کلمه جو
صفحه اصلی

فرع


مترادف فرع : شاخه، شعبه، تنزیل، ربح، سود، نزول، اثر، محصول، نتیجه

متضاد فرع : اصل

برابر پارسی : شاخه، سود پول، بهره وام

فارسی به انگلیسی

branch, interest, issue, consequence, interest(on money), details, minor points, consequent on, due to

consequent on, due to


branch, interest(on money), details, minor points


فارسی به عربی

فرع

عربی به فارسی

شاخه , شاخ , فرع , شعبه , رشته , بخش , شاخه دراوردن , شاخه شاخه شدن , منشعب شدن , گل وبوته انداختن , مشتق شدن , جوانه زدن , براه جديدي رفتن , پهلويي , جانبي , افقي , واقع درخط افقي , جنبي


مترادف و متضاد

۱. شاخه، شعبه
۲. تنزیل، ربح، سود، نزول
۳. اثر، محصول، نتیجه ≠ اصل


interest (اسم)
سهم، سود، مصلحت، علاقه، دلبستگی، فرع، تنزیل، بهره

branch (اسم)
شاخ، شاخه، شعبه، ترکه، بخش، انشعاب، رشته، فرع

offshoot (اسم)
شعبه، ترکه، انشعاب، فرع، جوانه، شاخه نورسته

corollary (اسم)
فرع، نتیجه فرعی، نتیجه، استنباط

consequence (اسم)
اثر، فرع، نتیجه، عاقبت، نتیجه منطقی، دست اورد، پی امد، بر امد

secondary matter (اسم)
فرع

شاخه، شعبه ≠ اصل


تنزیل، ربح، سود، نزول


اثر، محصول، نتیجه


فرهنگ فارسی

آنچه ازاصل چیزی جداشود، آنچه ازتنه درخت در آیدیاجداشود، شاخه، شاخ درخت، سودمال، سودپولفرعی:منسوب به فرع، مقابل اصلی
( اسم ) ۱ - آنچه که از اصلی جدا شود یا فرع زاید بر اصل . آنچه که بیشتر و مفصلتر از اصل باشد مانند مقدمه مفصل تر از متن ( کتاب ) ۲ - شاخه ( درخت ) شاخ ۳ - اثر نتیجه ۴ - محصول ۵ - نسل نژاد ۶ - سود پول جمع : فروع.
وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود .

فرهنگ معین

(فَ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آن چه که از اصل چیزی جدا شود. ۲ - شعبه ، شاخه . ۳ - سود پول .

لغت نامه دهخدا

فرع . [ ف َ ] (اِخ ) موضعی است از پس فُرُک . (معجم البلدان ).


فرع . [ ف ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ فَرَع . (منتهی الارب ).


فرع . [ ف َ / ف ُ ] (اِخ ) وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود. (منتهی الارب ).


فرع . [ ف َ رَ ] (اِخ ) جایی است میان بصره و کوفه . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


فرع . [ ف َ رَ] (ع اِ) مال منفعت آماده . (منتهی الارب ). || قِسْم . گویند: تراضوا بالفرع ؛ أی بالقسم . (از اقرب الموارد). || نخستین بچه ٔ ناقه یا گوسپند که نظر به تبرک برای آلهه ٔ خود میکشتند. (منتهی الارب ). نخستین نتاج از شتر و گوسفند که برای خدایان خود میکشتند و بدان تبرک می جستند و مسلمانان آن را نهی کردند. || طعامی که برای نتاج ناقه سازند. (اقرب الموارد). || پوست پاره ای که بر مشک افزایند چون فراخ نباشد. (منتهی الارب ). || قَمْل . (اقرب الموارد). || (مص ) تمام موی شدن . (منتهی الارب ). فَرْع . رجوع به فَرْع شود.


فرع . [ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ افرع . (منتهی الارب ). ج ِ افرع و فرعاء، به معنی تمام موی . (اقرب الموارد). رجوع به افرع شود.


فرع . [ ف ُ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی ربذه از طرف چپ سقیا، از آنجا تا مدینه هشت منزل است و گویند مسافت چهار شب راه است . در آن منبر است (جمعه در آن منعقد میشود) و نخل و جویبارهای فراوان است و قریه ٔ پرنعمت و بزرگی است ازآن ِ قریش انصار و مزینه و بین فرع و مریسیع یک ساعت راه است ... و در آن مسجدی است که رسول اﷲ(ص ) در آنجا نماز خواند. (از معجم البلدان ).


فرع. [ ف َ ] ( ع اِ ) برسوی هر چیز. ( منتهی الارب ). قسمت بالا از هر چیز و آن چیزی است که جدا گردد از اصل آن چیز مانند شاخ درخت. ( از اقرب الموارد ). || خلاف اصل و آن نام چیزی است که بر غیر خود مبنی باشد. ( تعریفات ). نزد علماء اسم است چیزی را که بنا شود بر غیر خود و قیاس شود بر آن و مقابل اصل است. ( از اقرب الموارد ). هر شی قیاس شده به شی دیگر را فرع نامند چنانکه مقیس علیه را اصل خوانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) : به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. ( تاریخ بیهقی ).
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل و والد.
خاقانی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| شاخ درخت. ( منتهی الارب ). شاخ. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شاخه درخت. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آن چنان.
سوزنی.
|| نتیجه. حاصل :
فرع دید آمد عمل بی هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک.
مولوی.
سخاوت زمین است وسرمایه زرع
بده ، کاصل خالی نماند ز فرع.
سعدی.
|| سود.بهره. ربح. آنچه از مال به تجارت یا مرابحه به دست آید. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
به ترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
|| کمان که از طرف شاخ درخت سازند. || کمان از شاخ ناکفانیده یا فرع از بهترین کمانها. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مال فراوان وپایدار. ( از اقرب الموارد ). || موی زن. || موی تمام. ج ، فروع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || قمل است و گفته اند قمل کبار است. ( فهرست مخزن الادویه ). صورتی از فَرَع است به معنی قمل. ( اقرب الموارد ). || فرع القوم ؛ شریف و مهتر آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || جای روان گردیدن آب به سوی شعب کوه. ج ، فراع. || برسوی گوش. || ( مص ) بر کوه شدن.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فرودآمدن از بر کوه. ( منتهی الارب ). فرودآمدن و از اضداد است. ( از اقرب الموارد ). || دوشیزگی بکر بردن. ( منتهی الارب ). || به چوب دستی زدن بر سر کسی. || برتر گردیدن از قوم خود به بزرگی یا به جمال. || به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. || مانع شدن و بازداشتن میان قوم و اصلاح نمودن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ اصل] آنچه بخشی از چیز دیگر است.
۲. [مقابلِ اصل] [قدیمی] شاخه، شاخ درخت.
۳. [قدیمی] نتیجه، محصول: مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱: ۱۵۱ ).
۴. [قدیمی] سود.

دانشنامه عمومی

فرع = شاخه . فرعی = شاخه ای


فرع (روستا). فرع (در عربی: الفَرَع )نام روستایی است در دهستان فَروَة از توابع استان صَعده در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۱۰۰ ) نفر (۱۱ خانوار) می باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ــ فرع در مقابل اصل می باشد. ــ به واقعه فاقد حکم منصوص فرع گفته می شود همچنین یکی از ارکان قیاس فقهی فرع می باشد.
در لغت، فرعِ هر چیزی بالای آن چیز است که از آن متفرع می شود، بنابر این، فرع هر چیزی بر حسب همان چیز است.

پیشنهاد کاربران

غیر اصلی

آنچه اصل نیست

غیر اصل
در مقابل اصل
فرعی

رشته


کلمات دیگر: