانگر.

ناصرخسرو.


بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است .

ناصرخسرو.


بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.

ناصرخسرو.


چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است بر سر نیست .

سنائی .


زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی . (کلیله و دمنه ). و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است . (کلیله و دمنه ). آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت . (کلیله و دمنه ).
جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد
آخر مثلثی بمثمن درآورم .

خاقانی .


چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو در دلها مکین .

خاقانی .


دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان .

خاقانی .


زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد.

خاقانی .


خرد را چه گویی که بر خوان دونان
ابا بینی ار خود ابایی نیابی .

خاقانی .


ای خرد را زندگی ّ جان ز تو
بندگی ّ عقل و جان فرمان ز تو.

عطار.


این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است .

مولوی (مثنوی ).


خرد را نیست تاب نور آن روی
برو ازبهراو چشم دگر جوی .

شبستری .


- اهل خرد ؛ صاحب خرد. صاحب عقل :
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.

سعدی (گلستان ).


- بخرد ؛ صاحب خرد. هوشمند :
گرچه بسیار سال برنشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد.

سنائی .


نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.

نظامی .


چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .

سعدی (بوستان ).


- بی خرد ؛ بی عقل . لاشعور. بی ادراک :
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم . (تاریخ بیهقی ).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی ...

سعدی (بوستان ).


- || بی ادب ؛ بداخلاق .
- پاکیزه خرد ؛ پاک رأی . صافی رأی :
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا.

ناصرخسرو.


- پرخرد ؛ آنکه او را عقل وافراست . بسیار خردمند. بسیار باهوش :
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پرخرد سزاوارند.

ناصرخسرو.


مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.

سعدی (بوستان ).


مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.

سعدی (بوستان ).


تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟

سعدی (بوستان ).


- خرد در خبط بودن ؛ نقصان در عقل بهم رسیدن . بیهوش و بی عقل شدن . (ناظم الاطباء).
- دندانهای خرد ؛ دندانهای عقل .اضراس حُلُم .
- صاحب خرد ؛ هوشمند. باخرد. با عقل و درایت :
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد.

سعدی (بوستان ).


بهست از دد انسان صاحب خرد.

سعدی (بوستان ).


جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
بمردانگی فوق خود دیدمش .

سعدی (بوستان ).


- فراوان خرد ؛ بسیار هوشمند. پرخرد.
- قوت خرد، قوه ٔ خرد ؛ نفس مطمئنه . مقابل نفس غضبیه و نفس اماره : ستوده آن است که قوت خشم [ نفس غضبیه ] در طاعت قوت خرد باشد. (تاریخ بیهقی ).
- کم خرد ؛ ناقص عقل :
میراث گیر کم خرد آید بجستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.

سعدی .


- گسسته خرد ؛ مجنون . دیوانه .
- مرد خرد ؛ خردمند. عاقل :
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی بمرد خرد دار گوش .

فردوسی .


- ناقص خرد ؛ ناقص عقل :
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟

سعدی (بوستان چ یوسفی ص 63).


- امثال :
بالای دراز را خرد کم باشد . (سعدی )؛ قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق .

فرهنگ عمید

گل ولای، لجن: آن کجا سرْت برکشید به چرخ / با ز ناگه فرو بردْت به خَرد (خسروی: شاعران بی دیوان: ۱۷۵ ).
= عقل۱
۱. ریز، کوچک.
۲. (اسم ) هر چیز تقسیم شده به قسمت های کوچک تر و اندک تر: پول خُرد.
۳. خردسال.
۴. (اسم ) ریزۀ هر چیز، خرده، ریزریز.
۵. [قدیمی، مجاز] بی اهمیت.
۶. [قدیمی] زیردست.
* خرد کردن: (مصدر متعدی )
۱. ریز کردن.
۲. کوبیدن و نرم کردن.

عقل۱#NAME?


گل‌ولای؛ لجن: ◻︎ آن کجا سرْت برکشید به چرخ / با‌ز ناگه فرو‌بردْت به خَرد (خسروی: شاعران بی‌دیوان: ۱۷۵).


۱. ریز؛ کوچک.
۲. (اسم) هر‌چیز تقسیم‌شده به قسمت‌های کوچک‌تر و اندک‌تر: پول خُرد.
۳. خردسال.
۴. (اسم) ریزۀ هر‌چیز؛ خرده؛ ریزریز.
۵. [قدیمی، مجاز] بی‌اهمیت.
۶. [قدیمی] زیردست.
⟨ خرد کردن: (مصدر متعدی)
۱. ریز کردن.
۲. کوبیدن و نرم ‌کردن.


دانشنامه عمومی

خرد ممکن است یکی از موارد زیر باشد:
خِرَد (دانایی)، شعائر انسانی
خُرد (اندازه) به معنی کوچک

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:عقل

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شاید کمتر موضوعی، مثل به کارگیری عقل و اندیشه در بیانات امام علی (علیه السلام) مورد توجه قرار گرفته باشد. در سخنان گهربار ایشان، از عقل، به منشأ شرافت و شخصیت انسانی، زیور و زینت آدمی، ریشه و سرچشمه همه خوبی ها، عامل سعادت انسانی، ابزار و سلاح همه کارها، درمان و علاج ناکامی ها، حیات و زندگی روح، اصل و ریشه دانش و انگیزه فهم و درک انسان و در یک جمله سرچشمه ادب و دین داری و عشق و تعهد و ایمان، یاد شده است. تمام این تجلیل ها از عقل، نشانه ارج و عظمتی است که آن حضرت، برای به کارگیری آن در حیات و زندگی انسان ها قائل هستند.
حضرت علی (علیه السلام) در نهج البلاغه به تفصیل به مسئله خرد و عقل پرداخته اند، که در ادامه آن را بررسی می کنیم.
← سودمندترین دارایی
امام علی (علیه السلام) در نهج البلاغه اوصافی را درباره خردمندان برشمردند که بدین قرار است:
← پندپزیری خردمند
امام علی (علیه السلام) در نهج البلاغه اوصافی را درباره نادانان برشمردند که بدین قرار است:
← صرف نیکی در موردش
...

واژه نامه بختیاریکا

( خَرد ) خورد؛ تکه تکه کردن جو با آسیاب کردن جهت مصرف گاو؛ الیق
( خُرد ) پِندلِه؛ پِندلاکه؛ چِنجاله؛ چِنجه؛ رِزِل ( رزلک ) ؛ رزله؛ هَل تِل؛ جِنجِله

جدول کلمات

عقل

پیشنهاد کاربران

اندیشه، فکر، دانش.

عقل ، علم، دانش،

اندیشه تفکر

خرد عقل دانش تفکر فکر


خرد در پارسی جایگاه wisdom در انگلیسی را دارد که میشود بازشناسی خوب از بد در هر ایستار ( جایگاه ) وکسی که کار خوب انجام میدهد میگوییم باخرد یاwise

در ادبیات و فلسفه پارسی در معنی ویژه ی خود آمده که نوعی 'دانایی' را ایفاد می کند که با "هوش" فرق دارد و از ریشه ی اوستایی "مزدا" بمعنی "دانایی" آمده . مزد یسنا یعنی 'ستایش دانایی'. . . و اهورا مزدا بمعنی "دانایی لایتناهی" می باشد. "هوش" می تواند مادرزاد و ارثی باشد ، اما "دانایی" یا "خرد" را فقط از راه تجربه و اندیشه بی تعصب در نکات علمی و تحلیل در مسایل معنوی می توان حاصل کرد. . . بعضی از نویسندگان و ادیبان پارسی زبان : "عقل" را با "خرد" همردیف دانسته اند ، اما بعضیها "عقل" را لطمه پذیر تر از "خرد" می دانند ؛ زیرا بسیار بوده اند عاقلانی که "خرد" لازم برای استمرار در جستجوی حقیقت را نداشته و به بیراهه رفته اند. نزدیک ترین واژه به "خرد" را شاید بتوان همین واژه ی "دانایی" دانست که همواره ماورای کشش و وسوسه ها به زیر و رو کردن قوانین این عالم می نشیند . . . "توانا بود هر که دانا بود . . . ".

تنها. در کتاب حدودالعالم آمده است: بیابانکی است خرد ( تنها ) و محدود. مشرق آن شهرهای سند است و جنوب آن دریای اعظم ( دریای عمان ) و مغرب آن کوه کوفج ( بارز ) و شمال آن بعضی از سند و بعضی از کرمان. ( ص 54 )
در نوشته ی حدودالعالم، پسوند «ک» در بیابانک نشانه ی کوچکی است. همچنین واژه ی محدود، نشانه ی کوچکی است. از این رو، واژه ی خرد به معنی تنهاست؛ یعنی بیابانی که به بیابان های دیگر پیوسته نیست. این معنی برای شهرها نیز در کتاب حدودالعالم به کار رفته است: بهمن آباد و مزینان دوشهرک خرد ( تنها ) در راه ری می باشند و کشت و بر در آنها بسیار است. ( ص. 89 ) . در این جمله، بهمن آباد و مزینان دو شهر کوچک هستند که تا فاصله ی دوری شهری پیرامون آنها نیست.

دانش

دادِ خِرَد دادن : از روی عقل و اندیشه عمل کردن و زیستن.
هر که داد خرد نداند داد
آدمی صورت است و دیو نهاد
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۲۴.

خرد : در پهلوی حِرَت xrat و در اوستایی خراتو xratu بوده است .
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 169 )

دانایی

دانایی، عقل و هوش

به نظر من معنی خرد ( اندیشه ) می شود

دانا - عقل - اندیشه - فکر

بخش کردن

شکسته شدن



خرد:اندیشه وفکر دانا باهوش

خرد در زبان پارسی میانه اخرات و اخراد و اهراد بوده و در زبان اوستایی اخراتو
که جداسازیشان اینگونه است:
اخ ( پیشوند استواری و وجود و هستی ) رات ( راد، ارد، خوبی، بهشت، درست، راست )

عقل، فهم، شعور

ریشه ی واژه های #خرد #خرد_کردن #خرده ✅
این واژه از فعل #qırtmaq #قیرتماق است.
قیرتماق - qırtmaq : بطور کم و جزئی بریدن
جدا کردن
با نوک انگشتان جدا کردن
اذیت کردن
Daşqın💢
بریدن
نیشگون
ulusal s�zl�k 💢الدار فنی

خسیس : #qırtmır

این فعل مشتقل شده از فعل qırmaq به معنی قطع کردن و بریدن است. 🛑
qır ıt
این فعل اصلا به مصدر فارسی هم نیامده و با فعل کردن معنی خود را کامل میکند. 🛑
واژه qırta - xırda خرده کاملا کلمه ی ترکی است به معنی تیکه ی کوچک بریده شده یا کنده شده.

خرد یکی از توانایی های انسان است و آن استدلال با تجربه های حسی و نتیجه گیری است ، پس هر کس تجربه بیشتری داشته باشد ، خرد بیشتری دارد

باهوش، هوش زیاد

، صغیر، کوچک، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش



کلمات دیگر: