کلمه جو
صفحه اصلی

ذراع


مترادف ذراع : آرنج، بازو، ارش، گز

فارسی به انگلیسی

cubit

عربی به فارسی

بازو , مسلح کردن , بادبان سه گوش جلو کشتي , لب زيرين , دهان , حرف , ارواره , نوسان کردن , واخوردن , پس زني , وقفه


مترادف و متضاد

۱. آرنج، بازو
۲. ارش، گز


cubit (اسم)
ذراع

آرنج، بازو


ارش، گز


فرهنگ فارسی

دست انسان از آرنج تاسرانگشتان، ساعد، واحدقدیم، برای طول که به اندازه از آرنج تاسرانگشتان مرد، بوده، اذرع جمع
( اسم ) ۱ - بازو . ۲ - آرنج . ۳ - واحد طول و آن عبارت است از ابتدای ساعد دست ( مرفق ) تا سر انگشتان ( رساله مقداریه . فرهنگ ایران زمین ۴ - ۱ : ۱٠ ص ۴۳۱ ) ارش رش گز جمع اذرع . ۴ - واحد طول معادل شش قبضه ( مشت ) که با انگشتان ( غیر انگشت شست ) با یگدیگر متصل ساخته ملاحظه میشود و این مجموع بمقدار بیست و چهارساعت خواهد بود که از جانب پهنا بیکدیگر گذارند ( رساله مقداریه ایضا ص ۲ - ۴۳۱ ) .
یا ذراع مبسوط. اسد منزل هفتم از منازل قمر .

فرهنگ معین

(ذِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بازو. ۲ - آرنج . ۳ - واحدی برای طول ، از نوک انگشتان تا آرنج .

لغت نامه دهخدا

ذراع . [ ذِ ] (اِخ ) یا ذراع مبسوطه ٔ اسد. منزل هفتم از منازل قمر؛ ای بازوی شیر، نزدیک تازیان . (التفهیم ابوریحان بیرونی ). و آن رقیب بلده است . واز رباطات سیم است . و آن مجموع دو ستاره است بفاصله نیزه ای از یکدیگر بر دو سر توأمین یعنی بر دو سر دو پیکر که یکی را رأس التوأم الغربی و دیگری را رأس التوأم الشرقی خوانند. ستاره ٔ غربی از قدر اول و شرقی از قدر دوم است . و نیز ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: هر دو سر دو پیکر را ذراع مبسوطه نام کرده اند. و حاصل آنکه اسد یا شیر فلک را دو ذراع یعنی دو رش است ، مبسوطة و مقبوضة یعنی رش گشاده و رش فراهم آمده و مجدالدین گوید ذراع مبسوطة منزلی از منازل قمر است و صاحب عباب ذراع مقبوضه را منزل قمر گفته است ومقبوضه آن است که از پی ناحیت شام برآید و ماه در آن منزل کند از تلو ناحیت یمن و میان این دو ذراع مقدار تازیانه ای فاصله است و مبسوطه بالاتر است از مقبوضه و مبسوطه را از آن روی مبسوطه نامند که کشیده تر ازمقبوضه است و گاه باشد که قمر عدول کرده و در وی منزل کند و سجع گوئی از عرب گفته است : اذا طلعت الذراع حسرت الشمس القناع و استعلت فی الاُفق الشعاع و ترقرق السراب فی کل قاع . و طلوع ذراع مبسوطه بشب چهارم تموز و سقوط آن بشب چهارم کانون اول باشد. و باز صاحب عباب گوید سقوط آن بشب ششم از کانون دوم است و این قول ابن قتیبه است و ابراهیم حربی گوید طلوع آن در هفتم تموز و سقوط در ششم کانون آخر باشد. و عرب آن را بر ذراع مبسوط اسد یعنی شیرفلک توهم کند و این منزل پس از هنعه و پیش از نثره باشد. و طلوع آن چهار شب از تموز رفته باشد و سقوط آن چهار شب از کانون اول گذشته و آن از آخر هنعه است تا اول سرطان . و نزد احکامیان منزلی سعد است . و ذراع الاسد المبسوطة را ذراع مطلق و ذراع مبسوطه و ذراع الجوزا نیز نامند. ذراع الاسد المقبوضة یا ذراع مقبوضة: ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید هر دو ستاره ٔ سگ پیشین [ کلب مقدم ] را ذراع مقبوضة خوانند. (التفهیم ). و آن یکی از دو ارش اسد (شیر فلک ) و یکی از منازل قمر است و هی التی تلی الشام والقمر ینزل بها. (تاج العروس ). و آن صورت شعریان است تثنیه ٔ شعری و مرکب است از شعری العبور و شعرای شامیه . و مؤلف جهان دانش گوید: ذراع ، دو ستاره است روشن بر دوش توأمین . عرب گوید که آن ذراع است و آن را ذراع مبسوطة خوانند و ذراع مقبوضه شعرای شامی را خوانند و بنزدیک بعضی مقبوضه این است و ماه آن را بپوشاند. و آن منزل هفتم است از منازل قمر و رقیب آن بلده باشد. جهان دانش ص 118. و باز بیرونی در آثارالباقیةآرد پس از شرح هنعة: ثم الذراع ، و هی کوکبان بینهمامقدار ذراع ، و احدهما الشعری الغمیصاء ای الرمصا، وهی الشامیة و هذه الذراع هی ذراع الأسد المبسوطة عندالعبر و المقبوضة التی هی احد کوکبیها الشعری العبورو هی الیمانیة. فامّا المبسوطة عند المنجمین فهی رأس التوأمین و المقبوضة هی من کواکب الکلب المتقدم وفیما بینهم فیها خلافات کثیرة و فی تسمیتها بما سمّوها به احادیث و اخبار خرافات . و طلوع الغمیصاء لسنة الف و ثلثمائة للأسکندر لعشر تخلو من تموز. و العبر الّتی هی الیمانیة لثلث و عشرین لیلة منه - انتهی .


ذراع . [ ذَ / ذِ ] (ع ص ، اِ) زن چابک در رشتن . زنی که سبک ریسد. زن سبک ریس . زن دوک ریس (؟). (مهذب الاسماء).


ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) احمدبن نصر. محدثی ضعیف است .


ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) اسماعیل بن صدیق . (محدث است ).


ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) اسماعیل بن نصر. محدث و ضعیف است . و بعضی احمدبن نصر گفته اند.


ذراع . [ ذَرْ را ] (ع ص ، اِ) شتری نر که ماده ٔ خویش را به ذراع خود خواباند گشنی را. || مشگیزه یعنی مشکولی و خیکچه که آن را از جانب ذراع باز کرده باشند. || پیماینده .


ذراع. [ ذِ ] ( ع اِ ) ارش. ( حبیش تفلیسی ) ( مهذب الاسماء ). رش دست. ( منتهی الارب ). رش. ( دهار ). از آرنج تا انگشتان.از مرفق تا نوک انگشتان. و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین. گز. ( دهار ). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الأصبع الوسطی. هشت قبضه است. ( دمشقی ). ارج. از آرنج تا نوک میانین ، آرش. ( ملخص اللغات حسن خطیب ). ج ، اَذرُع ، ذُرعان. و صاحب یواقیت العلوم گوید؛ شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی. و معادل است با 48 صد یک گز. ( 48 سانتی مطر ). || بازو . || آرنج. قوی بنک. || دست. || یاز . || بن نیزه. صدر نیزه. || نام قبیله ای از عرب. || داغ رش شتر. || علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را. || گزی که به او چیزها راپیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن. آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را. || نام دو پشته است در بلاد عمروبن کلاب. || ج ، اذرُع. || آستین : ثوب موشّی الذراع ؛ جامه آستین ها نگارین. || رحب الذراع ؛ واسع القدرة و البطش و القوة. || واسع الذراع ؛ واسعالخُلق. فراخ خوی. || هو منّی علی حبل الذراع ؛ یعنی مستعد و حاضر است. || اولاد ذارع ؛ کلاب و حمیر. اولاد ذراع. اولاد وازِع. || و در حیوان ، از دو دست ، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است ، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم : لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع ؛ روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند . || ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد. || ذراع سلطان ، یا ذراع سلطانی : آنجا [ به اسکندریة ] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک ، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. ( مجمل التواریخ والقصص ). هر میلی چهار هزارو پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی. ( مجمل التواریخ والقصص ). ذِراع ُ المَلِک. رجوع به ذراع سلطان شود. || ذِراع ِ مُکَسَّرَه شش قبضه است. یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق. و رجوع به مکسّره شود. || ذراع مُرسل : هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی. ( مجمل التواریخ والقصص ). در تاریخ قم آمده است : ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمدبن عبدوس که او گفت ذراعی که عبداﷲ خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشدو آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن ، هشت قبضه و دو انگشت بوده است. محمدبن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت. ( ص 29 تاریخ قم ).

ذراع . [ ذِ ] (ع اِ) ارش . (حبیش تفلیسی ) (مهذب الاسماء). رش دست . (منتهی الارب ). رش . (دهار). از آرنج تا انگشتان .از مرفق تا نوک انگشتان . و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین . گز. (دهار). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الأصبع الوسطی . هشت قبضه است . (دمشقی ). ارج . از آرنج تا نوک میانین ، آرش . (ملخص اللغات حسن خطیب ). ج ، اَذرُع ، ذُرعان . و صاحب یواقیت العلوم گوید؛ شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی . و معادل است با 48 صد یک گز. (48 سانتی مطر). || بازو . || آرنج . قوی بنک . || دست . || یاز . || بن نیزه . صدر نیزه . || نام قبیله ای از عرب . || داغ رش شتر. || علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را. || گزی که به او چیزها راپیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن . آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را. || نام دو پشته است در بلاد عمروبن کلاب . || ج ، اذرُع . || آستین : ثوب موشّی الذراع ؛ جامه ٔ آستین ها نگارین . || رحب الذراع ؛ واسع القدرة و البطش و القوة. || واسع الذراع ؛ واسعالخُلق . فراخ خوی . || هو منّی علی حبل الذراع ؛ یعنی مستعد و حاضر است . || اولاد ذارع ؛ کلاب و حمیر. اولاد ذراع . اولاد وازِع . || و در حیوان ، از دو دست ، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است ، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم : لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع ؛ روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند . || ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد. || ذراع سلطان ، یا ذراع سلطانی : آنجا [ به اسکندریة ] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک ، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. (مجمل التواریخ والقصص ). هر میلی چهار هزارو پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی . (مجمل التواریخ والقصص ). ذِراع ُ المَلِک . رجوع به ذراع سلطان شود. || ذِراع ِ مُکَسَّرَه شش قبضه است . یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق . و رجوع به مکسّره شود. || ذراع مُرسل : هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [ باشد ] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی . (مجمل التواریخ والقصص ). در تاریخ قم آمده است : ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمدبن عبدوس که او گفت ذراعی که عبداﷲ خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشدو آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن ، هشت قبضه و دو انگشت بوده است . محمدبن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت . (ص 29 تاریخ قم ).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذراع بکسر ذال و راء مهمله ٔ مخففة به معنی بازو. و از آرنج تا انگشتان . و در حیوانات از پاچه بالاتر را ذراع گویند. و گزی که باو چیزها پیمایند. و ران شُتر. و بُن نیزه . و قبیله ای است . و نام منزلی است از منازل قمر و آن ستاره ای چند است که بر ذراع برج اسد واقع شده اند. و یقال : رجل ٌ واسعالذراع ، خوش خلق . کذا فی المنتخب . و الذراع گز. و آن نزد فقهاء بیست و چهار انگشت بهم آمده باشد سوای انگشت نر بعدد حروف شهادتین یعنی لا اله الاّ اﷲ محمّد رسول اﷲ و هر انگشتی شش دانه جو پهلوی هم نهاده باشد بطریقی که بطون هر یک بیکدیگری نهاده بود. و این به ذراع کرباس مشهور است و آن در شرع در میزان عشر معتبر باشد. و علماء هیئت هم آن را در مساحت قُطر زمین و کواکب و ابعاد ستارگان و ثخن افلاک بکار برده اند و این همان ذراع جدید است . اما ذراع قدیم سی و دو انگشت باشد. و گویند که ذراع هاشمی همین است و بعضی ذراع قدیم را بیست و هفت انگشت تقدیر کرده اند. و برخی ذراع کرباس را هفت قبضه و سه انگشت گفته اند و بازگفته اند که ذراع کرباس هفت قبضه است . ولی درنوبت هفتم انگشت را کمتر از آن گفته اند. و جمعی ذراع مساحت را هفت قبضه با یک انگشت ایستاده گیرند. و ذراع مساحت که به ذارع ملک نیز معروف است هفت قبضه است و بالای هر قبضه یک انگشت ایستاده . و برخی ذراع مساحت را هفت قبضه و ذراع کرباس را یک انگشت ایستاده در قبضه ٔ هفتم دانسته اند. و ذراع عامه را که ذراع مکسر نیز مینامند شش قبضه گفته اند و وجه تسمیه ٔ این ذراع به مکسر آن است که از ذراع ملک یعنی ملوک اکاسره یک قبضه کمتر است . و صاحب مغرب این معنی را ذکر کرده است و ذراع های مذکور همگی طولیه باشند و آنها را ذراع خطیةنیز نامند و اما ذراع های سطحی حاصل ضرب ذراع طولی در نفس خویش باشد. و ذراع جسمی حاصل ضرب ذراع طولی درمعرب اوست . چنانچه از بیرجندی و جامعالرموز و پاره ای از کتب حساب مستفاد میگردد. صاحب قاموس مقدس گوید:ذراع ، قصد از فاصله فیمابین بند دست و مرفق یا از مرفق تا انتهای انگشت وسطی میباشد و این مقدار ربع پیمایش قامت انسان است . پیمایشی است که در میان قدما بسیار معمول بوده و فعلا در مشرق زمین مخصوصاً در میان الوار معمول است . بعضی گویند که ذراع عبری 21 بحر وسه ربع بحر است و برخی گویند 18 بحر تمام میباشد. تلمودیان برآنند که ذراع عبری یک ربع از ذراع رومانی بلندتر است و به این تقدیر ذراع 22 بحر میشود و این فقره تقریباً موافق بذراع مقدس مصری است که 21 بحر وسه ربع است و حال اینکه ذراع عمومی ایشان 20بحر و ربع بحر میشود. (قاموس کتاب مقدس ). || تاب .توان . طاقت . ذرع : ضاق بالامر ذراعه ؛ سست و ضعیف شد طاقت او و از آن نجات نیافت . || داغ ران شتر. داغ که بر دست اشتر نهند. ج ، اذرع . (مهذب الاسماء). ذرعان .


فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) =اَرَش
۲. (ریاضی ) واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل طول فاصلۀ میان آرنج تا سر انگشتان یک مرد.

دانشنامه آزاد فارسی

ذِراع
نام واحد (یکای) قدیمی طول که در مصر باستان، یونان و روم و نیز در جهان اسلام به کار رفته و کلاً مبتنی بر فاصله آرنج تا نوک انگشت وسطی بوده و اندازه تقریبی آن ۵۰سانتی متر می شده است. انواع ذراع ها در ایران ذراع شرعی و ذراع شاهی بوده است که ذراع شاهی بلندتر و حدود ۵,۶۶ سانتی متر و ذراع شرعی۶۶.۵ سانتی متر است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ذراع دو تعریف دارد و در ابواب مختلف فقهی مانند طهارت ،صلات از آن بحث می شود .
ذراع به حد فاصل آرنج تا سر انگشت میانی می گویند.
تعریف دوم ذراع
واحد اندازه گیری طول نیز می باشد .
توضیح ذراع به معنای اول( حد فاصل آرنج تا سر انگشت)
مراد از ذراع به معنای دوم، ذراع انسان معتدل در خلقت و قامت است. طول ذراع را برابر ۲۴ انگشت، برابر شش قبضه- هر قبضه چهار انگشت به هم چسبیده- برابر ۶۵/ ۴سانتی متر ذکر کرده اند.
کاربرد ذراع به معنای اول
...

پیشنهاد کاربران

ساعد


کلمات دیگر: