کلمه جو
صفحه اصلی

بیل

فارسی به انگلیسی

ploughshare, trail of a gun


shovel, spade

spade, shovel


فارسی به عربی

مجرف , مجرفة

مترادف و متضاد

shovel (اسم)
بیلچه، خاک انداز، کج بیل، پارو، بیل

spade (اسم)
بیلچه، بیل، خال دل سیاه، خال پیک

فرهنگ فارسی

ابراز آهنی پهن بادسته چوبی بلندبرای کندن زمین
( اسم ) میو. درختی است که از حیث حجم شبیه بخربزه است و در طعم آن عفوصت و قبض است و بوی آن تند است و در هند فراوان روید.
دریاچ. بین . دریاچه ای در غرب سویس در ایالت برن در دامن. کوههای ژوا مشتمل بر سن پیر است که در ۱۷۶۵ م . روسو در آن اقامت داشت .

فرهنگ معین

( اِ. ) ابزاری دارای دسته بلند و صفحه ای پهن و قاشق مانند که برای جا به جا کردن خاک و گل به کار می رود.

لغت نامه دهخدا

بیل . (اِ) آلتی باشد آهنی که باغبانان و امثال ایشان زمین بدان کنند. (برهان ). آلتی سرپهن که تره کاران بدان کلوخ یکسوی کنند و زمین را بکاوند. (شرفنامه ٔ منیری ). آلتی است آهنی که سر آن پهن باشد بدان زمین را کاوند. (غیاث ) (آنندراج ). آلتی آهنین و پهن و دارای دسته ای چوبین که بدان زمین کاوند. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین با دسته ٔ بلند چوبین که بدان گل سازند و خاک بردارند یا زمین باغ وجز آن بگردانند. (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ). انگز. (برهان ). گراز. بال . فانهم اهل الکوفه یسمون المسحاة بال و بال بالفارسیة بیل ، او کلند. (از البیان والتبیین ج 1 ص 232): بال ؛ بیل آهنی و کلنگ که بدان زمین زراعت را اصلاح کنند. وآر؛ بیلهای گل کنی . هذاة؛ بیل آهنی . (منتهی الارب ). مسحاة؛ بیل آهنی :
تو برزیگری بیلت آید بکار.

(یادداشت مؤلف ).


چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .

رودکی .


با دوات و قلم و شعر چکارست ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار.

نظامی .


برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من .

خاقانی .


دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیاربرافکند.

خاقانی .


سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل .

سعدی .


یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیکان ز پیل .

سعدی .


- بیل خوردن ؛ کولیده شدن . شیار شدن : این باغ امسال بیل نخورده است . (یادداشت مؤلف ).
|| پارویی را گویند که کشتی بانان بجهت راندن غراب سازند. (برهان ). چوبی که کشتی را بدان در آب برانند. (شرفنامه ٔ منیری ). تخته ای باشد بر هیأت بیلی که بر سر چوبی نصب نمایند و کشتی و امثال آن بدان برانند و آن را بیله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (از رشیدی ). چوبی که به یک سر آن قطعه های تخته وصل کنند و کشتی و «غراب » را بدان میرانند. (غیاث ). تخته ای است به هیأت بیل که بر سر چوبی نصب کنند و کشتی و غراب را برانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آلتی مانند پاروب که کشتی و قایق را بدان رانند. (ناظم الاطباء). بیل کشتی . خله . فَیَه . مجذاف . مجذف . فَه . مجدف . پاروی کشتی رانی . (یادداشت مؤلف ). غاروف . مغدف . مقذف . مقذاف . بیل کشتی رانی . (منتهی الارب ): بلیج السفینة؛ بیله ٔ کشتی (معرب است ). (منتهی الارب ). مؤلف در یادداشتی نویسد بیل آلتی از آلات ملاحان است یا دنبال کشتی و نمیدانم چیست و آن غیر خله و پارو باشد. آنگاه این دو شعر عسجدی و منوچهری را بشاهد ذکر کرده است :
تو گفتی هر یکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس
خله ش دو پای و بیلش دست و مرغابیش کشتی بان .

عسجدی .


چو کشتیی که بیل او زدم او
شراع او سرون او قفای او.

منوچهری .


آنکه گر موجی زند بحر دلش نبود تمام
زورق انعام او را بیل و لنگر باد و خاک .

کمالی بخاری .


|| سبد سرگین کشی و کناسی . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی چاه باشد مطلقاً که بعربی بیر خوانند. (برهان ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). بیلای . رجوع به بیلای شود. || (هندی ، اِ) نام میوه ای است در هندوستان شبیه به بهی عراق . (برهان ) (آنندراج ). به باشد و آن را بل نیزگویند و از آن مربا بپزند و آن را مربای بیل گویند.(فرهنگ جهانگیری ). یک نوع میوه شبیه به زردآلو. (ناظم الاطباء). ثمر درخت هندی است بقدر سیب و بی پیه و با عفوصت و قبض و رایحه ٔ او شبیه بخمر و بسیار خوشبوو درخت او قریب بدرخت سیب و برگش از آن کوچکتر و آن را به فارسی انار هندی گویند. رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود. || (اِ) کلیه و گرده . || توپچی . || باغبان . (ناظم الاطباء). || ظاهراً هم چون ویل بمعنی شهر باشد و در آخر نام بعضی از شهرها بصورت مزید مؤخر آمده است و با کلمه ٔ «پل » یا «پالا» از یک ریشه است .(از یادداشت مؤلف ): اربیل (شهری در عراق عرب ). اردبیل (شهری در آذربایجان ). اندبیل (قریه ای نزدیک هروآباد خلخال ). دزبیل . دشت بیل (در بخش اشنویه ). زربیل .سنبیل . شوره بیل . صفدبیل (شهری است به ارمینیه بنا کرده ٔ انوشیروان ). (منتهی الارب ). قندابیل (شهری به مملکت سند). قندابیل (یوم ). (مجمع الامثال میدانی ). کنابیل . بهزبیل . هرزبیل (بین راه تهران و رشت نزدیک رستم آباد و فیل ده ). (یادداشت مؤلف ). || (پیشوند) مزید مقدم در بعضی نامها، بیلقان . بیلمان . بیلان رودبار. (یادداشت مؤلف ).

بیل . (اِخ ) (کوه ...) میانه ٔ بلوک کازرون و بلوک کوه مره شکفت قرار دارد. (از فارسنامه ٔ ناصری ).


بیل . (اِخ ) (دریاچه ٔ ...) دریاچه ٔ بین . دریاچه ای در غرب سویس در ایالت برن در دامنه ٔ کوههای ژورا مشتمل بر سن پیر (سابقاً جزیره و اکنون شبه جزیره ) است که در 1765 م . روسو در آن اقامت داشت . بقایای آبراههای دریاچه ٔ بیل درموزه ٔ شهر بیل موجود است . (دائرة المعارف فارسی ).


بیل . (اِخ ) دهی است به سرخس و از آن ده اند: عصام بن وضاح و محمدبن احمدبن عمرویه و محمدبن حمدون بن خالد. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).


بیل . (اِخ ) دهی است به سند. (منتهی الارب ).


بیل . (اِخ ) ناحیه ای است در ری و از آن است عبداﷲبن حسن . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).


بیل . [ ب ِ ] (اِخ ) ماری - هانری . نام مستعار استندال نویسنده ٔ فرانسوی (1783 - 1842 م .) در ارتش ناپلئون خدمت میکرد، و در لشکرکشی به ایتالیا و روسیه شرکت داشت . پس از سقوط ناپلئون ، به میلان رفت (1814 م .) و تا 1825 م . در آنجا زیست و به کارهای ادبی پرداخت . کتابهای زندگی هایدن ، موزار و متاستازیو (1814 م .) و رم ، ناپل و فلورانس (1817 م .) را در آنجا نوشت . در زمان لوئی فیلیپ کنسول تریست شد اما چون مترنیخ با آثار و افکار آزادیخواهانه ٔ او میانه ٔ خوشی نداشت ، با همان سمت به چپوتیاوکیا انتقال یافت . هانری بیل یا استندال بعلت بینش عمیق در روانشناسی ، عدم اعتنا به نثر مصنوع رمانتیک و نکته سنجیهای زیرکانه ، مورد خرده گیری اکثر معاصرینش بود ولی 55 سال پس از مرگش که آثارش کشف و چاپ شد عظمت وی معلوم گشت و شاهکارهای وی مانند سرخ و سیاه (1831 م .) و صومعه ٔ پارما (1839 م .) از بهترین رمانهائی است که تاکنون نوشته شده است . (از دائرة المعارف فارسی ).


بیل. ( اِ ) آلتی باشد آهنی که باغبانان و امثال ایشان زمین بدان کنند. ( برهان ). آلتی سرپهن که تره کاران بدان کلوخ یکسوی کنند و زمین را بکاوند. ( شرفنامه منیری ). آلتی است آهنی که سر آن پهن باشد بدان زمین را کاوند. ( غیاث ) ( آنندراج ). آلتی آهنین و پهن و دارای دسته ای چوبین که بدان زمین کاوند. ( ناظم الاطباء ). آلتی آهنین با دسته بلند چوبین که بدان گل سازند و خاک بردارند یا زمین باغ وجز آن بگردانند. ( یادداشت مؤلف ) ( منتهی الارب ). انگز. ( برهان ). گراز. بال. فانهم اهل الکوفه یسمون المسحاة بال و بال بالفارسیة بیل ، او کلند. ( از البیان والتبیین ج 1 ص 232 ): بال ؛ بیل آهنی و کلنگ که بدان زمین زراعت را اصلاح کنند. وآر؛ بیلهای گل کنی. هذاة؛ بیل آهنی. ( منتهی الارب ). مسحاة؛ بیل آهنی :
تو برزیگری بیلت آید بکار.
( یادداشت مؤلف ).
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
با دوات و قلم و شعر چکارست ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
ابوحنیفه اسکافی.
بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار.
نظامی.
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من.
خاقانی.
دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیاربرافکند.
خاقانی.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی.
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیکان ز پیل.
سعدی.
- بیل خوردن ؛ کولیده شدن. شیار شدن : این باغ امسال بیل نخورده است. ( یادداشت مؤلف ).
|| پارویی را گویند که کشتی بانان بجهت راندن غراب سازند. ( برهان ). چوبی که کشتی را بدان در آب برانند. ( شرفنامه منیری ). تخته ای باشد بر هیأت بیلی که بر سر چوبی نصب نمایند و کشتی و امثال آن بدان برانند و آن را بیله نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ سروری ) ( از رشیدی ). چوبی که به یک سر آن قطعه های تخته وصل کنند و کشتی و «غراب » را بدان میرانند. ( غیاث ). تخته ای است به هیأت بیل که بر سر چوبی نصب کنند و کشتی و غراب را برانند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). آلتی مانند پاروب که کشتی و قایق را بدان رانند. ( ناظم الاطباء ). بیل کشتی. خله. فَیَه. مجذاف. مجذف. فَه. مجدف. پاروی کشتی رانی. ( یادداشت مؤلف ). غاروف. مغدف. مقذف. مقذاف. بیل کشتی رانی. ( منتهی الارب ): بلیج السفینة؛ بیله کشتی ( معرب است ). ( منتهی الارب ). مؤلف در یادداشتی نویسد بیل آلتی از آلات ملاحان است یا دنبال کشتی و نمیدانم چیست و آن غیر خله و پارو باشد. آنگاه این دو شعر عسجدی و منوچهری را بشاهد ذکر کرده است :

فرهنگ عمید

ابزار آهنی پهن با دستۀ چوبی بلند برای کندن زمین یا برداشتن گل و خاک.

دانشنامه عمومی

بیل یکی از ابزارهای باغبانی است که برای کندن زمین یا برداشتن گل، خاک، کود و ... از آن سود می برند و بسته به کاربردش در انواع مختلفی تولید می شود. بیل ها دارای گلویی هستند که دسته ی بیل را در آن فرو می کنند تا کاربری آن را آسان کند. دسته بیل ها معمولا بلند تر از 1.5 متر و بیشتر از جنس چوب هستند.
بیل در سایزهای مختلف و برای کاربردهای مختلف تولید می شود. از اینرو دسته بندی آن نیز می تواند بر اساس سایز و کاربرد آن باشد. بیل ها را از نظر کاربرد می توان به چهار نوع زیر تقسیم بندی کرد:

گویش اصفهانی

تکیه ای: bâl/espardâr/ǰimbâl
طاری: bal
طامه ای: bal
طرقی: bal/ balči
کشه ای: bal
نطنزی: bâl


گویش مازنی

/biyel/ بگذار – فرار بده – بنه - اجازه بده & بگذار بنه

۱بگذار – فرار بده – بنه ۲اجازه بده


بگذار بنه


/beel/ بگذار – اجازه بده

بگذار – اجازه بده


واژه نامه بختیاریکا

( بیل (بهل) ) بگذار
بچه. مثلاً بچه بیل
بهل؛ بگذار

جدول کلمات

انگز

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

بگذار. bel

در زبان لری بختیاری به معنی
بیل:bil

Bel

در زبان همدانی یعنی بزار

بیل ( bil ) - تُرکی
دانش ، علم ، دانستن
بیل ( فارسی ) = نام وسیله ی کشاورزی که با آن شخم می زنند.


کلمات دیگر: