کلمه جو
صفحه اصلی

مخمل


مترادف مخمل : پارچه نرم و لطیف پرزدار

برابر پارسی : پرنیان، پرند، ابریشم

فارسی به انگلیسی

velvet

فارسی به عربی

قطیفة

مترادف و متضاد

پارچه نرم‌و لطیف‌پرزدار


فرهنگ فارسی

پارچه لطیف نخی یاابریشمی که پرزهای نرم دارد
(اسم ) نوعی پارچ. لطیف نخی یا ابریشمی که دارای پرز ( خمل ) است : ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل . ( وحشی )
گمنام و بیقدر گرداننده

فرهنگ معین

(مَ مَ ) [ ع . ] (اِ. ) پارچة لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد. ، ~کبریتی مخمل دارای تار نخی و پود راه راه برجسته .

لغت نامه دهخدا

مخمل . [ م ُ م َ ] (ع اِ) جامه های پرزه دار خوابناک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جامه ٔ پرزدار خوابناک . (ناظم الاطباء). نوعی از قماش معروف که در ولایت بافند و بهترین آن کاشانی بلکه فرنگی بود به این قیاس پشت مخمل و روی مخمل . (آنندراج ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


مخمل . [ م َ م َ / م ِ م َ ] (ع اِ) نوعی از جامه ٔ پرزدار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جامه ٔ پرزه دار خوابناک . (ناظم الاطباء). پارچه ٔ نخی یا ابریشمی که یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک بهم و پرزها به یک سو خوابیده است . (از لاروس ) : و از خالمین [ شهری به هندوستان ] جامه ٔ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 68). و از او(از جالهندر شهری به هندوستان ) مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش . (حدود العالم چ دانشگاه ص 69).
چوخیمه ای شود از دیبه کبود فلک
که برزنند به زیرش ز مخمل آستری .

ناصرخسرو.


چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر.

اسدی (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 94).


ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه ٔ اطلس زنگاری و تاج از مخمل .

وحشی (دیوان ص 231).


- مخمل باف ؛ کسی که مخمل می سازد. (ناظم الاطباء). بافنده ٔ مخمل .
- مخمل بافی ؛ شغل و عمل مخمل باف .
- || محل کار بافنده ٔ مخمل . کارگاهی که در آن مخمل بافند.
- مخمل دوخوابه ؛ مخمل دورویه یا آنکه خوابه ٔ دراز داشته باشد. (آنندراج ). نوعی از مخمل که هر دو طرف پشم دار و رنگین و ملائم یکسان باشد. (غیاث ).آن قسم مخمل که هر دو طرف آن پرزدار باشد. (ناظم الاطباء) :
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام .

صائب (از آنندراج ).


- مخمل شکن ؛ نوعی پارچه ٔ پنبه ای . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخمل گرگ یا مخمل گورگ ؛ نوعی از مخمل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
تأثیر، در لباس مرا غفلتی نبود
خوابی نداشت مخمل گورگ لباده ام .

میرزامحسن تأثیر (از آنندراج ).



مخمل . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) گمنام و بی قدر گرداننده . || کسی که پرزه دار و خوابناک گرداند جامه را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


مخمل. [ م ُ م ِ ] ( ع ص ) گمنام و بی قدر گرداننده. || کسی که پرزه دار و خوابناک گرداند جامه را. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ماده بعد شود.

مخمل. [ م ُ م َ ] ( ع اِ ) جامه های پرزه دار خوابناک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جامه پرزدار خوابناک. ( ناظم الاطباء ). نوعی از قماش معروف که در ولایت بافند و بهترین آن کاشانی بلکه فرنگی بود به این قیاس پشت مخمل و روی مخمل. ( آنندراج ). و رجوع به ماده بعد شود.

مخمل. [ م َ م َ / م ِ م َ ] ( ع اِ ) نوعی از جامه پرزدار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جامه پرزه دار خوابناک. ( ناظم الاطباء ). پارچه نخی یا ابریشمی که یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک بهم و پرزها به یک سو خوابیده است . ( از لاروس ) : و از خالمین [ شهری به هندوستان ] جامه مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 68 ). و از او( از جالهندر شهری به هندوستان ) مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 69 ).
چوخیمه ای شود از دیبه کبود فلک
که برزنند به زیرش ز مخمل آستری.
ناصرخسرو.
چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر.
اسدی ( گرشاسب نامه چ یغمائی ص 94 ).
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه اطلس زنگاری و تاج از مخمل.
وحشی ( دیوان ص 231 ).
- مخمل باف ؛ کسی که مخمل می سازد. ( ناظم الاطباء ). بافنده مخمل.
- مخمل بافی ؛ شغل و عمل مخمل باف.
- || محل کار بافنده مخمل. کارگاهی که در آن مخمل بافند.
- مخمل دوخوابه ؛ مخمل دورویه یا آنکه خوابه دراز داشته باشد. ( آنندراج ). نوعی از مخمل که هر دو طرف پشم دار و رنگین و ملائم یکسان باشد. ( غیاث ).آن قسم مخمل که هر دو طرف آن پرزدار باشد. ( ناظم الاطباء ) :
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام.
صائب ( از آنندراج ).
- مخمل شکن ؛ نوعی پارچه پنبه ای. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مخمل گرگ یا مخمل گورگ ؛ نوعی از مخمل. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
تأثیر، در لباس مرا غفلتی نبود
خوابی نداشت مخمل گورگ لباده ام.
میرزامحسن تأثیر ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

پارچۀ لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد.

دانشنامه عمومی

مخمل نوعی پارچه کرکی است که از ابریشم، پنبه، کتان یا پشم بافته می شود. مخمل به علت دشواری ساخت و تولید، معمولاً جزء پارچه های اشرافی و لوکس محسوب می شود؛ گرچه با پیشرفت فناوری روز، تولید آن هزینهٔ کمتری پیدا کرده است. صفت «مخملی» اشاره مستقیم به لطافت و نرمی این نوع پارچه دارد و منظور از آن «به نرمی مخمل» است.
مخمل برای دوخت لباس، روانداز تختخواب و نیز پردهٔ سالن های تئاتر استفاده می شود. روش تولید مخمل به این شکل است که دولایه پارچه با تارها و پودهای جداگانه با یک ماشین همزمان باهم بافته می شوند. فاصله این دو لایه می تواند حدود یک سانتیمتر باشد و نخ خاب با درگیر شدن بین دولایه پارچه ها را به هم متصل می نماید بلافاصله یک تیغ تیز نخ های خاب درگیر شده را می برد در اینجا لایه های پارچه به وسیله نخ های خاب بریده شده و هر کدام از لایه ها به یک لایه پارچه مخمل جداگانه تبدیل می شوند.
این پارچه می تواند توسط سیستم های بافندگی تاری پودی (ریسندگی) و حلقوی تولید شود.

گویش مازنی

۱نامی برای سگ ۲نام اسبی به رنگ قرمز سیر ۳رنگ زردی که لکه ...


/maKhmal/ نوعی پارچه ی قیمتی & نامی برای سگ - نام اسبی به رنگ قرمز سیر ۳رنگ زردی که لکه های کوچک سفید داشته باشد

نوعی پارچه ی قیمتی


پیشنهاد کاربران

واژه مخمل
در مورد این لغت پژوهش کرده ام . . . . . . پیشتر
این واژه ساخته شده از دو بخش ���نخ ( پرز ) مُل یا مَل در چم ارامش رامش نرم چه شراب را مُل گویند به فرنوده ارامشی که میاورد ) =نخمل . . . . نخمل به مخمل دگرگون شده بدل و تردیس میم به نون رواییت دستورگانی دارد

در پارسی " کمخا kamkha " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

پارچه نرم و پرز دار که بسیار گران قیمت است

در متن های کهن واژه ی �خاوخیز� بجای واژه ی �مخمل� بکار برده شده. خاو همان خواب مانند خواب قالی و خیز در معنای بلندی و بَرز است و ریشه ی با خزیدن.

در متن های کهن واژه ی �خاوخیز� بجای واژه ی �مخمل� بکار برده شده. خاو همان خواب مانند خواب قالی و خیز در معنای بلندی و بَرز که خیز ریشه ی خزیدن و واژه ی خَز هم از همین ریشه ست.


کلمات دیگر: