کلمه جو
صفحه اصلی

باطل


مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر

متضاد باطل : حق، راست، صواب

برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

فارسی به انگلیسی

null, void, vain, false, useless, futile


null, void, vain, false, useless, futile, vanities, invalid, lapsed

invalid, lapsed, void


فارسی به عربی

عاجز , عقیم , فراغ , متکبر

عربی به فارسی

غلط , سفسطه اميز , دروغ , کذب , کاذبانه , مصنوعي , دروغگو , ساختگي , نادرست , قلا بي , بدل


مترادف و متضاد

اسم ≠ حق، راست، صواب


بی‌معنی، ناحق


نادرست، غلط


ناراست، ناصواب ≠ ابطال، فسخ، لغو، ملغا


futile (صفت)
خنثی، پوچ، بیهوده، عاری از فایده، عاطل، بی اثر، بی فایده، باطل، عبی

void (صفت)
پوچ، بی اعتبار، عاری، تهی، خالی، باطل، بلاتصدی، عاری از

inoperative (صفت)
غیر عملی، پوچ، باطل، غیر موثر، نامعتبر

null (صفت)
پوچ، تهی، بی ارزش، باطل، بلااثر

vain (صفت)
عقیم، پوچ، خود بین، تهی، بیهوده، عاطل، ناچیز، بی فایده، باطل، جزیی، عبث

invalid (صفت)
پوچ، ناتوان، بی اعتبار، علیل، باطل، نامعتبر

۱. بیمعنی، ناحق
۲. نادرست، غلط
۳. ناراست، ناصواب ≠ حق، راست، صواب
۴. ابطال، فسخ، لغو، ملغا
۵. بیکاره، عاطل
۶. بیفایده، بیهوده، مهمل
۷. ضایع
۸. عبث
۹. دروغ، غیرواقعی ≠ حق، صواب
۱۰. بیاعتبار، نامعتبر


فرهنگ فارسی

ناچیز، ناحق، بی اثر، بیهوده، یاوه، پوچ، ضدحق، اباطیل جمع
( اسم صفت ) ۱ - بیهوده بی فایده بی کاره بی معنی . ۲ - ناراست دروغ ناحق. جمع : اباطیل .یا سخن ( کلام ) باطل. سخن بیهوده و بی معنی . یا باطل سحر .
قبیله ای در یمن

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] (ص . ) بیهوده ، بی فایده . ج . اباطیل .

لغت نامه دهخدا

باطل. [ طِ ] ( ع ص ) مقابل حق. ( تاج العروس ) ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ج ، اباطیل. دروغ. نادرست. ( مهذب الاسماء ) ( لغات قرآن جرجانی ). خُزَعبیل. ( منتهی الارب ). خزعبل. ( منتهی الارب ). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی : لاتلبسوا الحق بالباطل. ( قرآن 42/2 ). ناحق. ( آنندراج ). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده. بیهده. ( صحاح الفرس ). قلب. یاوه.عبث. هرزه. پوچ. نبهره. ناراست. ناصواب. خطا. ابن الالال. ابن التلال. ابن یهلل. ابن تهلل. ابن سهلل. ابن فهلل. بنیات الطریق. بنات عیر. ( المرصع ). بیراهه رو.آنکه راه حق و صواب فرو گذارد : ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت.( تاریخ بیهقی ). حق را همیشه حق میباید دانست. و باطل را باطل. ( تاریخ بیهقی ). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 279 ).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل ، مکان باطل ، حدث لازم ، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل.
سنائی.
هر چه جزباطن تو باطل تست.
سنائی.
باطل و زرق هرگز کم نیاید. ( کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. ( کلیله و دمنه ). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. ( کلیله و دمنه ).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل.
خاقانی.
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.
خاقانی.
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین.
خاقانی.
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 429 ).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای.
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت.
سعدی.
بمیر از باطل و زنده به حق باش

باطل . (اِخ ) بنوابی الباطل . قبیله ای در یمن از طایفه ٔ عک . (از تاج العروس ).


باطل . [ طِ ] (ع ص ) مقابل حق . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، اباطیل . دروغ . نادرست . (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی ). خُزَعبیل . (منتهی الارب ). خزعبل . (منتهی الارب ). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی : لاتلبسوا الحق بالباطل . (قرآن 42/2). ناحق . (آنندراج ). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده . بیهده . (صحاح الفرس ). قلب . یاوه .عبث . هرزه . پوچ . نبهره . ناراست . ناصواب . خطا. ابن الالال . ابن التلال . ابن یهلل . ابن تهلل . ابن سهلل . ابن فهلل . بنیات الطریق . بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو.آنکه راه حق و صواب فرو گذارد : ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت .(تاریخ بیهقی ). حق را همیشه حق میباید دانست . و باطل را باطل . (تاریخ بیهقی ). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.

ابوسعید خطیری .


چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.

ناصرخسرو.


تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل ، مکان باطل ، حدث لازم ، قدم برجا.

ناصرخسرو.


حق ز حق خواه و باطل از باطل .

سنائی .


هر چه جزباطن تو باطل تست .

سنائی .


باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه ). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه ).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل .

خاقانی .


حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.

خاقانی .


در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین .

خاقانی .


بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای .

عطار.


حق از بهر باطل نشاید نهفت .

سعدی .


بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش .

پوریای ولی .


|| محو. ناپدید. (آنندراج ). بتباهی رفته . هدر. (دهار). هدر شده : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه ).
- آدم باطل ؛ بیکاره . عاطل . بیکار.
- باطل گرداندن عزم ؛ فسخ عزیمت : همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
- بباطل ؛ بر باطل . بیهوده . بناحق :
مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.

خاقانی .


آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.

مولوی .


- بر باطل بودن ؛ نه بر راه حق بودن . برصواب نبودن . بر بیراهه بودن . بر کفر و زندقه بودن :
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان .

خاقانی .


- خیال باطل ؛ سودای بیجا. اندیشه ٔ نادرست : خواجه [ احمدحسن ] گفت این چه سوداست و خیال باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
- کلام باطل ؛ سخن بیهوده وبی معنی . (ناظم الاطباء).
- نوشته ٔ باطل ؛ نوشته ٔ بیهوده . نادرست : مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- باطل نشستن ، یا نشستن باطل ؛ بیهوده نشستن . بیکاری اختیار کردن . تن بکار ندادن :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم .

سعدی . (طیبات ).


- عاطل و باطل ؛ هیچکاره ، که بهیچ کار نیاید.
|| ناچیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ساحر : و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج ، بَطَلَه . (اقرب الموارد). || مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ). || شرک :یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس ). || در تداول شرع و اصول ، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی ). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت ، چون بیع آزاد و بیع کودک . (از تعریفات جرجانی ). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی ). || در تداول صوفیان معدوم است . (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات ). || (اِخ ) ابلیس . (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). شیطان . (اقرب الموارد). || بیکار. عاطل . (یادداشت مؤلف ). بیکاره . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. ناچیز.
۲. ناحق.
۳. بی اثر، بیهوده، یاوه.
۴. پوچ.
* باطل گفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. بیهوده گفتن، یاوه گفتن.
۲. ناحق گفتن: بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش باطل نگوید (سعدی: ۸۲ ).

۱. ناچیز.
۲. ناحق.
۳. بی‌اثر؛ بیهوده؛ یاوه.
۴. پوچ.
⟨ باطل گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. بیهوده گفتن؛ یاوه گفتن.
۲. ناحق گفتن: ◻︎ بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش باطل نگوید (سعدی: ۸۲).


دانشنامه آزاد فارسی

باطِل
(در لغت به معنای ناچیز، بیهوده و نقیضِ حق) در کلام، فلسفه و عرفان، حق و باطل دارای تفاسیر نظری و عملی مختلفی است: ۱. تفسیرهای نظری: الف. از منظر وجودشناسی فلسفی، حق، امری وجودی و باطل، امری عدمی محسوب می شود. براین اساس، وجودِ عینی ثابتِ واجب، «حق» و وجودِ ذهنیِ متغیّرِ ممکن، «باطل» به شمار می آید؛ ب. از منظر وجودشناسی عرفانی، وجود مطلق (الله) حق است و ماسِوَی الله، باطل. ج. از منظر شناخت شناسی. حق و باطل، صفت فکر و اعتقاد است. بدین معنا که براساس یک نظریه در شناخت شناسی اوّلاً، فکر مطابق با واقع، حق و فکر غیرمطابق با واقع، باطل یا به تعبیر دقیق تر خطاست؛ ثانیاً، بدان سبب که اعتقاد، اخص از علم و خود، گونه ای علم است، اعتقاد مطابق با واقع نیز حق به شمار می آید و اعتقاد غیرمطابق با واقع، باطل محسوب می شود. اما تشخیص مطابقت یا عدم مطابقت فکر و اعتقاد با واقع، خود از معضلات بزرگ شناخت شناسی است. ۲. تفسیرهای عملی: حق و باطل از منظر عمل، صفت گفتار و کردار است. بدین معنا که: الف. از دیدگاه شرعی، باطل، گفتار و کرداری است که شرع آن را ناروا شمارد؛ و حق، به خلاف آن است؛ اما دربارۀ ملاک های شرع در تعیین «روا» و «ناروا» بحث های فراوانی میان متکلمان و فقیهان وجود دارد ب. از دیدگاه کلامی ـ فلسفی، فعلی که به غایت خود نرسد و سودی به بار نیاورد، لغو و عبث و باطل است و فعلی که به غایت خود برسد و سودمند افتد حق است. تعریف های مختلف از «غایت» و «سودمندی» نیز موجب بروز نظریه های مختلف فلسفی ـ کلامی در باب حق و باطل شده است.

فرهنگ فارسی ساره

بی هوده، تباه، نادرست


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از دائرة المعارف قرآن کریم است
کلیدواژه ها: باطل، حق، قرآن کریم
«باطل» از ریشه «ب ـ ط ـ ل» به معنای ضایع، پوچ و بی محتوا و هدرشدن است. موجود متصف به وصف «باطل»، امری است خلاف «حق» که فاقد ثبات و غیرمنطبق با طبیعت و خلقت اصلی خود می باشد.
سخن باطل نیز سخن بی محتوا و غیرمطابق با واقع است و از نظر جرجانی، هر آنچه از اساس نادرست است و هر امر بی فایده و فاقد نتیجه که تنها ظاهری درست و نیکو دارد «باطل» است.
واژه «باطل» در برخی اشعار پیش از اسلام نیز بکار رفته که دارای مفهوم سلبی و منفی است؛ مانند: «ألا کلّ شیء ما خلا الله باطل»؛ همچنین در فلسفه اسلامی، «حق» به معنای واقعیت و وجود و «باطل» در مقابل آن است. از نظر عرفا نیز «حق» یا وجه الله، جنبه هستی اشیا بوده و به آنها حقیقت و بقا داده است و هر چیزی جز او «باطل»، عدم و هالک است.
افزون بر دین اسلام در ادیان و مکاتب دیگر نیز درباره باطل بحث شده است؛ متون دینی چون عهد عتیق و عهد جدید، پیروان خود را از پیروی باطل نهی کرده اند.
سوفسطایی گری در یونان قدیم نیز با انکار هر گونه حق و باطل ثابتی، حق را به چیزی که فرد آن را حق بپندارد و باطل را آنچه باطل بشمرد، دانسته اند. پیدایش فلسفه به وسیله سقراط و شاگردانش افلاطون و ارسطو، نوعی واکنش در برابر این جریان و تلاش برای شناخت حق و باطل به شمار می رود.
باطل و هم خانواده های آن 36 بار در قرآن بکار رفته است. بیشتر استعمال های این واژه در قرآن به همراه واژه «حق» و در برابر آن است.

پیشنهاد کاربران

بی ارزش

پوچ و بی هوده

تباه

باطل:[اصطلاح حقوق] هر عمل حقوقی که مخالف مقررات قانونی بوده باشد.

بیهوده، پوچ، اشتباه


هر عمل حقوقی که مخالف مقررات قانونی بوده.

باطلیدن.
باطلاندن چیزی.

بیهوده

فسخ

بی ثمر


Wrong


کلمات دیگر: