کلمه جو
صفحه اصلی

رخنه


مترادف رخنه : سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ

برابر پارسی : رهیافت

فارسی به انگلیسی

breach, chink


crack, crevice, hole, breach, chink, leak, interstice, porosity

crack, crevice, hole, interstice, porosity


فارسی به عربی

تدفق , تسرب , خرق , شق , عیب , فتحة , فجوة

مترادف و متضاد

crack (اسم)
ترک، تق تق، رخنه، شکاف، کاف، ترق و تروق، انشقاق

breach (اسم)
نقض عهد، نقض عهد کردن، رخنه، شکاف

gap (اسم)
وقفه، شق، دهنه، رخنه، شکاف، درز، جای باز، اختلاف زیاد

hole (اسم)
سفت، روزنه، سوراخ، خندق، غار، گودی، غول، منفذ، رخنه، فرجه، نقب، حفره، گودال، چال، فرج، لانه خرگوش و امثال ان

split (اسم)
ترک، دو بخشی، انشعاب، رخنه، شکاف، چاک، نفاق

flaw (اسم)
عیب، رخنه، شکاف، درز، خدشه، کاستی، اشوب ناگهانی

chink (اسم)
رخنه، شکاف، صدای بهم خوردن فلز، جرنگ جرنگ، چاک

سرایت، نفوذ


ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ


۱. سرایت، نفوذ
۲. ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ


فرهنگ فارسی

سوراخ، چاک، راه شکاف میان دیوار
( اسم ) کاغذ
ده از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد .

فرهنگ معین

(رِ نِ ) (اِ. ) سوراخ ، شکاف .
(رُ نَ یا نِ ) (اِ. ) کاغذ.

(رِ نِ) (اِ.) سوراخ ، شکاف .


(رُ نَ یا نِ) (اِ.) کاغذ.


لغت نامه دهخدا

رخنه . [ رَ ن َ / ن ِ ](اِ) راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ). سوراخ دیوار و جز آن . (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). راهی است در خانه . (فرهنگ اوبهی ). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام ). روزنه . فتق . فرجه . (یادداشت مؤلف ). سوراخ . (غیاث اللغات ). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان ) (لغت محلی شوشتر). ثلمه . (دهار) :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم .

ابوشکور بلخی .


گزند آید از پاسبان بزرگ
کنون اندرآید سوی رخنه گرگ .

فردوسی .


سوی رخنه ٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم جنگجوی .

فردوسی .


ز ترکان سپاهی بکردار کوه
بشد سوی رخنه گروهاگروه .

فردوسی .


از آن رخنه ٔ باغ بیرون شدند
که دانست کآن سرکشان چون شدند.

فردوسی .


ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان .

فرخی .


از سنگ منجنیق ... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی ). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازه ٔ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنه ٔ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه ).
زماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی .

خاقانی .


پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم .

خاقانی .


رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی .

خاقانی .


زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
تو سد همه رخنه ٔ زلزال فنایی .

خاقانی .


شبی بیامد و نزد رخنه ٔ شارستان مترصد بنشست ، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمه ٔ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح . (المضاف الی بدایع الازمان ص 34).
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد.

نظامی .


رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون .

نظامی .


هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است
رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است .

جامی .


این است کزاو رخنه به کاشانه ٔ من شد
تاراجگر خانه ٔ ویرانه ٔ من شد.

وحشی بافقی (از ارمغان آصفی ).


در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند
ندانم از چه به خود داده اند رخنه ٔ عار.

اثر شیرازی (از ارمغان آصفی ).


تفریض ؛ رخنه نمودن . فَرْض ؛ رخنه ٔ کمان که سوفار و جای چله است . فُرضة؛ رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض ؛ رخنه کرده شده از هر چیزی . مِفْرَض ؛ آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب ). || دریچه و شکاف و چاک و مانند آن . (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن . ترک . درز. (یادداشت مؤلف ). شکاف باریک . (لغت فرس اسدی ): پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی ) :
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنه ٔ لب جان به شرر بازدهید.

خاقانی .


علاج رخنه ٔ دل به از این نمی باشد
دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار.

خاقانی .


هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا
این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند.

فغانی شیرازی .


- رخنه بهم آمدن ؛ بسته شدن سوراخ . بهم آمدن شکاف . مسدودگشتن چاک و شکاف :
رخنه ٔ منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل .

صائب (از ارمغان آصفی ).


- رخنه ٔ شمشیر ؛ زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید :
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون از آن چون رخنه ٔ شمشیر می آید.

سلیم (از آنندراج ).


بعضی رخنه ٔ شمشیر را دندانه ٔ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است . (از آنندراج ). فل ّ؛ رخنه ٔ روی شمشیر. (منتهی الارب ).
|| (ص ) ترکیده . شکافته . سوراخ شده .(یادداشت مؤلف ) :
آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش
قلعه ٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است .

انوری .


عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری .

خاقانی .


ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون
کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین .

سلمان ساوجی .


|| (اِ) عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). خلة یا خلت . خلل . (منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ) :
ای یار رهی ! ای نگار فتنه !
ای دین خردمند را تو رخنه .

رودکی .


و فراهم کند [ قادر باﷲ ] آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان می آید.

خاقانی .


گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده
رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده .

خاقانی .


چو موسیی که مقامات دین و رخنه ٔ کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.

خاقانی .


ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 216).
ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم .

سعدی .



رخنه. [ رُ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) کاغذ. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( از لغت فرس اسدی ) ( از فرهنگ اوبهی ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( از برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ نظام ). قرطاس. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ) :
ببیش و راز رخنه اشعار مرا
بیقدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی ( از لغت فرس اسدی ).

رخنه. [ رَ ن َ / ن ِ ]( اِ ) راهی که در دیوار واقع شده باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( برهان ). سوراخ دیوار و جز آن. ( انجمن آرا ) ( از شعوری ج 2 ص 15 ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ). راهی است در خانه. ( فرهنگ اوبهی ). سوراخ و شکاف دیوار. ( فرهنگ نظام ). روزنه. فتق. فرجه. ( یادداشت مؤلف ). سوراخ. ( غیاث اللغات ). سوراخ هر چیز. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ). ثلمه. ( دهار ) :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور بلخی.
گزند آید از پاسبان بزرگ
کنون اندرآید سوی رخنه گرگ.
فردوسی.
سوی رخنه دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم جنگجوی.
فردوسی.
ز ترکان سپاهی بکردار کوه
بشد سوی رخنه گروهاگروه.
فردوسی.
از آن رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کآن سرکشان چون شدند.
فردوسی.
ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان.
فرخی.
از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. ( تاریخ بیهقی ). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازه مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنه بزرگ افتد. ( کلیله و دمنه ).
زماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
خاقانی.
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم.
خاقانی.
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی.
خاقانی.
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
تو سد همه رخنه زلزال فنایی.
خاقانی.

رخنه . [ رَ ن َ ] (اِخ ) (جنگ ...) جنگی است که به سال 385 هَ . ق . بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامه ٔ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان [سیمجوریان ] اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).


رخنه . [ رَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان طبس مسینای بخش در میان شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 48 تن . آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آنجا غلات و شلغم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


رخنه . [ رُ ن َ / ن ِ ] (اِ) کاغذ. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از لغت فرس اسدی ) (از فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ نظام ). قرطاس . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ) :
ببیش و راز رخنه اشعار مرا
بیقدر مکن به گفت گفتار مرا.

شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ).



رخنه . [رَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 103 تن . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


رخنه . [ رَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 693 تن . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

۱. راه و شکاف میان دیوار؛ سوراخ.
۲. [مجاز] عیب و نقص؛ فساد.
⟨ رخنه افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن.
۲. [مجاز] اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن.
⟨ رخنه کردن: (مصدر متعدی)
۱. شکافتن؛ سوراخ کردن.
۲. (مصدر لازم) نفوذ کردن.


کاغذ.


کاغذ.
۱. راه و شکاف میان دیوار، سوراخ.
۲. [مجاز] عیب و نقص، فساد.
* رخنه افکندن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن.
۲. [مجاز] اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن.
* رخنه کردن: (مصدر متعدی )
۱. شکافتن، سوراخ کردن.
۲. (مصدر لازم ) نفوذ کردن.

دانشنامه عمومی

رخنه روستایی در دهستان میغان بخش مرکزی شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی ایران است. بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۰ جمعیت این روستا ۱۰۳ نفر (در ۳۱ خانوار) بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

رهیافت


گویش مازنی

/raKhne/ شکاف – سوراخ & ریشه

شکاف – سوراخ


ریشه


پیشنهاد کاربران

در اوستایی Raexnah به معنای "بیرون رفتن، ترک کردن" است، پس رخنه اوستایی است و از پارسی به تازی رفته است.

خلل، سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ

رِخنیدن = رخنه کردن داخل چیزی یا جایی.
م. ث
تیر عشق او رخنید داخل قلب من.

خلل

رسوخ

در زبان کردی به معنی ایراد گرفتن یاانتقاداست


کلمات دیگر: