کلمه جو
صفحه اصلی

عریان


مترادف عریان : برهنه، پتی، عور، لخت

متضاد عریان : پوشیده، مستور

برابر پارسی : برهنه

فارسی به انگلیسی

naked, bare, nude, altogether, bald, simple, unvarnished

naked, bare, unvarnished


altogether, bald, bare, naked, nude, simple


فارسی به عربی

اصلع , عاری

مترادف و متضاد

bare (صفت)
ساده، اشکار، عریان، لخت، عاری

naked (صفت)
برهنه، عریان، لخت، پاک

nude (صفت)
برهنه، عریان، لخت

bald (صفت)
برهنه، طاس، عریان، کچل، بی مو، کل، بی لطف، بی ملاحت

برهنه، پتی، عور، لخت ≠ پوشیده، مستور


فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار در ۳۵ کیلومتری جنوب ششتمد سر راه شوسه سبزوار به کاشمر کوهستانی و معتدل ۶۳۵ تن سکنه قنات غلات پنبه گردو بادام شغل زراعت و کرباس بافی .
ده از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار

فرهنگ معین

(عُ ) [ ع . ] (ص . ) لخت ، برهنه .

لغت نامه دهخدا

عریان. [ ع ُرْ ] ( ع ص ) برهنه. ( منتهی الارب ) ( دهار ). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. ( از اقرب الموارد ). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج ، عریانون. ( منتهی الارب ) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پرده اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان ، دیدند عرب را گریان و عریان. ( گلستان سعدی ).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب ( از آنندراج ).
- عریان النَّجی ؛ زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. ( منتهی الارب ). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. ( از اقرب الموارد ).
|| بمجاز، بری. دور. محروم :
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
|| ریگستانی که هیچ نرویاند. ( منتهی الارب ): رمل عریان ؛ قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. ( از اقرب الموارد ). || اسب دراز. ( منتهی الارب ). اسب خرامان و درازدست وپا. ( از اقرب الموارد ).

عریان. [ ع ُرْ ] ( اِخ ) لقب باباطاهر، عارف و شاعر معروف همدان در قرن پنجم است. رجوع به باباطاهر شود.

عریان . [ ع ُرْ ] (اِخ ) (بنوالَ ...) نام بطنی از حمیر است . (از ناظم الاطباء).


عریان . [ ع ُرْ ] (اِخ ) قلعه ای است به مدینه و ریگ توده ای . (منتهی الارب ). نام ریگ توده ای و قلعه ای در مدینه . (ناظم الاطباء). قلعه و کوشکی است در مدینه ازآن ِ بنی النجار از خزرج ، در صقعالقبلة از آل النضر، از قوم انس بن مالک . (از معجم البلدان ).


عریان . [ ع ُرْ ] (اِخ ) لقب باباطاهر، عارف و شاعر معروف همدان در قرن پنجم است . رجوع به باباطاهر شود.


عریان . [ ع ُرْ ] (ع ص ) برهنه . (منتهی الارب ) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری . عار. عور. لخت . لوت . روت . رود. روده . روخ . تهمک . ورت . ج ، عریانون . (منتهی الارب ) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.

ناصرخسرو.


زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان .

ناصرخسرو.


نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان .

ناصرخسرو.


وقت پیکار نقش خانه ٔ فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.

مسعودسعد.


چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان .

خاقانی .


عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.

خاقانی .


تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی .

خاقانی .


از برونم پرده ٔ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم .

عطار.


قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست .

سعدی .


سفر کرد بامدادان ، دیدند عرب را گریان و عریان . (گلستان سعدی ).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.

نظیری .


از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.

قاآنی .


از لعاب سنگ تابد شعله ٔ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق .

صائب (از آنندراج ).


- عریان النَّجی ّ ؛ زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب ). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
|| بمجاز، بری . دور. محروم :
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم .

مسعودسعد.


|| ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب ): رمل عریان ؛ قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد). || اسب دراز. (منتهی الارب ). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد).

عریان . [ ع ُرْ] (اِخ ) النذیر العریان . مردی از خثعم معروف به دیانت . (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعه ٔ ذی الخلصة، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود.


عریان . [ ع ُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنه ٔ آن 635 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، پنبه ، گردو و بادام است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

برهنه، لخت.

دانشنامه عمومی

عریان، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان تربت حیدریه در استان خراسان رضوی ایران است.
این روستا در دهستان پایین ولایت قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۲۶ نفر (۱۱۰خانوار) بوده است.

واژه نامه بختیاریکا

لِتِنیدِه؛ لُد و لِتینیدِه؛ لُهد و لا؛ وا دَر؛ مِلِنگ

جدول کلمات

رت

پیشنهاد کاربران

لاج

رت، برهنه، پتی، عور، لخت

لیسک بر وزن لیست
در منطقه نهبندان خراسان جنوبی به معنای برهنه و عریان است


کلمات دیگر: