مترادف فام : رنگ، صبغه، گونه، لون، شبیه، مانند، نظیر، دین، قرض، وام
فام
مترادف فام : رنگ، صبغه، گونه، لون، شبیه، مانند، نظیر، دین، قرض، وام
فارسی به انگلیسی
tincture, tinge, tint, tone
colour
مترادف و متضاد
۱. رنگ، صبغه، گونه، لون
۲. شبیه، مانند، نظیر
۳. دین، قرض، وام
وام، دین، فام، قصور، بدهی، قرض
اعتبار، خوشنامی، اب رو، فام، نسیه، ستون بستانکار
رنگ، فام، بشره
فام، بشره
رنگ، صبغه، گونه، لون
شبیه، مانند، نظیر
دین، قرض، وام
فرهنگ فارسی
( ام ) قرض دین وام .
سیراب شدن . پر شدن دهان بعیر از گیاه تر .
سیراب شدن . پر شدن دهان بعیر از گیاه تر .
مشخصهای از رنگ که تعیینکنندۀ قرمز یا زرد یا آبی یا به رنگ دیگر بودن آن است * در صنعت جوهر، واژۀ shade به این معنا به کار میرود
فرهنگ معین
1 - پسوندی که در آخر برخی واژه ها می آید به معنای رنگ ، نوع . 2 - مانند، شبیه .
(مْ) (اِ.) وام ، قرض .
۱ - پسوندی که در آخر برخی واژه ها می آید به معنای رنگ ، نوع . ۲ - مانند، شبیه .
(مْ ) (اِ. ) وام ، قرض .
(مْ ) (اِ. ) وام ، قرض .
لغت نامه دهخدا
فام . (اِ) قرض . دین . (برهان ). وام :
به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
رجوع به وام شود. || لون و رنگ . (برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر است . (یادداشت بخط مؤلف ). و ترکیب آن بیشتر با اسم رنگهای مختلف و اسم اشیاء زینتی و درخشان صورت گیرد و بعنوان صفت مرکب بکار رود، مانند ترکیبات زیر:
- آیینه فام ؛ شفاف و درخشان :
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از برِ فرق چون سیم خام .
- ازرق فام ؛ کبود :
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
- بیجاده فام ؛ سرخرنگ :
کشیدند بر طره ٔکوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام .
- خورشیدفام ؛ درخشان و روشن :
چو روی زمین گشت خورشیدفام
سخنگوی بندوی برشد به بام .
- زنگارفام ؛ کبودرنگ . سبزرنگ . آسمانی :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
- سرخ فام ؛ سرخرنگ :
بفرمود مهتر که جام آورید
بدو درمی سرخ فام آورید.
- سیه فام ؛ سیاهرنگ :
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
- فیروزه فام ؛ آبی رنگ :
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام .
- لعل فام ؛ قرمزرنگ :
برافروخت رخساره ٔ لعل فام
یکی بانگ زد هر دو را پور سام .
به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
ناصرخسرو.
رجوع به وام شود. || لون و رنگ . (برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر است . (یادداشت بخط مؤلف ). و ترکیب آن بیشتر با اسم رنگهای مختلف و اسم اشیاء زینتی و درخشان صورت گیرد و بعنوان صفت مرکب بکار رود، مانند ترکیبات زیر:
- آیینه فام ؛ شفاف و درخشان :
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از برِ فرق چون سیم خام .
نظامی .
- ازرق فام ؛ کبود :
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
سعدی .
- بیجاده فام ؛ سرخرنگ :
کشیدند بر طره ٔکوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام .
نظامی .
- خورشیدفام ؛ درخشان و روشن :
چو روی زمین گشت خورشیدفام
سخنگوی بندوی برشد به بام .
فردوسی .
- زنگارفام ؛ کبودرنگ . سبزرنگ . آسمانی :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
سعدی (خواتیم ).
- سرخ فام ؛ سرخرنگ :
بفرمود مهتر که جام آورید
بدو درمی سرخ فام آورید.
فردوسی .
- سیه فام ؛ سیاهرنگ :
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
سعدی .
- فیروزه فام ؛ آبی رنگ :
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام .
نظامی .
- لعل فام ؛ قرمزرنگ :
برافروخت رخساره ٔ لعل فام
یکی بانگ زد هر دو را پور سام .
فردوسی .
فام. ( اِ ) قرض. دین. ( برهان ). وام :
به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
- آیینه فام ؛ شفاف و درخشان :
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از برِ فرق چون سیم خام.
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
کشیدند بر طره ٔکوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام.
چو روی زمین گشت خورشیدفام
سخنگوی بندوی برشد به بام.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام.
بفرمود مهتر که جام آورید
بدو درمی سرخ فام آورید.
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.
برافروخت رخساره لعل فام
یکی بانگ زد هر دو را پور سام.
فأم. [ ف َ ءَ] ( ع مص ) سیراب شدن. || پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. ( منتهی الارب ). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. ( از اقرب الموارد ).
به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
ناصرخسرو.
رجوع به وام شود. || لون و رنگ. ( برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر است. ( یادداشت بخط مؤلف ). و ترکیب آن بیشتر با اسم رنگهای مختلف و اسم اشیاء زینتی و درخشان صورت گیرد و بعنوان صفت مرکب بکار رود، مانند ترکیبات زیر:- آیینه فام ؛ شفاف و درخشان :
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از برِ فرق چون سیم خام.
نظامی.
- ازرق فام ؛ کبود : برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
سعدی.
- بیجاده فام ؛ سرخرنگ : کشیدند بر طره ٔکوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام.
نظامی.
- خورشیدفام ؛ درخشان و روشن : چو روی زمین گشت خورشیدفام
سخنگوی بندوی برشد به بام.
فردوسی.
- زنگارفام ؛ کبودرنگ. سبزرنگ. آسمانی : ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام.
سعدی ( خواتیم ).
- سرخ فام ؛ سرخرنگ : بفرمود مهتر که جام آورید
بدو درمی سرخ فام آورید.
فردوسی.
- سیه فام ؛ سیاهرنگ : شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
سعدی.
- فیروزه فام ؛ آبی رنگ : سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.
نظامی.
- لعل فام ؛ قرمزرنگ : برافروخت رخساره لعل فام
یکی بانگ زد هر دو را پور سام.
فردوسی.
فأم. [ ف َ ءَ] ( ع مص ) سیراب شدن. || پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. ( منتهی الارب ). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ عمید
= وام: ◻︎ به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳).
رنگ، گون، مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): ازرق فام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخ فام، سیه فام، فیروزه فام، برافروخت رخسارۀ لعل فام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶ ).
= وام: به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳ ).
= وام: به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳ ).
رنگ؛ گون؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ازرقفام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخفام، سیهفام، فیروزهفام، ◻︎ برافروخت رخسارۀ لعلفام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶).
دانشنامه عمومی
فام، ته رنگ یا پردهٔ رنگ یکی از سه ویژگی اصلی هر رنگ (به همراه روشنایی و اشباع) است که طبق تعریف نشان دهندهٔ شباهت یا تفاوت یک رنگ از یکی از عوامل اصلی، آبی،قرمز، زرد و سبز است.
معمولاً رنگهای هم پرده با استفاده از روشنی از هم تفکیک می شوند، همچون آبی روشن، آبی تیره و سبز پررنگ. رنگهایی همچون قهوه ای، که شکلی از نارنجی تیره است و صورتی را می توان از این تعریف مستثنا کرد.
معمولاً رنگهای هم پرده با استفاده از روشنی از هم تفکیک می شوند، همچون آبی روشن، آبی تیره و سبز پررنگ. رنگهایی همچون قهوه ای، که شکلی از نارنجی تیره است و صورتی را می توان از این تعریف مستثنا کرد.
wiki: فام
فرهنگستان زبان و ادب
{hue, shade} [شیمی، مهندسی بسپار علوم و فنّاورى رنگ] مشخصه ای از رنگ که تعیین کنندۀ قرمز یا زرد یا آبی یا به رنگ دیگر بودن آن است
* در صنعت جوهر، واژۀ shade به این معنا به کار می رود
جدول کلمات
لون
پیشنهاد کاربران
رنگ، صبغه، گونه، لون، شبیه، مانند، نظیر، دین، قرض، وام
"فام خرد توختم" یعنی چی؟
کلمات دیگر: