کلمه جو
صفحه اصلی

مسند


مترادف مسند : اسنادداده شده، نسبت داده شده، محمول، محکوم به، مجموعه مدون احادیث | اورنگ، تخت، تکیه گاه، سریر، عرش، کرسی، بالش، پشتی، پیشگاه، جاه، مرتبه، مقام، خبر، محکوم به، محمول، مسند

متضاد مسند : مسندالیه |

برابر پارسی : تخت، جایگاه، تکیه گاه

فارسی به انگلیسی

predicate, imputed, attributed, seat, throne, dignity, position, bench, office, [fig.] dignity

seat, throne, [fig.] dignity, position


predicate


bench, office, seat


فارسی به عربی

مقعد

عربی به فارسی

متکا , نازبالش , کوسن , مخده , زيرسازي , وسيله اي که شبيه تشک باشد , با کوسن وبالش نرم مزين کردن , لا يه گذاشتن , چنبره


مترادف و متضاد

۱. اسناددادهشده، نسبتداده شده
۲. محمول، محکومبه
۳. مجموعه مدون احادیث
۴. ≠ مسندالیه


post (اسم)
پست، تعجیل، مسئولیت، منصب، سمت، موقعیت، مسند، مقام، شغل، چاپار، صندوق پست، بسته پستی، پستخانه، ارسال سریع، سیستم پستی، تیر تلفن و غیره، پست نظامی، مجموعه پستی، تیردگل کشتی و امثال آن

seat (اسم)
مقر، جا، کفل، نیمکت، مرکز، مستقر، مسند، نشیمن، مدار، صندلی، محل اقامت، سرین، جایگاه، نشیمن گاه

position (اسم)
وضع، موقعیت، مسند، مقام، وضعیت، مرتبه، مکان، شغل، جایگاه، محل، موضع، نهش

bench (اسم)
نیمکت، مسند، کرسی قضاوت، جای ویژه

couch (اسم)
نیمکت، مسند، تخت

predicate (اسم)
خبر، مسند

اسم ≠ مسندالیه


اسنادداده‌شده، نسبت‌داده شده


محمول، محکوم‌به


مجموعه مدون احادیث


اورنگ، تخت، تکیه‌گاه، سریر، عرش، کرسی


بالش، پشتی، پیشگاه


جاه، مرتبه، مقام


خبر


محکوم‌به، محمول، مسند


۱. اورنگ، تخت، تکیهگاه، سریر، عرش، کرسی
۲. بالش، پشتی، پیشگاه
۳. جاه، مرتبه، مقام
۴. خبر
۵. محکومبه، محمول، مسند


فرهنگ فارسی

۱ - نام یکی از خط های عرب که در بین مردم یمن انتشار داشته .۲ - نام کتابی است در حدیث در بیست و چهار جلد و شامل سی هزار حدیث تالیف امام احمد بن محمد بن حنبل ( ف. ۲۴۱ ه.ق ) .
تکیه گاه، مقام و مرتبه، مساند جمع، اسنادداده شده، نسبت داده شده، حدیثی که به گوینده آن اسنادشود
( اسم ) ۱ - اسناد داده . ۲ - چیزی که بان تکیه شود . ۳- آنکه بدو پناه برده شود . ۴ - یکی از ارکان اصلی جمله و آن کلمهایست که مفهوم آنرا بمسندالیه نسبت داده باشند محمول محکوم به مثلا در جمل. هوا روشن است روشن مسند است. ۵- حدیثی که آنرا بگویند. وی اسناد دهند جمع:مساند مسانید . ۶ - مجموع. احادیث که بترتیب اسمائ صحابه مرتب باشد . مقابل مصنف . ۸ - پسرخوانده .
پوشانیده شده از چادر و لباس

فرهنگ معین

(مَ نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تکیه گاه . 2 - بالش بزرگ . 3 - مقام ، مرتبه . 4 - فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و بزرگان بر آن جلوس می کردند.


(مَ نَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - نسبت داده شده . 2 - چیزی که به آن تکیه شود. 3 - یکی از ارکان اصلی جمله .


(مَ نَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تکیه گاه . ۲ - بالش بزرگ . ۳ - مقام ، مرتبه . ۴ - فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و بزرگان بر آن جلوس می کردند.
(مَ نَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - نسبت داده شده . ۲ - چیزی که به آن تکیه شود. ۳ - یکی از ارکان اصلی جمله .

لغت نامه دهخدا

مسند. [ م ُ س َن ْ ن َ ] (ع ص ) پوشانیده شده از چادر و لباس «سَنَد». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر نهاده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بر دیوار فروکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || برافراشته شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || منظم :
وآن هنر بی عدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند.

منوچهری (دیوان ص 425).



مسند. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. ( ناظم الاطباء ).

مسند. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || بالش بزرگ. ( دهار ).

مسند. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ، اِ ) روزگار. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). دهر. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). زمانه. ( آنندراج ). || اسنادشده. ( از منتهی الارب ). اسنادداده. || ( اصطلاح حدیث ) در اصطلاح محدثین ، حدیثی که آن را به گوینده وی برداشته باشند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). حدیثی که آن را به گوینده وی اسناد دهند. ( ناظم الاطباء ). المسند من الحدیث ماأسند الی قائله ، أی اتصل اسناده حتی اًلی النبی ( ص )، و المرسل و المنقطع ما لم یتصل. ( تاج العروس ). || ( اصطلاح درایه ) در اصطلاح درایه ، مقابل مرسل است و عبارت از حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم ذکر شده باشد. حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم در هر طبقه مذکور و نام برده شده باشد و یکی از ایشان متروک الاسم نباشد، چه در اول سند باشد چه در آخر چه در وسط. حدیثی است که تمام روات آن بدون انقطاع تا صحابی ذکر شده و صحابی از رسول اﷲ ( ص ) اخذکرده باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). آن است که سند او متصل باشد از راوی تا انتها. و بعضی دیگر گویندآن است که مرفوع شود تا نبی ( ص ). ( نفائس الفنون ).
- حدیث مسند ؛ حدیثی است که متصل وبی انقطاع ، واسطه یکی از دیگری تا پیغمبر ( ص ) روایت کرده اند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). حدیثی که اسناد آن را به گوینده داده اند، یعنی اسناد تا به او متصل است ، مقابل مرسل و منقطع. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). حدیث مسند خلاف مرسل است و آن حدیثی است که اسناد او به رسول اﷲ ( ص ) متصل است و آن سه قسم است : متواتر، مشهور و آحاد. ( از تعریفات جرجانی ص 143 ) :
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار.
فرخی.
مؤدب شوم یا فقیه محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی.
خاقانی.
|| نام برخی کتب در حدیث ، مانند مسند احمدبن حنبل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). کتابی که مرتب بر اسماء صحابه باشد، مقابل مصنف که مرتب است بر ابواب فقه. || آنچه سبب تکیه دادن میشود. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چیزی که به آن تکیه داده باشند چیزی را و چیزی که پشت به آن داده شود. || کسی که به آن پناه برده شود. ( آنندراج ) :

مسند. [ م َ ن َ ] (ص ) حرامزاده . (ناظم الاطباء) (شعوری ) . || تنبل و هیچکاره . || دروغگوی . لاف گوی . گزافه گوی . || بدذات و بدکردار. (از ناظم الاطباء).


مسند. [ م َ ن َ ] (ع اِ) جائی که بر آن می نشینند و بر آن تکیه میکنند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بالش بزرگ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). پشتی . (ناظم الاطباء). تکیه بالش . تکیه گاه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تکیه جای . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسندی لاجورد.

فردوسی .


مسندت من بودم از من تافتی
بر سر منبر تو مسند ساختی .

مولوی .


|| تخت سلطنت . گاه . (صحاح الفرس ). اریکه . کرسی . تخت . (یادداشت مرحوم دهخدا). زیرگاه . تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء) :
ای از رخ تو یافته زیبائی اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ .

شهیدبلخی .


گر به هنر زیبد و به گوهر بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند.

منوچهری .


برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ .

ناصرخسرو.


روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی .

ناصرخسرو.


این مسند جز از بهر آرایش به مآثر و معانی او ننهاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکن بنشست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
آفرین بر چنین پسرکه بحق
زیور مسند پدر باشد.

مسعودسعد.


ملجاء سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد.

مسعودسعد.


بادا به جهان مسند و گاه از تو مزین
تا زینت شاهان به جهان مسند و گاه است .

سوزنی .


محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان .

خاقانی .


عطسه ٔ توست آفتاب دیر زی از ظل حق
مسند توست آسمان تکیه زن ای محترم .

خاقانی .


مسند پادشاهی به نفاذ اوامر و نواهی این شهریار دین دار آرایش گرفته . (المعجم چ دانشگاه ص 11). این بگفت و بر مسند قضا بازآمد. (گلستان سعدی ).
- صاحب مسند ؛ دستور. صاحب مقام و مرتبه .
- مسند آسودگان ؛ قبر. گور. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
- || عالَم . دنیا. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج )(از برهان ). ملک جهان .
- مسند حکومت ؛ جائی که حاکم بر آن تکیه کرده می نشیند. (ناظم الاطباء).
- مسند سلطان ؛ تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء). مسند حکومت .
- مسند عزت ؛ سرافرازی و جلال . (ناظم الاطباء) :
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقائی .

خاقانی .


- مسند وزارت ؛ مقام وزارت . پایگاه وزارت .
|| مقام . پایگاه . پایگه . مرتبه :
مؤید نمی ماند این ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.

سعدی .


|| دستگاه و قدرت :
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بِن احمد است .

فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1113)


|| فرشی که در بالای اطاق می اندازند. (ناظم الاطباء). فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و شاهان و بزرگان بر آن جلوس میکردند :
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.

منوچهری .



مسند. [ م ِ ن َ ] (ع اِ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بالش بزرگ . (دهار).


مسند. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را. (ناظم الاطباء).


مسند. [ م ُ ن َ ] (ع ص ، اِ) روزگار. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (دهار). دهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمانه . (آنندراج ). || اسنادشده . (از منتهی الارب ). اسنادداده . || (اصطلاح حدیث ) در اصطلاح محدثین ، حدیثی که آن را به گوینده ٔ وی برداشته باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). حدیثی که آن را به گوینده ٔ وی اسناد دهند. (ناظم الاطباء). المسند من الحدیث ماأسند الی قائله ، أی اتصل اسناده حتی اًلی النبی (ص )، و المرسل و المنقطع ما لم یتصل . (تاج العروس ). || (اصطلاح درایه ) در اصطلاح درایه ، مقابل مرسل است و عبارت از حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم ذکر شده باشد. حدیثی است که تمامی رواة آن تا معصوم در هر طبقه مذکور و نام برده شده باشد و یکی از ایشان متروک الاسم نباشد، چه در اول سند باشد چه در آخر چه در وسط. حدیثی است که تمام روات آن بدون انقطاع تا صحابی ذکر شده و صحابی از رسول اﷲ (ص ) اخذکرده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آن است که سند او متصل باشد از راوی تا انتها. و بعضی دیگر گویندآن است که مرفوع شود تا نبی (ص ). (نفائس الفنون ).
- حدیث مسند ؛ حدیثی است که متصل وبی انقطاع ، واسطه ٔ یکی از دیگری تا پیغمبر (ص ) روایت کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حدیثی که اسناد آن را به گوینده داده اند، یعنی اسناد تا به او متصل است ، مقابل مرسل و منقطع. (یادداشت مرحوم دهخدا). حدیث مسند خلاف مرسل است و آن حدیثی است که اسناد او به رسول اﷲ (ص ) متصل است و آن سه قسم است : متواتر، مشهور و آحاد. (از تعریفات جرجانی ص 143) :
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار.

فرخی .


مؤدب شوم یا فقیه محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی .

خاقانی .


|| نام برخی کتب در حدیث ، مانند مسند احمدبن حنبل . (یادداشت مرحوم دهخدا). کتابی که مرتب بر اسماء صحابه باشد، مقابل مصنف که مرتب است بر ابواب فقه . || آنچه سبب تکیه دادن میشود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چیزی که به آن تکیه داده باشند چیزی را و چیزی که پشت به آن داده شود. || کسی که به آن پناه برده شود. (آنندراج ) :
مبدع است و تابع استاد نی
مُسند جمله ورا اسناد نی .

مولوی .


قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زآن نَدی .

مولوی .


|| پسرخوانده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سنید. دعی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حرام زاده . ظاهراً کلمه ٔ «سند» را به اشتباه مسند خوانده اند. || (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان ، خبر را گویند. فعل نیز مسند میشود، چنانکه در «ضرب زید» ضرب مسند است و زید مسندالیه . (آنندراج ). یکی ازارکان اصلی جمله است و آن کلمه ای است که مفهوم آن را به مسندالیه نسبت داده باشند. مثلاً در جمله ٔ «هوا روشن است « »روشن » مسند است . خبر (مقابل مبتدا). مقابل مسندالیه . (یادداشت مرحوم دهخدا). مسندٌبه . (از اصول النحو شهابی ص 54). و رجوع به مسندبه شود. || (اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطق ، منسوب محمول ، مقابل مسندالیه . || حروف مسند یا آلفابیطوس : ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک ل م ن و هَ ی . (الفهرست ابن الندیم ص 55 از یادداشت مرحوم دهخدا). || خطی است مر حِمْیَر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خطی است که بوسیله ٔ بنوحمیر استعمال شده است و مخالف خط ما است : «رأیت مکتوباً بالمسند» که منظور خط حمیری است . (از اقرب الموارد). خط کتیبه های مَعینی و سبائی و حمیری . (یادداشت مرحوم دهخدا). خط حمیری است و آن غیر خط عرب است ، به روزگاری که حمیریان سلطنت و ملک داشته اند بدان مینوشته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- خط مسند ؛ خط حمیری . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بالش بزرگ . مُسندة. || سدره .(مهذب الاسماء).

فرهنگ عمید

۱. اسناد داده شده، نسبت داده شده.
۲. (ادبی ) = گزاره
۳. حدیثی که به گویندۀ آن اسناد شود.
۱. تکیه گاه.
۲. [مجاز] مقام و مرتبه. [قدیمی] نوعی بالش بزرگ.

۱. تکیه‌گاه.
۲. [مجاز] مقام‌و‌مرتبه. [قدیمی] نوعی بالش بزرگ.


۱. اسناد داده‌شده؛ نسبت‌داده‌شده.
۲. (ادبی) = گزاره
۳. حدیثی که به گویندۀ آن اسناد شود.


دانشنامه عمومی

مسند در دستور زبان فارسی، یکی از نقش هایی است که یک کلمه یا گروهی از کلمات می توانند در جمله داشته باشند. ساخت جمله ای که مسند در آن به کار می رود، چنین است: «مسند الیه + مسند+ فعل ربطی». مسند همواره، یا گروه اسمی است یا گروه صفتی یا گروه حرف اضافه ای. مثلاً در جملات زیر:
هوا سرد است.
دانشجویان بسیار خوشنود هستند.
این انگشتر از طلااست.
عبارات «سرد»، «بسیار خوشنود» و «از طلا» نقش مسند دارند که اولی، گروه صفتی، دومی گروه اسمی و سومی گروه حرف اضافه ای است.
نکته:مسند،قبل از فعل اسنادی(فعل اسنادی به فعلی می گویند که زمان گذشته،حال و اینده نداشته باشد)ظاهر میشود
احتیاج به ویرایش یک استاد دارد به خوبی توضیح داده نشده است

دانشنامه آزاد فارسی

مسند (حدیث). مُسْنَد (حدیث)
اصطلاحی در علم حدیث، به معنی حدیث یا روایتی که اِسناد آن کامل باشد. به عبارت دیگر سلسله راویان آن تا معصوم (پیامبر و ائمه) پیوسته و متصل باشد و نام تمام راویان در آن ذکر شده و هیچ گونه قطع یا سقطی در آن رخ نداده باشد. به این گونه احادیث روایت متصل یا موصول هم گفته می شود. ثقه بودن تمام راویان در احادیث مسند شرط نیست، و هرگاه تمام راویان ثقه هم باشند به آن حدیث صحیح می گویند. برخی از مسندهای مشهور عبارت اند از مسند احمد بن حنبل و مسند دارمی. نیز ← داریة الحدیث

مسند (دستور زبان). مُسْنَد (دستور زبان)
یکی از سه جزء اصلی جملۀ اسنادی (ربطی)، مسند است که آن کلمه یا گروه کلمات (← وابسته) در گزارۀ جمله می آید و مفهومِ آن به مسندالیه نسبت داده می شود، مثلِ «زبانی کنایی» در جملۀ «زبان فارسی زبانی کنایی است». مسند غالباً صفت است، اما اسم یا ضمیر هم گاهی نقش مسندی می گیرند، مثلِ «نام او حسین است»، «من فلانی هستم».

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مسند، از اصطلاحات علم حدیث بوده و به کتاب حدیثی اطلاق می شود که در آن روایات، به ترتیب صحابه جمع آوری شده باشد.
«مسند»، کتاب حدیثی است، که روایات در آن به ترتیب صحابه جمع آوری شده باشد؛ بدین معنا که روایات را بر اساس آخرین راوی که صحابی پیامبر و یا صحابی ائمه (علیه السّلام) است، (به صورت الفبایی یا غیر الفبایی) قرار داده باشند. جدید ترین مسندی که به این سبک تالیف شده، المسند الجامع است. یکی از ناموران معاصر علم الحدیث می نویسد: «اولین کسی که احادیث را بر اساس «مسند» جمع آوری کرد، «ابوداوود طیالسی» (متوفای ۲۰۴ هـ. ق) است، که دیگران از وی پیروی کرده اند.» بزرگترین مسانید، مسند امام «احمد بن حنبل» (متوفای ۲۴۱ هـ. ق) و شامل بیش از سی هزار حدیث است.
اعتبارات مسند
مسند (به فتح نون) اعتبارات سه گانه دارد:۱. اسناد، مصدر میمی است؛ مثل «مسند شهاب» و «مسند فردوس» که مراد، اسانید احادیث آنهاست.۲. کتابی است که روایات صحابه در آن گردآوری شده باشد؛ در این صورت اسم مفعول خواهد بود و از همین بخش است، احادیثی که به یکی از معصومان منتهی می شود؛ مثل مسند امام موسی بن جعفر (علیه السّلام) و به آن مسانید یا مساند گفته می شود.۳. حدیث مسند که از اقسام حدیث مشترک خواهد بود.
عناوین مرتبط
اصطلاحات حدیثی؛ اصطلاحات برون حدیثی؛ اصطلاحات درون حدیثی؛ اصطلاحات رایج محدثان.

[ویکی اهل البیت] کلید واژه: مسند، مسند نویسی، مسندهای ائمه علیهم السلام، اصطلاحات حدیثی
واژه مُسْنَد اسم مفعول (صفت مفعولی) از اَسْنَدَ و جمع آن مَسانِد و مسانید است. به معنای "چیزی که به آن تکیه شود". چنانکه ابن منظور گوید: «هرچیزی که چیزی را به آن تکیه دهی، آن چیز مُسْنَد است». و به طور کلی چیزی که قابل اعتماد باشد، مسند نامیده می شود.
حدیثی را که دارای سند متصل به گوینده آن باشد (حدیث مسند) می گویند؛ بدین گونه که راوی بدون واسطه، حدیث را از راوی پیشین گرفته و نقل کرده تا به معصوم علیه السلام رسیده است.
از حدیث مسند به حدیث متصل، موصول و مُعَنعَن نیز تعبیر کرده اند؛ در برابر حدیث منقطع.
گاهی (مسند) وصف کتاب است و در این صورت به کتابی که در آن احادیث به ترتیب صحابه (یعنی: نخستین مرجع در اسناد حدیث پس از پیامبر) گرد آمده باشد. یا به مجموعه ای از احادیث نبوی که یک راوی آن ها را از آن حضرت نقل کرده باشد، اطلاق می گردد.
برخی از کتاب های مسند با این تعریف عبارتند از:
در اصطلاح قرن های متأخر مسند به کتابی گفته می شود که مشتمل بر احادیث یک امام علیه السلام باشد و ضرورتی ندارد که حتماً و تنها آن ها را از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده باشد. مثلاً کتاب (مسند الامام الرضا علیه السلام) یا (مسند الامام الهادی علیه السلام)، (مسند الامام العسکری علیه السلام) و... این گونه کتاب ها به قصد گردآوری تمام احادیث یک امام نگارش یافته و مقصود آن نیست که تمام احادیث آن از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده باشد.
مسند امام علی علیه السلام

پیشنهاد کاربران

محمول، محکوم به، مجموعه

لطفا وقتی یه کلمه برامون میاد معلوم باشه چه جوری تلفظ میشه مثلا مَسند یا مُسند؟


کلمات دیگر: