مترادف فرع : شاخه، شعبه، تنزیل، ربح، سود، نزول، اثر، محصول، نتیجه
متضاد فرع : اصل
برابر پارسی : شاخه، سود پول، بهره وام
consequent on, due to
branch, interest(on money), details, minor points
شاخه , شاخ , فرع , شعبه , رشته , بخش , شاخه دراوردن , شاخه شاخه شدن , منشعب شدن , گل وبوته انداختن , مشتق شدن , جوانه زدن , براه جديدي رفتن , پهلويي , جانبي , افقي , واقع درخط افقي , جنبي
۱. شاخه، شعبه
۲. تنزیل، ربح، سود، نزول
۳. اثر، محصول، نتیجه ≠ اصل
شاخه، شعبه ≠ اصل
تنزیل، ربح، سود، نزول
اثر، محصول، نتیجه
فرع . [ ف َ ] (اِخ ) موضعی است از پس فُرُک . (معجم البلدان ).
فرع . [ ف ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ فَرَع . (منتهی الارب ).
فرع . [ ف َ / ف ُ ] (اِخ ) وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود. (منتهی الارب ).
فرع . [ ف َ رَ ] (اِخ ) جایی است میان بصره و کوفه . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
فرع . [ ف َ رَ] (ع اِ) مال منفعت آماده . (منتهی الارب ). || قِسْم . گویند: تراضوا بالفرع ؛ أی بالقسم . (از اقرب الموارد). || نخستین بچه ٔ ناقه یا گوسپند که نظر به تبرک برای آلهه ٔ خود میکشتند. (منتهی الارب ). نخستین نتاج از شتر و گوسفند که برای خدایان خود میکشتند و بدان تبرک می جستند و مسلمانان آن را نهی کردند. || طعامی که برای نتاج ناقه سازند. (اقرب الموارد). || پوست پاره ای که بر مشک افزایند چون فراخ نباشد. (منتهی الارب ). || قَمْل . (اقرب الموارد). || (مص ) تمام موی شدن . (منتهی الارب ). فَرْع . رجوع به فَرْع شود.
فرع . [ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ افرع . (منتهی الارب ). ج ِ افرع و فرعاء، به معنی تمام موی . (اقرب الموارد). رجوع به افرع شود.
فرع . [ ف ُ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی ربذه از طرف چپ سقیا، از آنجا تا مدینه هشت منزل است و گویند مسافت چهار شب راه است . در آن منبر است (جمعه در آن منعقد میشود) و نخل و جویبارهای فراوان است و قریه ٔ پرنعمت و بزرگی است ازآن ِ قریش انصار و مزینه و بین فرع و مریسیع یک ساعت راه است ... و در آن مسجدی است که رسول اﷲ(ص ) در آنجا نماز خواند. (از معجم البلدان ).
فرع = شاخه . فرعی = شاخه ای