کلمه جو
صفحه اصلی

غبار


مترادف غبار : خاک، گردوخاک، گرد

برابر پارسی : گرد، گرد و خاک، گرت

فارسی به انگلیسی

dust, haze, powder, nebula

dust, nebula


dust, haze, powder


فارسی به عربی

سحب , غبار , فلم

عربی به فارسی

خاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب


مترادف و متضاد

mist (اسم)
ابهام، مه، غبار، تاری چشم

dust (اسم)
ذره، خاک، غبار، گرد و خاک، خاکه، تراب

nebulosity (اسم)
غبار، حالت گازی، حالت ابری، حالت غباری

خاک، گردوخاک، گرد


فرهنگ فارسی

( خط یا قلم غبار ) یکی از هفت قلم ( خط ) جدید است و آن خطی سخت باریک است که از رقاع و نسخ پدید آمده . این خط را [ قلم جناح ] نیز نامند و نامه هایی را که با کبوتر فرستاده میشد بدین خط مینوشتند ( صبح الا عشی ص ۱۳۲ ) : [ بمشک سوده محلول در عرق ماند که بر حریر نوسد کسی بخط غبار . ] ( سعدی تغ . ) توضیح وجه تسمیه آن به [ غبار ] از این جهت است که چشم در دیدن آن ضعیف شود بخاطر باریکی حروف آن چنانکه ضعیف شود از دیدن چیزی هنگام برانگیخته شدن غبار
گرد، خاک نرمغبار اطر، غباردل:کنایه از آزردگی خاطر، آزردگی دل
( اسم ) ۱ - گرد خاک نرم . ۲ - هر چیز بسیار نرم . یا غبار آسیا . گردی که از آسیا خیزد وقت آس کردن . ۳ - بیماریی است در چشم و آن سفیدیی است که بر روی چشم پدید آید . ۴ - یکی از هفت قلم جدید است و آن خطی است با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید . ۵ - سبلت و ریش . ۶ - تشویش : اضطراب . ۷ - اندوه ملال . غبار خاطر . آزردگی خاطر . یا غبار دل . آزردگی دل . یا غبار بر دل داشتن . افسردگی و اندوه در دل داشتن . یا غبار بر دل نهادن . افسرده کردن کسی را آزرده ساختن .
و غباره را در یعنی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند آورده اند ولی صحیح غباز است .

فرهنگ معین

(غُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - گرد، خاک نرم . ۲ - نامی برای قلم و نوشته های بسیار ریز در خوش - نویسی .

لغت نامه دهخدا

غبار. [ غ ُ ] ( ع اِ ) گرد. ( منتهی الارب ). رَنْد. ( لغت محلی شوشتر ). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست :
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.
بیدل.
- انتهی. گرد بسیار نرمی که بواسطه هوا پراکنده شود. عَجاج. ( منتهی الارب ) ( بحر الجواهر ). هَباء. نقع. قَتام. ریغ. عُنان. عَکوب. عاکوب. طرمیاء. هلال. قَسطَل. قسطال. قسطلان. طیسل. جول. خباط. خیضعه. خراشاء. موق. هَوْزَن ؛ گرد و غبار. قمع؛ غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار؛ غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف ؛ غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه ؛ بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ؛ غبار بالارفته. غَیایة؛ غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ؛ بلند برآمدن غبار. عصرة، عصار؛ غبار بسیار. قضاع ؛ غبار دقیق. مُسطار؛ غبار بلندرفته. صیق ؛ غبار بالارفته. سرادِق ؛ غبار بلندرفته. سافیاء؛ غبار باد برده. سِختیت ؛ غبار بلندرفته. شَخیت و شِخّیت و شِختیت ؛ غبار بالاآمده. هیرعه ؛ غبار معرکه. کوثر؛ غبار بسیار برهم نشسته.( منتهی الارب ) :
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.
فردوسی.
از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.
فردوسی.
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277 ).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.
ناصرخسرو.
اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من.
ناصرخسرو.
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم.
ناصرخسرو.
وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی.
ناصرخسرو.
ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی.

غبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.


غبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست :
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.

بیدل .


- انتهی . گرد بسیار نرمی که بواسطه ٔ هوا پراکنده شود. عَجاج . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). هَباء. نقع. قَتام . ریغ. عُنان . عَکوب . عاکوب . طرمیاء. هلال . قَسطَل . قسطال . قسطلان . طیسل . جول . خباط. خیضعه . خراشاء. موق . هَوْزَن ؛ گرد و غبار. قمع؛ غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار؛ غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف ؛ غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه ؛ بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ؛ غبار بالارفته . غَیایة؛ غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ؛ بلند برآمدن غبار. عصرة، عصار؛ غبار بسیار. قضاع ؛ غبار دقیق . مُسطار؛ غبار بلندرفته . صیق ؛ غبار بالارفته . سرادِق ؛ غبار بلندرفته . سافیاء؛ غبار باد برده . سِختیت ؛ غبار بلندرفته . شَخیت و شِخّیت و شِختیت ؛ غبار بالاآمده . هیرعه ؛ غبار معرکه . کوثر؛ غبار بسیار برهم نشسته .(منتهی الارب ) :
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.

فردوسی .


از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.

فردوسی .


بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است .

ناصرخسرو.


فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.

ناصرخسرو.


اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من .

ناصرخسرو.


چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم .

ناصرخسرو.


وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی .

ناصرخسرو.


ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی .

ناصرخسرو.


با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است .

خیام .


منت خدای را که زمانه بکام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست .

؟


اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه ). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه ).
به جفا میل کند گر بود از نار نبات
وز وفا دور شود گر بود از آب غبار.

ابوالمعالی رازی .


یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست
زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا.

خاقانی .


برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هرکو به دامن تو زند چون غبار دست .

خاقانی .


در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.

خاقانی .


بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر از این خاک جز غبار نیابی .

خاقانی .


بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.

خاقانی .


به چشم من نکند هیچکار سرمه ٔ نور
غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار.

خاقانی .


میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا برچند به دیده ز دامان تو غبار.

خاقانی .


که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن
کزآستانه ٔ شه بسترم ز چهره غبار.

ظهیر فاریابی .


درکف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.

نظامی .


پس بگوئی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرّ خود را از غبار.

مولوی .


زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان ).
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و گرد و باد و غبار.

سعدی (گلستان ).


اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد.

حافظ.


دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .

حافظ.


ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری .

حافظ.


سینه صافان را غبار کینه نیست
گل نباشد چشمه ٔ خورشید را.

الهی .


خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب
سوزش چشم چراغم پر پروانه شود.

عبداللطیف خان تنها (از آنندراج ).


هر که غباردوئی زآینه ٔ جان زدود
در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست .

حسین ثنائی (از آنندراج ).


راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است
این غبار وهم را در دامن صحرا زنید.

بیدل .


غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد.

بیدل .


به خاکساری من نیست هیچکس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار میریزد.

صائب .


|| بیماری در چشم . سفیدی که بر روی چشم پیدا شود :
برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری .

عطار.


از تیره غبار چشمه ٔ روشن
تاریک شود چو چشم نابینا.

؟


- تکانیدن غبار کفش ؛ مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است ، شرحی نوشته است . رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود.
|| نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمه ٔ ابن خلدون شود. و احمدبن عکی ... را حاشیه ای بر نزهةالنظار فی علم الغبار فی الحساب است . (سلک الدر ج 1 ص 153).
- خطغبار یا قلم غبار ؛ یکی از هفت قلم جدید است .خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید :
به مشک سوده ٔ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خط غبار.

سعدی .


و رجوع به غبارالحلبه شود.
|| مجازاً کنایه از ریش و خط :
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد.

حافظ.


خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار میکشد.

صائب .


غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این .

شاطرعباس .



فرهنگ عمید

۱. خاک نرم، گَرد.
۲. [مجاز] آزردگی.
* غبار خاستن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. بلند شدن گَرد.
۲. [مجاز] به وجود آمدن آزردگی.

۱. خاک نرم؛ گَرد.
۲. [مجاز] آزردگی.
⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. بلند شدن گَرد.
۲. [مجاز] به‌وجود آمدن آزردگی.


فرهنگستان زبان و ادب

{dust} [مهندسی محیط زیست و انرژی] ذرات ریز گردوخاک معلق در هوا
{haze} [علوم جَوّ] ذرات ریز گردوخاک یا نمک پراکنده در بخشی از جوّ

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] غبار به ذرّه های بسیار ریز مواد، به ویژه خاک که بر روی اجسام می نشیند، گویند.
از احکام مرتبط با آن در باب های طهارت ، صلات و صوم سخن گفته اند.
← در طهارت
۱. ↑ النهایة، ص۴۹.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۵، ص۵۳۳، برگرفته از مقاله «غبار».
...

واژه نامه بختیاریکا

گرت

پیشنهاد کاربران

تهک

هبا

این واژه ریشه فارسی اصیل دارد

گرد و خاک نرم . . . مه . .


کلمات دیگر: