خندق . [ خ َ دَ ] (معرب ، اِ) کَندَه . گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف ). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و
لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هَندَک . (زمخشری ). شه بارو. (فرهنگ نعمةاﷲ)
: و از گردوی [
شهر بوشنگ ] خندق است . (حدود العالم ). و از گرد وی [ قصبه ٔ قاین ] خندق است . (حدود العالم ). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم . (حدود العالم ).شهر آمل را [ بطبرستان ]
شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است . (حدود العالم ). زرنگ ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است . (حدود العالم ).
چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی .
ناصرخسرو.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
بخندق شد زمین همرنگ مرجان .
ناصرخسرو.
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا بمحکمی .
سوزنی .
پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی .
خاقانی .
این جهان را ز رأی او حصنی است
کآن جهان حد خندقش دانند.
خاقانی .
این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانه ٔ اوست .
خاقانی .
پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی ). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی ).
-
خندق بلا ؛ کنایه از شکم . (یادداشت بخط مؤلف ).
- روز خندق ؛ یوم خندق . غزوه ٔ خندق . رجوع به غزوه ٔ خندق شود
: روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
-
غزوه ٔ خندق . رجوع به غزوه ٔ خندق شود.