حلی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
زیور، زینت، حلی
( اسم ) جمع حلی زیورها زینتها .
عبدالعزیز ابن سرایا بن علی بن ابوالقاسم ابن احمد بن نصر بن ابی العزیز بن سرایا حلی طایی ملقب به صفی الدین از دانشمندان و شاعران بزرگ و صاحب قصائد مفصلی است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حلی . [ ح ُ لی ی ] (ع ص ، اِ) ج ِ حَلْی ْ.پیرایه ها و زیورها. (از منتهی الارب ) (ترجمان عادل ). زیورها که از سیم و زرباشد و این جمع حِلیَة است و در فارسی بتخفیف یاء نیز مستعمل میشود. (غیاث ) : در حلی و حلل خلاف کرده اند چون از زر و نقره بود. (تاریخ قم ص 176).
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام .
خاقانی .
بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت .
خاقانی .
شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست .
خاقانی .
- حلی آب ؛ آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده ٔ زمین بسبزه و آفریننده ٔ مروارید از قطره ٔ آب . (شرفنامه ٔ منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .
نظامی .
- حلی دار ؛ زیوردار. پیرایه دار :
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم .
خاقانی .
- حلی وار ؛ مانند حلی . زیورگونه :
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
خاقانی .
- حلی السیف ؛ پیرایه شمشیر. حلاةالسیف مانند آن است. ( منتهی الارب ).
|| ( مص ) پیرایه کردن زن. ( منتهی الارب ). ( آنندراج ). || بازیورشدن. زیور پوشیدن و صاحب زیور گردیدن. || مستفید گردیدن. || حال و حالیه و حلیه نعت است از آن. ( منتهی الارب ). || خوش آمدن در چشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
حلی. [ ح َ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) خشک شده گیاه [ نصی ].( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حلیة. یکی آن. ( از منتهی الارب ). ج ، احلیة. ( منتهی الارب ). و رجوع به نصی شود.
حلی. [ ح ُ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حَلْی ْ.پیرایه ها و زیورها. ( از منتهی الارب ) ( ترجمان عادل ). زیورها که از سیم و زرباشد و این جمع حِلیَة است و در فارسی بتخفیف یاء نیز مستعمل میشود. ( غیاث ) : در حلی و حلل خلاف کرده اند چون از زر و نقره بود. ( تاریخ قم ص 176 ).
حلی. [ ح ُ ] ( اِ ) حُلی . ( غیاث ) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام.
بحلیهای زر از سیم تنت.
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست.
- حلی بند ؛ یعنی آراینده زمین بسبزه و آفریننده مروارید از قطره آب. ( شرفنامه منیری ) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم.
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
حلی. [ ح َل ْ لی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به حل یعنی بازشده و دلیل حلی در برابر دلیل نقضی.
حلی. [ ] ( اِخ ) ( بمعنی گردن بند ) و آن شهری است در حدود سبط اشیر و فعلاً آن را علیا گویند. ( از قاموس کتاب مقدس ).
حلی . [ ] (اِخ ) (بمعنی گردن بند) و آن شهری است در حدود سبط اشیر و فعلاً آن را علیا گویند. (از قاموس کتاب مقدس ).
حلی . [ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن سرایابن علی بن ابوالقاسم بن احمدبن نصربن ابی العزیزبن سرایا حلی طایی . ملقب به صفی الدین (677 - 750 هَ . ق .). از دانشمندان و شاعران بزرگ و صاحب قصائد مفصلی است . وی شاعر دولت ارتقی در ماردین بود. در سال 722 هَ . ق . بمصر وارد شد و با قاضی علاءالدین بن اثیر کاتب سر ملاقات کرد و او و سلطان ملک الناصر را در قصیده ای مدح گفت و نیز در مصر با ابن سیداناس و ابوحیانی و بعض دیگر از دانشمندان ملاقات کرد و همه بفضل و دانش وی اعتراف کردند. سپس بماردین برگشت و در بغداد درگذشت . او راست : 1- دررالنحور فی مدائح الملک المنصور، و آن قصائد ارتقیات است . 2- دیوان صفی الدین حلی ، مشتمل بر 12 باب و سی فصل . (معجم المطبوعات ).
حلی . [ ] (اِخ ) نجم الدین جعفربن حسن بن ابوذکریا یحیی بن حسن بن سعید هذلی . ملقب به محقق و مکنی به ابوالقاسم . از بزرگان دانشمندان و محققان است . وی در ربیعالاول سال 676 هَ . ق . درگذشت . او را تألیفاتی است تحقیقی و عالی . از آنجمله است : 1- کتاب معروف شرائعالاسلام . 2- نکت النهایة. 3- المسائل الغریة. 4- المسائل المصریة.5- المختصرالنافع. 6- النهایه و نکتها. (معجم المطبوعات ). و رجوع به روضات الجنات و ریحانة الادب شود.
حلی . [ ح َ لی ی ] (ع ص ، اِ) خشک شده ٔ گیاه [ نصی ] .(منتهی الارب ) (آنندراج ). حلیة. یکی آن . (از منتهی الارب ). ج ، احلیة. (منتهی الارب ). و رجوع به نصی شود.
حلی . [ ح َل ْ لی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به حل یعنی بازشده و دلیل حلی در برابر دلیل نقضی .
حلی . [ ح َل ْی ْ ] (ع اِ) پیرایه . (از ترجمان عادل ). زیور. (نصاب ). پیرایه و زیور از معدنیات باشد یا از سنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، حُلی یا حَلی . و حَلیة یک آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- حلی السیف ؛ پیرایه ٔ شمشیر. حلاةالسیف مانند آن است . (منتهی الارب ).
|| (مص ) پیرایه کردن زن . (منتهی الارب ). (آنندراج ). || بازیورشدن . زیور پوشیدن و صاحب زیور گردیدن . || مستفید گردیدن . || حال و حالیه و حلیه نعت است از آن . (منتهی الارب ). || خوش آمدن در چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلی . [ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) حیدربن سلیمان بن داودبن حیدر، مکنی به ابوالحسین (1246 - 1304 هَ . ق .). از بزرگترین علماء و شعرا و بشاعر اهل بیت مشهور است . نسب وی به حسین بن علی بن ابیطالب میرسد. او راست : 1- الدرر الیتم . 2- العقد الفضل . (معجم المطبوعات ).
فرهنگ عمید
زیور؛ زینت. Δ در فارسی به معنای مفرد به کار میرود.
دانشنامه عمومی
(گنابادی) حَلی؛ فهم، شعور.
دانشنامه اسلامی
در میان عالمانی که از این شهر برخاسته اند یا به این شهر منسوب اند، دو نفر از دیگران مشهور ترند و با صفت حلی شناخته می شوند: ۱. محقق حلی، ۲. علامه حلی. نام و جایگاه علمی عالمان منسوب به شهر حله در ادامه آمده است.
...