کلمه جو
صفحه اصلی

دلیر


مترادف دلیر : باشهامت، بهادر، بی باک، بی پروا، پرجگر، پهلوان، تهمتن، جرئتمند، جنگاور، دلاور، رزم آور، رشید، شاطر، شجاع، صفدر، قوی، گرد، مبارز، متهور، نترس

متضاد دلیر : ترسو، جبون

فارسی به انگلیسی

bold, brave, courageous, daring, fearless, gamy, greathearted, hardy, lionhearted, manful, masculine, nervy, plucky, spartan, stalwart, stout, valiant, valorous, warrior, intrepid, doughty

bold, brave, courageous, daring, fearless, gamy, greathearted, hardy, lionhearted, manful, masculine, nervy, plucky, Spartan, stalwart, stout, valiant, valorous, warrior


brave, intrepid


فارسی به عربی

جری , جریی , شجاع , مغامر

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: dalir) (به مجاز) شجاع ، دارای جرأت و جسارت ؛ (در قدیم) گستاخ ، بی پروا .


اسم: دلیر (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: dalir) (فارسی: دلير) (انگلیسی: dalir)
معنی: شجاع، دارای جرأت و جسارت، ( در قدیم ) گستاخ، بی پروا

مترادف و متضاد

adventurous (صفت)
حادثه جو، پرماجرا، پرحادثه، بی پروا، دلیر

brave (صفت)
بی پروا، دلیر، سرزنده، خیره، متهور، بی باک، عالی، غیور، بامروت، خیره سر، سرانداز، سلحشور، شجاع، دلاور، نترس، تهم، مرد، با جرات

courageous (صفت)
دلیر، شجاع، با جرات، مردانه

plucky (صفت)
دلیر، باشهامت، ترد، پردل

gallant (صفت)
دلیر، عالی، شجاع، دلاور، متعارف و خوش زبان در پیش زنان

bold (صفت)
جسور، بی پروا، دلیر، سرزنده، خیره، گستاخ، متهور، بی باک، باشهامت، خشن و بی احتیاط، چیره، غیور، بامروت، خیره سر، سرانداز، سلحشور

chivalric (صفت)
دلیر، بلند همت، دلیرانه، جوانمرد

hardy (صفت)
جسور، دلیر، متهور، بادوام، سر سخت، شکیبا، بردبار، پرطاقت، دلیر نما

intrepid (صفت)
دلیر، خود سر، متهور، بی باک، سرانداز، شجاع، با جرات، بی ترس

valorous (صفت)
دلیر، با ارزش، شجاع، دلاور

doughty (صفت)
دلیر، بی باک

stout-hearted (صفت)
دلیر، قویدل

lion-hearted (صفت)
دلیر، شیر دل

manful (صفت)
دلیر، شجاع، مردانه، مصمم، مردوار

pushing (صفت)
جسور، دلیر، پر رو، با پشتکار

باشهامت، بهادر، بی‌باک، بی‌پروا، پرجگر، پهلوان، تهمتن، جراتمند، جنگاور، دلاور، رزم‌آور، رشید، شاطر، شجاع، صفدر، قوی، گرد، مبارز، متهور، نترس ≠ ترسو، جبون


فرهنگ فارسی

دلاور، پردل، شجاع، بیباک
( صفت ) ۱ - دلاور شجاع بهادر . ۲ - بی باک گستاخ .

فرهنگ معین

(دِ ) (ص . ) ۱ - دلاور. ۲ - بی باک ، گستاخ .

لغت نامه دهخدا

دلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات . دِلف . دَوّاس . ذمر. [ ذَ / ذِ / ذَ م ِ / ذِم ْ م ِ ] . ذَمیر. ذیخ . ذَئر. رَبیس . رُدام . رُماحِس زَمیع. سَبَندی ̍. سَرَطان . سِلهاب . سِلهابَة. سَندَری ّ. شُجاع . شَجیع. شَریع. صَلهام . عَجوز. عِمِرِّط. غَشَمشَم . فاتِک . قِتل . قَدَم . قَدوم . مُبارُز. مِسحَل . مُشِیَّع.مِصلات . مِغشَم . نَهیک . واقعة. وَرد. هُذام . هَسَد. هَوّاسة. هَیذام . هَیصَم . (منتهی الارب ) :
کجا اوفتاده ست گفتی زریر
پدرم آن نبرده سوار دلیر.

دقیقی .


پسر بود گشتاسب را سی وهشت
دلیران کوه و سواران دشت .

دقیقی .


چو پنجه هزار از سوار دلیر
سپهبدش را داد فرخ زریر.

دقیقی .


دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.

فردوسی .


ندیدیم ماننده ٔ او به روم
دلیر آمده ست او بدین مرز و بوم .

فردوسی .


وزآنروی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر بمانند شیر.

فردوسی .


شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر.

فردوسی .


از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران بکردار شیر.

فردوسی .


بباید که تا سوی ایران شویم
به نزدیک شاه دلیران شویم .

فردوسی .


ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید وگفتش که ای پهلوان .

فردوسی .


سواری فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر.

فردوسی .


ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.

فردوسی .


بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر.

فردوسی .


ازین باره اورا که آرد بزیر
از ایران که گوید که هستم دلیر.

فردوسی .


بدان شهر بد شاه مازندران
همانجا دلیران وگندآوران .

فردوسی .


بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان .

فردوسی .


پری و پلنگ انجمن کرد وشیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.

فردوسی .


هردو دلیر و مردانه برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره که در روزگار مبارک این پادشاه لشکر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). گفت دلیر مردی تو، گفتم خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین . (تاریخ بیهقی ص 338).
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الپ ارسلان باد از ظفر.

خاقانی .


اولا لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... و دلیران ارم . (کتاب النقض ص 475).
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بددل هم بمیرد چون دلیر.

ابن یمین .


به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.

امیرخسرو.


أشجع؛ دلیرتر. درواس ؛ مرد دلیر باشکوه . سَبَنتی ̍، سَبَندی ̍؛ مرد دلیر پیش درآینده در حرب . سَرَط؛ سخت دلیربسیارخوار کلان لقمه . سَلفَع؛ مرد دلیر فراخ سینه . صمعور؛ کوتاه بالای دلیر. عُفر؛ مرد دلیر چست . (منتهی الارب ). کمی ؛ مرد دلیر و پوشیده به آهن . (دهار). مِخَش ّ؛مرد دلیر در کار شب . (منتهی الارب ). مِخشَف ؛ دلیر به شب رفتن . (دهار). مِلحَس ؛ دلیر بی بانگ . نَجد؛ دلیر درگذرنده در امور که دیگران در آن عاجز باشند. هُمام ، همهام ؛ مهتر دلیر جوانمرد. (منتهی الارب ).
- دلیر آمدن ؛ دلیر شدن :
دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است فتحی بکن .

سعدی .


- نادلیر ؛ نادلاور :
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.

نظامی .


- امثال :
دلیر تیغ را کار فرماید و بددل زبان را . (از مجموعه ٔ مختصر امثال ، چ هند).
هر سگ به در خانه ٔ خویش است دلیر .

؟ (از نفایس الفنون ).


|| بی باک . گستاخ . بی ترس . (ناظم الاطباء). جسور. (دهار). بستاخ . متجاسر :
اگر بدکنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر.

فردوسی .


بپرسم از آن ناسزای دلیر
که چون اندر آمد به بالین شیر.

فردوسی .


بدو گفت شاه ای گزاینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر.

فردوسی .


زبر چون بهشت است و دوزخ بزیر
بدانکس که باشد به یزدان دلیر.

فردوسی .


که فرزند بد گر بود نره شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر.

فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 28).


تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری .

منوچهری .


جرجیس گفت یارب این ملک عظیم دلیر است به تو و ایمان همی نیاورد او را هلاک کن . (مجمل التواریخ و القصص ).
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیره مژه هرلحظه شکاری گیرند.

حافظ.


جِرهام ؛ مرد دلیر و باکوشش در حرف و جز آن . جسر، جسور؛ دلیر بلندبالا. خِنزاب ، خُنزوب ؛ دلیر بر فجور. خنفقیق ؛ زن دلیر سبک . داعکة؛ زن گول بی باک دلیر. ضیضب ؛ دلیر بدزبان . عَنجَرَة؛ زن دلیر بی باک . (منتهی الارب ).
|| (ق ) دلیرانه . باگستاخی . بدون ترس و واهمه :
چو شب تیره گردد به کردار قیر
فرودآی از باره ٔ دز دلیر.

فردوسی .


بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد بنزدیک شاه .

فردوسی .


دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ). خصمان چون آنسان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554). طوسیان چون برآن جمله دیدند دلیرتر درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز.

مسعودسعد.


خلاخل زرین چون بر پای باز بندند برشکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.

خاقانی .



دلیر. [دِ ] ( ص ) دلاور. شجاع. بهادر. ( از ناظم الاطباء ). بادل. پردل. دلدار. نیو. هزو. ( برهان ). مقابل بددل. أحوَس. ألیَث. ألیَس. أهیَس. أیهَم. باسِل. ( منتهی الارب ). بَطَل. ( دهار ). بَیهَس. ( منتهی الارب ). جَری.( دهار ). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص. حُلابِس. خَوّات. دِلف. دَوّاس. ذمر. [ ذَ / ذِ / ذَ م ِ / ذِم ْ م ِ ]. ذَمیر. ذیخ. ذَئر. رَبیس. رُدام. رُماحِس زَمیع. سَبَندی ̍. سَرَطان. سِلهاب. سِلهابَة. سَندَری . شُجاع. شَجیع. شَریع. صَلهام. عَجوز. عِمِرِّط. غَشَمشَم. فاتِک. قِتل. قَدَم. قَدوم. مُبارُز. مِسحَل. مُشِیَّع.مِصلات. مِغشَم. نَهیک. واقعة. وَرد. هُذام. هَسَد. هَوّاسة. هَیذام. هَیصَم. ( منتهی الارب ) :
کجا اوفتاده ست گفتی زریر
پدرم آن نبرده سوار دلیر.
دقیقی.
پسر بود گشتاسب را سی وهشت
دلیران کوه و سواران دشت.
دقیقی.
چو پنجه هزار از سوار دلیر
سپهبدش را داد فرخ زریر.
دقیقی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
ندیدیم ماننده او به روم
دلیر آمده ست او بدین مرز و بوم.
فردوسی.
وزآنروی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر بمانند شیر.
فردوسی.
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر.
فردوسی.
از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران بکردار شیر.
فردوسی.
بباید که تا سوی ایران شویم
به نزدیک شاه دلیران شویم.
فردوسی.
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید وگفتش که ای پهلوان.
فردوسی.
سواری فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر.
فردوسی.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی.
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر.
فردوسی.
ازین باره اورا که آرد بزیر
از ایران که گوید که هستم دلیر.
فردوسی.
بدان شهر بد شاه مازندران
همانجا دلیران وگندآوران.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان.
فردوسی.
پری و پلنگ انجمن کرد وشیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.

دلیر. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان ، بخش کلاردشت ، شهرستان نوشهر، با 850 تن سکنه . واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ چالوس به تهران . آب آن ازچشمه و رود محلی و محصول آن غلات است . اهالی این ده در زمستان برای تعلیف احشام و تأمین معاش به زوان چالوس میروند. این ده دارای آب معدنی است که برای امراض جلدی مفید است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

دلاور، پردل، شجاع، بی باک.

دانشنامه عمومی

دلیر نام یکی از روستاهای نزدیک مرزن آباد در استان مازندران است که به دو قسمت دلیر و الیت تقسیم می شود که دو نام برده توسط رود معروف به اسپیرو (در زبان گیلکی یعنی سفید) قطع می شود.
این روستا دارای رشته کوه های زیاد و چشمه های اب زیر زمینی فراوانی است شایان ذکر است که یکی از کوه های این روستا به شهرک طالقان و روستای مهران ختم می شود
روستای دلیر داری چند کوه معروف به نام های: لشکرک و کَکی کُت و کاتیلو و نرگیس کَش و... است و دره بسیار ژرف و عمیقی به نام پِل او (در زبان مازنی به معنای اب قدرت مند و فیل مانند است) یکی از جنگل های زیبا و دلنشین این روستا جینگاگ جینگاگ هست فاصله زمانی دلیر از چالوس حدود ۲ ساعت و از تهران حدود ۳ ساعت تخمین زده شده این روستا یکی از روستاهای شمالی ایران هست و اب هوای دلپذیر و مه صبحگاهی دلنشینی دارد. این روستا دارای طبیعت گسترده و ناب و بکری است از آن جا که بافت روستایی خود را حفظ کرده و کوه های ان مملو از درخت و زیستگاه بسیاری از حیوانات است می توان به جرات گفت که روستایی بکر و دست نخورده است
از دیگر کوه های این منطقه می توان به قلهٔ وحشی و بسیار دوست داشتنی زرینه کوه اشاره کرد بر حسب اطلاعات موجود این قله ۴۲۰۰ متری به دلیل نقاب های برفی و احتمال سقوط بهمن در هیچ زمستانی فتح نشده است اما برای صعودهای تابستانه می توان از مسیرهای دو روزه (صعود از دشت نمه چال) یا یک روزه بهره جست. لازم است ذکر شود که برای دست رسی به قله در مدت زمان یک روز بایستی پس از رسیدن به قلهٔ ۳۲۰۰ متری نرگیس کش با سنگ ها و صخره های موجود در کاتیلو و سه کنج دست و پنجه نرم کرد. از این رو صعود یک روزه مستلزم آشنایی با مسیرهای فنی می باشد.لهجه ای که در این روستا استفاده می شود و تکلم می شود لهجه مازندرانی است و این روستا در بخش کلارستاق وجود دارد
دلیر (فیلم). دلیر یا شجاع (به انگلیسی: Brave) (با نام قبلی خرس و کمان) فیلم پویانمایی و سه بعدی است که توسط پیکسار تولید و توسط والت دیزنی توزیع شد. این فیلم اولین فیلم پیکسار است که شخصیت اول آن یک زن (مریدا) است. این فیلم در تاریخ ۲۲ ژوئن ۲۰۱۲ منتشر شد.
این فلیم برنده جایزه بهترین انیمیشن سال دوهزار و سیزده جشنواره گلدن گلوب شد.

نقل قول ها

دلیر (فیلم). دلیر یا شجاع (به انگلیسی: Brave) (با نام قبلی خرس و کمان) فیلم پویانمایی و سه بعدی است که توسط پیکسار تولید و توسط والت دیزنی توزیع شد. این فیلم اولین فیلم پیکسار است که شخصیت اول آن یک زن (مریدا) است. این فیلم در تاریخ ۲۲ ژوئن ۲۰۱۲ منتشر شد.

گویش مازنی

از توابع دهستان کوهستان غرب چالوس


/delir/ از توابع دهستان کوهستان غرب چالوس

جدول کلمات

نیرم

پیشنهاد کاربران

با توضیحات داده شده دلیر به این هجا صحیح است:delir

متاسفانه بیشتر مردم این واژه را نادرست ادا می کنند. با توجه به ریشه یابی این واژه که از دل ایر ساخته شده تلفظ زیر صحیح است:
Delir / delear

شجاع و جسور

گو

یل

نیو

شیردل


هرو

نترس


تهم، نترس، دلاور، بهادر، شجاع، تهمتن، نیرم، شیردل، جسور، گو، گرد، یل، پهلوان، پردل، بیباک، متهور

دلیر:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دلیر" می نویسد : ( ( دلیر در پهلوی با همین ریخت بکار می رفته است . " دلیر " از دو پاره ی : دل / ایر ( = پساوند ) ساخته شده است . " ایر " پساوندی است که در واژه هایی دیگر همچون : " دبیر " و " زریر " که نامی گیاهی است زرد و " زرگون " بکار رفته است . ) )
( ( یکی پهلوان بود دهقان نژاد؛
دلیر و بزرگ و خردمند و راد ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 214 )


در گویش زبان بختیاری واژه دِلیر= به معنای شجاع، نترس، بیباک، ودر جائی هم به معنای به کسی نهیب دادن برای نترسیدن ودلداری دادن نیز میباشد.

شجاعت، نترسیدن

شجاع بودن


کلمات دیگر: