کلمه جو
صفحه اصلی

دم


مترادف دم : آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، هنگام، باد، هوا، بخار، حرارت، دما، گرمی، پف، ریح، نفخه، دمش، نفس، اجاق، کوره، شهیق، آه، خون، دنبال، کنار

متضاد دم : بازدم

فارسی به انگلیسی

instant, minute, moment, second, breath, blade, edge, blood, tail, bellows, cloud, draft, fume, spirit, trice, twinkle, twinkling, waft, choke-damp, adge

blade, breath, cloud, draft, fume, instant, minute, moment, second, spirit, tail, trice, twinkle, twinkling, waft


breath, choke-damp, adge, bellows, instant, moment


tail


فارسی به عربی

انفجار , دقیقة , ذیل , فی , لحظة , نفس

عربی به فارسی

خون , خوي , مزاج , نسبت , خويشاوندي , نژاد , نيرو , خون الودکردن , خون جاري کردن , خون کسي را بجوش اوردن , عصباني کردن


مترادف و متضاد

آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، وقت، هنگام ≠ بازدم


باد، هوا


بخار، حرارت، دما، گرمی


پف، ریح، نفخه


دمش، نفس


اجاق، کوره


شهیق


آه


دنبال، کنار


train (اسم)
دم، قطار

blast (اسم)
وزش، باد، دم، انفجار، صدای انفجار، بادزدگی، جریان هوا یا بخار، صدای شیپور، صدای ترکیدن

flatus (اسم)
وزش، نسیم، دم، نفخ، باد شکم، گاز شکم

breath (اسم)
نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان

tail (اسم)
دنباله، دم

respiration (اسم)
تنفس، دم زنی، دم

minute (اسم)
یادداشت، دم، مسوده، پیش نویس، لحظه، ان، دقیقه، گزارش وقایع

bellows (اسم)
دم، ریه

moment (اسم)
دم، اهمیت، زمان، هنگام، لحظه، ان، موقع

instant (اسم)
دم، لحظه، وهله، ان

pygidium (اسم)
دم، ساختمان دم و کفل

trice (اسم)
دم، لحظه

۱. آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، وقت، هنگام
۲. باد، هوا
۳. بخار، حرارت، دما، گرمی
۴. پف، ریح، نفخه
۵. دمش، نفس
۶. اجاق، کوره
۷. شهیق
۸. آه
۹. خون
۱۰. دنبال، کنار ≠ بازدم


فرهنگ فارسی

( اسم ) خون جمع دمائ .
دبه خایه . غر .

فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - نفس ، هوایی که با نفس کشیدن به داخل ریه فرستاده می شود. ۲ - لحظه ، هنگام . ۳ - کنار و لبة چیزی . ۴ - دهان . ۵ - کنایه از: نخوت و تکبر. ۶ - بانگ ، خروش . ۷ - بوی ، عطر.
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) خون . ج . دماء.
(دُ ) [ په . ] (اِ. ) = دنب : زایده ای است کم و بیش دراز که از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه به وجود آمده است . در جانوران چهارپا به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آن روییده . ، ~ اسبی الف - نوعی بستن م

(دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - نفس ، هوایی که با نفس کشیدن به داخل ریه فرستاده می شود. 2 - لحظه ، هنگام . 3 - کنار و لبة چیزی . 4 - دهان . 5 - کنایه از: نخوت و تکبر. 6 - بانگ ، خروش . 7 - بوی ، عطر.


( ~.) [ ع . ] (اِ.) خون . ج . دماء.


(دُ) [ په . ] (اِ.) = دنب : زایده ای است کم و بیش دراز که از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه به وجود آمده است . در جانوران چهارپا به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آن روییده . ؛ ~ اسبی الف - نوعی بستن موی سر از پشت که شبیه دم اسب باشد. ب - باران شدید و مداوم . ؛~ بر زمین زدن کنایه از: تسلیم شدن . ؛ ~ گاوی به دست آوردن : کنایه از: وسیلة درآمد یا مقامی به دست آوردن . ؛ ~ خروس کنایه از: نادرستی یا دروغگویی . ؛ با ~ خود گردو شکستن کنایه از: نهایت شادمانی داشتن .


لغت نامه دهخدا

دم . [ دَ ] (ع اِ) خون . ج ، دماء، دمی . (منتهی الارب ) (دهار) (ازآنندراج ). خون و پژ. (ناظم الاطباء). خون . (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). خون که در عروق جریان دارد و اصل آن «دمی » و به نظر بعضی «دمو» بوده و نیز دَم ّ و تثنیه ٔ آن دمان و به نظر برخی دموان و دمیان ، و جمع آن دماء و دُمی ّ و نسبت به آن دمی و دموی است . (از اقرب الموارد). در عربی به معنی خون است و در اصل دمی بوده که «ی » به کثرت استعمال حذف شده ، و در کنزاللغات نوشته که در اصل دمو بوده است . (غیاث ) :
گردن هر قمرییی معدن جیمی زمشک
دیده ٔ هرکبککی مسکن میمی ز دم .

منوچهری .


از حال رسولان و سوءالات مخالف
وز علت تحریم دم و خمر مخمر.

ناصرخسرو.


چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم .

مسعودسعد.


افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم .

سنایی .


بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای ورا دم به هدر در یک دم .

سوزنی .


چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن .

خاقانی .


گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
کز بن ناخن دوید بر سر دامانْش دم .

خاقانی .


|| گربه . تثنیه ٔ آن دمان و دمیان . ج ، دماء، دمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

دم . [ دَم م ] (ع اِ) گیاهی است . (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- نبات دم ؛ نام گیاهی است . (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء).
|| خون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گربه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لغتی است در دَم . (ازاقرب الموارد). و رجوع به دَم شود.


دم . [ دَم م ] (ع مص ) طلا کردن و مالیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).طلا کردن به هر لون که بود. (تاج المصادر بیهقی ). || خانه را به گچ اندود کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || رنگ کردن جامه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || قیر مالیدن کشتی را. || طلا کردن دمام را بر چشم خانه . || هموار و برابر کردن زمین را. || سخت شکنجه دادن کسی را. || زدن کسی را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکستن سر کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن .(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || هلاک کردن و نیست گردانیدن قوم را. || خاک انباشتن کلاکموش سوراخ خود را و برابر گردانیدن آن را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برجستن اسب نر برماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || هموار کردن و برابر ساختن بر سماروغ خاک را.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مجهولاً) آگنده و گرانبار گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


دم . [ دِم م ] (ع اِ) دبه خایه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). غر.


دم . [ دُ ] (اِ) دمب . ذنب . ذنابی . و در شعر گاهی به تشدید میم آید. (یادداشت مؤلف ). عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره های استخوان در دنبالچه بوجود آمده است . انتهای دم به شکل دسته ای مو در پشت پاها آویخته بود و در پرندگان به شکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده است . ذنب و دنب و دنباله و ضمیمه ای که در منتهای خلفی بدن حیوانات چهارپا واقع شده و در ماهی و مار و اقسام خزنده ها آن جزء انتهایی از بدنشان که در مقابل سر واقع شده . (ناظم الاطباء). دنب و دنباله . (از برهان ): دریس ، درس ؛ دم شتر. (منتهی الارب ). مخفف دمب . (از لغت محلی شوشتر) :
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ .

رودکی .


چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم .

ابوشکور بلخی .


بریده دم بادپایان هزار
پر از خاک سر مهتران نامدار.

فردوسی .


بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش .

فردوسی .


نیزه وتیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی .

منوچهری .


اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی .

ناصرخسرو.


متاز بر دم دنیا که کژدمش بگزدت
ز کژدمش بحذر باش کش گزنده دم است .

ناصرخسرو.


چون کون خران همه سرانند
دست از دم خر بباید آویخت .

ابوالفرج رونی .


ازجور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید.

خاقانی .


مه زان به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم .

خاقانی .


به دم های سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید.

خاقانی .


بند دم کژدم فلک را
زان نیزه ٔ مارسان گشاید.

خاقانی .


کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر می جهد.

مولوی .


کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم .

مولوی .


میان ببند چو مردان بگیر دم خرش .

(گلستان ).


- با دم خود گردو (پسته ) شکستن ؛ کنایه از سخت شادمان شدن و خوشحالی کردن . (یادداشت مؤلف ).
- پاردم ؛ رانکی . رجوع به پاردم شود.
- پای بر دم مار نهادن ؛ به کاری سخت خطرناک دست یازیدن . با دم شیر بازی کردن . به استقبال خطر رفتن . (یادداشت مؤلف ) : نهضت سیف الدوله بر فضل قوت و مزید شوکت خویش گل کردند و پای بر دم مار نهادند و پیش اجل بازرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- خیزران دم ؛ که دمی چون چوب خیزران دارد (در وصف اسب ) :
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم .

انوری .


- دم اژدها گرفتن ؛ کنایه است از دست زدن به کاری سخت خطرناک :
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نخاید.

خاقانی .


- دم به تله ندادن ؛ زیر بار خطر نرفتن . چنان با احتیاط رفتار کردن که عواقب وخیم ببار نیاید. (از یادداشت مؤلف ).
- دم به خم یا خمره زدن ؛ به مزاح ، شراب خوردن . باده گساری کردن . (یادداشت مؤلف ).
- دم خاریدن ؛ کنایه از اظهار عجز و ناتوانی کردن در اقدام به کاری . تن زدن از قبول کاری :
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم .

نظامی .


- دم خر پیمودن ؛ کنایه است از هرزه کاری کردن . (غیاث ) (آنندراج ).
- دم درآوردن ؛ بر خلاف پیش اکنون دعوی فزونی و پیشی کردن . (یادداشت مؤلف ).
- دم روی کول نهادن (گذاشتن ) و رفتن ؛ کنایه است از مغلوب و مأیوس رفتن . (یادداشت مؤلف ).
- دم سپید ؛ اشعل . که دمی سفید دارد. (یادداشت مؤلف ).
- دم علم کردن ؛ دم راست کردن و آن به هنگام خشمگین شدن یا حمله کردن جانور است :
گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز وپشت خم کرده .

؟


- دم قمری ؛ نام لحنی از موسیقی . (از آنندراج ) (غیاث ) :
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پرده ٔ عنقا.

خاقانی .


- دم کسی رابه بشقاب گذاشتن ؛ به طنز و مزاح ، او را تکریم کردن . (یادداشت مؤلف ).
- دم کسی لای تخته گیر کردن ؛ به دام بلا گرفتا شدن . دچار سختی و ناراحتی شدن در راه رسیدن به مقصودی . (از یادداشت مؤلف ).
- دم گاو ؛ تازیانه ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (ازانجمن آرا). تازیانه ٔ بزرگ که گاو و خر را بدان رانند. (فرهنگ جهانگیری ) :
گر خری دیوانه شد یک دم گاو
بر سرش چندان بزن کاید به خاو.

مولوی .


- || نفیر که گاودم نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
- || وسیله ٔ ارتزاق . شغل . کاری مایه ٔ ارتزاق . (یادداشت مؤلف ).
- دم گاو از سینه رستن ؛ دم گاو بر سینه بستن هنگامه گران و مسخرگان را گویند. (از آنندراج ) :
آن گاودم از سینه برون رسته که می برد
جدت به در خانه ٔ یاران به کجا رفت .

شفایی (از آنندراج ).


- دم گاو به دست آوردن ؛ وسیله ای برای امرار معاش بدست آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- دم گاو به دست داشتن ؛ وسیله ٔ امرار معاش داشتن . (یادداشت مؤلف ).
- دم گرگ ؛ شوله که یکی از منازل قمر است . (ناظم الاطباء) (از برهان ) :
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی .

منوچهری .


- || صبح کاذب . (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 233) (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). کنایه است از صبح کاذب به اعتبار درازی و باریکی و سفیدی و مایل به سیاهی بودن آن . (از غیاث ) (از آنندراج ). عمود صبح . ذنب السرحان . روشنایی که در صبح کاذب چون دمی افراشته در مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید. نوری که از جانب مشرق پدید آید در صبح نخست . صبح کاذب . (یادداشت مؤلف ) :
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به گفتن درآمد سگ پاسبان .

نظامی .


تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه .

نظامی .


اثر عدل تو دان اینکه بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال .

سلمان ساوجی .


دم گرگ سحر و چشمه ٔ خور زیر زمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه .

نجیب جرفادقانی .


- || به معنی تخویف هم هست . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- دم گرگ بر پای بستن ؛ کنایه است از انتقام ضعیف از قوی گرفتن . (از آنندراج ) :
چنان رایگر بود کز رای خویش
دم گرگ را بست بر پای میش .

نظامی (از آنندراج ).


- دم گو ؛ مخفف دم گاو. (آنندراج ). و رجوع به ترکیب دم گاو شود.
- || کنایه است از احمق . (از آنندراج ) (ازغیاث ).
- || ظاهراً نام فنی از کشتی هم باشد. (از غیاث ) (از بهار عجم ) (آنندراج ) :
شیخنا آمده ای بر سر کشتی بشنو
ریش گاوند مشایخ تو چرائی دم گو.

میرنجات (از آنندراج ).


- امثال :
این دم شیر است به بازی مگیر . (امثال و حکم دهخدا).
به سرش نرسیدی دمش را بگیر . (یادداشت مؤلف ).
تا پای روی دم سگ نگذاری به تو حمله نمی کند . (یادداشت مؤلف ).
تا فلان کار بشود دم شتر به زمین می آید . (امثال و حکم دهخدا).
چوب (سیخ ) زیر دمش کرده اند . (یادداشت مؤلف ).
خر است بی دم و سم . (یادداشت مؤلف ).
دست به دمش می کشد ؛ او را رام می کند یا می خواهد رام کند. (یادداشت مؤلف ).
دم خروس نمایان است . (امثال و حکم دهخدا).
دم دنیا دراز است . (امثال و حکم دهخدا).
دم سگ به بستن راست نمی شود (یا دم سگ راست نشود). (از امثال و حکم دهخدا).
دمش را به دست آوردم . (امثال و حکم دهخدا).
دم عقرب کژ (کج ) است . (یادداشت مؤلف ).
دم مار را تازیانه کرد ؛ یعنی دشمنان را به جان هم انداخت . (یادداشت مؤلف ).
دیگر شاخ و دم ندارد . (یادداشت مؤلف ).
ریشت ز عقب درآمده دم گشته . (منسوب به خیام ، یادداشت مؤلف ).
زیر دمش را چرب کن ؛ به او بگو صدا نکند.
سگ زشتگار زیر دمش را می لیسد. (یادداشت مؤلف ).
عاقل بر دم مار پای نمی گذارد . (یادداشت مؤلف ).
قسمت را باور کنم یا دم خروس را . (امثال و حکم دهخدا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
|| دسته ای از پرها که واقع شده است در انتهای تحتانی بدن حیوانات پرنده . (ناظم الاطباء) :
پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .

منوچهری .


بر دم هر طاوسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کبککی نه رقم و ده رقم .

منوچهری .


بر دم طاوس ماه بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل بر لب طوطی بقم .

منوچهری .


آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که براندوده به طرف دم او قار بود.

منوچهری .


بر دم طاووس خواهی کرد نقش خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون .

منوچهری .


چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
به گرد دم بنگردد بترسد از پیخال .

زینبی .


زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هواشده همه چون دم باز و پر عقاب .

مسعودسعد.


مرغ دم سوی شهر و سر سوی ده
دم آن مرغ از سر او به .

سنایی .


دوستی زر چو بسان زر است
در دم طاووس همان پیکر است .

نظامی .


بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتر است
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او می دان تو به
ور سوی شهر است دم ، رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه .

مولوی .


- دم خروس ؛ دنب خروس . (یادداشت مؤلف ).
- || در اصطلاح عامیانه ، بهانه : دم خروسی در دست دارد؛ برگه ٔ دزدی یا نشانه ٔ کاری زشت . (یادداشت مؤلف ).
- دم و دیک . رجوع به ماده دنب و دیک شود.
- طاووس دم ؛ که دمی چون دم طاووس زیبا دارد. (یادداشت مؤلف ) :
ز حلق خروسان طاووس دم
فروریخت در طاسها خون خم .

نظامی .


|| آن جزء از میوه و یا گل که به واسطه ٔ آن به درخت اتصال دارد. (ناظم الاطباء). دنبال . دنب . چوبه و رشته مانندی که از یک سو به میوه و از سوی دیگر به شاخه اتصال دارد: دم گیلاس . دم آلبالو. (از یادداشت مؤلف ). ساقه ٔ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه بوسیله ٔ آن به شاخه ٔ درخت و گیاه متصل است :
بر گرد رخش بر نقطی چند ز بسد
واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.

منوچهری .


|| آخر و انتها و انجام هر چیز. (ناظم الاطباء): خلف ؛ دم تبر و سر آن . (منتهی الارب ) :
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی به بالا نهاد.

منوچهری .


همچو سنگ است تیرش از سختی
دم او همچو دم فلماخن .

نجیبی .


- دم چشم ؛ گوشه ٔ چشم از سوی گوش . (یادداشت مؤلف ) : یحیی به دم چشم به من همی نگرید. (تاریخ بخارا).
|| دنبال و عقب چیزی . (انجمن آرا) (از آنندراج ). دنبال . دنباله .پشت . پی . (یادداشت مؤلف ) :
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام وکیوان .

دقیقی .


به دم سواران یکی غرم پاک
چو اسبی همی برپراکند خاک .

فردوسی .


یکی غرم تازان ز دم سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار.

فردوسی .


برفت بر دمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دین را بکشت باید زار.

فرخی .


به چاشتگاه ملک با کمرکشان سپاه
برفت بر دم او جنگجوی و کینه گزار.

فرخی .


بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان به دم رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456). پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند به دم هزیمتیان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). شاه ملک به دم او لشکر فرستاد تا سرحد و برفتند و درنیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
به راهی دگر هریکی گشته گم
ز بر کرکس و غول تازان به دم .

اسدی .


به پاسخش گفتند بد ساختی
که بر دم ما طمع راتاختی .

اسدی .


تورک و دلیران زابل به دم
برفتند چندانکه سود اسب سم .

اسدی .


به خیره عزل چه جویم که می رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور.

انوری .


وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده در دم .

نظامی .


- دم قناعت یا خصلت و صفتی را گرفتن ؛ بدان خوی متخلق شدن . بدان صفت موصوف گشتن : چند سال است که ندیمی او می کند بیغوله و دم قناعتی گرفته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247).
- دم کسی را گرفتن ؛ او را تعقیب کردن . و به دنبال وی رفتن : جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). ملک ساخته و مستظهر با مردم بسیار از هر گروه و اغلب هندو، دم احمد گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441). از ختلان دم او گیرد و یا آنجا میباشد و یا بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- از دم کسی بازنشدن (بازنگشتن ) ؛ از او دست برنداشتن . ملازم و مواظب او بودن . از تعقیب او منصرف نگشتن . پی او گرفتن . دنبال او رفتن . سخت اورا همراهی کردن . (از یادداشت مؤلف ) : یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می بازنشوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). تلک از دم وی بازنشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441).
- به دم (در دم ) آمدن (رفتن ) ؛ به دنبال رفتن یا آمدن . دنبال کردن . تعقیب نمودن : سواران آسوده تر به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). می گفتند هر چند به دم ما می آیند پیشتر می رویم تا زمستان فرازآید و ضجر شوند و بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند به دم ایشان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). سواران آسوده تر دم هزیمیتان رفتند و بسیار از هر دستی گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته برفتند به گریز، به دم رفتن خطاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). آن مخاذیل آخر به هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بکتگین به دم رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447).
- در دم شدن ؛ در پی آمدن . (یادداشت مؤلف ) : چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند. (چهارمقاله ص 50).
- در دم کسی یا کسانی نشستن ؛ در دنبال آنان قرار گرفتن . در پی آنان نشستن : مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند... و طوسیان را از پس و پیش گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند... نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آن را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
|| دنبال کشتی . || سرگین خشکی که مانند هیزم استعمال میکنند. || داخس و ریش . (ناظم الاطباء). || شمله . منگوله . (یادداشت مؤلف ) : [ مردم روس ] کلاههای پشمین بر سر نهاده دارند دم از پس قفا فروهشته .(حدود العالم ). || ته . تک . قعر. (یادداشت مؤلف ) :
به هفتم که در خواب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم .

فردوسی .


به هشتم که پر آب دیدی دو خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم .

فردوسی .



دم. [ دَ ] ( اِ ) نفس. ( شرفنامه منیری ) ( غیاث ) ( لغت محلی شوشتر، خطی ) ( دهار ) ( منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. ( از ناظم الاطباء ). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات ، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. ( آنندراج ) :
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم.
فردوسی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم.
منوچهری.
یکی چون دو رخ وامق ، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم ، چهارم چون دم عیسی.
منوچهری.
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست.
( ویس و رامین ).
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم.
اسدی.
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش.
ناصرخسرو.
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.
ناصرخسرو.
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ناصرخسرو.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.
سوزنی.
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
سوزنی.

دم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات ، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است . (آنندراج ) :
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.

فردوسی .


برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم .

فردوسی .


دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی .

فردوسی .


چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم .

فردوسی .


پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم .

فرخی .


ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.

لوکری .


اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم .

منوچهری .


یکی چون دو رخ وامق ، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم ، چهارم چون دم عیسی .

منوچهری .


چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست .

(ویس و رامین ).


دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم .

اسدی .


هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش .

ناصرخسرو.


در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون .

ناصرخسرو.


وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.

ناصرخسرو.


ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن .

ناصرخسرو.


دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش .

سوزنی .


رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.

سوزنی .


از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.

سوزنی .


وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.

مجیرالدین بیلقانی .


ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.

مجیرالدین بیلقانی .


ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست .

مجیرالدین بیلقانی .


لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی .

خاقانی .


عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.

خاقانی .


مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.

خاقانی .


بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت .

خاقانی .


بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی .

نظامی .


ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم .

مولوی .


دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.

امیرخسرو.


جنوع ؛ گرفتن دم کودک از گریستن . نَسَم نَسمة؛ دم روح . نسیم ، نَسَم ؛ نفس باد. (منتهی الارب ).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم ؛ که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی .

صائب .


و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن ؛ با هر نفس دمسازی کردن . با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن :
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن .

خاقانی .


- خوش دم ؛ شاد و خرم و مسرور و شادمان . (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان :
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم .

سوزنی .


- دم آتش فشان ؛ کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج ).
- دم احیا برافکندن ؛ با نفس عیسوی مرده را زنده کردن :
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.

خاقانی .


- دم بازپسین ؛ واپسین دم . آخرین نفس گاه مرگ . (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع . (دهار).
- دم برآمدن ؛ مقابل دم فرورفتن . (آنندراج ). برآمدن نفس . خروج نفس از قفسه ٔ سینه .
- || جان دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم .

مسعودسعد.


- دم برآمدن از جانور یا کسی ؛ نفس کشیدن وی . نفس زدن او. زنده بودن او :
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم .

فردوسی .


بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی .

سنایی .


- || ساکت و خاموش برجای ماندن :
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم .

فرخی .


- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.

سعدی .


- دم برآوردن ؛ دم زدن . نفس زدن . نغم . زفر. (منتهی الارب ) :
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم .

خاقانی .


تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه .

خاقانی .


ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم .

خاقانی .


در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.

نظامی .


از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی .

خاقانی .


- || افشای راز نمودن . کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است . به حرف آغازیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن . لب به سخن گشودن :
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.

خاقانی .


از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم .

خاقانی .


گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم . (گلستان ).
- دم برآوردن با کسی ؛ در مصاحبت او گذراندن . با او همنشین و همنفس شدن . همدم وار زیستن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.

سعدی .


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت .

سعدی


بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.

سعدی .


- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید ؛ دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن ؛ نفس دادن . با نفس خود جایی را آلودن :
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.

خاقانی .


- دم برانداختن ؛ دم بر هم زدن .کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش .

نظامی .


- دم بر دم اوفتادن ؛ تندتند نفس زدن . نفس تند و پیاپی زدن :
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.

سعدی .


- دم برزدن ؛ نفس زدن . دم زدن . نفس کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب ).
- || برآسودن . استراحت . نفس تازه کردن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.

فردوسی .


ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.

فردوسی .


بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.

فردوسی .


چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.

فردوسی .


- دم بر کسی شمردن ؛ ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن . ناپایدار کردن زندگی کسی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.

فردوسی .


- دم بر هم زدن ؛ دم برانداختن . کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.

نظامی .


رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن ؛ کنایه از خاموش ماندن (آنندراج ). دم بستن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 129) :
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت .

خیالی (از آنندراج ).


- دم به شمار اوفتادن ،یا نفس به شماره افتادن ؛ کنایه از حالت نزع .(آنندراج ) :
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.

صائب (از آنندراج ).


دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.

کلیم (از آنندراج ).


- دم تسلیم ؛کنایه از خاموشی است . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (ازغیاث ) (از انجمن آرا) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش .

خاقانی .


- || تفویض . (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنجمن آرا). رضاطلبی . (غیاث ). فرمانبرداری . (آنندراج ).
- || هنگام مردن . (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- دم چن ؛ کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است ، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم چو مریم برآوردن ؛ کنایه از حرف زدن . شعر گفتن . به سخن آغازیدن . دم برآوردن . مقابل دم فروبستن :
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم .

خاقانی .


- دم خویش شمردن ؛ حساب لحظات عمر کردن . دقایق زندگی را شمار کردن :
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.

فردوسی .


- دم درآوردن ؛ نفس کشیدن . برآوردن نفس . بیرون آوردن هوا از ریتین . زهیر. مقابل شهیق . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن ؛ نفس فروبردن . دم فروبردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن . ساکت شدن . هیچ نگفتن . ساکت ماندن . سکوت گزیدن . دیگر بار سخن نگفتن . خاموش گشتن از بیم و مانند آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.

فردوسی .


چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.

فردوسی .


اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی ). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.

عطار.


دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت .

سعدی .


نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .

سعدی .


گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم .

سعدی .


کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم .

سعدی .


به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.

سعدی .


- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن :
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.

فردوسی .


جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.

؟ (از ترجمه ٔتاریخ یمینی ).


نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی .

سعدی (گلستان ).


- دم سنجابی ؛ دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک . (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری ؛ نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .

نظامی .


- دم شام ؛ نفس شبانگاهی . نفس که به هنگام شب کشند :
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش .

تأثیر (از آنندراج ).


- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی ؛ حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است . کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.

فردوسی .


که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.

فردوسی .


زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.

فردوسی .


از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.

فردوسی .


دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی ؛ کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی :
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است .

ناصرخسرو.


که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت .

ناصرخسرو.


- دم صفا ؛ نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید :
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.

خاقانی .


- دم فروبستن ؛ هیچ نگفتن . سکوت کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی .

سعدی .


- دم فرورفتن ؛ مقابل دم برآمدن است . (آنندراج ). فرورفتن . نفس . رفتن نفس به ریه . حبس شدن نفس در سینه :
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم .

جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج ).


- دم فروگرفتن ؛ خفه کردن . نابود کردن :
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم .

فرخی .


- دم فروگیر ؛ فروگیرنده ٔ نفس . حبس کننده ٔ نفس . که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده :
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ .

نظامی .


- دم فروماندن ؛ فروماندن نفس . حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه . کنایه از وقت نزع و مردن :
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان .

سعدی .


- دم کسی به دم کسی رسیدن ؛ نفس کسی به نفس دیگری رسیدن . با وی همدم و همنفس شدن :
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل .

نظامی .


- || او را در افسون خود درآوردن . تحت تأثیر قرار دادن .
- دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن . خاموش گشتن . بند شدن نفس وی :
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .

حافظ.


- دم کسی گرفتن ؛ خبه شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن . بند آمدن نفس وی : گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان ؛ کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن .(آنندراج ) :
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.

اشرف (از آنندراج ).


- || کنایه از سلیم النفس بودن است . (از آنندراج ).
- || تن در کاری دادن . (از آنندراج ).
- دم واپسین ؛ نفس آخرین . (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام .

عطار.


- || آخرین دیدار معشوق . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست .
- || مقلوب دم گرم . نفس گرم و گیرا :
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش .

منجیک .


- همدم ؛ همنفس . موافق . دوست . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
عنان تاب گشت از بر همدمان .

نظامی .


با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم . (گلستان ). رجوع به همدم شود.
- امثال :
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است . (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
تا دم باقی است امید باقی است . (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است . (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی ) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها :
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم .

فردوسی .


که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم .

فردوسی .


چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم .

فردوسی .


که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.

فردوسی .


خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.

فردوسی .


نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست .

فردوسی .


بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ .

عنصری .


نه نه شهباز چه ، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام .

خاقانی .


خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس .

خاقانی .


دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی .

نظامی .


- به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی :
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم .

فردوسی .


رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن . به کام خود فروکشیدن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم .

فردوسی


چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.

فردوسی .


بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.

فردوسی .


همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.

فردوسی .


- به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن . لاجرعه نوشیدن :
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم .

منوچهری .


- تیزدم ؛ دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها :
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم .

فردوسی .


- در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن . در مخاطره بودن :
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.

اسدی .


- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن . به کاری بس خطرناک دست یازیدن :
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.

فردوسی .


هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.

فردوسی .


کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.

فردوسی .


ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.

فردوسی .


رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.

اسدی .


|| (اصطلاح تصوف ) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد :
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست .

مولوی .


مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی .

مولوی .


هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش .

سعدی .


سرد است آهم از غم ، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی .

سلمان ساوجی .


- مبارک دم ؛ فرخنده دم . که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است :
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است .

سعدی .


|| (اصطلاح تصوف ) نفس رحمانی . فیض حق :
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم .

خاقانی .


هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.

مولوی .


- دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است :
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».

مولوی .


- دم عیسوی ؛ نفسی چون نفس حضرت مسیح . نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد :
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی .

خاقانی .


رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی ؛ نفس عیسی . نفس مسیح . نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.

خاقانی .


کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.

کمال الدین اسماعیل .


- || معجزه ٔ عیسی . (ناظم الاطباء) :
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.

خاقانی .


در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم .

نظامی .


به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست .

سعدی .


نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان .

اثیرالدین اخسیکتی .


با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست .

حافظ.


- دم مسیحا ؛ دم عیسی . دم عیسوی . نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم ؛ که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم . مسیحانفس . که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.

حافظ.


رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن ). نفحه . نفح . نفس . بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن .پُف . فوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.

فردوسی .


به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.

فردوسی .


خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی .

خاقانی .


از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.

خاقانی .


باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .

خاقانی .


در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.

سعدی .


پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم .

حافظ.


- دم آتش ؛ لهیب . زبانه ٔ آتش . دمیدن آتش :
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.

فردوسی .


چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای .

فردوسی .


گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است .

فردوسی .


دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.

فردوسی .


من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب .

ناصرخسرو.


آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.

خاقانی .


- دم دمیدن ؛ پف کردن . فوت کردن :
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .

فردوسی .


آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.

نظامی .


- دم صور ؛ نفخ آن . کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.

سوزنی .


یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.

سوزنی .


بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.

خاقانی .


|| (نف مرخم ) دمنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مخفف دمنده . که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). آه که همان نفس است . (آنندراج ) :
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم .

سنایی .


گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .

خاقانی .


نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.

خاقانی .


هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم .

خاقانی .


سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم .

نظامی .


دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است .

سلمان ساوجی .


- دم سرد ؛ آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف ) :
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم .

فرخی .


ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان .

فرخی .


ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم .

مسعودسعد.


با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.

سنایی .


دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است .

ادیب صابر.


گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم .

مجیرالدین بیلقانی .


تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم .

مجیرالدین بیلقانی .


از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.

خاقانی .


مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.

خاقانی .


بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است .

خاقانی .


یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.

خاقانی .


فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.

نظامی .


دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.

نظامی .


صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب ).
- || ناامیدی . (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی . (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن ؛ آه سرد و حزن آمیز کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن ؛ آه سرد از سینه برآوردن . آه سرد کشیدن :
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.

مولوی .


- دم نیم سوز ؛ دم سنجابی . آه دردناک و سوزناک . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19) :
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.

نظامی .


|| افسوس . (برهان ). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم :
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است .

رودکی .


بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.

فردوسی .


ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.

فردوسی .


وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.

خاقانی .


- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم :
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست .

فردوسی .


بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.

اسدی .


گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.

بدیعالدین ترکو.


- دم صبا ؛ باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.

خاقانی .


|| آماه و نفخ شکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). نفخ : شکمم دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه ؛ بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.

اسدی .


- دم ودود سینه ؛ بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم ) ؛ بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه .

اسدی .


بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم .

اسدی .


- || نفس اژدها که دودآلود است :
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه .

اسدی .


نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره .

اسدی .


- || طعام پخته . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ : امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است . دم و پوست . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است .

رضی دانش (از آنندراج ).


به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی .

درویش واله (از آنندراج ).


- || آه . کنایه است از آه گرم که از سینه برآید :
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان .

حافظ.


- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن ؛ آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن :
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان .

فردوسی .


تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.

فردوسی .


- دم و دود به راه انداختن ؛ کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن ؛ هیچ در آنجا نپختن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است . (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ): وسن ؛ بیهوش شدن از دم چاه . (تاج المصادر بیهقی ). عرص ؛ دم گرفتن خانه از نم . (تاج المصادر بیهقی ).
- دم چاه گرفتن مقنی را ؛ حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت . حرارت مرطوب : هوا دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن .

فرخی .


|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .

خاقانی .


|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش . (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ ؛ بلند شدن بخار آن . برخاستن بخار از آن . (یادداشت مؤلف ).
- دیردم ؛ پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف ).
|| بو و شم و شامه . (ناظم الاطباء). بوی . (غیاث ). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). بوی و رایحه . (لغت محلی شوشتر). نفحه . نکهت . عطر. بوی خوش . بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف ) :
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان .

فرخی .


به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.

فرخی .


چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.

عنصری .


از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی .

اسدی .


فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.

خاقانی .


آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم .

خاقانی .


ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .

نظامی .


پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.

مولوی .


چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل .

ابن یمین (از آنندراج ).


- مشک دم ؛ که نکهت مشک دارد. مشکبوی . (یادداشت مؤلف ) :
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی .

منوچهری .


|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری )(از برهان ) (از غیاث ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). نفاخه . منفخه . خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان . (یادداشت مؤلف ). منفاخ . (دهار) :
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم .

فردوسی .


درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.

فردوسی .


سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته ، زر گدازنده مهر.

اسدی .


زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم .

اسدی .


کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است .

خاقانی .


چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن .

خاقانی .



کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .

مولوی (از انجمن آرا).


|| دهان کوره ٔ گرمابه . (آنندراج ). || دهان . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). دهن . (از فرهنگ جهانگیری ). دهن . دهانه :
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم .

فردوسی .


از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن .

خاقانی .


نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است .

نظامی .


مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.

مکتبی شیرازی .


- دم جارو ؛ خاکروبه . حواقه . کناسه .خانه روبه . (یادداشت مؤلف ).
- بسته شدن دم کسی را ؛ بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن . (یادداشت مؤلف ) :
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.

مسعودسعد.


- به دم کشیدن ، درکشیدن ، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را ؛ کنایه از گرفتار ساختن وی . به دام انداختن و از پای در آوردن او :
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم .

فردوسی .


دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم .

فردوسی .


کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم .

فردوسی .


- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن ؛ بدان کار دست یازیدن . اقدام نمودن به آن :
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان .

فردوسی .


- دم کسی را دیدن ؛ با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن . به او رشوه دادن . به او رشوه پنهانی دادن . (یادداشت مؤلف ).
- به دم آشامیدن ؛

فرهنگ عمید

خون.
۱. عضو بدن حیوان که در انتهای تنه و بالای مقعد او قرار دارد و در حیوانات چهارپا در پشت پای آن ها آویزان است. در پرندگان پرهایی است که در انتهای بدن آن ها می روید و در بعضی دراز و آویخته و در بعضی کوتاه و پهن است.
۲. ساقۀ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه به وسیلۀ آن به شاخۀ درخت یا گیاه اتصال دارد.
* دم گاو: [قدیمی]
۱. دوال یا تسمه که آن را به شکل دم گاو تابیده باشند و مانند تازیانه به کار ببرند.
۲. دوال ستبر که با آن طبل بزنند.
۳. (موسیقی ) [قدیمی] نفیر، بوق.
* دم گرگ: [قدیمی، مجاز] روشنایی که در آخر شب در جانب مشرق پدیدار شود و گمان رود که فجر است لکن فجر صادق نیست و باز در تاریکی محو می شود تا هنگامی که فجر صادق طلوع کند، صبح کاذب، فجر کاذب: تابان دم گرگ در سحرگاه / چون یوسف چاهی از بن چاه (نظامی۳: ۴۶۲ ).
۱. نفَس.
۲. (بن مضارعِ دمیدن ) = دمیدن
۳. هوا.
۴. (زیست شناسی ) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل می شود.
۵. بخار.
۶. هوای خفه، هوای سنگین که قابل تنفس نباشد: این مستراح دم دارد.
۷. آه.
۸. بانگ و آواز.
۹. [مجاز] لحظه، هنگام، وقت.
۱۰. لب و کنار چیزی.
۱۱. لبۀ تیز کارد و شمشیر، دمه.
۱۲. ‹دمه› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می دهند و با دمیدن آن آتش را شعله ور می سازند.
۱۳. [قدیمی، مجاز] باد.
۱۴. [قدیمی، مجاز] بو.
۱۵. [قدیمی] جرعه.
* دم بخت: [عامیانه، مجاز] ویژگی دربارۀ دختری که به سن بلوغ رسیده و آمادۀ شوهر کردن باشد.
* دم برآوردن: (مصدر لازم )
۱. بیرون دادن هوا از ریه، زفیر.
۲. [مجاز] لب به سخن گشودن، سخن گفتن.
* دم درکشیدن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] سکوت کردن، ساکت شدن، خاموش شدن.
* دم زدن: (مصدر لازم )
۱. نفس کشیدن، تنفس کردن.
۲. [مجاز] لب به سخن گشودن، حرف زدن.
* دم سرد: [مجاز]
۱. سخنی که در شنونده اثر نکند.
۲. [قدیمی] آه سرد که از روی نومیدی از سینه برآورند.
* دم فروبردن: (مصدر لازم ) فرو بردن هوا به ریه، شهیق.
* دم فروبستن: (مصدر لازم ) [مجاز] خاموش شدن، ساکت شدن، سکوت کردن.
* دم کشیدن: (مصدر لازم )
۱. رنگ پس دادن و آماده شدن چای یا چیز دیگر که آن را دم کرده باشند.
۲. پخته شدن برنج که آن را در دیگ ریخته و دم کرده باشند.
* دم گرفتن: (مصدر لازم )
۱. در روضه خوانی و عزاداری، شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن.
۲. سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن.
* دم گرم:
۱. بیان گیرا، سخنی که در شنونده اثر کند.
۲. [قدیمی] آه گرم.
* دم ودستگاه: [عامیانه، مجاز]
۱. اسباب و لوازم زندگانی.
۲. شکوه و جلال.
۳. اسباب و آلات کاری.
* دم ودود: [مجاز] =دود١=* دودودم
* دم کردن: (مصدر متعدی )
۱. چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن.
۲. داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد.
۳. برنج را پس از آب کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود.
۴. (مصدر لازم ) باد کردن، ورم کردن.

۱. نفَس.
۲. (بن مضارعِ دمیدن) = دمیدن
۳. هوا.
۴. (زیست‌شناسی) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل می‌شود.
۵. بخار.
۶. هوای خفه؛ هوای سنگین که قابل تنفس نباشد: این مستراح دم دارد.
۷. آه.
۸. بانگ و آواز.
۹. [مجاز] لحظه؛ هنگام؛ وقت.
۱۰. لب و کنار چیزی.
۱۱. لبۀ تیز کارد و شمشیر؛ دمه.
۱۲. ‹دمه› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می‌دهند و با دمیدن آن آتش را شعله‌ور می‌سازند.
۱۳. [قدیمی، مجاز] باد.
۱۴. [قدیمی، مجاز] بو.
۱۵. [قدیمی] جرعه.
⟨ دم بخت: [عامیانه، مجاز] ویژگی دربارۀ دختری که به سن بلوغ رسیده و آمادۀ شوهر کردن باشد.
⟨ دم برآوردن: (مصدر لازم)
۱. بیرون دادن هوا از ریه؛ زفیر.
۲. [مجاز] لب به سخن گشودن؛ سخن گفتن.
⟨ دم درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سکوت کردن؛ ساکت شدن؛ خاموش شدن.
⟨ دم زدن: (مصدر لازم)
۱. نفس کشیدن؛ تنفس کردن.
۲. [مجاز] لب به سخن گشودن؛ حرف زدن.
⟨ دم سرد: [مجاز]
۱. سخنی که در شنونده اثر نکند.
۲. [قدیمی] آه سرد که از روی نومیدی از سینه برآورند.
⟨ دم فروبردن: (مصدر لازم) فرو‌بردن هوا به ریه؛ شهیق.
⟨ دم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] خاموش شدن؛ ساکت شدن؛ سکوت کردن.
⟨ دم کشیدن: (مصدر لازم)
۱. رنگ پس دادن و آماده شدن چای یا چیز دیگر که آن را دم کرده باشند.
۲. پخته شدن برنج که آن را در دیگ ریخته و دم کرده باشند.
⟨ دم گرفتن: (مصدر لازم)
۱. در روضه‌خوانی و عزاداری، شعری را که روضه‌خوان یا نوحه‌خوان می‌خواند دسته‌جمعی خواندن و تکرارکردن.
۲. سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن.
⟨ دم ‌گرم:
۱. بیان ‌گیرا؛ سخنی که در شنونده اثر کند.
۲. [قدیمی] آه گرم.
⟨ دم‌ودستگاه: [عامیانه، مجاز]
۱. اسباب و لوازم زندگانی.
۲. شکوه و جلال.
۳. اسباب و آلات کاری.
⟨ دم‌ودود: [مجاز] =دود١=⟨ دودودم
⟨ دم کردن: (مصدر متعدی)
۱. چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن.
۲. داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد.
۳. برنج را پس از آب‌کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود.
۴. (مصدر لازم) باد کردن؛ ورم کردن.


۱. عضو بدن حیوان که در انتهای تنه و بالای مقعد او قرار دارد و در حیوانات چهارپا در پشت پای آن‌ها آویزان است. در پرندگان پرهایی است که در انتهای بدن آن‌ها می‌روید و در بعضی دراز و آویخته و در بعضی کوتاه و پهن است.
۲. ساقۀ کوتاه و باریکی که میوه یا دانه به‌وسیلۀ آن به شاخۀ درخت یا گیاه اتصال دارد.
⟨ دم گاو: [قدیمی]
۱. دوال یا تسمه که آن را به شکل دم گاو تابیده باشند و مانند تازیانه به کار ببرند.
۲. دوال ستبر که با آن طبل بزنند.
۳. (موسیقی) [قدیمی] نفیر؛ بوق.
⟨ دم گرگ: [قدیمی، مجاز] روشنایی که در آخر شب در جانب مشرق پدیدار شود و گمان رود که فجر است لکن فجر صادق نیست و باز در تاریکی محو می‌شود تا هنگامی که فجر صادق طلوع کند؛ صبح کاذب؛ فجر کاذب: ◻︎ تابان دم گرگ در سحرگاه / چون یوسف چاهی از بن چاه (نظامی۳: ۴۶۲).


دانشنامه عمومی

به معنی سد کردن مانع شدن


دم زدن در گرگان بمعنی بند زدن جلوی آب یا جلوی کار را گرفتن برای نفس گیری- دم بزن یعنی بایست ودرکارآبیاری یعنی جلوشو بند بزن سد کن


دم ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
دم (عضو)، عضوی از بدن برخی گونه های جانوری
دم (تنفس)، فرو بردن هوا به منظور تنفس
دم کردن

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:تنفس

فرهنگستان زبان و ادب

{empennage} [حمل ونقل هوایی] مجموعۀ کامل دُم هواپیما، شامل سطوح افقی و عمودی ثابت و متحرک
{tailplane} [حمل ونقل هوایی] ← دُم افقی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دَم به خون یا حیوان، جهت قربانی یا کفّاره در حج گفته می شود .
دم به معنای دوم (جهت قربانی یا کفاره در حج)، در باب حج به کار رفته است.

[ویکی الکتاب] معنی دَمُ: خون
معنی مَسَاکِینَ: فقیران و بیچارگان - مسکین ها (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان...
معنی مِسْکِینِ: فقیر و بیچاره (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان دم ازجهت دیگر م...
معنی فَجْرِ: سپیده دم (در اصل به معنی باز کردن وشکافتن است اگر صبح را فجر میگویند . برای این است که روشنی پرده ظلمت را پاره کرده به همه جا منتشر میشود .کلمه فجر دو مصداق دارد یکی فجر اول که آن را کاذب میگویند چون دوام ندارد ، بعد از اندکی از بین میرود ، و شکلش شک...
معنی کَاظِمِینَ: آنانکه با وجود ناراحتی زیاد سخنی نمی گویند و ناراحتیشان را پنهان می کنند - آنانکه دم نمی زنند(کلمه کاظمین اسم فاعل از کظم است و کظم به معنای شدت اندوه است از طرفی کظم به معنای بیرون آمدن نفس است ، وقتی میگویند کظم خود را گرفت ، یعنی جلو نفس خود را گر...
معنی کَظِیمٌ: آنکه با وجود ناراحتی زیاد سخنی نمی گوید و ناراحتیش را پنهان می کنند - آنکه دم نمی زند(کلمه کاظمین اسم فاعل از کظم است و کظم به معنای شدت اندوه است از طرفی کظم به معنای بیرون آمدن نفس است ، وقتی میگویند کظم خود را گرفت ، یعنی جلو نفس خود را گرفت ، و ک...
معنی ذَکَّیْتُمْ: تذکیه کردید - ذبح کردید (وتذکیه عبارت است از بریدن چهار لوله گردن ، دو تا رگ خون ، که در دو طرف گردن است ، و یکی لوله غذا ، و چهارمی لوله هوا ، به شرطی که حیوان نیمه جانی داشته باشد ، دلیل داشتن نیمه جان این است که وقتی چهار رگ او را میزنند حرکتی بکن...
معنی فَلَقِ: سپیده دم (کلمه فلق - به فتحه اول و سکون دوم - به معنای شکافتن و جدا کردن است ، و این کلمه در صورتی که با دو فتحه باشد صفت مشبههای به معنای مفعول خواهد بود ، یعنی شکافته شده . غالبا این کلمه بر هنگام صبح اطلاق میشود ، و فلق یعنی آن لحظهای که نور گریبا...
معنی ذَنبٌ: گناه(ذنب تنها به معنای نافرمانی خدای تعالی نیست بلکه هر وبال و اثر بدی که عمل آدمی داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانی امر خدای تعالی نباشد نیز ذنب گفته میشود ، و در نتیجه مغفرت نیز تنها به معنای آمرزش و پوشاندن معصیت نیست بلکه هر ستر و پوششی الهی مغف...
معنی ذَنبِکِ: گناه تو(ذنب تنها به معنای نافرمانی خدای تعالی نیست بلکه هر وبال و اثر بدی که عمل آدمی داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانی امر خدای تعالی نباشد نیز ذنب گفته میشود ، و در نتیجه مغفرت نیز تنها به معنای آمرزش و پوشاندن معصیت نیست بلکه هر ستر و پوششی الهی ...
معنی ذَنبِهِ: گناهش(ذنب تنها به معنای نافرمانی خدای تعالی نیست بلکه هر وبال و اثر بدی که عمل آدمی داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانی امر خدای تعالی نباشد نیز ذنب گفته میشود ، و در نتیجه مغفرت نیز تنها به معنای آمرزش و پوشاندن معصیت نیست بلکه هر ستر و پوششی الهی مغ...
معنی ذَنبِهِمْ: گناهشان(ذنب تنها به معنای نافرمانی خدای تعالی نیست بلکه هر وبال و اثر بدی که عمل آدمی داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانی امر خدای تعالی نباشد نیز ذنب گفته میشود ، و در نتیجه مغفرت نیز تنها به معنای آمرزش و پوشاندن معصیت نیست بلکه هر ستر و پوششی الهی ...
ریشه کلمه:
دمم (۱۰ بار)
دمو (۱۰ بار)
دمی (۱۰ بار)

[ویکی فقه] دم (ابهام زدایی). واژه دم ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • دم (فقه)، خون یا حیوان، جهت قربانی یا کفّاره در حج و دارای کاربرد فقهی• دم، آن یا دم یکی از اصطلاحات به کار رفته در فلسفه به معنای وقت
...

[ویکی فقه] دم (فقه). دَم به خون یا حیوان، جهت قربانی یا کفّاره در حج گفته می شود .
دم به معنای دوم (جهت قربانی یا کفاره در حج)، در باب حج به کار رفته است.
تعریف دّم
مراد از دَم در حج، حیوانی است که خون آن، جهت قربانی حج و یا کفّاره ی ارتکاب برخی محرّمات احرام، ریخته می شود.

گویش اصفهانی

تکیه ای: dom
طاری: dom
طامه ای: dom
طرقی: domb
کشه ای: dom
نطنزی: dom


گویش مازنی

۱نیرو – توان ۲استراحت


/dem/ دم - دنباله & نیرو – توان - استراحت & نزدیک - دهانه – لبه ی کارد و یا هر چیز برنده ۳ورم

۱دم ۲دنباله


۱نزدیک ۲دهانه – لبه ی کارد و یا هر چیز برنده ۳ورم


واژه نامه بختیاریکا

( دُم ) انتها
( دَم ) آغاز؛ ورودی؛ ابتدا
( دُم ) بند تنبان؛ کش شلوار
( دُم ) دام راهروی که ورودی گشاد و خروجی باریک دارد به منظور هدایت دام جهت محاصره و دوشیدن آنها
( دُم ) یه هشتم دُم سی داشتن
دُمگُل؛ کُت
( دُم ) دین
هَو

جدول کلمات

خون

پیشنهاد کاربران

دم ( dom ) : در زبان روسی به معنی خانه است

Tail
دم حیوان

به معناى خون ، این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) از واژه " دَمیا Damiya " در پهلوى برداشته و اقتباس کرده اند و الدم ، الدمویة را ساخته اند!!!

دم به معنی حرف زدن دم بر نیاورد

زمان کوتاه ولحظه

دم :[ اصطلاح طب سنتی ]یا همان خون مایعی سرخ رنگ، گرم و مرطوب است که وظیفه آن تغذیه اندام ها است. خون طبیعی سرخ رنگ، شیرین، دارای طبعی گرم و عاری از بوی بد است. خونی که از جگر خارج شده و به قلب می رود حاوی سودا، صفرا و بلغم است. به همین دلیل غلظت زیادی دارد. اما در مسیر خود مقداری از اخلاط و آب اضافی را از دست داده و سرخ تر، روان تر و روشن تر می شود.

دم: [اصطلاح مداحی ] مقصود همان نوحه یا سرود است و قسمتی از آن، که توسط مستمعان، به تکرار گفته می شود. این کار بعد از برنامه مرثیه خوانی مداح، اجرا می شود.

در کوردی یعنی دهان

ریشه یابی واژه ی #دنبال #دم #دنب #ذنب #دال ( به معنی عقب ) ✅

این واژه در فارسی به صورت دنبال موجود است و دقیقا به معنی عقب است.
در واقع این واژه هم بن با دنب و دم در فارسی است که در فرهنگ لغت معین چنین بیان شده است : <<دُ ) ( اِمر. ) 1 - دم ، دنب . 2 - عقب یا پسِ چیزی . >>

جالب تر این است که واژه ی ذنب در عربی هم به معنی پشت است و عیان است که همان واژه ی دنبال است. 🛑

این واژه از بن دونمک - d�nmək است به معنی تبدیل شدن , دگرگون کردن , پشت کردن ( تشبیها ) ، چرخیدن و. . .

واژه ی دال از حذف حرف *ن* تشکیل شده
و همان واژه ی دنبال است در واقع فرم فارسی آن دنبال است فرم اصلی d�nmal است. 🛑
اوز دوندری
روی برگرداند

مندن دوندو
از من رو گرداند , پشت کرد

از همین تشبیه پشت کردن به اسم d�nbal تبدیل شده
d�nmə al

از این تشبیه معنی دنباله و پشت گرفته است که به حالتی از پشت اطلاق شده
واژگان ذنب در عربی ، دنب و دم در فارسی همگی ترکی هستند.
ذنب که مشخص است
دم و دنب هم مخفف شده ی واژه ی دنبال ترکیست و چنین اتفاقاتی باعث تشکیل اسم ها صفت ها و واژگان میشود
اگر بحثی بر سر دم در فارسی باشد بی شک آن را فارسی مینامند اما در ریشه یابی عاجزند. 🔴

واژگان:
《دنبال، دم، دنب》فارسی هستند .

《دنبال》 از ریشه ی دُم به معنی پشت است.
خود واژه ی دم که ریشه است، هم بکار میرود.
این واژه بصورت دال ( پشت ) به زبان ترکی راه یافته.
و می گویند دونماک ( چرخیدن ، دور زدن ) هم ریشه اسش است😂🤦🏻‍♂️ولی خود 《دون》 از واژه ی ، ( دمب، دنب ) یا دُور ( دور زدن ) گرفته شده

دور هم ریشه ی فارسی دارد:
Turn ( دور ) - دور dor، تور tor. واژه آریایی turn در ایران ( خوانسار - گلپایگان ) به صورت توریدن ( چرخیدن ) و توراندن ( چرخاندن ) به کار میرود. واژه دور نیز در همین معنا بکارمیرود که درآلمانی به صورت drehen - dwerah و در فرهنگ زبان پهلوی به صورتهای dvār ( در - درب - دوار - گردش - چرخش - دایره ) و dvārak ( دایره ای - دواری - دوره ای ) و dorak ( دور - پیرامون - گرداگرد ) آمده است. برای همین هم اکنون در بسیاری از گویشهای ایرانی به جای بشقاب واژه دوری را به کار میبرند
همچنین=�در پارسی پهلوی ( دوره ) بصورت" دورک " بوده است. برابر کتاب فرهنگ برابرهای پارسی واژه های بیگانه از ابوالقاسم پرتو.
《افزون بران می توانیم بگوییم ( دون ) در ترکی، از دُمب یا دنب فارسی گرفته شده است》

دنب . [ دُمْب ْ ] ( اِ ) دم و دمب وذنب . ( ناظم الاطباء ) . به معنی دم است که در مقابل سرباشد و به عربی ذنب خوانند. ( برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ) . به معنی دم بهائم است . ( از غیاث ) . دم ، اعم ازآنکه از حیوان باشد یا پرنده . دمب . ذنب عرب معرب ازاین کلمه ٔ 《فارسی》 است .
🚫ذنب در عربی و دال و دونمک در ترکی هم از واژه ی فارسی ( دُم، دنب ) گرفته شده اند. 🚫

هوای دم هم به معنی هوای گرفته و شرجی و گرم به کار میره

معنی آن ، ثانیه، حین زمان، گاه، لحظه
متضاد بازدم


کلمات دیگر: