کلمه جو
صفحه اصلی

صاحب


مترادف صاحب : معاشر، همراه، هم سفر، هم صحبت، همنشین، آقا، ارباب، مخدوم، مولا، خداوند، دارنده، ذی حق، مالک، موجر، خواجه، وزیر

متضاد صاحب : خادم، نوکر

برابر پارسی : دارنده، خداوند، کدیور

فارسی به انگلیسی

owner, master, mistress, operator, possessed, proprietor, sahib, proprietress, holder, possessor(of), one endowed(with)

owner, master, possessor(of), one endowed(with)


holder, master, mistress, operator, possessed, proprietor, sahib


فارسی به عربی

لورد

عربی به فارسی

لنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن


فرهنگ اسم ها

اسم: صاحب (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: sāheb) (فارسی: صاحب) (انگلیسی: saheb)
معنی: دارنده، مالک، هم نشین و هم صحبت، یار، فرمانروا و حاکم، دارا، ( منسوخ ) سرور، آقا، ( در عرفان ) یار و هم صحبت و خداوندگار و دارنده ی چیزی، ( اَعلام ) ) نام شهری در شهرستان سقز، در استان کردستان، ) صاحب ابن عباد: ( = ابوالقاسم اسماعیل ) [، قمری] وزیر ایرانی مؤیدالدوله و فخرالدوله ی دیلمی و از نویسندگان و ادیبان عربی نویس، مؤلف اَلکشَف، در نقد شعر و المحیط، در لغت، ) صاحب الزنج: [قرن هجری] شهرت علی ابن محمّد، رهبر قیام بردگان در بصره [، قمری]، که مدعی انتساب به خاندان حضرت علی ( ع ) بود، این قیام جنوب عراق و خوزستان را فرا گرفت و مدت سال دوام یافت، تا اینکه صاحب الزنج از برادر معتمد خلیفه در نزدیکی اهواز شکست خورد و کشته شد و قیام فرو نشست، ) صاحب جواهر: [قرن هجری] شهرت محمّدحسن اصفهانی، مرجع شیعیان عصر خود، مؤلف جواهرالکلام، ) صاحب رجال: [قرن و هجری] شهرت میرزا محمّد استرآبادی، فقیه شیعی ایرانی، مؤلف آیات الاحکام و سه دوره کتاب در مورد رجال حدیث موسوم به رجال صغیر، رجال کبیر و رجال وسیط، او در مکه اقامت داشت و در همانجا درگذشت، ( در اعلام ) لقب صاحب بن عباد وزیر دانشمندِ ایرانی، ( در عرفان ) صاحب به معنی یار و هم صحبت و خداوندگار و دارنده ی چیزی می باشد، همنشین

(تلفظ: sāheb) (عربی) دارنده ، مالک ، دارا ؛ (منسوخ) سرور ، آقا ؛ (در قدیم) هم‌نشین و هم‌صحبت ، یار ؛ (در قدیم) فرمانروا و حاکم ؛ (در اعلام) لقب صاحب بن عباد وزیر دانشمندِ ایرانی ؛ (در عرفان) صاحب به معنی یار و هم‌صحبت و خداوندگار و دارنده‌ی چیزی می‌باشد.


مترادف و متضاد

master (اسم)
استاد، مدیر، چیره دست، پیر، رئیس، ارباب، سرور، سید، سرامد، کارفرما، صاحب، دانشور

lord (اسم)
ارباب، سید، خداوند، مالک، خدیو، لرد، صاحب، شاهزاده

padrone (اسم)
مدیر، ارباب، آقا، صاحب

معاشر، همراه، هم‌سفر، هم‌صحبت، همنشین ≠ خادم، نوکر


آقا، ارباب، مخدوم، مولا


خداوند، دارنده، ذی‌حق


مالک، موجر


خواجه، وزیر


۱. معاشر، همراه، همسفر، همصحبت، همنشین
۲. آقا، ارباب، مخدوم، مولا
۳. خداوند، دارنده، ذیحق
۴. مالک، موجر
۵. خواجه، وزیر ≠ خادم، نوکر


فرهنگ فارسی

علی آبادی محمد تقی بن میرزا محمد زکی مازندرانی از رجال دربار فتحعلی شاه قاجار ( ف. ۱۲۵۶ ه.ق . ) در اوایل جوانی ده سال وزارت عبدالله میرزا حاکم خمسه و سهرورد و سجاس را داشت و بسال ۱۲۳۴ بتهران احضار شد و پادشاه ویرا مقام [ منشی الممالک ] داد . وی شاعر بود و دیوان او در حدود ۵۵٠٠ بیت دارد. در اشعار خود صاحب و صاحبدیوان تخلص میکرد.
ملازم، معاشر، یار و دوست، هم صحبت، درفارسی بیشتربه معنی صاحب وخداوندچیزی میگویند
۱ - معاشر همصحبت همنشین یار جمع اصحاب صحاب غ صحابه صحبان صحب . ۲ - همراه همسفر . ۳ - خداوند چیزی مالک : صاحب ملک صاحب خانه . ۴ - وزیر خواجه . ۵ - عنوانی که در ممالک اطراف ایران به انگلیسیان معنون و سپس بخارجیان داده اند . توضیح این کلمه با بسیاری از کلمات دیگر ترکیب اضافی شود و غالبا به فک اضافه آید . یا صاحب احداث . رئیس نظمیه رئیس شهربانی . یا صاحب جزیره . ( اسماعلیان ) رئیس دعوت اسماعلیه در هر جزیره . یا صاحب جوزا . عطارد ( زیرا برج جوزا خانه اوست ) .
تاج الدین محمد بن صاحب فخرالدین محمد بن وزیر بهائ الدین علی بن محمد بن حنا

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - معاشر. ۲ - هم - صحبت ، همراه . ۳ - مالک .
مرده ( ~ . مُ دِ ) (ص مر. ) ۱ - بدون صاحب ، آن که یا آن چه صاحبش مرده باشد. ۲ - بدون صاحب نوعی نفرین به معنی کاش دارنده اش می مرد.
شریعت ( ~ . شَ عَ ) [ ع . ] (ص مر. ) ۱ - آن که شریعتی آورده ، پیغمبر. ۲ - پیغمبر اسلام .
منصب ( ~ . مَ صَ ) [ ازع . ] (اِمر. ) کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد (اعم از کشوری و لشکری )، افسر.

(حِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - معاشر. 2 - هم - صحبت ، همراه . 3 - مالک .


مرده ( ~ . مُ دِ) (ص مر.) 1 - بدون صاحب ، آن که یا آن چه صاحبش مرده باشد. 2 - بدون صاحب نوعی نفرین به معنی کاش دارنده اش می مرد.


شریعت ( ~ . شَ عَ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - آن که شریعتی آورده ، پیغمبر. 2 - پیغمبر اسلام .


منصب ( ~ . مَ صَ) [ ازع . ] (اِمر.) کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد (اعم از کشوری و لشکری )، افسر.


لغت نامه دهخدا

صاحب. [ ح ِ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبة و صحابة. یار. ج ، صَحْب ، صُحبة، صُحْبان ، صِحاب ، صَحابة، صِحابة. ج ِ فاعل بر فَعالة جز در این مورد نیامده است. ( منتهی الارب ). ج ، اَصحاب ،صَحب ، صَحابة، صِحاب ، صُحبة، صَحبان. || همراه. ( ربنجنی ). || همسفر. ( دستورالاخوان ). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس :
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. ( دستورالاخوان ). مالک و خداوندگار. ( غیاث اللغات ). خداوند. ( مقدمة الادب ) ( ربنجنی )( برهان قاطع ): احتراف ؛ صاحب پیشه شدن. اِسْباع ؛ صاحب رمه گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله بزرگ از شتران شدن. اِسْداس ؛ صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع ؛ صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان ؛ صاحب بچه توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب ؛ صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. ( منتهی الارب ). اِعْریراف ؛ صاحب یال شدن اسب. ( کنز اللغات ). اِقْناف ؛ صاحب لشکر بسیار گردیدن. ( منتهی الارب ). تجسّد، تجسّم ؛ صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب ؛ صاحب جامه. ( کنز اللغات ). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف ؛ صاحب تیغ. شدیدالکاهل ؛ صاحب شوکت و قوت. شَیْذارة؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم ؛ صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی ؛ صاحب نیزه. مَکیث ؛ صاحب وقر. مَلاّح ؛ صاحب نمک. منسوب ؛ صاحب نسب.نابِل ؛ صاحب تیر. نَسیب ؛ صاحب نژاد. ( منتهی الارب ) : سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده خداست. ( تاریخ بیهقی ص 315 ). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. ( تاریخ بیهقی ص 316 ). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. ( تاریخ بیهقی ص 309 ).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.

صاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).


صاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).


صاحب . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبة و صحابة. یار. ج ، صَحْب ، صُحبة، صُحْبان ، صِحاب ، صَحابة، صِحابة. ج ِ فاعل بر فَعالة جز در این مورد نیامده است . (منتهی الارب ). ج ، اَصحاب ،صَحب ، صَحابة، صِحاب ، صُحبة، صَحبان . || همراه . (ربنجنی ). || همسفر. (دستورالاخوان ). ملازم . رفیق . قرین . جلیس . دمساز. انیس :
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای .

منوچهری .


صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش .

سعدی .


تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.

سعدی .


صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب .

اوحدی .


|| خداوند چیزی . (دستورالاخوان ). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات ). خداوند. (مقدمة الادب ) (ربنجنی )(برهان قاطع): احتراف ؛ صاحب پیشه شدن . اِسْباع ؛ صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن . استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن . اِسْداس ؛ صاحب شتران سِدْس شدن . اِسْراع ؛ صاحب ستور شتاب رو شدن . اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن . اِشْدان ؛ صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده . اِشْراب ؛ صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن . اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن . (منتهی الارب ). اِعْریراف ؛ صاحب یال شدن اسب . (کنز اللغات ). اِقْناف ؛ صاحب لشکر بسیار گردیدن . (منتهی الارب ). تجسّد، تجسّم ؛ صاحب تن شدن چیزی . ثَوّاب ؛ صاحب جامه . (کنز اللغات ). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال . سِمّیر؛ صاحب افسانه . سَیّاف ؛ صاحب تیغ. شدیدالکاهل ؛ صاحب شوکت و قوت . شَیْذارة؛ مرد صاحب غیرت . عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم ؛ صاحب شتران فربه . مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی ؛ صاحب نیزه . مَکیث ؛ صاحب وقر. مَلاّح ؛ صاحب نمک . منسوب ؛ صاحب نسب .نابِل ؛ صاحب تیر. نَسیب ؛ صاحب نژاد. (منتهی الارب ) : سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست . (تاریخ بیهقی ص 315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت . (تاریخ بیهقی ص 316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش . (تاریخ بیهقی ص 309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان .

نظامی .


روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.

سعدی .


صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.

ابن یمین .


|| وزیر. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) :
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.

منوچهری .



و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص 270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است .

خاقانی .


صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست .

خاقانی .


گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه .

خاقانی .


صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست .

خاقانی .


پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.

مولوی .


|| خلیفه : به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره : صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه ، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت : بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است . (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 هَ . ق . ص 95). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص 90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ ) اسپی بود از نسل حرون . (منتهی الارب ). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است :
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم .

فرخی .


صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن .

فرخی .


اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن .

فرخی .


ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین .

سوزنی .


صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی : اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست .
- صاحب اشتهار ؛ نامی .
- صاحب اعتبار ؛ آبرومند. دارای عزّت .
- صاحب اغراض ؛ مغرض .
- صاحب اقتدار ؛ توانا. قادر. زورمند.
- صاحب ُالبیت ؛ خداوند خانه . خانه خدا. ابوالاضیاف . ابوالبیت . ابوالمثوی . ابوالمنزل .
- صاحب ُالرمح ؛ نیزه دار. خداوند نیزه . نیزه ور.
- صاحب ُالسِرّ ؛ رازدار.
- صاحب ُالسرداب ؛ امام دوازدهم . رجوع به مهدی ... شود.
- صاحب بأس ؛ صاحب قوت و دلیری در حرب .
- صاحب پیشانی ؛ خوش اقبال .
- صاحب ثبات ؛ پابرجا.
- صاحب ثروت ؛ دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه ؛ خداوند مقام و رتبه .و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات ؛ دواتی . دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده ؛ بصیر.
- صاحب راز ؛ صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین . معتمد.
- صاحب سرداب . رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن ؛ تخصص داشتن . کارآزموده بودن . و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین ؛ علی علیه السلام .
- صاحب صیت ؛ نامی . شهیر.
- صاحب طنطنه ؛ مطنطن . شکوه مند.
- صاحب عائله ؛ معیل . عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
- صاحب ِ عزّ ؛ خداوند عزت و جلال .
- صاحب عزت نفس ؛ بزرگوار.
- صاحب عزم ؛ بااراده . باعزم . پابرجا.
- صاحب عصر ؛ صاحب الزمان . رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت ؛ مهربان . رؤوف .
- صاحب عقل ؛ دانا. عاقل . خردمند.
- صاحب علقه ؛ علاقه مند.
- صاحب عیال ؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست ؛ زیرک . شهم .
- صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن .
- صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن . وفادار بودن . وفا به عهد کردن .وفا به وعد کردن .
- صاحب کار ؛ آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال ؛دارا.
- صاحب مجد ؛ دارای شرف . جلالت مآب .
- صاحب مکانت ؛ ارجمند. محترم .
- صاحب مهابت ؛ هیبتناک .
- صاحب مهارت ؛ استاد.
- صاحب نجدت ؛ دلیر. دارای مردانگی . قوی . سخت .
- صاحب نخوت ؛ متکبر.
- صاحب نکری ؛ حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت ؛ وجیه . آبرومند.
- صاحب وسعت ؛ متمکن . باوسع. مالدار.
- صاحب وقار ؛ آهسته و بردبار.
- صاحب همت ؛ عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی ̍ ؛ ورزیده . مجرب .
- امثال :
صاحبش از صد دینار دوم محروم است .
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد . (جامعالتمثیل ).
غلام میخرم که مراصاحب گوید .
مگر صاحبش مرده است .

صاحب . [ ح ِ ](اِخ ) فتح الدین عبداﷲ. رجوع به عبداﷲبن محمد شود.


صاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :
لقد صحب العلم الرصین و اهله
لذلک سمیناه فی الناس صاحبا.
آنگاه دو رساله ٔ خود را که به صاحب نوشته است ، نقل می کند. در نزهةالارواح و ترجمه ٔ آن صاحب ابومحمد بخاری را ذکر کرده و گوید فیلسوفی ماهر و متبحر در علوم اوائل و اواخر است و در بسیاری قوه ٔ حافظه مشهور. رجوع به ابومحمد بخاری شود. و در کشف الظنون (ج 1 ص 126) ذیل عنوان الاغراض الطبیة و المباحث العلائیة آرد: مؤلف کتاب زین الدین اسماعیل بن حسین حسینی جرجانی متوفای 535 هَ . ق . در کتاب خویش گوید که چون کتاب مختصری درطب تألیف و به نصرالدین آتسزبن خوارزمشاه اهدا کرده است ، وزیر او مجدالدین ابومحمد صاحب بن محمد بخاری از وی خواست تا آن را بسط و شرح دهد. پس زین الدین کتاب الأغراض را که تلخیصی از ذخیره ٔ اوست بنام وی نوشت .


صاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کل تپه ٔ فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، 22هزارگزی خاوری سقز، کنار شوسه ٔ سقز-سنندج . دشت ، سردسیر، سکنه 600 تن ، کردی زبان ، آب آن از چشمه و رودخانه ، محصول آن غلات ، توتون ، تنباکو، لبنیات ، صیفی ، شغل اهالی زراعت ، گله داری . دبستان ، پاسگاه ژاندارمری و دو قهوه خانه کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

۱. مالک.
۲. ملازم، معاشر، یار و دوست، هم صحبت.

دانشنامه عمومی

صاحب (سقز). صاحِب شهری است در استان کردستان در غرب ایران. این شهر در بخش زیویه شهرستان سقز قرار گرفته است. جمعیت این شهر در سال ۱۳۸۵، برابر با ۱٫۷۰۳ نفر بوده است .
پیش شماره
مختصات و ارتفاع
کار پژوهشی در مورد کشف کانسار آهن صاحب در سال ۱۳۷۹ خ. پایان یافت.
قلعه ۳ هزار ساله صاحبقلعه صاحب در مرکز شهری به نام صاحب، در ۱۵ کیلومتری سقز واقع شده است. این قلعه به شماره ۱۰۰۶۸ در تاریخ ۲۳/۶/۱۳۸۲ در فهرست آثار ملی قرار گرفت و به هزاره اول ق.م (۳۰۰۰ سال قبل) تعلق دارد.

صاحب (شهر). صاحِب (به کردی: Sahêw) شهری است در استان کردستان در غرب ایران. این شهر در بخش زیویه شهرستان سقز قرار گرفته است. جمعیت این شهر در سال ۱۳۸۵، برابر با ۱٫۷۰۳ نفر بوده است .
کار پژوهشی در مورد کشف کانسار آهن صاحب در سال ۱۳۷۹ خ. پایان یافت.

دانشنامه آزاد فارسی

واژه ای عربی به معنای مالک ، خداوندگار و دارنده . معانی دیگری نیز برای «صاحب» آورده اند؛ از جمله هم نشین و معاشر. در تاریخ اسلام معانی متعدد یافته است: در صدر اسلام، اصحاب و صحابه؛ عنوان گروهی از امرا و فرمانروایان بود مانند: صاحب الروم؛ بعدها عنوان رئیس یا لقب گروهی از مقامات و متصدیان عالی مقام شد، مانند: صاحب جواهر؛ در شبه قاره هندوستان از واژۀ صاحب به جای «آقا» و «جناب» برای نامیدن خارجیان و اروپاییان به خصوص انگلیسی ها استفاده می کردند. این لغت، در تصوف به معنی هم نشینی و هم صحبتی و در علومی چون حدیث نیز به معنای شاگردی و تلمذ به کار رفته است .

فرهنگ فارسی ساره

دارنده


واژه نامه بختیاریکا

بَهنو

جدول کلمات

ملازم, معاشر, یار, دوست, مالک, اصحاب, ذو, ذا

پیشنهاد کاربران

زبانزد پراوازه و به نام پارسی که میگوید کالای بد بیخ ریش خاوندش ک تازی شده اش مال بد بیخ ریش صاحبش میباشد

صاحب= دار
صاحبخانه=خانه دار
صاحب اسرار=رازدار
و همانند آن ها
که همراه یک واژه دیگر بیاید کاربرد بیشتر و بهتری دارد

ذو

ذی

پیشنهاد بنده واژه زیبای خاوند و خدیو میباشد ک از واژگان بسیار زیبا و البته فراموش شده پارسی سره میباشد و ارزوی بندست ک روزی همه ما ایرانیان بجای واژه صاحب و مالک از واژگان زیبای ایرانی بهره ببرند و هماره ب کاربرند

صاحب به ترکی: یییَه، اییَه، صاحیب، صاحاب
صاحب در گویش مردم خسروشاه آدربایجان: یییَه، صاحیب، صاحاب. مثال: بو باشماقلارین یییَه سی کیمدیر؟= صاحب این کفشها کیه؟ - بو باشملقلارا صاحیبلیق ائلَه یَن یوخدور؟= کسی نیست صاحب این کفشها باشه؟ - باشماقلارووا صاحاب اول. = صاحب کفشهایت باش.

ذو، معاشر، همراه، هم سفر، هم صحبت، همنشین، آقا، ارباب، مخدوم، مولا، خداوند، دارنده، ذی حق، مالک، موجر، خواجه، وزیر

ذی . . ذا. . ذو . .


کلمات دیگر: