عقل . [ ع َ ] (ع اِ)خرد و دانش و دریافت یا دریافت صفات اشیاء از حسن وقبح و کمال و نقصان و خیر و شر، یا
علم به مطلق امور به سبب قولی که ممیز قبیح از حسن است ، یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در
ذهن که بدان اغراض و مصالح انجام پذیر است ، یا به جهت هیئت نیکو در حرکات و کلام که حاصل است
انسان را، یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بدان
نفس درک می کند علوم ضروریه و نظریه را و ابتدای وجود آن نور نزدیک اختتان کودک است سپس آن پیوسته تزاید می پذیرد تا آن که به کمال میرسد وقت بلوغ کودک . (منتهی الارب ). نوری است روحانی که نفس به وسیله ٔ آن علوم ضروری و
نظری را درمی یابد و گویند آن غریزه ای است که انسان را آماده ٔ فهم خطاب می کند، وآن از عقال و پای بند شتر مأخوذ است . (از اقرب الموارد). خرد و دانش ، و آن قوتی است نفس انسان را که بدان تمییز دقایق اشیا کند و آن را
نفس ناطقه نیز گویند. و گویند در اصل لغت مصدر است به معنی بند در پا بستن ، چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت میشود بسوی افعال ذمیمه لهذا خرد و دانش را عقل گویند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). جای عقل را قدما در آخر متوسط بطن دماغ دانند، و معانی کلی بدان ادراک شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خرد و دانش و فهم و شعور و دانائی و ادراک و دریافت و هوش و فراست و تدبیر و تمییز و قوه ٔ ممیزه . (ناظم الاطباء). مأخوذ از عقال شتر است و آن ذوی العقول را از عدول از راه راست باز میدارد، و صحیح آن است که عقل جوهری است مجرد که غائبات را به وسیله ٔ وسائط و محسوسات را به وسیله ٔ مشاهده درک می کند،و گویند چیزی است که
حقایق اشیاء را دریابد. و جای آن را برخی سر و برخی قلب دانند. (از تعریفات جرجانی ). دوراندیش ، بیدار، مصلحت بین ، گره گشای ، ذوفنون ، حیله گر، رنگ آمیز، متین ، تمام شیشه ، دل ، خام ، سبک ، خام طینت ، ناقص ، تیره ، روشن بین ، بلندبازو، از صفات اوست ، و با لفظ گسستن مستعمل است . (آنندراج ). ج ، عُقول . (منتهی الارب ) (دهار). أحوَر. اُکل . اُکُل . بُذم . جول . حِجا. حِجر. حِجی ̍. خرد. خردمندی . رِداء. رَوبة. روع . زَبر. زَوره . زور. زیر. صَفَر. طَعم . ظرافت . فرزانگی . فهم . کیس . کیاسة. لُب ّ. نباهت . نُهیة
: نباشد بسر مر ترا عقل و هوش
از آن روی کردم ترا ماردوش .
فردوسی .
بیامد از آنجای گوهرفروش
ز بیمش روان رفته و عقل و هوش .
فردوسی .
ندانی ای به عقل اندر خرد کبجه به نادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی .
غضائری رازی .
عقل و دین آمرت گشت و گشت مأمورت هوا
عقل و دین مأمور گردد چون هوا آمرشود.
منوچهری .
چون از خلیفه این بشنودم عقل ازمن زائل شد. (تاریخ بیهقی ).
گر براه این
جهان خورشیدمان رهبر شده ست
سوی یزدانمان همی مر عقل را رهبر کنی .
ناصرخسرو.
با عقل نشین و صحبت او کن
از عقل کجا جدا شود عاقل .
ناصرخسرو.
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مراندیشه را گذر.
ناصرخسرو.
عقل چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بی خبر است .
سنائی .
عقل در دست یک رمه خودرای
چون چراغ است در طهارت جای .
سنائی .
عقل راهر که با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .
سنائی .
هر که رای ضعیف و عقل سخیف دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل گراید. (کلیله و دمنه ). شنیدم آنچه بیان کردی ، لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). مرد هنرمند... به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه ).
ذات ترا زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دم مسیح را فرق کندز دم خر.
مجیر بیلقانی .
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن .
خاقانی .
ازعقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم .
خاقانی .
زهد را بند آهنین برنه
عقل را میل آتشین درکش .
خاقانی .
عقل با نقش نگاران پریروی چگل
نسخه از صورت گرمابه چرا برگیرد.
سیف اسفرنگ .
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب .
مولوی .
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها.
مولوی .
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
مولوی .
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچ کس که نادانم .
سعدی .
عقل و دولت قرین یکدگر است
هر که را عقل نیست دولت نیست .
سعدی .
عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را به آسمان آرد.
اوحدی .
عقل شمع است و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری .
اوحدی .
گر سروپیش قد تو سر میکشد مرنج
عقل طویل را نبود هیچ اعتبار.
حافظ.
عقل من بگسست از عشقت ، بلی
هر چه نامحکم ز محکم بگسلد.
میرحسن دهلوی (از آنندراج ).
عقل کو جادوگری را دستخوش نابوده به
بودنش ننگ گرانی بر رجال و بر نساست .
مرحوم ادیب .
عقل کو پرورده شد ز میده ٔ هارون
کاسه نلیسد ز نیم خورده ٔ هامان .
حاج سیدنصراﷲ تقوی .
عقل که سراب شد ز مشرع ابلیس
زو نترابد زلال چشمه ٔ حیوان .
حاج سیدنصراﷲ تقوی .
نیک و بد هرکاری سنجیده به میزانیست
عقل و هنر و عزمست در ملک مهین میزان .
حاج سید نصراﷲ تقوی .
عقل و همت را نمیدانم کدامین بهتر است
اینقدر دانم که همت هر چه کرد از پیش برد.
(امثال و حکم دهخدا).
اسهاب ، عقل بشولیده شدن از گزند مار. (تاج المصادر بیهقی ).
-
از عقل کردن ؛ با تعقل انجام دادن . از روی تعقل و تفکر کار کردن
: مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
اگر راست پرسی نه از عقل کرد.
سعدی .
-
باعقل ؛ باخرد. دانا.
-
به عقل ناقص من ... ؛ آن را در مقام فروتنی گویند، یعنی به عقل من . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
بی عقل ؛ دیوانه و نادان . (ناظم الاطباء)
: آنانکه به دیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
سعدی .
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل ، گفتا خموش .
سعدی .
-
پریشیده عقل ؛ مدهوش . متحیر
: پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحت گر آکنده گوش .
سعدی .
-
خلاف عقل ؛ بیهود و بی معنی و خلاف تدبیر. (ناظم الاطباء).
-
در عقل گنجیدن ؛ با عقل تطبیق کردن . با خرد و دانش وفق دادن ؛ در عقل نگنجیدن ، با خرد و دانش جور و موافق نبودن
: در عقل نمی گنجد در
وهم نمی آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید.
سعدی .
-
دندان عقل ؛ هر یک از چهار دندان آخر دهان پس از دندانهای آسیا که پس از بلوغ روید و آن را نواجذ نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). سومین آسیای بزرگ که در دوره ٔ پس از بلوغ در فکین میروید. (فرهنگ فارسی معین ). ضرس الحلم . اضراس الحلم . خِرَد دندان . و رجوع به دندان شود.
-
کم عقل ؛ ناقص عقل . کم خرد. نادان .
-
ناقص عقل ؛ کم خرد. نادان
: پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.
سعدی .
-
امثال :
برو عقلت را آب بکش ؛ به معنی برو عقلت را عوض کن می باشد. (از فرهنگ عوام ). رجوع به برو عقلت را عوض کن شود.
برو عقلت را عوض کن ؛ هیچ ندانی . (از امثال و حکم دهخدا). موقعی که کسی موضوعی را بیان کند یا اندرزی دهد که از روی فهم و اطلاع و شعور نباشد بر سبیل استهزاء این
اصطلاح مثلی گفته میشود. و گاهی هم گویند برو عقلت را آب بکش . (فرهنگ عوام ).
خدایا آنکه را عقل دادی چه ندادی ؛ و آنکه را
عقل ندادی چه دادی . (منسوب به خواجه عبداﷲ انصاری و بزرجمهر).
عقل آدمیزاد از عقب سرش می آید ؛ نظیر،
روستائی را عقل از پس میرسد . (امثال و حکم دهخدا از جامع التمثیل ). پس از آنکه در نتیجه ٔ اشتباه یا اشتباهات متعدد زیان دید، آنگاه متوجه غفلت خود می شود و تازه متوجه میشود که بدون تعقل کار کرده است . (از فرهنگ عوام ).
عقل از سر کسی پریدن ؛ عقل خود را از دست دادن . از شدت تحیر حال جنون پیدا کردن . (از فرهنگ عوام ). و رجوع به ترکیب عقل پریدن در ردیف خود شود.
عقل از عقل دیگر قوت گیرد .
عقل قوت گیرد از عقل دگر پیشه گر کامل شود از پیشه گر .
مولوی .
عقل به کوچکی و بزرگی نیست ؛ مراد از کوچکی و بزرگی ، کمی یا زیادتی سن است . (فرهنگ عوام ).
عقل ِ جن دارد ؛ بسیار عاقل و تیزهوش و دراک است . (فرهنگ عوام ).
عقل جن هم به این کار نمی رسد ؛ مشکل لاینحلی است ؛ وقتی کسی مشکل مهمی را حل کند در آن صورت بر سبیل ستایش گویند
عقل جن هم به آن نمیرسد، و تنها او بود که گره از مشکل این کار گشود. (فرهنگ عوام ).
عقل چیز دگر و مدرسه چیزی دگر است . (امثال و حکم دهخدا، از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
عقل خودت که این باشه وای به عقل بچه هات ؛ به مزاح ، بسی نادانی .(امثال و حکم دهخدا).
عقل را پیرو لفظ نکنند . (امثال وحکم دهخدا از جامع التمثیل ).
عقل روستائی از پس میرسد ؛ مانند عقل آدمیزاد از عقب سرش می آید. (فرهنگ عوام ).
عقلش از پاشنه درآمدن ؛ همانند عقل از سر کسی پریدن . (فرهنگ عوام ). رجوع به عقل از سر کسی پریدن شود.
عقلش به چشم است ؛ تا به چشم نبیند نداند. (امثال و حکم دهخدا). تا به چشم خودش نبیند درنمی یابد. (فرهنگ عوام ). چشمش هر چه را ببیند پیروی می کند. (فرهنگ عوام ). و رجوع به عقل مردم در چشم آنهاست شود.
عقلش به کارش میرسد ؛ قادر به انجام و اجرای کار خود هست . (فرهنگ عوام ).
عقلش پارسنگ میبرد ؛ به مزاح ، دیوانه بودن . (از امثال و حکم دهخدا). پارسنگ در اصطلاح اهالی اصفهان ، سنگ یا وزنه ٔ دیگری است که وقتی دو کفه ٔ ترازو با هم میزان نباشد در کفه ٔ سبکتر گذارند تا هم سطح شوند، و در اصطلاح عوام به معنی کم عقل بودن یا ناقص بودن عقل کسی است . (فرهنگ عوام ).
عقلش تا ظهر است ؛ به مزاح و به منظور اینکه کم عقل است گفته میشود. (فرهنگ عوام ).
عقلش قد ندادن ؛ از حل مشکلی عاجز بودن . (از فرهنگ عوام ).
عقلش کروی است ؛ به معنی عقلش گرد است . (فرهنگ عوام ). رجوع به عقلش گرد است و
عقلش پارسنگ میبرد شود .
عقلش گرد است ؛ سبک عقل و سفیه است . (فرهنگ عوام ). نظیر: عقلش پارسنگ میبرد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش پارسنگ میبرد شود.
عقلش مدور است ،نظیر: عقلش گرد است . (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش گرد است و عقلش پارسنگ میبرد شود.
عقل عقل ترا یاری دهد : مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها را عقلها یاری دهد.
مولوی .
عقل کسی را دزدیدن ؛ کسی را فریفتن و تحت نفوذ خود درآوردن . (از فرهنگ عوام ).
عقل که به چهل روز نیامد به چهل سال هم نمی آید . (فرهنگ عوام ).
عقل که نیست جان در عذاب است ؛ نادان راه آسان کارها نداند و خود را به سختی اندازد. (امثال و حکم دهخدا).
عقل مردم در چشم آنهاست ؛ همانند عقلش به چشم است . (فرهنگ عوام ). غالباً مردمان آنچه را ببینند تقلید کنند، یا محاسن چیزی را تا به چشم نبینند درنیابند. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به عقلش به چشم است شود.
عقل و گهش داخل هم شده ؛ یا مخلوط شده است ، در کار خود سخت حیران و سرگردان مانده است . (از فرهنگ عوام ).
عقل هر چیز بهتر از آدمیزاد است ؛ به مزاح ، شما یا او نیک دریافتید، یا خوب رأی دادید. (امثال و حکم دهخدا). به شوخی به کسی گفته میشود که موضوعی را خوب بفهمد و دریابد در حالی که شوخی کننده خوب درنیافته باشد. (فرهنگ عوام ).
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند بجمال . (سعدی ).
|| در اصطلاحات حکما، به معنی ملک است یعنی یک فرشته از ده فرشتگان که نزد ایشان معین هستند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). ملک و فرشته . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح فلسفی ، همان نفس است که در مراتب مختلف به نامهایی مانند عقل بالقوه و بالملکة و بالفعل و بالمستفاد خوانده میشود. (از فرهنگ علوم عقلی ). || در اصطلاح فلسفی ،
جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه ٔ جهان ماوراء طبیعت وعالم روحانیت است ، و همان است که در تعریف آن گویندهر جوهر مجرد مستقلی ذاتاً و فعلاً عقل است ، و چنین موجودی که ذاتاً و فعلاً مستقل باشد همان عقل به معنی صادر اول و دوم و... است . (از فرهنگ علوم عقلی ). جوهری است مجرد از مادیات که متعلق نباشد به اجسام به تعلق تدبیر و تصرف در آن . (نفائس الفنون ). جوهر مفارقی که متصرف نباشد به تصرف مدبر در اقسام ثلاثه ٔ جوهر، بر خلاف نفس که جوهر مفارق متصرف است در اقسام ثلاثه ٔ جوهر به تصرف مدبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مجرد از ماده در
ذات خود و مقارن آن ، و گویند عقل جوهری است روحانی که
خداوند تعالی آن را خاص
بدن انسان آفریده است ، و گویند عقل نوری است در قلب که
حق و
باطل را می شناسد، و گویند آن جوهری است مجرد از ماده و متعلق به بدن به تعلق تدبیر و تصرف ، و گویند عقل قوه ای است برای نفس ناطقه ، و گویند عقل و نفس و ذهن واحد است ، جز آنکه عقل را به سبب مدرک بودنش نفس گفته اند و ذهن به جهت استعداد ادراکش ، ذهن خوانده شده است . (از تعریفات جرجانی ).
-
عقل اعلی ؛ عقل اول . (فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به عقل اول در ردیف خود شود.
-
عقل الهی ؛ مراد ذات حق است . (فرهنگ علوم عقلی ).
-
عقل انسانی ؛ قوه ای است از قوای نفسانی انسان که فعلش تفکر وتدبر و نطق و تمییز و ایجاد صنایع و جز آن است . (فرهنگ فارسی معین ). برای اطلاع از عقیده و نظر فلاسفه ٔ مختلف درباره ٔ عقل انسان رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود.
-
عقل اول ؛ نخستین چیزی که از ذات حق تعالی صادر شده است ، به اصطلاح مشائیان عقل اول و به اصطلاح اشراقیان نور اول و نور اقرب نامیده میشود. عقل اول باید که بسیط وواحد باشد و آن جوهری است بسیط و روحانی ، که صور موجودات در آن گرد آمده است بدون تراکم و تزاحم . (از فرهنگ علوم عقلی ، از مجموعه ٔ دوم مصنفات و رسائل اخوان الصفا). و برای اطلاع از عقاید فلاسفه در این مورد به فرهنگ علوم عقلی رجوع شود. و رجوع به ترکیب «عقل اول » ذیل معنی عقل در تصوف شود.
-
عقل بالفعل ؛ عقل بفعل ، مرحله ٔ سوم از عقل نظری است و آن از مرحله ٔ هیولانی و بالملکه گذشته ، و علاوه بر حصول اولیات
نظریات هم برای آن حاصل شده باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ). مرحله ای است که نظر به سبب تکرار اکتساب ، در قوه ٔ عاقله مخزون شود، آنچنانکه هر گاه اراده کند، ملکه ٔ استحضار برای آن حاصل شود بدون احتیاج به کسب جدید، ولی آن بالفعل مشاهده نشود. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
-
عقل بالقوة ؛ عقل بقوت ، عقل هیولانی است که مرحله ٔ نخست از عقل نظری باشد. رجوع به عقل نظری درهمین ترکیبات شود.
-
عقل بالمستفاد ؛ عقل مستفاد، مرحله ٔ چهارم عقل نظری است که مرتبت حصول تمام علوم نظری و اکتسابی است . رجوع به عقل نظری و عقل مستفاد در همین ترکیبات شود.
-
عقل بالملکه ؛ دومین مرحله از عقل نظری ، که از مرحله ٔ هیولانی گذشته باشد. و آن علم است به
ضروریات و استعداد نفس به وسیله ٔ آن برای اکتساب نظریات . (از تعریفات جرجانی ). رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
-
عقل بفعل ؛
عقل بالفعل ، مرحله ٔ سوم از عقل نظری . رجوع به عقل نظری و عقل بالفعل در همین ترکیبات شود.
-
عقل بقوت ؛ عقل بالقوة، عقل هیولانی است که مرحله ٔ نخست از عقل نظری باشد. رجوع به عقل نظری و عقل بالقوة در همین ترکیبات شود.
-
عقل جزوی ؛ غیر از عقل اول ، عقول دیگر را جزوی نامند. عقول انسانی را نیز جزوی نامند. (فرهنگ فارسی معین )
: عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زآنکه در ظلمات شد او را وطن .
مولوی .
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست .
مولوی .
-
عقل خالص ؛عقل غیرمشوب با خیالات و اوهام و قیود مادی است ، و آن مرحله ٔ کمال نفس انسانی است که عقل مستفاد است . (از فرهنگ علوم عقلی ). رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
-
عقل دهم ؛ مراد عقل فعال است . رجوع به عقل فعال در ردیف خود شود.
-
عقل عملی ؛ قوه ٔ محرکه ٔ عمل است در انسان و حیوان ، در مقابل عقل نظری .
عقل عملی دارای مراتبی است که عبارت از تجلیه و تخلیه و فناء فی اﷲ باشد. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء).
-
عقل غریزی ؛ عقل انسانی است در بدو آفرینش ، یعنی قوت تفکر و تعمق و استدلال ، و عقل مکتسب مراحل کمال بعدی آن است ، و آن را در مقابل عقل مکتسب آرند. (از فرهنگ علوم عقلی از جامع الحکمتین ).
-
عقل فاعل ؛ همان عقل مجرد فعال ، و عقل فیاض است که عقول منفعله ٔ انسانی از او استفاضه میکنند. و آن جوهری است منفصل از انسان و غیرقابل فنا و امتزاج با ماده ، و تمام عقول از آن مستمد شده اند. (از فرهنگ علوم عقلی از ابن رشد).
-
عقل فعال ؛ قوه ٔالهی که بدان هدایت فرماید هر چیز را در عالم علوی و سفلی از افلاک و کواکب و جماد و حیوان . (از مفاتیح العلوم ). عقل عاشر که فرشته ٔ دهم است ، و نزد حکما همه افراد عالم را همون پیدا کرده است ، و جبرئیل علیه السلام همین عقل فعال است . (غیاث اللغات ). عقلی که دون آن هیچ دیگر عقل نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقل دهم را فلاسفه عقل فعال نامیده اند، و در زبان شرع روح القدس و جبرئیل نامیده میشود، و آن عقل فعال فیاض است و عقول و نفوس انسانی را از قوت به فعل آرد و واهب الصور و واسطه در فیض است به موجودات عالم کون و فساد. و آن را جوهری بسیط و روحانی و نور محض در غایت تمام و کمال و فضائل دانند، و صور جمیع اشیاء در آن است . عقل فعال عقل دهم و آخرین عقل در سلسله ٔ طولیه است . و آن را عقل فعال نامند از جهت آنکه فائض است بر عالم ناسوت و حاکم بر جهان سفلی است . بنابراین عقل دهم از نظر ما و نسبت به جهان ما عقل فعال است و موجب خروج نفوس و دیگر امور از قوت به فعل است . و برخی عقیده دارند آن را از آن جهت فعال گویند که اولاً ایجادکننده ٔ نفوس بشری و خارج کننده ٔ آنهاست از قوت به فعل . ثانیاً خود از تمام وجوه بالفعل است . ثالثاً موجد و مکون این عالم است و مفیض صور است بر عالم محسوس و دیگر اینکه عقل فعال آخرین مفارقات عقلیه است وآخرین مرتبت کمال نفس ناطقه اتصال به عقل فعال است .و در واقع عقل فعال عقل دهم و کدخدای زمین و عقل منفصل است . (از فرهنگ علوم عقلی )
: غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.
مولوی .
-
عقل فیاض ؛ همان عقل فعال است که فائض صور موجودات و نفوس جزئیه ٔ انسانیه است و تمام عقول در مرتبه ٔ خود نیز فیاض اند لکن عقل فیاض نسبت به جهان ما همان عقل فعال است . (از فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عقل فعال در ردیف خود شود.
-
عقل کل ؛ عقل اول . رجوع به عقل کل و عقل اول در ردیف خود شود.
-
عقل کلی ؛ عقل کل . عقل اول . رجوع به عقل کل و عقل کلی و عقل اول در ردیف خود شود.
-
عقل متأثر ؛ مراد عقل منفعل است . رجوع به عقل منفعل در همین ترکیبات شود.
-
عقل متوسط ؛ عقلی که در طرفین او عقل باشد، یعنی همه ٔ عقول عشره به استثنای عقل اول و عقل عاشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
عقل مجرد ؛ یکی از عقول عشره است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به عقول عشرة شود.
-
عقل مستفاد ؛ عقل بالمستفاد، مرحله ٔ چهارم نفس انسانی است که مرتبت حصول تمام علوم نظری و اکتسابی است . (از فرهنگ علوم عقلی ). عقلی است که نظریاتی که آنها را درک کرده است نزد او حاضر باشد و از او غایب نشود. (از تعریفات جرجانی ). چون عقل هیولانی از قوه به فعل آید آن را عقل مستفاد نامند. (از مفاتیح العلوم ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود
: کون بی تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود.
سنائی .
-
عقل مضاعف ؛ عقل بالمستفاد را عقل مضاعف هم نامیده اند زیرا هم از ناحیه ٔ عقل فعال کسب فیض می کند و هم از مادون خود یعنی عقل هیولانی و بالملکه و بالفعل و بالاخره حواس ظاهر و باطنه . (از فرهنگ علوم عقلی ).
-
عقل مفارق ؛ مراد از عقل مفارق بطور اطلاق ، عقل اول است ، و عقول مفارقه عقول طولیه و صوادر اولند و حتی بعضی گویند اسم عقل بطور مطلق اطلاق بر عقول مفارقه شده است . (فرهنگ علوم عقلی از تهافت التهافت ).
-
عقل مکتسب ؛ عقلی است که از راه تعلیم موجود شود، در مقابل عقل غریزی . رجوع به عقل غریزی در همین ترکیبات شود.
-
عقل منفصل ؛ عقل فعال است . رجوع به عقل فعال در ردیف خودشود.
-
عقل منفعل ؛ مراد عقل انسانی است که عقل متأثر نیز نامیده میشود. و آن از عقل عام فاعل مستمد است . (از فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عقل فاعل در همین ترکیبات شود.
-
عقل نظری ؛ قوه ٔ عالمه است در انسان و آن یکی از دو قوه ٔ اوست ، در برابر عقل عملی . و کسانی که نفس را جسمانیةالحدوث و روحانیة البقاء می دانند، عقل نظری را به سه مرحله تقسیم کرده اند: الف - مرحله ٔ عقل هیولانی ، که مرحله ٔ قوت محض است ، و در آن مرحله قوت عاقله از هر صورت فعلی خالی و عاری است و در همین حال قابل برای ادراکات ممکن است ، این مرتبت را عقل هیولانی گویند از جهت تشبه آن به هیولای اولی که قابل برای تلبس و قبول تمام صور است . ب - مرحله ٔ عقل بالملکه ، و آن در صورتی است که از مرتبت هیولانی و بالقوه گذشته و بطور کلی از مدرکات عاری نبوده و مدرکاتی برای آن حاصل شده باشد، و او را قدرت و ملکه ٔ انتقال به نشأت عقل بالفعل باشد. ج - مرحله ٔ عقل بالفعل که از مرحله ٔ هیولانی و بالملکه عبور کرده کمال یافته باشد. و علاوه بر حصول اولیات نظریات هم برای آن حاصل شده باشد ولکن آن نظریات کلاً حاضر نزد او نباشد و هر گاه بخواهد به مجرد التفات حاضر شوند. مرحله ٔ دیگری نیز به این سه مرحله افزوده اند و آن مرحله ٔ عقل بالمستفاد است ، و آن مرحله ای است که از مرحله ٔ هیولانی و ملکه و فعلی گذشته و به مرحله ای رسیده باشد که برای حصول و حضور معلومات و بالجمله استحضار امور نیازی به توجه و التفات نداشته باشد بلکه تمام نظریات بالفعل نزد او حاصل باشد. عقل مستفاد مرحله ٔ کامل و تام عقل هیولانی است که بر اثر اتصالش به عقل فعال صور تمام اشیاء و موجودات برای او حاضر و حاصل است . (از فرهنگ علوم عقلی ).
-
عقلهای دهگانه ؛ عقول عشرة. رجوع به عقول عشرة شود.
-
عقلهای عالیه ؛ عقول عالیه . عقول طولیه . عقول عشرة. رجوع به عقول عشرة و عقول عالیه شود.
-
عقل هیولانی ؛ مرتبت استعداد محض نفس را برای ادراک
معقولات عقل هیولانی می نامندکه قوت محض و عاری از هر نوع فضیلتی است . (فرهنگ علوم عقلی از شرح منظومه ). استعداد محض برای ادراک معقولات ، و آن قوه ای است محض و خالی از فعل ، آنچنانکه دراطفال است . و علت نسبتش به هیولی این است که نفس دراین مرتبت شباهت به هیولای اولی دارد که در حد ذات خود از جمیع صور خالی است . (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به عقل نظری در همین ترکیبات شود.
|| در اصطلاح عرفا، عقل «ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان » است ،و برخی آن را «آلة العبودیة» دانند، و برخی عقل را «سراج العبودیة» دانند که بدان حق از باطل امتیاز گذارده شود و طاعت از معصیت جدا شود و علم از جهل ممتاز شود. و گویند روح انسان را از جهت تعقل ذات و موجدخود و تعین آن به تعین خاص و مقید کردن آنچه ادراک کند عقل گویند. و بعضی گفته اند «العقل آلة التمییز» که مراد عقل معاش است نه آن مرتبت که فوق قلب است . وبعضی گفته اند «انتهاء العقل الی الحیرة و انتهاء الحیرة الی السکر» که به
شهود ربوبیت ، سالک عقل خود راگم کند و متحیر شود. و عقل را دو قسم کرده اند، یکی عقل معاش که محل آن سر است و دیگر عقل معاد که محل آن دل است . (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اسرار القلوب وشرح گلشن راز و اسرارالتوحید و شرح قیصری و شرح کلمات باباطاهر).
-
عقل اول ؛ کنایه از نور حضرت رسالت پناه محمدی صلوات اﷲعلیه و آله ، و کنایه از جبرئیل علیه السلام و روح اعظم و عرش و فلک اول باشد. (برهان ).جبرئیل علیه السلام و عرش را نیز نامند، و نیز اصل و حقیقت انسان را گویند از آن جهت که مفیض و واسطه ٔ ظهور نفس کل است آن را به چهار نام نامیده اند: عقل کل ،قلم اول ، روح اعظم ، ام الکتاب . و از روی حقیقت ، آدم صورت عقل کل است و حوا صورت نفس کل . (از آنندراج ). فرشته ٔ اول که از نه فرشته ٔ دیگر پیدا شده و جوهر اول نیز آن را گویند. (از غیاث اللغات ). عقلی که میان او و ذات حق تعالی واسطه ای نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتبت وحدت است و برخی آن را نور محمدی دانند، وبرخی گویند جبرئیل است و اصل و حقیقت انسان را نیز عقل اول گویند. و آنچه را اهل نظر عقل اول گویند اهل اﷲ روح نامند و از این جهت است که روح القدس بر آن اطلاق شده است . و نسبت عقل اول به عالم کبیر عیناً نسبت روح انسانی است به بدن و قوای او و نفس کلیه قلب عالم کبیر است . (فرهنگ مصطلحات عرفاء به نقل از شرح قیصری و کشاف )
: عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر گنده گردد نی ز دم .
مولوی .
و رجوع به ترکیب «عقل اول »ذیل عقل در معنی فلسفی آن شود.
-
عقل ایمانی ؛ در اصطلاح تصوف ، نیرویی که انسان را از مناهی و معاصی باز میدارد. (فرهنگ فارسی معین ).
|| در اصطلاح علم رمل ،باد است ، و باد اول را عقل اول نامند تا باد عتمه ٔ داخل را عقل هفتم نامند به ترتیب وضع جدول ادوار در طالب و مطلوب . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (مص ) در اصطلاح عروض ، نوعی از تصرفات شعر، و آن افکندن یای مفاعیلن باشد. (منتهی الارب ). حذف حرف پنجم «مفاعلتن » که لام باشد، و آن را در این صورت «معقول » گویند. (از اقرب الموارد). حذف حرف پنجم متحرک مفاعلتن که لام باشد، در نتیجه مفاعتن می ماند و به مفاعلن تبدیل میشود و آن را در این صورت معقول گویند. (از تعریفات جرجانی ). اسقاط حرف پنجم است پس از عصب ، و گویند عقل ساقط کردن تاء است از مفاعلتن . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). این تصرّف مخصوص بحر وافر است . || (اِ) دیت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خون بها. (دهار). || پناه . (منتهی الارب ). پناهگاه .(دهار). || قلعه . || دل . (منتهی الارب ). قلب . (اقرب الموارد). || جای پناه . || جامه ٔ سرخ که بر هودج اندازند، یا نوعی از نگار جامه ، و گویند آن است که نقش آن در طول و درازا باشد. (از منتهی الارب ). جامه ای است سرخ رنگ که بر هودج افکنند، و یا نوعی از نگار جامه است که نقش آن در طول باشد، و آنچه نقش آن مستدیر باشد «رقم » است . و گویند آنها دو نوع از بُرد هستند. (از اقرب الموارد). جامه ٔ سرخ . (دهار). || انقلاب رحم ، که علتی است در رحم . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به انقلاب رحم شود.