کلمه جو
صفحه اصلی

گذر


مترادف گذر : آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر، کوچه، گذرگاه، معبر

فارسی به انگلیسی

arcade, passage, highway, ode _, path, progress, transition, walkway


passage, transit, subdivision of a street or quarter, arcade, highway, ode _, path, progress, transition, walkway, part of a street

passage, part of a street


فارسی به عربی

ترخيص , عبور , مرور


ترخیص , عبور , مرور
( گذر (عبور کردن ) ) اِجتیازٌ

مترادف و متضاد

آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر


کوچه، گذرگاه، معبر


pass (اسم)
رد، راه، پروانه، گذرگاه، بلیط، گردونه، عبور، معبر، جواز، گذر، گدوک، گذرنامه

passage (اسم)
راهرو، تصویب، قطعه، گذرگاه، روی داد، نقل قول، عبور، معبر، سیر، عبارت، انقضاء، گذر، پاساژ، اجازه عبور، حق عبور، کار کردن مزاج، عابر، ممر، سفر دریا، عبارت منتخبه از یک کتاب

transit (اسم)
عبور، گذر، راه عبور، عبور و مرور، حق العبور

۱. آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر
۲. کوچه، گذرگاه، معبر


فرهنگ فارسی

گشتی در یک گراف، بدون یال‌های تکراری


عبور، گذشتن ازجائی، به معنی محل عبورهم میگویندگذرکردن:گذشتن وعبورکردن ازجائی
۱ - ( اسم ) گذشتن عبور کردن : هر آنچه نه جسم بود نه جسم او را از گذر درو باز تواند داشت . ۲ - ( اسم ) راه گذار معبر : وکیل قاضیم اندر گذر کمین کردست بکف قبال. دعوی چو مار شیدایی . ( حافظ ) ۳ - مجال تجاوز گزیر چاره : گذر نیست از حکم یزدان پاک زتابنده خورشید تا تیره خاک . ۴ - نوعی نوت کوچک است که قبل از نوت اصلی قرار میگیرد و باید بسرعت از آنها رد شده نوت اصلی را نشان داد . همچنین ممکن است بین دو نوت اصلی واقع شود . در این صورت به نوتهای گذر یا عبور موسوم است یاگذر بر جایی افتادن . از آنجا عبور کردن : چون زرند جراح را گذر بر آن مقام افتاد ... ۵ - در محله های قدیم هر جا که مرکزیت داشت مانند سر چهار راهها یا مراکز دکانها و قهوه خانه ها گذر نامیده شد . توضیح نامگذاری این نقاط بدو طریق صورت میگرفت : الف - بنام معروفترین شخصیت سیاسی یا متمول ترین فرد محله : گذر وزیر دفتر . ب - غالبا بنام پهلوان یا لوطی معروف همان محله : گذر لوطی صالح . یا سر گذر . پاتوق لوطی محله که قهوه خانه یا مکانی دیگر بود و او معمولا برای رسیدگی و نظارت امور محله در آنجا اقامت میکرد .

فرهنگ معین

(گُ ذَ ) (اِ. ) راه ، معبر، جاده .

لغت نامه دهخدا

گذر. [ گ ُ ذَ ] ( اِ ) راه. گذار. عبره. راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. ( آنندراج ) ( غیاث ). معبر. جاده. راه شاه. گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. ( فرهنگ اسدی ) :
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی.
فردوسی.
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
فردوسی.
گذرها که راه دلیران بُده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست.
فردوسی.
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک.
فردوسی.
نگیرند مر یکدیگر را گذر [ خورشید و ماه ]
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
فرخی.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
فرخی.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه.
فرخی.
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه.
فرخی.
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببَر خفته ستان .
منوچهری.
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول.
( ویس و رامین ).
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه. ( تاریخ بیهقی ). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. ( تاریخ بیهقی ). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. ( تاریخ بیهقی ). مردم غوری... گذرها و راهها بگرفتند. ( تاریخ بیهقی ). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. ( ذخیره خوارزمشاهی ). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن... گشاده شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد

گذر. [ گ ُ ذَ ] (اِ) راه . گذار. عبره . راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج ) (غیاث ). معبر. جاده . راه شاه . گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. (فرهنگ اسدی ) :
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی .

فردوسی .


گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.

فردوسی .


که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.

فردوسی .


گذرها که راه دلیران بُده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست .

فردوسی .


گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک .

فردوسی .


نگیرند مر یکدیگر را گذر [ خورشید و ماه ]
نباشد از این یک روش راست تر.

فردوسی .


نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.

فرخی .


دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.

فرخی .


هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه .

فرخی .


عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه ٔ توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه .

فرخی .


گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببَر خفته ستان .

منوچهری .


به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول .

(ویس و رامین ).


کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه . (تاریخ بیهقی ). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی ). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی ). مردم غوری ... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی ). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن ... گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.

سوزنی .


خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است .

خاقانی .


گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش .

خاقانی .


و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.

نظامی .


بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ .

نظامی .


دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه .

نظامی .


چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.

نظامی .


گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.

نظامی .


گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.

مولوی .


الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.

سعدی (طیبات ).


... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی ). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی ).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.

نزاری قهستانی (دستورنامه ).


چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم .

حافظ.


وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قباله ٔ دعوی چو مار شیدائی .

حافظ (دیوان چ پژمان ص 358).


|| (اِمص ) عبور. گذر کردن . (گاه با آمدن ، یافتن و بودن استعمال شود) :
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.

خجسته سرخی (از فرهنگ اسدی ).


هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.

فردوسی .


بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.

فردوسی .


نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی .

فردوسی .


تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.

فردوسی .


ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.

فردوسی .


بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه .

فردوسی .


همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.

فردوسی .


بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.

فردوسی .


هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.

فردوسی .


که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم .

فردوسی .


گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن .

فردوسی .


به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.

فردوسی .


برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.

فردوسی .


که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون .

فردوسی .


نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.

فردوسی .


جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.

مسعودسعد.


فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح .

مسعودسعد.


نبود پایدار دُرّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.

مسعودسعد.


صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.

حافظ.


گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه ٔ من بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی ؛ برتر بودن و برتر رفتن از آن :
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.

فردوسی .


ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی .

فردوسی .


|| (اِ) چاره . علاج (گاه با بودن ، یافتن و مانند آن استعمال شود) :
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک .

فردوسی .


به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.

فردوسی .


گذر نیست کس را ز فرمان اوی [ خداوند ]
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی .

فردوسی .


ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.

فردوسی .


نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ .

فردوسی .


چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.

فردوسی .


جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی .

فردوسی .


هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.

فردوسی .


نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه .

فردوسی .


دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر .

فرخی .


تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.

فرخی .


موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.

سوزنی .


بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست .

اوحدی .


|| نجات :
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی .

فردوسی .


- ره گذر ؛ راه . جاده :
به دهلیزه ٔ رهگذرهای سخت .

نظامی .


ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری .

سعدی .


دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی .

سعدی .


گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت . (گلستان سعدی ). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی ).
- بادگذر ؛ کنایه از سریع و تند همانند باد :
برق جِه ، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.

منوچهری .



فرهنگ عمید

۱. = گذشتن
۲. گذرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زودگذر، دیرگذر.
۳. (اسم مصدر) عبور؛ گذشتن از جایی.
۴. (اسم) محل عبور.
⟨ گذر دادن: (مصدر متعدی) راه دادن؛ اجازۀ عبور دادن: ◻︎ در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را (حافظ: ۲۶).
⟨ گذر داشتن: راه داشتن؛ عبور کردن.
⟨ گذر کردن: (مصدر لازم) گذشتن و عبور کردن از جایی.


۱. = گذشتن
۲. گذرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): زودگذر، دیرگذر.
۳. (اسم مصدر ) عبور، گذشتن از جایی.
۴. (اسم ) محل عبور.
* گذر دادن: (مصدر متعدی ) راه دادن، اجازۀ عبور دادن: در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را (حافظ: ۲۶ ).
* گذر داشتن: راه داشتن، عبور کردن.
* گذر کردن: (مصدر لازم ) گذشتن و عبور کردن از جایی.

دانشنامه عمومی

گُذَر در فرهنگ اصطلاحات طهران قدیم به مکانهایی خاص در بافت قدیمی شهر اشاره داشت. گذرها معابری بودند که محلات مختلف شهرهای قدیم و به خصوص طهران را به یکدیگر متصل می ساختند. بر اساس نوشته ناصر نجمی بازارهای بی سقف تهران را گذر می گفته اند.
از گذرهای معروف تهران که تا امروز نیز نام آنها در بین مردم رواج دارد می توان به این گذرها اشاره نمود:
گذر امامزاده یحیی، گذر تقی خان، گذر حمام خانم (حمام قبله)، گذر حمام میرزا ولی، گذر حمام نواب، گذر دانگی، گذر دباغخانه، گذر سرپولک، گذر قلی، گذر مروی، گذر مستوفی (منسوب به مستوفی الممالک)، گذر مهدی موش، گذر میرزا محمود وزیر، گذر نوروزخان و البته از همهٔ اینها معروفتر و مصطلح تر، گذر لوطی صالح.

دانشنامه آزاد فارسی

بازارچه مانندی بی سقف، که اغلب گرداگردِ سه راهی ها بنا می شد. هر گذر از شماری دکانِ کوچک تشکیل می شد. صاحبان این دکان ها، عرضه کنندۀ اجناسِ ضروری و مورد نیاز ساکنانِ هر محله بودند. از آن جا که همۀ اهالی محل ناگزیر بودند برای رسیدن به خانه های خود از گذرها بگذرند، گذرها، پاتوقِ اصلیِ ساکنان محله بودند. از معروف ترین گذرهای تهران، می توان از «گذر مروی» در سه راهی پامنار و کوچۀ حاجی ها و بازارچۀ مروی نام برد.

گذر (اخترشناسی). گذر (اخترشناسی)(transit)
در اخترشناسی، عبورِ جسمی کوچک تر، از برابر قرص ظاهری جسمی بزرگ تر. گُذرهایِ سیاره های داخلی زمانی روی می دهد که دقیقاً از فاصلۀ بین زمین و خورشید می گذرند و به صورت لکه های تیرۀ کوچکی در برابر قرص خورشید دیده می شوند. دیگر شکل های گذر عبارت اند از عبور یک قمر یا سایۀ آن از قرص مشتری، و عبور عوارض سطحی سیارات از نصف النّهار مرکزی شان، از دیدگاه زمین. عبور هر جسم آسمانی از نصف النّهار ناظر در آسمان را نیز گُذر می نامند.

گذر (موسیقی). گذر (موسیقی)(transition)
(یا: انتقال) در موسیقی ، پاساژی که دو قسمت یک قطعه را به هم پیوند می دهد. مثلاً در هریک از موومان های فرم سونات اغلب یک قسمت انتقالی سوژه های اول و دوم (ملودی های اصلی ) را به هم مربوط می سازد. بازانتقالی یعنی انتقالی که قسمت های گسترش (دولوپمان ) و بازگشایش را به هم بپیوندد. انتقال دهی نیز نام دیگر مدولاسیون است ، به خصوص اگر تغییر گام ها ناگهانی صورت گیرد.

فرهنگستان زبان و ادب

{trail} [ریاضی] گشتی در یک گراف، بدون یال های تکراری
{check-in line} [حمل ونقل ریلی] هریک از خط های محل وارسی بلیت
{passage} [موسیقی] 1. قسمتی از یک قطعۀ موسیقی با طول نامشخص که لزوماً مستقل نیست 2. توالی گام ها یا انگاره های مشابه که اغلب اجرای آنها دشوار است و برای نشان دادن مهارت در اجرای موسیقی به کار می روند
{transit} [نجوم] 1. عبور یکی از دو سیارۀ عطارد یا زهره از مقابل خورشید 2. عبور هر جِرم آسمانی کوچک تر از مقابل جِرم بزرگ تر
[مشترک حمل ونقل] ← گذری

پیشنهاد کاربران

گذر : در پهلوی وتر witarag بوده است.
( ( نگیرند مر یکدگر را گذر ؛
نباشد از این یک روش زاسْتر ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 202 )




کلمات دیگر: