کلمه جو
صفحه اصلی

عقل


مترادف عقل : خرد، دها، ذکاوت، فهم، معرفت، هوش، کله، مخ

برابر پارسی : خرد، خِرَد، دانایی، دانش، هوش

فارسی به انگلیسی

intellect, reason, wisdom, sagacity, headpiece, mind, sense, sobriety, sophy _, understanding, wit

intellect, reason, wisdom


headpiece, intellect, mind, reason, sagacity, sense, sobriety, sophy _, understanding, wisdom, wit


فارسی به عربی

حکمة , سبب , فکر , کیاسة

عربی به فارسی

فکر , خاطر , ذهن , خيال , مغز , فهم , فکر چيزي را کردن , ياداوري کردن , تذکر دادن , مراقب بودن , مواظبت کردن , ملتفت بودن , اعتناء کردن به , حذر کردن از , تصميم داشتن


مترادف و متضاد

reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

mind (اسم)
سامان، خیال، خرد، ضمیر، مشعر، خاطر، عقل، ذهن

wisdom (اسم)
معرفت، خرد، حکمت، فضیلت، عقل، دانش، دانایی، فرزانگی

intellect (اسم)
هوش، خرد، مشعر، عقل، قوه درک

nous (اسم)
خرد، قوه ادراک، عقل

wits (اسم)
عقل

sapience (اسم)
عقل، دانایی

خرد، دها، ذکاوت، فهم، معرفت، هوش


کله، مخ


۱. خرد، دها، ذکاوت، فهم، معرفت، هوش
۲. کله، مخ


فرهنگ فارسی

قدما به ده عقل که بتوالی از مصدر اول نشات یافته اند قایل بودند .
( مصدر ) بند بر پای بستن .
لقب ودیع بن سدید بن بشاره فاضل از روزنامه نگاران و شاعران معاصر لبنان

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) دریافتن ، فهمیدن . ۲ - (اِ. ) نیروی ادراک . ،~ کل بسیار دانا و خردمند. ،~ سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی . ،~ کسی پاره سنگ برداشتن کنایه از: کم عقل و سبک مغز بودن . ،~ مردم در چشمشان است کنایه از: ظاهربینی مردم .
( ~ . ) [ ع . ] (مص م . ) بستن ، بند کردن ، بستن بازو و پای شتر.

(عَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) دریافتن ، فهمیدن . 2 - (اِ.) نیروی ادراک . ؛~ کل بسیار دانا و خردمند. ؛~ سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی . ؛~ کسی پاره سنگ برداشتن کنایه از: کم عقل و سبک مغز بودن . ؛~ مردم در چشمشان است کنایه از: ظاهربینی مردم .


( ~ .) [ ع . ] (مص م .) بستن ، بند کردن ، بستن بازو و پای شتر.


لغت نامه دهخدا

عقل . [ ع َ ] (اِخ ) نام کوهی است . (منتهی الارب ). نام قلعه ای است در تهامة. (از معجم البلدان ).


عقل . [ ع ُ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ عِقال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عقال شود.


عقل. [ ع َ ] ( ع مص ) بندکردن دوا شکم را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و چنین دارویی را عَقول و شکم را معقول گویند. ( ازاقرب الموارد ). قبض آوردن دارو شکم را. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ). بستن شکم به دارو و جز آن. بند آمدن.
- عقل بطن ؛ ببستن شکم. بندآوردن اسهال. بند آمدن شکم. حبس بطن. قبض بطن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- عقل طبیعت ؛ بست کردن شکم. بندآوردن اسهال. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| دریافتن و دانستن ، نقیض جهل. ( از منتهی الارب ). ادراک. ( از اقرب الموارد ). خردمند شدن و دریافتن. ( المصادرزوزنی ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ). مَعقول. و رجوع به معقول شود. || فهمیدن. ( از منتهی الارب ). فهمیدن و تدبیر کردن کاری را. ( از اقرب الموارد ). || غلبه کردن کسی به عقل. ( دهار ) ( از تاج المصادر بیهقی ). || بستن وظیف و ساق شتر را. ( از منتهی الارب ). خم کردن وظیف و ذراع شتر را و بستن آنها را به وسیله ٔ«عقال ». ( از اقرب الموارد ). بستن زانوی شتر، و لنگ شتر با دست بستن. ( دهار ). زانوی اشتر ببستن. ( المصادر زوزنی ). || دیت بدادن کشته را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دیه دادن. ( دهار ). دیت بدادن. ( المصادر زوزنی ). || دیت و تاوان پذیرفتن بر خیانت ، پس ادا کردن. ( از منتهی الارب ). دیت رااز جانب کسی پذیرفتن و آن را پرداختن ، در این صورت فعل آن با «عن » متعدی میشود. ( از اقرب الموارد ). دیه از کسی دادن. ( دهار ). || ماندن و ترک دادن قصاص را از جهت دیت. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). از قصاص دست بداشتن از بهر دیه. ( دهار ). || پذیرفتن نخل گشنی را. ( از اقرب الموارد ). || بر کوه برآمدن آهو، پناه جستن به آن. ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عُقول. و رجوع به عقول شود. || قائم شدن سایه وقت نصف نهار. || پناه جستن به کسی. || خوردن شتر گیاه عاقول را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || به بند «شغزبیه » بر زمین افکندن کسی را در کشتی. || شانه کردن زن موی را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عُقول. و رجوع به عقول شود. موی به شانه کردن. ( دهار ). || دیت را بر همدیگر قسمت نمودن. ( از منتهی الارب ).

عقل. [ ع َ ] ( ع اِ )خرد و دانش و دریافت یا دریافت صفات اشیاء از حسن وقبح و کمال و نقصان و خیر و شر، یا علم به مطلق امور به سبب قولی که ممیز قبیح از حسن است ، یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که بدان اغراض و مصالح انجام پذیر است ، یا به جهت هیئت نیکو در حرکات و کلام که حاصل است انسان را، یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بدان نفس درک می کند علوم ضروریه و نظریه را و ابتدای وجود آن نور نزدیک اختتان کودک است سپس آن پیوسته تزاید می پذیرد تا آن که به کمال میرسد وقت بلوغ کودک. ( منتهی الارب ). نوری است روحانی که نفس به وسیله آن علوم ضروری و نظری را درمی یابد و گویند آن غریزه ای است که انسان را آماده فهم خطاب می کند، وآن از عقال و پای بند شتر مأخوذ است. ( از اقرب الموارد ). خرد و دانش ، و آن قوتی است نفس انسان را که بدان تمییز دقایق اشیا کند و آن را نفس ناطقه نیز گویند. و گویند در اصل لغت مصدر است به معنی بند در پا بستن ، چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت میشود بسوی افعال ذمیمه لهذا خرد و دانش را عقل گویند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). جای عقل را قدما در آخر متوسط بطن دماغ دانند، و معانی کلی بدان ادراک شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خرد و دانش و فهم و شعور و دانائی و ادراک و دریافت و هوش و فراست و تدبیر و تمییز و قوه ممیزه. ( ناظم الاطباء ). مأخوذ از عقال شتر است و آن ذوی العقول را از عدول از راه راست باز میدارد، و صحیح آن است که عقل جوهری است مجرد که غائبات را به وسیله وسائط و محسوسات را به وسیله مشاهده درک می کند،و گویند چیزی است که حقایق اشیاء را دریابد. و جای آن را برخی سر و برخی قلب دانند. ( از تعریفات جرجانی ). دوراندیش ، بیدار، مصلحت بین ، گره گشای ، ذوفنون ، حیله گر، رنگ آمیز، متین ، تمام شیشه ، دل ، خام ، سبک ، خام طینت ، ناقص ، تیره ، روشن بین ، بلندبازو، از صفات اوست ، و با لفظ گسستن مستعمل است. ( آنندراج ). ج ، عُقول. ( منتهی الارب ) ( دهار ). أحوَر. اُکل. اُکُل. بُذم. جول. حِجا. حِجر. حِجی ̍. خرد. خردمندی. رِداء. رَوبة. روع. زَبر. زَوره. زور. زیر. صَفَر. طَعم. ظرافت. فرزانگی. فهم. کیس. کیاسة. لُب . نباهت. نُهیة :

عقل . [ ع َ ق َ ] (ع مص ) «أعقل » بودن شتر. (از اقرب الموارد). رجوع به اعقل و عَقَل در معنی اسمی شود.


عقل . [ ع َ ] (اِخ ) لقب سعیدبن فاضل بن بشارة. به سال 1306 هَ . ق . در دامور (لبنان ) متولد شد و به هیجده سالگی به مکزیک رفت و روزنامه ٔ «صدی المکسیک » را انتشار داد. آنگاه به بیروت بازگشت و روزنامه ٔ «البیرق » را منتشر ساخت سپس در نوشتن مطالب روزنامه های الاحوال و لسان الحال و الاصلاح و الاتحاد العثمانی که همگی از روزنامه های مهم بیروت بشمار می آیند شرکت نمود. وی در جنگ جهانی اول به اتهام کوشش برای تشکیل دولت مستقل عربی بازداشت شد و به سال 1334هَ . ق . در بیروت اعدام گردید. (از الاعلام زرکلی ).


عقل . [ ع َ ] (اِخ ) لقب ودیعبن سدیدبن بشاره ٔ فاضل . از روزنامه نگاران و شاعران معاصر لبنان (1299- 1352 هَ .ق .). رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 شود.


عقل . [ ع َ ] (ع اِ)خرد و دانش و دریافت یا دریافت صفات اشیاء از حسن وقبح و کمال و نقصان و خیر و شر، یا علم به مطلق امور به سبب قولی که ممیز قبیح از حسن است ، یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که بدان اغراض و مصالح انجام پذیر است ، یا به جهت هیئت نیکو در حرکات و کلام که حاصل است انسان را، یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بدان نفس درک می کند علوم ضروریه و نظریه را و ابتدای وجود آن نور نزدیک اختتان کودک است سپس آن پیوسته تزاید می پذیرد تا آن که به کمال میرسد وقت بلوغ کودک . (منتهی الارب ). نوری است روحانی که نفس به وسیله ٔ آن علوم ضروری و نظری را درمی یابد و گویند آن غریزه ای است که انسان را آماده ٔ فهم خطاب می کند، وآن از عقال و پای بند شتر مأخوذ است . (از اقرب الموارد). خرد و دانش ، و آن قوتی است نفس انسان را که بدان تمییز دقایق اشیا کند و آن را نفس ناطقه نیز گویند. و گویند در اصل لغت مصدر است به معنی بند در پا بستن ، چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت میشود بسوی افعال ذمیمه لهذا خرد و دانش را عقل گویند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). جای عقل را قدما در آخر متوسط بطن دماغ دانند، و معانی کلی بدان ادراک شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خرد و دانش و فهم و شعور و دانائی و ادراک و دریافت و هوش و فراست و تدبیر و تمییز و قوه ٔ ممیزه . (ناظم الاطباء). مأخوذ از عقال شتر است و آن ذوی العقول را از عدول از راه راست باز میدارد، و صحیح آن است که عقل جوهری است مجرد که غائبات را به وسیله ٔ وسائط و محسوسات را به وسیله ٔ مشاهده درک می کند،و گویند چیزی است که حقایق اشیاء را دریابد. و جای آن را برخی سر و برخی قلب دانند. (از تعریفات جرجانی ). دوراندیش ، بیدار، مصلحت بین ، گره گشای ، ذوفنون ، حیله گر، رنگ آمیز، متین ، تمام شیشه ، دل ، خام ، سبک ، خام طینت ، ناقص ، تیره ، روشن بین ، بلندبازو، از صفات اوست ، و با لفظ گسستن مستعمل است . (آنندراج ). ج ، عُقول . (منتهی الارب ) (دهار). أحوَر. اُکل . اُکُل . بُذم . جول . حِجا. حِجر. حِجی ̍. خرد. خردمندی . رِداء. رَوبة. روع . زَبر. زَوره . زور. زیر. صَفَر. طَعم . ظرافت . فرزانگی . فهم . کیس . کیاسة. لُب ّ. نباهت . نُهیة :
نباشد بسر مر ترا عقل و هوش
از آن روی کردم ترا ماردوش .

فردوسی .


بیامد از آنجای گوهرفروش
ز بیمش روان رفته و عقل و هوش .

فردوسی .


ندانی ای به عقل اندر خرد کبجه به نادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی .

غضائری رازی .


عقل و دین آمرت گشت و گشت مأمورت هوا
عقل و دین مأمور گردد چون هوا آمرشود.

منوچهری .


چون از خلیفه این بشنودم عقل ازمن زائل شد. (تاریخ بیهقی ).
گر براه این جهان خورشیدمان رهبر شده ست
سوی یزدانمان همی مر عقل را رهبر کنی .

ناصرخسرو.


با عقل نشین و صحبت او کن
از عقل کجا جدا شود عاقل .

ناصرخسرو.


گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مراندیشه را گذر.

ناصرخسرو.


عقل چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بی خبر است .

سنائی .


عقل در دست یک رمه خودرای
چون چراغ است در طهارت جای .

سنائی .


عقل راهر که با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .

سنائی .


هر که رای ضعیف و عقل سخیف دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل گراید. (کلیله و دمنه ). شنیدم آنچه بیان کردی ، لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). مرد هنرمند... به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه ).
ذات ترا زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دم مسیح را فرق کندز دم خر.

مجیر بیلقانی .


تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن .

خاقانی .


ازعقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم .

خاقانی .


زهد را بند آهنین برنه
عقل را میل آتشین درکش .

خاقانی .


عقل با نقش نگاران پریروی چگل
نسخه از صورت گرمابه چرا برگیرد.

سیف اسفرنگ .


عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب .

مولوی .


عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها.

مولوی .


ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.

مولوی .


گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچ کس که نادانم .

سعدی .


عقل و دولت قرین یکدگر است
هر که را عقل نیست دولت نیست .

سعدی .


عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را به آسمان آرد.

اوحدی .


عقل شمع است و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری .

اوحدی .


گر سروپیش قد تو سر میکشد مرنج
عقل طویل را نبود هیچ اعتبار.

حافظ.


عقل من بگسست از عشقت ، بلی
هر چه نامحکم ز محکم بگسلد.

میرحسن دهلوی (از آنندراج ).


عقل کو جادوگری را دستخوش نابوده به
بودنش ننگ گرانی بر رجال و بر نساست .

مرحوم ادیب .


عقل کو پرورده شد ز میده ٔ هارون
کاسه نلیسد ز نیم خورده ٔ هامان .

حاج سیدنصراﷲ تقوی .


عقل که سراب شد ز مشرع ابلیس
زو نترابد زلال چشمه ٔ حیوان .

حاج سیدنصراﷲ تقوی .


نیک و بد هرکاری سنجیده به میزانیست
عقل و هنر و عزمست در ملک مهین میزان .

حاج سید نصراﷲ تقوی .


عقل و همت را نمیدانم کدامین بهتر است
اینقدر دانم که همت هر چه کرد از پیش برد.

(امثال و حکم دهخدا).


اسهاب ، عقل بشولیده شدن از گزند مار. (تاج المصادر بیهقی ).
- از عقل کردن ؛ با تعقل انجام دادن . از روی تعقل و تفکر کار کردن :
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
اگر راست پرسی نه از عقل کرد.

سعدی .


- باعقل ؛ باخرد. دانا.
- به عقل ناقص من ... ؛ آن را در مقام فروتنی گویند، یعنی به عقل من . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بی عقل ؛ دیوانه و نادان . (ناظم الاطباء) :
آنانکه به دیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.

سعدی .


یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل ، گفتا خموش .

سعدی .


- پریشیده عقل ؛ مدهوش . متحیر :
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحت گر آکنده گوش .

سعدی .


- خلاف عقل ؛ بیهود و بی معنی و خلاف تدبیر. (ناظم الاطباء).
- در عقل گنجیدن ؛ با عقل تطبیق کردن . با خرد و دانش وفق دادن ؛ در عقل نگنجیدن ، با خرد و دانش جور و موافق نبودن :
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید.

سعدی .


- دندان عقل ؛ هر یک از چهار دندان آخر دهان پس از دندانهای آسیا که پس از بلوغ روید و آن را نواجذ نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سومین آسیای بزرگ که در دوره ٔ پس از بلوغ در فکین میروید. (فرهنگ فارسی معین ). ضرس الحلم . اضراس الحلم . خِرَد دندان . و رجوع به دندان شود.
- کم عقل ؛ ناقص عقل . کم خرد. نادان .
- ناقص عقل ؛ کم خرد. نادان :
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.

سعدی .


- امثال :
برو عقلت را آب بکش ؛ به معنی برو عقلت را عوض کن می باشد. (از فرهنگ عوام ). رجوع به برو عقلت را عوض کن شود.
برو عقلت را عوض کن ؛ هیچ ندانی . (از امثال و حکم دهخدا). موقعی که کسی موضوعی را بیان کند یا اندرزی دهد که از روی فهم و اطلاع و شعور نباشد بر سبیل استهزاء این اصطلاح مثلی گفته میشود. و گاهی هم گویند برو عقلت را آب بکش . (فرهنگ عوام ).
خدایا آنکه را عقل دادی چه ندادی ؛ و آنکه را
عقل ندادی چه دادی . (منسوب به خواجه عبداﷲ انصاری و بزرجمهر).
عقل آدمیزاد از عقب سرش می آید ؛ نظیر،
روستائی را عقل از پس میرسد . (امثال و حکم دهخدا از جامع التمثیل ). پس از آنکه در نتیجه ٔ اشتباه یا اشتباهات متعدد زیان دید، آنگاه متوجه غفلت خود می شود و تازه متوجه میشود که بدون تعقل کار کرده است . (از فرهنگ عوام ).
عقل از سر کسی پریدن ؛ عقل خود را از دست دادن . از شدت تحیر حال جنون پیدا کردن . (از فرهنگ عوام ). و رجوع به ترکیب عقل پریدن در ردیف خود شود.
عقل از عقل دیگر قوت گیرد .
عقل قوت گیرد از عقل دگر
پیشه گر کامل شود از پیشه گر .

مولوی .


عقل به کوچکی و بزرگی نیست ؛ مراد از کوچکی و بزرگی ، کمی یا زیادتی سن است . (فرهنگ عوام ).
عقل ِ جن دارد ؛ بسیار عاقل و تیزهوش و دراک است . (فرهنگ عوام ).
عقل جن هم به این کار نمی رسد ؛ مشکل لاینحلی است ؛ وقتی کسی مشکل مهمی را حل کند در آن صورت بر سبیل ستایش گویند
عقل جن هم به آن نمیرسد، و تنها او بود که گره از مشکل این کار گشود. (فرهنگ عوام ).
عقل چیز دگر و مدرسه چیزی دگر است . (امثال و حکم دهخدا، از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
عقل خودت که این باشه وای به عقل بچه هات ؛ به مزاح ، بسی نادانی .(امثال و حکم دهخدا).
عقل را پیرو لفظ نکنند . (امثال وحکم دهخدا از جامع التمثیل ).
عقل روستائی از پس میرسد ؛ مانند عقل آدمیزاد از عقب سرش می آید. (فرهنگ عوام ).
عقلش از پاشنه درآمدن ؛ همانند عقل از سر کسی پریدن . (فرهنگ عوام ). رجوع به عقل از سر کسی پریدن شود.
عقلش به چشم است ؛ تا به چشم نبیند نداند. (امثال و حکم دهخدا). تا به چشم خودش نبیند درنمی یابد. (فرهنگ عوام ). چشمش هر چه را ببیند پیروی می کند. (فرهنگ عوام ). و رجوع به عقل مردم در چشم آنهاست شود.
عقلش به کارش میرسد ؛ قادر به انجام و اجرای کار خود هست . (فرهنگ عوام ).
عقلش پارسنگ میبرد ؛ به مزاح ، دیوانه بودن . (از امثال و حکم دهخدا). پارسنگ در اصطلاح اهالی اصفهان ، سنگ یا وزنه ٔ دیگری است که وقتی دو کفه ٔ ترازو با هم میزان نباشد در کفه ٔ سبکتر گذارند تا هم سطح شوند، و در اصطلاح عوام به معنی کم عقل بودن یا ناقص بودن عقل کسی است . (فرهنگ عوام ).
عقلش تا ظهر است ؛ به مزاح و به منظور اینکه کم عقل است گفته میشود. (فرهنگ عوام ).
عقلش قد ندادن ؛ از حل مشکلی عاجز بودن . (از فرهنگ عوام ).
عقلش کروی است ؛ به معنی عقلش گرد است . (فرهنگ عوام ). رجوع به عقلش گرد است و
عقلش پارسنگ میبرد شود .
عقلش گرد است ؛ سبک عقل و سفیه است . (فرهنگ عوام ). نظیر: عقلش پارسنگ میبرد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش پارسنگ میبرد شود.
عقلش مدور است ،نظیر: عقلش گرد است . (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش گرد است و عقلش پارسنگ میبرد شود.
عقل عقل ترا یاری دهد :
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها را عقلها یاری دهد.

مولوی .


عقل کسی را دزدیدن ؛ کسی را فریفتن و تحت نفوذ خود درآوردن . (از فرهنگ عوام ).
عقل که به چهل روز نیامد به چهل سال هم نمی آید . (فرهنگ عوام ).
عقل که نیست جان در عذاب است ؛ نادان راه آسان کارها نداند و خود را به سختی اندازد. (امثال و حکم دهخدا).
عقل مردم در چشم آنهاست ؛ همانند عقلش به چشم است . (فرهنگ عوام ). غالباً مردمان آنچه را ببینند تقلید کنند، یا محاسن چیزی را تا به چشم نبینند درنیابند. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش به چشم است شود.
عقل و گهش داخل هم شده ؛ یا مخلوط شده است ، در کار خود سخت حیران و سرگردان مانده است . (از فرهنگ عوام ).
عقل هر چیز بهتر از آدمیزاد است ؛ به مزاح ، شما یا او نیک دریافتید، یا خوب رأی دادید. (امثال و حکم دهخدا). به شوخی به کسی گفته میشود که موضوعی را خوب بفهمد و دریابد در حالی که شوخی کننده خوب درنیافته باشد. (فرهنگ عوام ).
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند بجمال . (سعدی ).
|| در اصطلاحات حکما، به معنی ملک است یعنی یک فرشته از ده فرشتگان که نزد ایشان معین هستند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). ملک و فرشته . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح فلسفی ، همان نفس است که در مراتب مختلف به نامهایی مانند عقل بالقوه و بالملکة و بالفعل و بالمستفاد خوانده میشود. (از فرهنگ علوم عقلی ). || در اصطلاح فلسفی ، جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه ٔ جهان ماوراء طبیعت وعالم روحانیت است ، و همان است که در تعریف آن گویندهر جوهر مجرد مستقلی ذاتاً و فعلاً عقل است ، و چنین موجودی که ذاتاً و فعلاً مستقل باشد همان عقل به معنی صادر اول و دوم و... است . (از فرهنگ علوم عقلی ). جوهری است مجرد از مادیات که متعلق نباشد به اجسام به تعلق تدبیر و تصرف در آن . (نفائس الفنون ). جوهر مفارقی که متصرف نباشد به تصرف مدبر در اقسام ثلاثه ٔ جوهر، بر خلاف نفس که جوهر مفارق متصرف است در اقسام ثلاثه ٔ جوهر به تصرف مدبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مجرد از ماده در ذات خود و مقارن آن ، و گویند عقل جوهری است روحانی که خداوند تعالی آن را خاص بدن انسان آفریده است ، و گویند عقل نوری است در قلب که حق و باطل را می شناسد، و گویند آن جوهری است مجرد از ماده و متعلق به بدن به تعلق تدبیر و تصرف ، و گویند عقل قوه ای است برای نفس ناطقه ، و گویند عقل و نفس و ذهن واحد است ، جز آنکه عقل را به سبب مدرک بودنش نفس گفته اند و ذهن به جهت استعداد ادراکش ، ذهن خوانده شده است . (از تعریفات جرجانی ).
- عقل اعلی ؛ عقل اول . (فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به عقل اول در ردیف خود شود.
- عقل الهی ؛ مراد ذات حق است . (فرهنگ علوم عقلی ).
- عقل انسانی ؛ قوه ای است از قوای نفسانی انسان که فعلش تفکر وتدبر و نطق و تمییز و ایجاد صنایع و جز آن است . (فرهنگ فارسی معین ). برای اطلاع از عقیده و نظر فلاسفه ٔ مختلف درباره ٔ عقل انسان رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود.
- عقل اول ؛ نخستین چیزی که از ذات حق تعالی صادر شده است ، به اصطلاح مشائیان عقل اول و به اصطلاح اشراقیان نور اول و نور اقرب نامیده میشود. عقل اول باید که بسیط وواحد باشد و آن جوهری است بسیط و روحانی ، که صور موجودات در آن گرد آمده است بدون تراکم و تزاحم . (از فرهنگ علوم عقلی ، از مجموعه ٔ دوم مصنفات و رسائل اخوان الصفا). و برای اطلاع از عقاید فلاسفه در این مورد به فرهنگ علوم عقلی رجوع شود. و رجوع به ترکیب «عقل اول » ذیل معنی عقل در تصوف شود.
- عقل بالفعل ؛ عقل بفعل ، مرحله ٔ سوم از عقل نظری است و آن از مرحله ٔ هیولانی و بالملکه گذشته ، و علاوه بر حصول اولیات نظریات هم برای آن حاصل شده باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ). مرحله ای است که نظر به سبب تکرار اکتساب ، در قوه ٔ عاقله مخزون شود، آنچنانکه هر گاه اراده کند، ملکه ٔ استحضار برای آن حاصل شود بدون احتیاج به کسب جدید، ولی آن بالفعل مشاهده نشود. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
- عقل بالقوة ؛ عقل بقوت ، عقل هیولانی است که مرحله ٔ نخست از عقل نظری باشد. رجوع به عقل نظری درهمین ترکیبات شود.
- عقل بالمستفاد ؛ عقل مستفاد، مرحله ٔ چهارم عقل نظری است که مرتبت حصول تمام علوم نظری و اکتسابی است . رجوع به عقل نظری و عقل مستفاد در همین ترکیبات شود.
- عقل بالملکه ؛ دومین مرحله از عقل نظری ، که از مرحله ٔ هیولانی گذشته باشد. و آن علم است به ضروریات و استعداد نفس به وسیله ٔ آن برای اکتساب نظریات . (از تعریفات جرجانی ). رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
- عقل بفعل ؛ عقل بالفعل ، مرحله ٔ سوم از عقل نظری . رجوع به عقل نظری و عقل بالفعل در همین ترکیبات شود.
- عقل بقوت ؛ عقل بالقوة، عقل هیولانی است که مرحله ٔ نخست از عقل نظری باشد. رجوع به عقل نظری و عقل بالقوة در همین ترکیبات شود.
- عقل جزوی ؛ غیر از عقل اول ، عقول دیگر را جزوی نامند. عقول انسانی را نیز جزوی نامند. (فرهنگ فارسی معین ) :
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زآنکه در ظلمات شد او را وطن .

مولوی .


عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست .

مولوی .


- عقل خالص ؛عقل غیرمشوب با خیالات و اوهام و قیود مادی است ، و آن مرحله ٔ کمال نفس انسانی است که عقل مستفاد است . (از فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
- عقل دهم ؛ مراد عقل فعال است . رجوع به عقل فعال در ردیف خود شود.
- عقل عملی ؛ قوه ٔ محرکه ٔ عمل است در انسان و حیوان ، در مقابل عقل نظری . عقل عملی دارای مراتبی است که عبارت از تجلیه و تخلیه و فناء فی اﷲ باشد. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء).
- عقل غریزی ؛ عقل انسانی است در بدو آفرینش ، یعنی قوت تفکر و تعمق و استدلال ، و عقل مکتسب مراحل کمال بعدی آن است ، و آن را در مقابل عقل مکتسب آرند. (از فرهنگ علوم عقلی از جامع الحکمتین ).
- عقل فاعل ؛ همان عقل مجرد فعال ، و عقل فیاض است که عقول منفعله ٔ انسانی از او استفاضه میکنند. و آن جوهری است منفصل از انسان و غیرقابل فنا و امتزاج با ماده ، و تمام عقول از آن مستمد شده اند. (از فرهنگ علوم عقلی از ابن رشد).
- عقل فعال ؛ قوه ٔالهی که بدان هدایت فرماید هر چیز را در عالم علوی و سفلی از افلاک و کواکب و جماد و حیوان . (از مفاتیح العلوم ). عقل عاشر که فرشته ٔ دهم است ، و نزد حکما همه افراد عالم را همون پیدا کرده است ، و جبرئیل علیه السلام همین عقل فعال است . (غیاث اللغات ). عقلی که دون آن هیچ دیگر عقل نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقل دهم را فلاسفه عقل فعال نامیده اند، و در زبان شرع روح القدس و جبرئیل نامیده میشود، و آن عقل فعال فیاض است و عقول و نفوس انسانی را از قوت به فعل آرد و واهب الصور و واسطه در فیض است به موجودات عالم کون و فساد. و آن را جوهری بسیط و روحانی و نور محض در غایت تمام و کمال و فضائل دانند، و صور جمیع اشیاء در آن است . عقل فعال عقل دهم و آخرین عقل در سلسله ٔ طولیه است . و آن را عقل فعال نامند از جهت آنکه فائض است بر عالم ناسوت و حاکم بر جهان سفلی است . بنابراین عقل دهم از نظر ما و نسبت به جهان ما عقل فعال است و موجب خروج نفوس و دیگر امور از قوت به فعل است . و برخی عقیده دارند آن را از آن جهت فعال گویند که اولاً ایجادکننده ٔ نفوس بشری و خارج کننده ٔ آنهاست از قوت به فعل . ثانیاً خود از تمام وجوه بالفعل است . ثالثاً موجد و مکون این عالم است و مفیض صور است بر عالم محسوس و دیگر اینکه عقل فعال آخرین مفارقات عقلیه است وآخرین مرتبت کمال نفس ناطقه اتصال به عقل فعال است .و در واقع عقل فعال عقل دهم و کدخدای زمین و عقل منفصل است . (از فرهنگ علوم عقلی ) :
غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.

مولوی .


- عقل فیاض ؛ همان عقل فعال است که فائض صور موجودات و نفوس جزئیه ٔ انسانیه است و تمام عقول در مرتبه ٔ خود نیز فیاض اند لکن عقل فیاض نسبت به جهان ما همان عقل فعال است . (از فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عقل فعال در ردیف خود شود.
- عقل کل ؛ عقل اول . رجوع به عقل کل و عقل اول در ردیف خود شود.
- عقل کلی ؛ عقل کل . عقل اول . رجوع به عقل کل و عقل کلی و عقل اول در ردیف خود شود.
- عقل متأثر ؛ مراد عقل منفعل است . رجوع به عقل منفعل در همین ترکیبات شود.
- عقل متوسط ؛ عقلی که در طرفین او عقل باشد، یعنی همه ٔ عقول عشره به استثنای عقل اول و عقل عاشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقل مجرد ؛ یکی از عقول عشره است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به عقول عشرة شود.
- عقل مستفاد ؛ عقل بالمستفاد، مرحله ٔ چهارم نفس انسانی است که مرتبت حصول تمام علوم نظری و اکتسابی است . (از فرهنگ علوم عقلی ). عقلی است که نظریاتی که آنها را درک کرده است نزد او حاضر باشد و از او غایب نشود. (از تعریفات جرجانی ). چون عقل هیولانی از قوه به فعل آید آن را عقل مستفاد نامند. (از مفاتیح العلوم ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود:
کون بی تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود.

سنائی .


- عقل مضاعف ؛ عقل بالمستفاد را عقل مضاعف هم نامیده اند زیرا هم از ناحیه ٔ عقل فعال کسب فیض می کند و هم از مادون خود یعنی عقل هیولانی و بالملکه و بالفعل و بالاخره حواس ظاهر و باطنه . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- عقل مفارق ؛ مراد از عقل مفارق بطور اطلاق ، عقل اول است ، و عقول مفارقه عقول طولیه و صوادر اولند و حتی بعضی گویند اسم عقل بطور مطلق اطلاق بر عقول مفارقه شده است . (فرهنگ علوم عقلی از تهافت التهافت ).
- عقل مکتسب ؛ عقلی است که از راه تعلیم موجود شود، در مقابل عقل غریزی . رجوع به عقل غریزی در همین ترکیبات شود.
- عقل منفصل ؛ عقل فعال است . رجوع به عقل فعال در ردیف خودشود.
- عقل منفعل ؛ مراد عقل انسانی است که عقل متأثر نیز نامیده میشود. و آن از عقل عام فاعل مستمد است . (از فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عقل فاعل در همین ترکیبات شود.
- عقل نظری ؛ قوه ٔ عالمه است در انسان و آن یکی از دو قوه ٔ اوست ، در برابر عقل عملی . و کسانی که نفس را جسمانیةالحدوث و روحانیة البقاء می دانند، عقل نظری را به سه مرحله تقسیم کرده اند: الف - مرحله ٔ عقل هیولانی ، که مرحله ٔ قوت محض است ، و در آن مرحله قوت عاقله از هر صورت فعلی خالی و عاری است و در همین حال قابل برای ادراکات ممکن است ، این مرتبت را عقل هیولانی گویند از جهت تشبه آن به هیولای اولی که قابل برای تلبس و قبول تمام صور است . ب - مرحله ٔ عقل بالملکه ، و آن در صورتی است که از مرتبت هیولانی و بالقوه گذشته و بطور کلی از مدرکات عاری نبوده و مدرکاتی برای آن حاصل شده باشد، و او را قدرت و ملکه ٔ انتقال به نشأت عقل بالفعل باشد. ج - مرحله ٔ عقل بالفعل که از مرحله ٔ هیولانی و بالملکه عبور کرده کمال یافته باشد. و علاوه بر حصول اولیات نظریات هم برای آن حاصل شده باشد ولکن آن نظریات کلاً حاضر نزد او نباشد و هر گاه بخواهد به مجرد التفات حاضر شوند. مرحله ٔ دیگری نیز به این سه مرحله افزوده اند و آن مرحله ٔ عقل بالمستفاد است ، و آن مرحله ای است که از مرحله ٔ هیولانی و ملکه و فعلی گذشته و به مرحله ای رسیده باشد که برای حصول و حضور معلومات و بالجمله استحضار امور نیازی به توجه و التفات نداشته باشد بلکه تمام نظریات بالفعل نزد او حاصل باشد. عقل مستفاد مرحله ٔ کامل و تام عقل هیولانی است که بر اثر اتصالش به عقل فعال صور تمام اشیاء و موجودات برای او حاضر و حاصل است . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- عقلهای دهگانه ؛ عقول عشرة. رجوع به عقول عشرة شود.
- عقلهای عالیه ؛ عقول عالیه . عقول طولیه . عقول عشرة. رجوع به عقول عشرة و عقول عالیه شود.
- عقل هیولانی ؛ مرتبت استعداد محض نفس را برای ادراک معقولات عقل هیولانی می نامندکه قوت محض و عاری از هر نوع فضیلتی است . (فرهنگ علوم عقلی از شرح منظومه ). استعداد محض برای ادراک معقولات ، و آن قوه ای است محض و خالی از فعل ، آنچنانکه دراطفال است . و علت نسبتش به هیولی این است که نفس دراین مرتبت شباهت به هیولای اولی دارد که در حد ذات خود از جمیع صور خالی است . (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
|| در اصطلاح عرفا، عقل «ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان » است ،و برخی آن را «آلة العبودیة» دانند، و برخی عقل را «سراج العبودیة» دانند که بدان حق از باطل امتیاز گذارده شود و طاعت از معصیت جدا شود و علم از جهل ممتاز شود. و گویند روح انسان را از جهت تعقل ذات و موجدخود و تعین آن به تعین خاص و مقید کردن آنچه ادراک کند عقل گویند. و بعضی گفته اند «العقل آلة التمییز» که مراد عقل معاش است نه آن مرتبت که فوق قلب است . وبعضی گفته اند «انتهاء العقل الی الحیرة و انتهاء الحیرة الی السکر» که به شهود ربوبیت ، سالک عقل خود راگم کند و متحیر شود. و عقل را دو قسم کرده اند، یکی عقل معاش که محل آن سر است و دیگر عقل معاد که محل آن دل است . (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اسرار القلوب وشرح گلشن راز و اسرارالتوحید و شرح قیصری و شرح کلمات باباطاهر).
- عقل اول ؛ کنایه از نور حضرت رسالت پناه محمدی صلوات اﷲعلیه و آله ، و کنایه از جبرئیل علیه السلام و روح اعظم و عرش و فلک اول باشد. (برهان ).جبرئیل علیه السلام و عرش را نیز نامند، و نیز اصل و حقیقت انسان را گویند از آن جهت که مفیض و واسطه ٔ ظهور نفس کل است آن را به چهار نام نامیده اند: عقل کل ،قلم اول ، روح اعظم ، ام الکتاب . و از روی حقیقت ، آدم صورت عقل کل است و حوا صورت نفس کل . (از آنندراج ). فرشته ٔ اول که از نه فرشته ٔ دیگر پیدا شده و جوهر اول نیز آن را گویند. (از غیاث اللغات ). عقلی که میان او و ذات حق تعالی واسطه ای نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتبت وحدت است و برخی آن را نور محمدی دانند، وبرخی گویند جبرئیل است و اصل و حقیقت انسان را نیز عقل اول گویند. و آنچه را اهل نظر عقل اول گویند اهل اﷲ روح نامند و از این جهت است که روح القدس بر آن اطلاق شده است . و نسبت عقل اول به عالم کبیر عیناً نسبت روح انسانی است به بدن و قوای او و نفس کلیه قلب عالم کبیر است . (فرهنگ مصطلحات عرفاء به نقل از شرح قیصری و کشاف ) :
عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر گنده گردد نی ز دم .

مولوی .


و رجوع به ترکیب «عقل اول »ذیل عقل در معنی فلسفی آن شود.
- عقل ایمانی ؛ در اصطلاح تصوف ، نیرویی که انسان را از مناهی و معاصی باز میدارد. (فرهنگ فارسی معین ).
|| در اصطلاح علم رمل ،باد است ، و باد اول را عقل اول نامند تا باد عتمه ٔ داخل را عقل هفتم نامند به ترتیب وضع جدول ادوار در طالب و مطلوب . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (مص ) در اصطلاح عروض ، نوعی از تصرفات شعر، و آن افکندن یای مفاعیلن باشد. (منتهی الارب ). حذف حرف پنجم «مفاعلتن » که لام باشد، و آن را در این صورت «معقول » گویند. (از اقرب الموارد). حذف حرف پنجم متحرک مفاعلتن که لام باشد، در نتیجه مفاعتن می ماند و به مفاعلن تبدیل میشود و آن را در این صورت معقول گویند. (از تعریفات جرجانی ). اسقاط حرف پنجم است پس از عصب ، و گویند عقل ساقط کردن تاء است از مفاعلتن . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). این تصرّف مخصوص بحر وافر است . || (اِ) دیت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خون بها. (دهار). || پناه . (منتهی الارب ). پناهگاه .(دهار). || قلعه . || دل . (منتهی الارب ). قلب . (اقرب الموارد). || جای پناه . || جامه ٔ سرخ که بر هودج اندازند، یا نوعی از نگار جامه ، و گویند آن است که نقش آن در طول و درازا باشد. (از منتهی الارب ). جامه ای است سرخ رنگ که بر هودج افکنند، و یا نوعی از نگار جامه است که نقش آن در طول باشد، و آنچه نقش آن مستدیر باشد «رقم » است . و گویند آنها دو نوع از بُرد هستند. (از اقرب الموارد). جامه ٔ سرخ . (دهار). || انقلاب رحم ، که علتی است در رحم . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به انقلاب رحم شود.

عقل . [ ع َ ] (ع مص ) بندکردن دوا شکم را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و چنین دارویی را عَقول و شکم را معقول گویند. (ازاقرب الموارد). قبض آوردن دارو شکم را. (دهار) (المصادر زوزنی ). بستن شکم به دارو و جز آن . بند آمدن .
- عقل بطن ؛ ببستن شکم . بندآوردن اسهال . بند آمدن شکم . حبس بطن . قبض بطن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقل طبیعت ؛ بست کردن شکم . بندآوردن اسهال . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| دریافتن و دانستن ، نقیض جهل . (از منتهی الارب ). ادراک . (از اقرب الموارد). خردمند شدن و دریافتن . (المصادرزوزنی ) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). مَعقول . و رجوع به معقول شود. || فهمیدن . (از منتهی الارب ). فهمیدن و تدبیر کردن کاری را. (از اقرب الموارد). || غلبه کردن کسی به عقل . (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). || بستن وظیف و ساق شتر را. (از منتهی الارب ). خم کردن وظیف و ذراع شتر را و بستن آنها را به وسیله ٔ«عقال ». (از اقرب الموارد). بستن زانوی شتر، و لنگ شتر با دست بستن . (دهار). زانوی اشتر ببستن . (المصادر زوزنی ). || دیت بدادن کشته را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دیه دادن . (دهار). دیت بدادن . (المصادر زوزنی ). || دیت و تاوان پذیرفتن بر خیانت ، پس ادا کردن . (از منتهی الارب ). دیت رااز جانب کسی پذیرفتن و آن را پرداختن ، در این صورت فعل آن با «عن » متعدی میشود. (از اقرب الموارد). دیه از کسی دادن . (دهار). || ماندن و ترک دادن قصاص را از جهت دیت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). از قصاص دست بداشتن از بهر دیه . (دهار). || پذیرفتن نخل گشنی را. (از اقرب الموارد). || بر کوه برآمدن آهو، پناه جستن به آن . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُقول . و رجوع به عقول شود. || قائم شدن سایه وقت نصف نهار. || پناه جستن به کسی . || خوردن شتر گیاه عاقول را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || به بند «شغزبیه » بر زمین افکندن کسی را در کشتی . || شانه کردن زن موی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُقول . و رجوع به عقول شود. موی به شانه کردن . (دهار). || دیت را بر همدیگر قسمت نمودن . (از منتهی الارب ).


عقل . [ ع َ ق َ ] (ع اِمص ) برتافتگی پای شتر و بر همدیگر خوردن زانوی آن . (از منتهی الارب ). اصطکاک دو زانو، یا پیچیدگی در پای ، و گشادگی عرقوب بزرگ و آن ناپسند است . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح، رفتار معنوی انسان، و مانند آن را هدایت می کند، خرد.
۲. (اسم ) ذهن، اندیشه.
۳. (فلسفه ) = * عقل اول
* عقل اول: (فلسفه ) آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده.
* عقل ثاقب: عقل نافذ.
۱. (ادبی ) در عروض، انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود.
۲. [قدیمی] بستن و بند کردن.
۳. [قدیمی] بستن بازو و پای شتر.

۱. قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح، رفتار معنوی انسان، و مانند آن را هدایت می‌کند؛ خرد.
۲. (اسم) ذهن؛ اندیشه.
۳. (فلسفه) = ⟨ عقل اول
⟨ عقل ‌اول: (فلسفه) آنچه نخستین‌بار از ذات حق صادر شده.
⟨ عقل ثاقب: عقل نافذ.


۱. (ادبی) در عروض، انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود.
۲. [قدیمی] بستن و بند کردن.
۳. [قدیمی] بستن بازو و پای شتر.


دانشنامه عمومی

عَقْل قوهٔ ادراکی است که با آن می توان به طور خودآگاهانه معنی ها را درک کرد، منطق به کار برد، واقعیت ها را سازماندهی کرد یا صحت آن ها را بررسی نمود و بر اساس اطلاعات موجود یا اطلاعات جدید، باورها، شیوه ها یا نهادهای اجتماعی را تغییر داد یا توجیه کرد. عقل معمولاً یکی از خصوصیات قطعی طبیعت انسان به شمار می آید و ارتباط نزدیکی با فعالیت های مخصوص به انسان ها دارد؛ چیزهایی مانند فلسفه، علم، زبان، ریاضیات و هنر. گاهی اوقات برای اشاره به عقل از عبارت های عقلانیت یا خردورزی استفاده می شود و در مواردی نیز در مقابل شهود از عنوان عقل گفتمانی استفاده می شود.
عقل روباه
عقل کاسب
عقل سیاسی
عقل عالم
عقل سرخ
عقل یک نیروی درونی انسان است که کنترل کننده و مهارکننده امیال او می باشد. عقل، فکر، و حس سه منبع شناخت در فلسفه هستند. افلاطون، دکارت و اسپینوزا از فیلسوفان عقل گرا هستند. در واقع عقل نیروی تشخیص خوب و بد است که در بدن انسان نهاده شده است.
در جهان اسلام، اهل حدیث از مذهب اهل سنت و اخباریون از مذهب شیعه با به کارگیری عقل مخالفند. اما در در مذهب شیعه اثنی عشری در علم اصول فقه عقل به عنوان یکی دیگر از ادلّه استنباط احکام شرعی و قوانین حقوقی علاوه بر قرآن و سنت و اجماع پذیرفته شده است.البته بنا بر نظر برخی از دانشمندان متاخر شیعی استفاده از عقل به عنوان منبع احکام شرعی عملاً در هیچ موردی اتفاق نیافتاده است. اما در علم کلام متکلمین هر دو نحله شیعه و سنی نقش عقل در اثبات اصول عقائد را پذیرفته اند و آن را به کار بسته اند. امامان شیعه عقل را حجت باطنی خدا بر انسان ها می دانند.
در زبان انگلیسی و دیگر زبان های به روز اروپایی " عقل" و کلمات مرتبط با آن بیانگر کلماتی با ریشه لاتین و یا یونانی در کاربرد فلسفی دارند. اصطلاح یونانی "λόγος" ریشه اصلی کلمه "منطق" در انگلیسی امروزی است اما این لغت همچنین می تواند به معنی "گفتار" یا "توضیح" و یا "شرح" باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

از اصطلاحاتِ کلیدی فلسفه و کلام که دو معنی اساسی از آن مراد شده و بین آن دو معمولاً خلط می شود: ۱.به معنی جوهر بسیط مجرد. فلاسفۀ ارسطویی برای توجیه حصول کثرت از واحد بسیط (که همان ذات باری تعالی است) قائل به «عقول ده گانه/عَشَره» بودند. براساس این نظریه که با برخی از منابع روایی اسلامی سازگار است، عقل اول از واجب الوجود، صادر می شود، و به ترتیب از او عقل دوم ایجاد می شود، تا این که سلسله به عقل دهم برسد. در این مقام پاره ای از مَشّائیان، همچون فارابی، با قبول نظریۀ واهِب الصُوَر در معرفت شناسی، عقل دهم را «عقل فعّال» می دانند و متشرعان آن را همان جبرئیل مراد می کنند. از این سلسله عقول که برحسب نظام عِلّی و معلولی صادر می شوند، به «عقول طولیه» نیز تعبیر شده. فلاسفۀ اشراقی با ردّ نظریه عقول دَه گانه، به جوازِ وجود عقول هم رتبه یا همان عقول عَرْضی تمایل یافته اند. ۲. به معنی قوۀ «دریافت کنندۀ کلیات». بنابر مباحث معرفت شناسی، انسان دارای قوه ای ادراکی است که در آغاز به ترتیب، به درک محسوسات، تصور محسوسات، درک جزئیات و درک کلیات (حس، خیال، وهم و عقل) نائل می آید. حال، هرگاه نفسی به مقام درک کلیات رسید دارای قوۀ عاقله است. عقل در تعبیر متکلمان بر آرای محموده و مشهوری اطلاق می شود که مبنای احکام و قضایای کلامی است. در اصول فقه شیعه، عقل در شمار منابع چهارگانه اجتهاد و استنباط احکام شرعی است (قرآن، سنت، عقل، اجماع). در فقه شیعه، عقل در سه مورد کاربرد دارد: ملاک های احکام یا فلسفۀ احکام؛ ملازمات عقلیّه؛ و سیرۀ عُقلا.
عقل در فلسفه جدید. در فلسفۀ جدید، مفهوم عقل، در قالب مکتب عقل باوری (یا عقل گرایی) در آرای فلاسفه ای چون دکارت، لایب نیتس و اسپینوزا به یگانه نقطۀ اتکای هرگونه تأمل فلسفی بدل شد. به باور فلاسفۀ تجربی، چیزی در عقل نیست که از قبل در حس نبوده باشد. لایب نتیس در پاسخ می گوید البته مگر خود عقل. کانت عقل را به عقل نظری و عقل عملی تقسیم می کند و عقل نظری را در جایگاه معرفت شناسی و عقل عملی را در جایگاه اخلاق می نهد. در برابرِ همه نظریات عقلی، فلاسفه ای چون کی یرکگور و برگسون اصل شهود را مطرح می کنند. در روان شناسی جدید، عقل عبارت است از جنبه ای از ذهن که مرتبط است با فرآیندهای شناخت نظیر یادآوری، تصور، مفهوم پردازی، استدلال، درک و داوری. نیز← عقل گرایی

فرهنگ فارسی ساره

خرد


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد است و در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است: ۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل؛ ۲. عقل به معنای نفس حاکم بر اعمال و رفتار انسان.
عقل در لغت به معنای امساک و نگاهداری، بند کردن، باز ایستادن و منع چیزی است. در بارۀ معنای لغوی عقل گفته شده است که عقل از «عقال» گرفته شده است؛ و «عقال» به معنای طنابی است که به وسیلۀ آن زانوی شتر سرکش را می بندند و به این دلیل به عقل، عقل می گویند که این نیروی باطنی، شهوات و هواها و خواسته های شیطانی درون انسان را به بند می کشد. همچنین واژۀ عقل و مشتقات آن در لغت به معنای فهمیدن، دریافت کردن است در قرآن کریم نیز به معنای فهم و ادراک آمده است. در روایات به معانی گوناگونی استعمال شده است که یکی از معانی آن، قوۀ تشخیص و ادراک و وادار کننده انسان به نیکی و صلاح و بازدارندۀ وی از شر و فساد است.
عقل در اصطلاح
عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد به حسب ذات و فعل است. واژه عقل در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است:۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه جهان ماوراء طبیعت و عالم روحانیت است. توضیح اینکه جوهر در تقسیم اوّلی به جوهر مجرّد (جوهر مفارق) و جوهر مادی تقسیم می شود. جوهر مجرّد هم دو گونه است: گونه ای از جواهر مجرده، متصرف در مادیات (بر سبیل تدبیر) هستند که آن را «نفس» خوانند و گونه دیگر چنین نیستند که آن را «عقل» خوانند؛ به تعبیر دیگر، عقل در ذات و فعل خود مجرد است، اما نفس فقط در ذات خود مجرد است و در افعال خود محتاج ماده است.۲. عقل به همان معنای نفس که حاکم بر اعمال و رفتار انسان است و دارای اطلاقات مختلفی به شرح ذیل است:الف) هر یک از مراتب نفس انسانی «مراتب عقل» هم نامیده می شوند؛ یعنی عقل بالقوّه (عقل هیولانی یا هیولایی)، عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد. نفس در مرتبه اوّل در ادراک معقولات، خالی از صور کلّی و قوّه محض، و آماده پذیرش آنهاست و به لحاظ شباهت به هیولی آن را «عقل هیولانی» هم می گویند. نفس در مرتبه دوم واجد علم به ضروریات و بدیهیات اوّلی و دارای استعداد اکتساب نظریات از بدیهیات و در مرتبه سوم، قوّه و ملکه فراهم آمده از نظریات است به درجه ای که بدون زحمت اکتساب مجدد، هر وقت بخواهد صوَر معانی را به ذهن احضار می کند هر چند آن صوَر، بالفعل مورد مشاهده او نیست؛ و مرتبه چهارم، مرتبه حصول تمام علوم نظری و اکتسابی به صورت بالفعل است.ب) علم به مصالح امور و منافع و مضارّ و حسن و قبح افعال را می گویند.ج) قوّه مُدرِک کلیات که مرتبه کمال نفس است و «نفس ناطقه» گفته می شود.د) مطلق نفس، یعنی روح مجرد انسان را می گویند.ه) به مبدئیت کمال نفس گفته می شود.و) قوّت تدبیر زندگی که به آن «عقل معاش» گویند.ز) قوت تدبیر سعادت اخروی که به آن «عقل معاد» گفته اند. بنابراین در اصطلاح فلاسفه، عقل جوهر بسیطی است که مردم به وسیله آن واقعیت ها را دریافت می کنند. بنابراین، عقل دریافتن واقعیت است. علاوه بر دریافت حقایق، نگه دارنده نفس ناطقه و شرف دهنده آن نیز هست.
اقسام عقل
عقل دارای اقسام و مراتب مختلفی است:
← غقل نظری و عملی
...

جدول کلمات

اب

پیشنهاد کاربران

ترک عقل گفتن

آگاهی

شعور. . . . خرد. . . . واین فقط ذاتی میباشد. نعمت خداوندی

عَقْل یا خِرَد ( به انگلیسی :Reason ) به نیروی درونی انسان گفته می شود که کنترل و مهار کننده امیال او می باشد. [۱] عقل، فکر، و حس سه منبع شناخت در فلسفه هستند. افلاطون، دکارت و اسپینوزا از فیلسوفان عقل گرا هستند.
انواع عقل
انواع عقل طبق دیدگاه فیلسوفان مختلف:
انواع عقل از نگاه سهروردی
سهروردی عقل را دارای انواع مختلف می داند: [۲] ، [۳]
عقل روباه
عقل کاسب
عقل سیاسی
عقل عالم
عقل سرخ
انواع عقل از نگاه فارابی
انواع عقل از نگاه فارابی عبارت است از: [۴]
عقل عامه
عقل بالقوه
عقل بالفعل
عقل بالمستفاد
عقل فعال
انواع عقل از نظر غزالی [ویرایش]
انواع عقل از دیدگاه غزالی: [۵]
عقل عامه
عقل متکلمان
عقل فلاسفه
انواع عقل از دیدگاه کانت
کانت عقل را از دو نوع عقل نظری و عقل عملی می داند. [۶]
عقل نظری
عقل عملی
عرفا نظرات دیگری درباره تقسیم بندی عقل دارند.
انواع عقل از نگاه مولوی
مولوی در مثنوی معنوی عقل را به قرص آفتاب، چراغ، سیاره زهره و یا کمتر از آن و نیز ستاره تشبیه کرده است. [۷]
جستارهای وابسته
شناخت
حس
فکر
عقل محض
نقد عقل محض
درگاه اسلام
پانویس
↑ ولی زاده، روزنامه جام جم، ۱۳۸۸
↑ حکمت الاشراق، سهروردی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هفتم، ۱۳۸۳
↑ عقل سرخ، سهروردی، انتشارات مولی، چاپ ششم، ۱۳۸۳
↑ مسعود خشنودزاده، همشهری آنلاین، ۱۳۸۸
↑ مجله مکتب اسلام، شماره ۷، سال چاپ ۱۳۸۱
↑ نقد عقل عملی، کانت، ناشر: نورالثقلین، ۱۳۸۵
↑ مثنوی معنوی، مولوی، ناشر: ققنوس، ۱۳۸۴
منابع
حکمت الاشراق، سهروردی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هفتم، ۱۳۸۳.
عقل سرخ، سهروردی، انتشارات مولی، چاپ ششم، ۱۳۸۳.
مسعود خشنودزاده، همشهری آنلاین، ۱۳۸۸.
وحید ولی زاده، روزنامه جام جم، ۱۳۸۸.
مجله مکتب اسلام، شماره ۷، سال چاپ ۱۳۸۱.
عقل در تاریخ، هگل، انتشارات شفیعی، ۱۳۷۹.
نقد عقل عملی، کانت، ناشر: نورالثقلین، ۱۳۸۵.
مثنوی معنوی، مولوی، ناشر: ققنوس، ۱۳۸۶.
از ویکی پدیا

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
خِرَد ( پارسی دری )
ژیت ( سنسکریت: چیتَ )
سِپان ( اوستایی: سْپانَ )
ویژنات ( سنسکریت: ویجناتَ )
جینان ( سنسکریت: جْنیانَ )
مَنیشا ( سنسکریت )
ویون vyun ( سنسکریت: وَیونَ )

عقل یعنی اینکه با آگاهی حرکت خود را طوری تنظیم کنیم زمانیکه کل حرکات تنظیم شد میتوانیم حالت خود را به حالت روان تر تغییر دهیم

درک. هوش . ذهن


معنی اصلی آن بندمیباشد مثلا میگن طرف هیچ جا بند نیست یعنی طرف وله. از لحاظ عقلی

ریشه ی واژه ی عقل ؛ عقال است .

عقل یعنی قوه تمیز باید ها از نباید
و همچنین قوه یافتن پاسخ به چراها
و همچنین یافتن راه تسلط و مدیریت
به خدمت گرفتن امکانات در جهت رفاه و اسایش
و معاش از طریق خیر
خمیر مایه ان کنجکاوی و پویایی است
و زمانیکه به اوج خود یعنی خرد برسد
حد شکوفایی است که تسلط بر احساس
را ایجاد می نماید
عقل نظری
عقل عملی
عقل منطقی
عقل عاطفی
عقل فلسفی
عقل عرفانی و
زیز شاخه رکنهای سه گانه ان است


هوش

عقل = نیروی هوش = نیروی خرد

عقل منتقد:عقل پرورده و پاک شده ، عقل همراه با تجربه
( ( او ببینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 372 )

عقل یعنی مهار کردن
یعنی محدود کردن هدفمند
رفتار عاقلانه با رفتار هوشمندانه متفاوت است.
در رفتار هوشمندانه منفعت و طمع می تواند هدف باشد، اما رفتار عاقلانه هدفمند به اصول منطقی و اخلاقی است
و عقل در مقابل جهل است

معنی عقل :خرد مخالف عقل:بی عقل هم خانواده عقل:عاقل

از دیدگاه بعضی فلاسفه ، عقل بعد از حواس و فهم سومین و بالا ترین منبع شناخت و مرجع تصمیم گیری در وجود انسان می باشد. کانت فیلسوف آلمانی عقل را به دونوع تقسیم می کند، یکی نظری و دیگری عملی. میگوید فهم و افکار بدون دریافت های حسی تهی و خالی می باشند، به این معنا که فهم بدون در یافت های حسی موضوعی را برای فکر کردن در اختیار ندارد. از طرفی دیگر اگر فهم وجود نداشته باشد آنگاه دریافت های حسی نابینا باقی خواهند ماند. نظریه کانت را میتوان کاملتر بیان کرد و استدلال نمود: بدون حواس و فهم، عقل دست خالی خواهد ماند و مثل یک شکار چی خواهد بود که نه اسلحه ای در دست داشته باشد و نه شکاری روی سر او به پرواز در آید و یا در اطراف او به جست و خیز به پردازد. بعضی خرد گرایان علاوه بر قبول داشتن عقل به عنوان قوه ادراکی ، جوهر حقیقی وجود انسان را عقل مجرد می دانند که تغییر ناپذیر و ثابت است. از دیدگاه آنان اگر تمامی جنبه های وجودی انسان را از قبیل تن و نفس یا روح و روان و جان را محو نمائیم آنگاه عقل مجرد او سر جای خود باقی خواهد ماند. از عقل گرایان باید پرسید که چنین موجود ثابت و بدون تغییر به چه دردی میخورد ؟ آیا در مقایسه وجود یک میخ مفیدتر نخواهد بود که پس از کوبیدن آن روی دیوار بتوان کت را روی آن آویزان کرد؟
چیزی که مسلم است این است که فهم و عقل استعداد پرورش یافتن را دارند و می توانند به کمک ابزار های حسی و فکری و خیالی و وهمی به درجات مختلف آگاهی دست یابند. حواس پنجگانه دریچه های مستقیم به محیط و اولین منبع شناخت می باشند و ادراکات حسی که حاصل تاثیرات محیط بر این منبع می باشند، میتوانند به نتیجه گیری های اشتباه و خطا آمیز توسط فهم و عقل منجر شوند، اگر این دو منبع شناخت به اندازه کافی پرورش نیافته باشند. یک مثال ساده که همگی تا حدودی با آن آشنایی داریم :
احساس ما این است که خورشید صبح ها از شرق طلوع میکند و در طول روز روی آسمان حرکت کرده و به هنگام غروب در غرب فرو می نشیند. قوای ادراکی فهم و عقل از این تجربه حس بینایی اگر خام باشند به این قضاوت غیر حقیقی خواهند رسید که علت پیدایش شب و روز گردش خورشید به دور زمین می باشد. مثال دوم : ماه را روی آسمان نگاه میکنیم و احساس ما این است که غیر از چراغ خواب طبیعت، نقش دیگری را بازی نمیکند. اما در مدرسه یاد گرفته ایم که ماه تاثیرات جذر و مد روی آب دریا ها و اقیانوس ها هم دارد و از آن مهم مهمتر نقش کره ماه ثابت نگاه داشتن محور زمین است. اگر ماه نبود کره زمین روی مدار خود به دور خورشید معلق میزد و متعاقب آن احتمالا زندگی روی زمین به این صورتی که می شناسیم ایجاد نمی شد. و اگر محور زمین کج نبود کلیه مناطق روی زمین در طول سال هرکدام یک فصل بیشتر نداشتند و زندگی به کام موجودات زنده تلخ و طاقت فرسا می شد. با دریافت های حسی به تنهایی و به کمک فهم و عقل خام و پخته نشده نمی توانیم به چنین شناخت هایی برسیم. بعضی از اندیشمندان از قبیل عارفان در کنار این سه منبع به یک منبع چهارم هم باور دارند و آنرا دل می نامند. البته به قول غزالی در کیمیای سعادت منظور از دل گوشتی نیست که ستوران هم دارای آن می باشند بلکه دل باطنی که مثل سر دارای چشم و گوش می باشد و از طریق آن می توان به یک نوع معرفت و شناخت رسید که از عهده سه منبع دیگر بر نمی آید که آنرا کشف و شهود عرفانی می نامند. در این جا بطور خیلی خلاصه به چند حقیقت اشاره میکنم که تاکنون فهم و عقل فلاسفه و حکیمان و چشم و دل باطنی عارفان و حتا فهم و عقل دانشمندان علوم تجربی نتوانسته اند آنها را ببینند. تصور همه ما انسان ها این است که افراد انسانی تنها دارای یک سرنوشت جنسی و عشقی می باشند، یا مرد اند یا زن. تاکنون فهم و عقل و دل باطنی انسان به این فکر و اندیشه و خیال دست نیافته است که ممکن است هر فرد انسانی نه تنها دارای یک سرنوشت جنسی و عشقی بلکه پنج نوع باشد. از کجا میتوان به چنین سرنوشت ها پی برد؟ در پاسخ گویی به این سوال میتوان به پدیده هم جنس گرایی اشاره نمود که در جوامع انسانی با چشم سر قابل رویئت است. فهم و عقل انسان با توجه به درجات مختلف آگاهی در مورد این واقعیت اجتماعی به قضاوت ها و نتیجه گیری های مختلفی میرسد. عده آنرا انحراف جنسی و عده ای آنرا بیماری روحی و روانی می پندارند و حتا بعضی دینداران آنرا گناه و سزاوار جزا می پندارند. روانکاوی و روانشناسی هم هنوز ریشه اصلی آنرا کشف نکرده اند و آنرا یک امر طبیعی می دانند و معتقدند که چنین تمایلی نباید سرکوب گردد. از دیدگاه این حقیر ریشه اصلی این پدیده وجود تمایلات جنسی فرعی در وجود انسان می باشد. به عنوان مثال یک مرد در پشت میل جنسی اصلی و آشکار مردانه دارای یک میل جنسی فرعی و پنهانی زنانه هم می باشد و یک زن هم به همین ترتیب دارای یک میل جنسی فرعی و پنهانی مردانه می باشد. لذا زمانیکه دو مرد یا دو زن میل جنسی به هم پیدا میکنند، نقش اصلی در این تمایل، جاذبه یا کشش میل فرعی و پنهانی هرکدام به سمت میل جنسی اصلی و آشکار دیگری می باشد و نه تنها میل های جنسی اصلی هر دوی آنان. این پدیده ساده برای فهم و عقل در مرتبه ای دیگر از آگاهی اشاره به یک حقیقت ژرف تر دارد که با درجه آگاهی کنونی قابل درک نمی باشد. در این زمینه میتوان به یک معرفت یقنی رسید و آن اینکه کلیه افراد انسانی از یک حق بنیادی تری برخوردارند که تاکنون اندیشمندان به وجود آن پی نبرده اند. این حق بنیادی این است که هر فرد انسانی حق دارد که حیات خودرا یک بار در قالب و بدن مردانه و یک بار در قالب و بدن زنانه بطور جدا گانه و مستقل از هم تجربه نماید. بر اساس اصل دیالکتیکی تبدیل ضدین به هم دیگر، مرد و زن هم میتوانند به همدیگر تبدیل شوند. البته نه از طریق مصنوعی جراحی های ترانس جندا، بلکه از طریق طبیعی. در طول عمر عالم شهودی کنونی، این تبدیل صورت نمی گیرد بلکه محل وقوع و بروز و ظهور آن در عالم شهود دوم خواهد بود. در آن عالم هر فرد انسانی از مرتبه دوم وجودی خویش پا به عرصه وجود خواهد گذاشت و حیات دوم خودرا تجربه خواهد کرد. مرتبه دوم وجودی یک مرد یک زن می باشد و مرتبه دوم وجودی یک زن یک مرد. عالم دوم پس از وقوع مه بانگ دوم آفریده خواهد شد. غیر از این حق بنیادی هر فرد انسانی دارای سه حق بنیادی تر دیگری هم می باشد که در حیات های پنجم و ششم و هفتم بر آورده خواهند شد. این حقوق بنیادی عبارت اند از زوجیت با خود و تجربه عشق خویشتن، دوبار بصورت هم جنس و یک بار بصورت غیر هم جنس: مذکر - مذکر ▪ موئنث - موئنث ▪ مذکر - موئنث. در بحث های دیگر این زوج ها را " زوج های خودی بنیادی" نام نهادم. علاوه بر این حقایق، هر فرد انسانی دارای هفت زندگی می باشد که دوتا از آنها با بدن مادی دارای نطفه و بذر روحی و پنج بار با بدن روحی دارای نطفه و بذر مادی در هفت نظم و سامان طبیعی و کیهانی به ظهور می رسند و تجربه خواهند شد، هرکدام زیر سقف یک آسمان و یک زمین خاص و ویژه خویش.
عقل انسان به دنبال دست یابی به کلیات است. میل دارد که به شناخت کامل خویشتن، جهان و خداوند برسد. طوریکه اشاره شد، عقل انسان در طول تاریخ موفق نشده است که وجود انسان را به خوبی شناسایی کند چه رسد به شناسایی جهان و خدا. اگر توجه عقل گرایان را در حین عمل رفتار و گفتار به رعایت قوانین و مقررات خرد معطوف داریم، از کوره در میروند و شروع به پرخاشگری و رفتار های غیر معقولی می نمایند. حقیقت وجود انسان " من یا خود مجرد انفرادی " می باشد و نه عقل و نه تن و نه روح و نه روان و نه جان. جای این موجود مجرد در ذهن کیهان است و کیهان خود قطره ناچیز و محدود و متناهی از وجود خداوند. لذا جای " من " در ذهن خداوند است و در طول زندگی بیدار و در طول مرگ در خواب. حیات های هفتگانه انسان به موازات هم و بطور همزمان هم در طی پلکان نزولی و هم در طی نردبان صعودی در جهان های موازی به وقوع می پیوندند. نتیجه اینکه اگر در آینده پای صحبت دینداران و فلاسفه و حکیمان و عارفان و دانشمندان علوم تجربی نشستیم و در زمینه خودشناسی و خدا شناسی و کیهان شناسی و جهان شناسی چیز هایی معقول و منطقی بگوش سرمان رسید و در کلام آنان اشاره ای به حقایق بالا مشاهده نگردید، میتوان با خیال جمع و راحت باور داشت که آن بزرگواران اعتقاد و باور و علم و دانش و شناخت هنوز به مرحله بیداری به اندازه کافی نرسیده اند. البته احترام به آنان و کلامشان مثل قبل لازم است.


کلمات دیگر: