خرد. [ خ ُ ] (ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است . (از برهان قاطع). ضد بزرگ . (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچک . کم جثه . (از ناظم الاطباء). مقابل کلان . (یادداشت مؤلف )
: مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد. (حدود العالم ). کولان ، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است . (حدود العالم ).
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ .
رودکی .
چنین کار یکسر مدارید خرد
که این کینه را خرد نتوان شمرد.
فردوسی .
چنین گفت پیران به رهّام گرد
که این کار را خرد نتوان شمرد.
فردوسی .
چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد.
فردوسی .
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی .
دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل
هزار بتکده ٔ خرد گرد حوض اندر.
فرخی .
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس برّی .
منوچهری .
امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است . (تاریخ بیهقی ). امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد. (تاریخ بیهقی ). من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم . (تاریخ بیهقی ).
چو خردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان کشان کار خرد.
(گرشاسب نامه ).
بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه ).
جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته دید از بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه ).
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
(گرشاسب نامه ).
هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است .
ناصرخسرو.
زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را.
ناصرخسرو.
چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت ، آتش و بیماری و دشمن . (از اندرزنامه ٔ منسوب بخواجه نظام الملک ).
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ .
مسعودسعد.
در آینه ٔ خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید.
مسعودسعد.
عاقبت عافیت آموز او
گنج بزرگ است پس از رنج خرد.
انوری .
وز بزرگی که نفس حادثه است
می شناسم که فاعلی است نه خرد.
انوری .
بکلاهی بزرگ کرده مرا
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد.
انوری .
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست .
خاقانی .
ما چنین خرد نیستیم الحق
که بعمری بدست آمده ایم .
عطار (دیوان چ سعید نفیسی ص 216).
-
انگشت خرد ؛ خنصر و آن آخرین انگشتها باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
امثال :
از خردان خطا از بزرگان عطا .
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن .
خردنگرش و بزرگ زیان مباش .
(از قابوسنامه ).
ز آب خرد ماهی خرد خیزد نهنگ آن به که با دریا ستیزد.
سعدی .
|| جوان . اندک سال . (از ناظم الاطباء). کم سن . سنین طفولیت و شیرخوردگی . (یادداشت بخط مؤلف )
: تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم .
صفار مرغزی .
بدانگه که ایران به ایرج سپرد
کز آن نامدارانْش او بود خرد.
فردوسی .
بسی بی پدر کرد فرزند خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد.
فردوسی .
چهارم از آن کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد.
فردوسی .
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی .
شبانان کوه قلو را بخواند
وز آن خرد چندی سخن هابراند .
فردوسی .
بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد؟
فردوسی .
گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی . (نوروزنامه ). کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه ). || ریزه ٔ هر چیزی . (غیاث اللغات ). ریزریز. له . نرم . تکه تکه
: بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید.
رودکی .
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک بگسست خرد.
فردوسی .
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی .
بزخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .
فردوسی .
سر و دست و پایش شکستند خرد
کشانش به پیش سراپرده برد.
فردوسی .
بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور.
منوچهری .
اندام شما بر بلگد خرد بسایم .
منوچهری .
ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد.
(گرشاسب نامه ).
بزد نیزه بر گردگاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد.
(گرشاسب نامه ).
بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد.
اسدی .
آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد. (نوروزنامه ). و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه ). تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خرد بشکست . (نوروزنامه ).
-
باران خرد، خرد باران ؛ باران ریز. بارانی که دارای قطرات ریز باشد
: آگاه نیی که ریگ بارید
بر سرْت بجای خرد باران .
ناصرخسرو.
-
پول خرد ؛ واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره (در تداول امروز). (یادداشت بخط مؤلف ).
-
پهلوهای خرد ؛ اضلاع الخلف القصری .
-
خردخاکشی ؛ له . ریزریز.
-
خردخرد ؛ رفته رفته . آهسته آهسته .
-
خرد شکستن ؛ ریزریز کردن . کوچک کوچک کردن
: گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف وبرخیزد.
سوزنی .
-
خرد کوفتن ؛ آنچنان کوفتن که شی ٔ کوفته شده کاملاً له شود
: تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل .
منجیک .
- خرد فروکوفتن ، خرد فروکوبیدن
: مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی .
-
خردمُرد ؛ له . ریزریز. خردخاکشی
: با خردمردش کفواً احد.
-
خرد و خمیر ؛ له و لورده . نرم . له .
-
درم خرد ؛ پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است
: آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل .
منجیک .
-
نان خرد کردن ؛ نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| حقیر. پست . خوار. ناقابل
: مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد.
فردوسی .
به پیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد.
فردوسی .
هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان .
فرخی .
جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری .
خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود.
منوچهری .
همه یاران من بزرگ شدند
من بماندم بچشم ایشان خرد.
سوزنی .
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد.
نظامی .
مشمار عدوی خرد را خرد.
نظامی .
-
خرد داشتن ؛ حقیر شمردن . ناچیز و ناقابل شمردن
: و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
107).
-
امثال :
بخردان مفرمای کار درشت .
خردهمت همیشه خوار بود.
سنائی .
|| کم . (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). اندک . کم مایه (از نظر عددی )
: همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد.
فردوسی .
یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد
سدیگر کس ، از کاهلی برد خرد.
فردوسی .
پراندیشه شد تا بدرگه رسید
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید.
فردوسی .
دیدیم بسی ، که آب سرچشمه ٔ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.
سعدی (گلستان ).
|| باریک . دقیق (ناظم الاطباء) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان .