مترادف زاری : افغان، الحاح، بی تابی، تضرع، ضجه، ضرع، فغان، گریه، لابه، ناله، ندبه، بیچارگی، خواری
زاری
مترادف زاری : افغان، الحاح، بی تابی، تضرع، ضجه، ضرع، فغان، گریه، لابه، ناله، ندبه، بیچارگی، خواری
فارسی به انگلیسی
weeping, lamentation, beseeching, supplication
boohoo, cry, desolation, keen, lament, lamentation, moan, sob, supplication, wail, whimper, whine
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
افغان، الحاح، بیتابی، تضرع، ضجه، ضرع، فغان، گریه، لابه، ناله، ندبه
بیچارگی، خواری
۱. افغان، الحاح، بیتابی، تضرع، ضجه، ضرع، فغان، گریه، لابه، ناله، ندبه
۲. بیچارگی، خواری
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - گریه به سوز ناله زاره. ۲ - بانگ و فریاد برای استعانت .
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد
فرهنگ معین
(اِمص . ) ۱ - گریه سوزناک . ۲ - بانگ و فغان .
(حامص .) خواری ، زبونی .
(اِمص .) 1 - گریه سوزناک . 2 - بانگ و فغان .
لغت نامه دهخدا
چو سیل اشک ز چشم پرآب می آید
دو دیده بر سر آن چون حباب می آید.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 88).
ورجوع به ص 262 آن کتاب شود.
زاری . (اِخ ) تخلص شاعری است از مملکت عثمانی اهل استامبول . این شاعر که گاه سوزنی نیز نامیده میشود بسیار عیاش بودو در 960 هَ . ق . درگذشت . (از قاموس الاعلام ترکی ).
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشود او زاری .
رودکی .
شو تا قیامت آید زاری کن
کی رفته رابزاری بازآری .
رودکی .
بزاری بر اسفندیار آمدند
همه دیده چون نوبهار آمدند.
فردوسی .
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه بدشت و که روانم .
ویس و رامین .
و او را ابلیس نام کنند و بر حکم خدای مغضوب و مردود بود بر جائی بایستاد و سیصد سال گریه و زاری کرد. (قصص الانبیاء ص 8).
بدخمه درآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان ).
بنال سعدی اگر چاره ٔ وصالت نیست
که نیست چاره ٔ بیچارگان بجز زاری .
سعدی .
|| ناله و فغان . (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع).نالیدن و عجز نمودن . (غیاث اللغات ). اظهار عجز و بیکسی . این مجاز است مأخوذاز زار بمعنی ضعیف . (آنندراج ) :
زخمه ٔ عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله ٔ زیرم .
خاقانی .
|| ناله یا آوای آلات موسیقی :
تا بود شادی جائی که بود زاری زیر
تابودرامش جائی که بود ناله ٔ بم .
فرخی .
|| الحاح . و بمعنی دعا نیز آمده است . (آنندراج ). از کسی چیزی بتضرع و لابه خواستن . با گریه و ناله دعا کردن :
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
دقیقی .
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن .
فردوسی .
گهی بشادی گفتم همی که باده بگیر
گهی بزاری گفتم همی که بوسه بیار.
مسعودسعد.
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری .
نظامی .
چون خدا خواهد که غفاری کند
میل بنده جانب زاری کند.
مولوی .
زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر.
مولوی .
غلامی که دگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد. (گلستان ). که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم . (گلستان ). گروهی مردمان را دید هریکی به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته ... زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند. (گلستان ).
|| خواری . زبونی :
ربود از دلیران یکی گوسفند
بزاری و خواریش چونین فکند.
فردوسی .
همی بود قیصر بزندان و بند
بخواری و زاری و خم درکمند.
فردوسی .
بخواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
فردوسی .
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پرآب گرم و روی پرگرد.
(ویس و رامین ).
|| ضعف . (غیاث اللغات ). ناتوانی از رنج و بیماری . نزاری . لاغری :
بسابیمار کز بسیار خوردن
بماند سالها در رنج و زاری .
نظامی .
به چشم مور درگنجم ز بس زاری ز بس سستی
اگر خواهد مرا موری بچشم اندرنهان دارد.
عمعق بخارائی .
|| ناتوانی دل از عشق . خستگی دل از بیماری عشق :
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل .
مولوی .
|| خرابی کار. نابسامانی زندگی و حال :
عمری که مر تراست سرمایه
دیده است و کارهات بدین زاری .
رودکی .
- کار زاری ؛ زاری کار :
زاری کار و کار زاری خصم
همه از کار و کارزار تو باد.
مسعودسعد.
و رجوع به زار شود.
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشود او زاری.
کی رفته رابزاری بازآری.
همه دیده چون نوبهار آمدند.
چو دیوانه بدشت و که روانم.
بدخمه درآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
که نیست چاره بیچارگان بجز زاری.
زخمه عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله زیرم.
تا بود شادی جائی که بود زاری زیر
تابودرامش جائی که بود ناله بم.
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
بزاری همی آرزو کرد آن.
گهی بزاری گفتم همی که بوسه بیار.
که باشد خامشی نوعی ز خواری.
میل بنده جانب زاری کند.
رحم سوی زاری آید ای فقیر.
زاری . (اِخ ) شاعرعثمانی معاصر سلطان بایزیدخان است . وی اهل اسکوب بوده و بترکی غزل میگفته است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
زاری . (اِخ ) شاعری است از عثمانی ، از مردم توقات و آشنا بعلوم ریاضی . چندی کاتب دیوان شهزاده مصطفی عثمانی بود و مدتی نیز ناپدید گردید. اشعاری بترکی از وی نقل شده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
ز آتش عشق نه تنها جگرم میسوزد
بس که بگریسته ام چشم ترم میسوزد.
(از قاموس الاعلام ترکی ).
زاری . (اِخ ) لقب ابراهیم بازرگان است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). وی از اعیان و متمولین بود و سلفی او را منسوب به زاره ٔ طرابلس دانسته است . (از معجم البلدان ). و رجوع به زاره شود.
آلوده دامنیم و بصدعیب از این جهان
رفتیم مست تا کرم او چه می کند.
هوس تیغ تو کردیم بریدی از ما
صید آهوی تو گشتیم رمیدی از ما
ای که شمشیر کشیدی و نکشتی ما را
انتقام گنه خویش کشیدی از ما
گرمی خویش بزاری مفروش ای مجنون
این متاعی است که صدبار خریدی از ما.
(ملخص از خلاصة الاشعار خطی کتابخانه ٔ مجلس ).
زاری . (اِخ ) یحیی بن خزیمة و منسوب به زار اشتیخن است . وی از عبداﷲبن عبدالرحمن سمرقندی علم حدیث فراگرفته و از طیب بن محمدبن حشویه سمرقندی روایت کند. (از معجم البلدان ) (تاج العروس ). و در تاج العروس آمده : زاری برطبق ضبط ابن حجر است بنقل از ادریسی . اما سمعانی آن را زازی ضبط کرده است .
دل خاموش من از بی ادبیهای رقیب
وقت آن شد که دگر عربده آغاز کند.
(ترجمه ٔ مجمع الخواص ص 72).
یا ایها الزاری علی عمر
قد قلت فیه غیر ما تعلم .
کعب اشقری (از تاج العروس ) (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
این روستا در دهستان دامنکوه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۸۵ نفر (۶۱خانوار) بوده است.
گویش مازنی
از قطعات موسیقی مازندرانی است که به وسیله لـله وا در هنگام ...
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
( ( عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 81 )
از پس دیوارهای خاکستر هیچ به جز زاری نمی توان شنید. ( لورکا، شاملو )