کلمه جو
صفحه اصلی

صفت


مترادف صفت : نعت، وصف، چونی، چگونگی، کیفیت، خصلت، خو، سجیه، مختصه، ویژگی، عاطفه، غیرت، رفتار، کردار، لقب

متضاد صفت : موصوف

برابر پارسی : زاب، فروزه

فارسی به انگلیسی

quality, attribute, adjective


adjective, epithet, quality, trait, attribute

epithet, quality, trait


فارسی به عربی

صفة , موهل

مترادف و متضاد

نعت، وصف ≠ موصوف


چونی، چگونگی، کیفیت


خصلت، خو


سجیه، مختصه، ویژگی


عاطفه، غیرت


رفتار، کردار


qualification (اسم)
صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط

accident (اسم)
تصادف، حادثه، پیش امد، سانحه، اتفاق، واقعه ناگوار، پا، تصادف اتومبیل، مصیبت ناگهانی، صفت، صرف، عارضه، شیی ء

attribute (اسم)
صفت، نشان، جنبه، افتخار، شهرت

adjective (اسم)
صفت

quality (اسم)
صفت، نهاد، جنبه، وجود، نوع، چگونگی، کیفیت، خصوصیت، چونی، زاب

epithet (اسم)
صفت، لقب، کنیه، اصطلاح

determinative (اسم)
صفت، اسم اشارهء صفت یا ضمیر اشاره

schema (اسم)
صفت، طرح، شکل، الگو، نونه

۱. نعت، وصف
۲. چونی، چگونگی، کیفیت
۳. خصلت، خو
۴. سجیه، مختصه، ویژگی
۵. عاطفه، غیرت
۶. رفتار، کردار
۷. لقب ≠ موصوف


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) چگونگی کسی یا چیزی را گفتن . ۲ - ستودن . ۳ - ( اسم ) بیان حال. ۴ - چگونگی چونی کیفیت . ۵ - ( اسم ) نشان نشانه . ۶ - پیشه شغل . ۷ - معنی واقع باطن . ۸ - شکل گونه . ۹ - طریقه سیرت . ۱٠ - عاطفه وفاداری . ۱۱ - خصلت خوی ۱۲ - در ترکیب بمعنی سان وضع گونه آید : بدین صقت . ۱۳ - کلمه ایست که حالت و کیفیت و چگونگی چیزی یا کسی را رساند . صفت از لحاظ ترکیب و عدم آن به دو قسمت تقسیم می شود : یا صفت بسیط . آنست که یک کلمه و بی جزو باشد دوست یار سفید سیاه . یا صفت مرکب . آنست که مرکب از چند جزئ باشد : ثروتمند تهیدست صفت مرکب با اقسام ذیل تقسیم میشود : ۱ - صفت عادی . صفتی است معمول : خوش آواز نیکبخت . ۲ - صفت تفضیلی . صفتی است که موصوف را بر شخصی ( یا اشخاصی ) که در آن صفت با او شریک است ترجیح دهد و آن باقسام ذیل تقسیم می شود . الف - صفت تفضیلی خاص . دال بر تفضیل شخص یا شئ بر شخص یا شئ دیگر است و آن از افزودن تر به صفت عادی به دست آید : بدتر پست تر خوبتر نیکتر ( صفت مشتق در همین مبحث ) ب - صفت عالی - دال برتفضیل شخص یا شئ بر همه افرادی است که در آن صفت مشترکند می باشد . نشانه آن - ترین است که به صفت عادی پیوندد ( یا - ین که به صفت تفضیلی پیوندد ) : بدترین پست ترین خوبترین ( صفت مشتق در همین مبحث ) . ۳ - صیغه مبالغه - دال بر کثرت فعل و عمل و آن از الحاق کار به آخر اسم معنی پدید آید : ستمکار فراموشکار مسامحه کار . ۴ - صیغه شغل . دال بر ممارست شغلی و پیشه ایست و آن از الحاق - گر - به اسم ذات پدید آید : آهنگر رویگر دواتگر مسگر . ۵ - صفت نسبی . نسبت چیزی به چیزی یا محلی را رساند و آن : ۱ - از پیوستن - ی - با اسم ( عام یا خاص ) پدید آید : مسی نقره ایی تهرانی ایرانی . ۲ - از الحاق - ین - به اسم ( عام ) حاصل شود : زرین سیمین مسین . ۳ - از پیوستن - ینه - به اسم ( عام ) به دست آید : زرینه سیمینه مسینه. ۴ - از الحاق - ه : دو روزه یکشبه یکساله . صفت از لحاظ اشتقاق به دو بخش تقسیم میشود یا صفت جامد . آنست که مشتق نباشد : خوب بد زشت زیبا . یا صفت مشتق . آنست که از ریشه فعل اشتقاق یافته باشد : داننده آموزگار . صفت مشتق به اقسام ذیل تقسیم شود : یا ۱ - صفت فاعلی . صفتی است که دال بر کننده کار یا دارنده حالت و آن خود به انواع ذیل منقسم است : الف - اسم فاعل - صفتی است که دلالت بر کننده کار یا دارنده حالت کند به طور عموم و آن . ۱ - الحاق - نده - به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : بافنده پرسنده تابنده خواهنده شناسنده ۲ - از الحاق - آر - به آخر فعل ماضی ( سوم شخص مفرد ) پدید آید : برخوردار خریدار خواستار فروختار . ب - صفت فاعلی خاص . صفتی است دال بر کننده کار یا دارنده حالت ( غالبا در مورد حال استعمال می شود ) این صفت از الحاق ان به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : پریسان پویان دمان دوان روان . ج . صفت مشبهه . دال بر ثبوت و دوام صفت است و آن از الحاق - ا به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : بینا پویا جویا زیبا گویا . د . صیغه مبالغه . دال بر کثرت وقوع فعل و عمل است و آن از افزودن - گار - به فعل امر ( دوم شخص مفرد ) یا ماضی ( سوم شخص مفرد مصدر مرخم ) پدید آید : آفریدگار آموزگار پروردگار کردگار . یا ۲ - صفت مفعولی . صفتی است که بر آنچه فعل بر او واقع شده دلالت کند و آن : ۱ - از افزودن - ده - ( در مصدر مختوم به دن ) و ته - ( در مصدر مختوم به تن ) بریشه دستوری ( غالبا معادل امر ) پیوندد کرده خورده رفته گسسته . ۲ - از افزودن ار به سوم شخص مفرد ماضی به دست آید : کشتار ( کشته ) گرفتار ( گرفته اسیر مشغول ) ۳ - صیغه شغل . دال بر ممارست حرفه و شغلی است و آن : ه - از پیوستن گار به فعل امر ( دوم شخص مفرد ) به دست آید : آموزگار . ۴ - صفت تفضیلی دال برتفضیل شخص برشخص ( یا اشخاص ) دیگر است و آن از افزودن - تر - به انواع صفات فاعلی به دست آید : شتابان تر فزاینده تر گویا تر . ب : صفت عالی . دال بر صفات تفضیلی شخص یا شئ بر همه افرادی که در آن صفت مشترکند می باشد . نشانه آن ترین است که به انواع صفت فاعلی پیوندد ( یا ین است که به صفت تفضیلی پیوندد ) : شتابانترین فزاینده ترین گویاترین توضیح بین صفت در اصطلاح حکما و صفت در اصطلاح دستور نویسان فرقی آشکار است . صفت در فلسفه به مفهومی مجرد ( اسم معنی ) اطلاق می شود که ممکن است شخص یا شئ صاحب آن شوند مثل : شجاعت جسارت ترس حسادت و غیره در حالی که صفت دستوری کلمهایست که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را میرساند مثلا شجاع جسور ترسو حسود .
مرد توانا

یکی از مقوله‌های اصلی واژگانی که اسم را توصیف می‌کند


فرهنگ معین

(ص فَ ) [ ع . صفة ] ۱ - (مص م . ) چگونگی کسی یا چیزی را گفتن . ۲ - ستودن . ۳ - (اِمص . ) بیان حال . ۴ - چگونگی ، چونی . ۵ - (اِ. ) باطن ، معنی . ۶ - خلق و خوی . ۷ - کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند. ج . صفات .

لغت نامه دهخدا

صفت. [ ص ِ ف َ ] ( ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. ( مقدمه لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. ( غیاث اللغات ). بیان حال. ( منتهی الارب ). ستودن :
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم.
نظامی.
|| ( اِ ) نشان. ( مهذب الاسماء ). نشانه. چگونگی. چونی. علامت. ج ، صفات : اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396 ). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. ( تاریخ بیهقی ص 276 ). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. ( تاریخ بیهقی ص 403 ).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست.
ناصرخسرو.
صفت کورتهای پارس ، ولایت پارس پنج کورت است. ( فارسنامه ابن بلخی ص 121 ).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی.
خاقانی.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده.
خاقانی.
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.
خاقانی.
صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.
خاقانی.
دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 197 ). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 273 ).
شب صفت پرده تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم.
سعدی.
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. ( گلستان ). || پیشه. شغل. صنعت. کار :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد.
نظامی.
امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من.
عطار.
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی.

صفت . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبةالبقره که تا امروز باقی است . (معجم البلدان ).


صفت . [ ص ِ ف ِت ت ] (ع ص ) مرد توانا[ ی ] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ ی ] درشت خلقت . (منتهی الارب ). رجوع به صفتات و صفتان شود.


صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن :
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم .

نظامی .


|| (اِ) نشان . (مهذب الاسماء). نشانه . چگونگی . چونی . علامت . ج ، صفات : اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 403).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست .

ناصرخسرو.


صفت کورتهای پارس ، ولایت پارس پنج کورت است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی .

خاقانی .


ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده .

خاقانی .


ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.

خاقانی .


صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.

خاقانی .


دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
شب صفت پرده ٔ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است .

نظامی .


پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن .

سعدی .


بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم .

سعدی .


هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست .

سعدی .


دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. (گلستان ). || پیشه . شغل . صنعت . کار :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.

نظامی .


امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من .

عطار.


خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی .

جامی .


|| معنی . واقع. حقیقت .باطن :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .

نظامی .


|| شکل . رنگ . گونه :
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ .

سعدی .


|| در ترکیب به اسم ملحق گرددو معنی مانند، همانند، بکردار... دهد:
- این صفت ؛ این سان . بدین صفت ؛ بدین سان . بدین وضع. بدین حال :
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی .

سعدی .


جلوه کنان می روی و باز نیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل .

سعدی .


- پیمبرصفت :
توئی سایه ٔ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت رحمة العالمین .

سعدی .


- دون صفت ؛ پست . فرومایه : با لشکری از دون صفتان بی ایمان ... در حرکت آمد. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 ج 3ص 323).
- سلطان صفت :
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با اوچنانکه در پی سلطان رود سپاه .

سعدی .


- شمعصفت :
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سرا پای بسوزند من بی سر و پا را.

سعدی .


- شیرین صفت :
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد.

سعدی .


- عیسی صفت :
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای .

مجدالدین عزیزی (از لباب الالباب ).


-فریدون صفت :
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای .

نظامی .


- کمان صفت :
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.

سعدی .


- نظامی صفت :
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت .

نظامی .


- هارون صفت :
صبح هارون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر.

نظامی .


- یوسف صفت :
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان .

خاقانی .


تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی .

سعدی .


|| در ترکیبهای زیر نیز به کار رفته است :
- بر صفت ِ ؛ به سان ِ. به مانندِ :
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.

نظامی .


بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش .

نظامی .


- بی صفت ؛ بی نشان . بی علامت . بی پیرایه .
- || در تداول عامه ، بی آبرو. بی شخصیت . پست .بی همه چیز و باصفت ضد آن است در همین تداول .
- در صفت آمدن ؛ به وصف آمدن . قابل توصیف بودن :
چنانکه در نظری در صفت نمی آئی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین .

سعدی .


رجوع به صفة شود.
|| در دستور زبان فارسی ، کلمه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را برساند و اقسام آن از این قرار است : صفت فاعلی . صفت مفعولی . صفت تفضیلی . صفت نسبی .
صفت فاعلی : آن است که بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
1- «نده » که در پایان فعل امر درآید مانند: پرسنده . خواهنده . شناسنده . بافنده . تابنده :
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
2- «ان »: خواهان . پرسان . دمان . روان . دوان . پویان . 3- «الف » که آن نیزدر پایان فعل امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 4- «ار» غالباً در آخر فعل ماضی آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 5- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 6- «کار» که غالباً به آخر اسم معنی ملحق شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 7- «گر» هم در آخر اسم معنی : پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت فاعلی که به «نده » منتهی میشود غالباً در عمل و صفت غیرثابت استعمال میشود مثلاً: رونده یعنی کسی که عمل رفتن را انجام دهد. خواننده کسی که بخواندن چیزی مشغول است . ولی شعرا گاهی این نوع صفت را بجای نام افزار استعمال کرده اند:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.

فردوسی .


که بیننده بمعنی چشم استعمال شده یعنی عضوی که کار او دیدن است .
اگرشاه فرماید این بنده را
که بگشاید از بند گوینده را.
گوینده در این شعر بمعنی زبان است و در این صورت از معنی فاعل بیرون است . صفاتی که به «ان » منتهی میشود بیشتر معنی حال را میدهد: سوزان . نالان . روان . دوان . فروزان . گدازان . یعنی در حالت سوختن و نالیدن و رفتن و دویدن و افروختن و گداختن . صفاتی که به «الف » ختم میشود حالت ثابت را میرساند: دانا، که دانائی صفت ثابت است بدین جهت معنی دوام و همیشگی از آن فهمیده میشود. صفاتی که به کار و گار و گر ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل و شغل از آن فهمیده شود مثلاً: آموزگار، کسی که بسیار بیاموزد و کار او آموختن باشد. ستمکار و ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. تفاوت میانه «کار و گار» آن است که پساوند «گار» همیشه پس از کلماتی استعمال میشود که از فعل مشتق شوند ولی «کار»، غالب پس از اسم معنی و غیرمشتق بکار میرود. «گر» در غیر اسم معنی شغل را میرساند مانندِ آهنگر که مقصود کسی است که شغل او ساختن آلات از آهن باشد و این جزو صفات فاعلی نیست .
ترکیب صفت فاعلی : صفت فاعلی چهار قسم ترکیب میشود:
1- حالت اضافی که صفت به مابعد خود اضافه شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه .

فردوسی .


2- با تقدیم صفت و حذف کسره ٔ اضافه مانند:
جهاندار محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر.

فردوسی .


3- با تأخیر صفت بدون آنکه در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه .

دقیقی .


4- با تأخیر صفت و حذف علامت صفت «نده »: سرفراز.گردن فراز، که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است . هر گاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مانند بیش و کم و بسیار و پیش و پس و نظایر آن ترکیب شود، علامت صفت حذف میشود: کامجوی . بیشگوی . کم گوی . بسیاردان . پیشرو. پس رو. صفاتی که به الف و نون ختم میشود هرگاه مکرر شود ممکن است علامت صفت را از اول حذف نمایند: لرزلرزان . جنب جنبان :
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندر گذشت .

دقیقی .


کمان را بزه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس .

فردوسی .


پرس پرسان . کش کشان :
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر.
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا.

مولوی .


صفت مفعولی : صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد دلالت میکند: پوشیده . برده . یعنی آنچه پوشیدن و بردن بر او واقع شده و علامت آن «ه » ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی درآید چنانکه گوئیم : برده . خوانده . که بر آخر ماضی برد و خواند «ه » اضافه کرده ایم . ترکیبات صفت مفعولی از این قرار است :
1- آنکه صفت را مقدم داشته اضافه کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت ، آلوده ٔ منت :
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست .

انوری .


2- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه مانندِ آلوده نظر:
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست
بر رخ او نظر از آینه ٔ پاک انداز.

حافظ.


3- آنکه صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مانندِ خواب آلوده ، شراب آلوده :
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده .

حافظ.


4- مانند قسم دوم ولی با حذف علامت صفت ، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت :
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به کوی تو رساند خبرم .

سعدی .


ای آنکه نداری خبری از هنر من
خواهی که بدانی که نیم نعمت پرورد.
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست .

نظامی .


5- با تأخیر صفت و حذف «ده » از پایان آن چنانکه بترکیب صفت فاعلی شبیه باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای نظامی پناه پرورتو
به در کس مرانش از در تو.
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.

نظامی .


که پناه پرور و دست پرور که بمعنی پناه پرورده و دست پرورده استعمال شده است . نیم سوز وناشناس و روشناس که در زبان فارسی متداول است هم از این قبیل میباشد. هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته جمع بندند آن را به حال اول برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان . نام یافتگان . و اینکه خاقانی گوید:
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار...
نادر است و پیروی از آن روا نباشد. ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن بحال اصلی لازم نیست چنانکه گوئیم : گردن کشان . سرفرازان . نامداران . کام جویان . وام خواهان .
صفت تفضیلی : صفت تفضیلی آن است که در آخر آن لفظ «تر» افزوده شود و مفاد آن ترجیح موصوف است بر شخص دیگر که در وجود صفت با او شریک و همتا است و آن تنها به آخر صفت و کلماتی که در معنی صفت باشد پیوسته شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.

ناصرخسرو.


صفت تفضیلی به یکی از سه طریق استعمال شود:
1- با «از»: خرد از مال سودمندتر است . تدبیر اندک از لشکر بسیار مفیدتر است :
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از کرامت برتر است .

انوری .


2- با «که »: دانش بهتر که مال . سیرت پسندیده تر که صورت .
3- با اضافه چنانکه گوئیم : تواناترِمردم کسی است که دانائی او فزونتر باشد. و این استعمال در زبان فارسی متداول بوده ولی اکنون کمتر معمول است . و هر گاه بخواهند صفت تفضیلی را اضافه کنند، «ین » در آخر آن می آورند مانند بزرگترین شعرای ایران فردوسی است . الفاظی از قبیل مه ، به ، که ، بیش ، بمعنی صفت تفضیلی استعمال میشوند و در آخر آن نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین . بهین . کهین . هر گاه «ین » در آخر صفات تفضیلی درآید افاده ٔ معنی تخصیص کند مانندِ کمترین ، فاضلترین . و در این حالت اگر صفت تفضیلی را اضافه کنند مابعد آن را جمع آورند مانندِ بزرگترین مردان و فاضلترین رجال امروز اوست . و بدون اضافه باید لفظ مفرد استعمال شود چنانکه : تواناترین مرد، بیناترین شاگرد.
صفت نسبی : صفت نسبی آن است که نسبت بچیزی یا محلی را برساند و آن عبارت است از:
1- «ی »: آسمانی . زمینی . آتشی . هوائی . خاکی . پارسی . اصفهانی . نیشابوری و نظایر آن . یاء نسبت همواره به مفرد پیوسته میشود و کلماتی از قبیل کاویانی ، خسروانی ، کیانی ، پهلوانی ، نادر است و بر آن قیاس نتوان کرد.
2- «ه » مخفی و غیرملفوظ: دوروزه . یکشبه . یکساله . صده . دهه . هزاره . و این «ها» غالباً در ترکیبات عددی استعمال شده است و نیز مانندِ نبرده :
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
3- «ین » و این در آخر اسماء درآید: سفالین . جوین . گندمین . بلورین . گلین . و گاهی این ادات را با «ه » جمعکرده در آخر کلمه آورند: بلورینه . زرینه . سیمینه . پشمینه .
4- «گان »: گروگان . پدرگان .
صفات ترکیبی : صفاتی را که از ترکیب دو اسم یا اسم و اداتی بحصول آید مرکب یا صفت ترکیبی خوانند و اقسام آن به قرار ذیل است :
1- ترکیب تشبیهی که از بهم پیوستن «مشبه ٌبه » به «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به «وجه شبه » حاصل شود مانندِ سروقد. مشک موی . که معنی آن چنین است : کسی که قد او چون سرو است و موی او چون مشک . مانندِ گلرنگ و مشکبوی که معنی آن چنین است : مانند گل از حیث رنگ و چون مشک ازجهت بوی و در این هر دو قسم باید مشبه ٌبه مقدم باشد.
2- ترکیب دو اسم بدون ادات : جفاپیشه . هنرپیشه . 3- ترکیب دو اسم به اضافه ٔ ادات مانند نیزه بدست :
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


داغ بر ران . مانند این بیت :
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.

خاقانی .


4- ترکیب اسم با ادات و آن را اقسام بسیار است از این قرار: 1- از ترکیب «ب » با اسم : بنام . بخرد. بآیین . بنفرین :
شغاد آن بنفرین شوریده بخت

فردوسی .


این قسم در نظم قدیم متداول است و اکنون جز در چند کلمه معمول نیست . 2-ترکیب «با» و اسم : بانام . باعقل . باورع . باشعور. بااحساس . باغیرت . 3- ترکیب «هم » و اسم که اشتراک را میرساند: همراه . همراهی . همنشین . همنشست . همکار. همقدم . همدل . 4- از ترکیب «نا» و «نه » با اسم : ناکام . ناچار. نامرد. نه مرد :
گر ازتو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم بپیش عشق نه مرد.

سنائی .


5- ترکیب «بی » و اسم :بی خرد. بی هوش . بی شعور. بی دانش . بی کار. بی نام . بی نشان . بی خانمان . فرق میان «بی » و «نا» آن است که «بی » پیوسته بر سر اسم درآید و بدان معنی وصفی دهد ولی «نا» هم با اسم و هم بصفت پیوسته گردد و استعمال آن با صفت بیشتر است . هر گاه ترکیب از «بی » و اسم در غیر معنی وصفی بکار رود پس از آن «از» بیفزایند:
بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر زمیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


این ادوات پنج گانه در آغاز اسم درآید و آن را پیشاوند میتوان گفت . 6- ترکیب «مند» با اسم : هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند.
در شش کلمه این ادات بشکل «اومند» استعمال شده است : تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 7- ترکیب «ور» با اسم : هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه ماقبل «و» مضموم و «و»ساکن شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک خور ای طبیعت آزور.
و این عمل قیاسی نیست .
8- ترکیب اسم با «ناک » که بیشتر افاده ٔ معنی علت و آفت کند: نمناک . شوخناک . ریمناک . سنگناک . خوابناک . دردناک . سهمناک و کلمه ٔ «طربناک » نادر است و قیاس را نشاید. این ادوات سه گانه به آخر اسم پیوندد و آن را «پساوند» توان خواند. و در زبان پارسی «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است و هر یک معنی مخصوصی و موارد خاص دارد.
تبصره 1- هرگاه کلمه دارای معنی وصفی باشد و در زبان پارسی کنونی برای آن اشتقاق یا ترکیبی در تصور نیاید آن را «صفت سماعی » خوانند: گران . سبک . نیک . بد. زشت . خوب . تنگ . فراخ . بلند. کوتاه . 2- کلماتی که بر رنگ دلالت کند بیشتر صفت سماعی است : سپید. سیاه . سرخ . زرد. بنفش . سبز. کبود. و گاه قیاسی : نیلی . آبی .سرمه ای . 3- صفات سماعی هنگام ترکیب مقدم باشد: گران سنگ . سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی . سیاه چشم . و این قسم در استعمال بیشتر است . و گاه مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این نوع کمتر باشد.
طرز استعمال صفت : صفت پیش از موصوف و بعد از آن نیز می آید چون :
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا.

فرخی .


و هرگاه موصوف مقدم باشد بشکل اضافه استعمال میشود و کسره ٔ اضافه بر حرف موصوف وارد میگردد:
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای .

فردوسی .


که «محمود» دارای کسره ٔ اضافه است . هرگاه موصوف به «و» یا «آ» ختم شود در آخر آن «ی » افزوده میشود مانند: خدای بزرگ . بالای بلند. قبای دراز. شبهای تار. و وقتی که به «ها» مخفی تمام شود «یا» ملینه افزوده شود چون :
به سخا مرده ٔ صدساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست .
صفتهای مرکب غالباً بواسطه ٔ یکی از اجزای خود بموصوف مرتبط میشود و بنابراین از صفت و موصوف تشکیل مییابد چنانکه گوئی : مرد روشندل ، که روشنی صفت دل است و مجموع روشندل ، صفت مرد. مطابقه ٔ صفت با موصوف روا نیست و چون موصوف جمع باشد صفت را مفرد آورند و همین روش میانه ٔ نویسندگان و شاعران معمول بود و هم اکنون متداول است و برخلاف این نیز مواردی در سخن بزرگان دیده می شود که صفت را با موصوف مطابق آورده اند مانند:
شدند آن جوانان آزادگان
به دست کسی ناسزا رایگان .

فردوسی .


نشستند زاغان به بالینشان
چنو دایگان سیه معجران .

منوچهری .


و در تاریخ بیهقی آمده است : اکنون امیران ولایت گیران آمدند. و این مواضع پیروی را نشاید. هرگاه صفت و موصوف هر دو جمع عربی باشد گاه موصوف را بر صفت مقدم داشته و اضافه کرده اند مانند قدمای ملوک و عظمای سلاطین . بجای ملوک قدما، سلاطین عظما: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدما و ملوک و عظمای سلاطین به خصائص عدل و احسان متقدم بود. (مرزبان نامه ). وقتی که موصوف مؤنث و عربی باشد صفت آن را مذکر باید آورد و فصیحان دیرین همین روش را معمول داشته اند و مؤنث آوردن صفت که رسم متأخران است ناپسندیده و برخلاف روش فصحا است . هرگاه موصوفی دارای چند صفت باشد آن را به یکی از سه طریق استعمال کنند:الف - موصوف را مقدم دارند و صفات را بیکدیگر اضافه کنند چون :
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.

سعدی .


در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش .

حافظ.


ب - آنکه صفات را بهم عطف نمایند:
یکی پهلوانیست گردو دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر.

فردوسی .


باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان .

فرخی .


مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت و خدای ترس را وزیری داد. (سیاست نامه ).
ج - آنکه بعضی از صفات را پیش از موصوف و بعضی را پس از آن آورند در صورتی که در آخر موصوف «یاء» وحدت نباشد اضافه کنند:
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو.

فردوسی .


و هم بدین روش است :
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این گوهر گویا.

ناصرخسرو.


و هرگاه صفت و موصوف متعدد باشد ممکن است آن را بیکی از چند طریق استعمال نمود:
الف - آنکه هر صفتی با موصوف خود ذکر شود:
بجان و سر شاه سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.

فردوسی .


ب - موصوفها مقدم و صفتها مؤخر باشند و در این صورت یا هر دو صفت به هر دو موصوف ممکن است راجع شود یا آنکه هر صفتی به یکی از موصوفها تعلق گیرد. مثال قسم اوّل :
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده و زیبا.
که ارزنده و زیبا ممکن است صفت هر یک از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست که ارزنده صفت گوهر و زیبا صفت لؤلؤ فرض شود و بر این فرض حذفی لازم نیست . ولی بفرض اول باید گفت که صفتها از اول بقرینه ٔ دوم حذف شده است . مثال قسم دوم :
بجائیم همواره تازان براه
بدین دو نوندسپید و سیاه .

فردوسی .


که مقصود از دو نوند سپید و سیاه روز و شب است و روا نباشد که سپید و سیاه صفت هر یک ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن است یک صفت دارای دوموصوف باشد مانند:
آتش و باد مجسم دیده ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند.

خاقانی .


در موقعی که موصوف را بخواهند اضافه کنند صفت را می آورند و پس از آن عمل اضافه را انجام میدهند و این مطرد و در نظم و نثر متداول است :
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.

ناصرخسرو.


ولی در بعضی مواقع اضافه را بر وصف مقدم داشته اند چون :
خون سپید بادم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دل مصعد.
که نخست خون را به دل اضافه کرده و صفت را پس از آن آورده است و چون خون دل یک کلمه است میتوان «مصعد» را صفت مجموع فرض کرد.
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.

سعدی .


که ناقص عقل صفت پسران است و پس از اضافه آمده است .
شد آن رنج من هفت ساله به باد
ودیگر که عیب آورم بر نژاد.

فردوسی .


و در اسکندرنامه ٔ قدیم از مؤلفات قرن پنجم یا ششم نظیرگفته ٔ فردوسی را می بینیم : شه ملک چون این بشنید عجب ماند و بترسید گفت خان و مان ما همه چندین ساله ببرد. که در این دو مثال نخست رنج و خان و مان را اضافه کرده و صفت را پس از اضافه آورده اند و تفاوت آن با مثالهای اول آن است که در گفته ٔ فردوسی و عبارت اسکندرنامه صفت مضاف الیه واقع نشده و در شعر فردوسی و سعدی صفت مضاف الیه واقع گردیده است . یاء وحدت یا در آخر صفت درآید چنانکه گوئیم : مرد فاضلی است ، طبع لطیفی دارد. و اکنون این طریقه در زبان فارسی معمول است یا در آخر موصوف مذکور افتد چون :
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران .

فردوسی .


در آثار پیشینیان این روش متداولتر است ولی الحاق یاء وحدت بصفت و موصوف نیز مستعمل بوده است مانند:
دید شخصی کاملی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای .

مولوی .


هر گاه مقصود از صفت بیان جنس و نوع موصوف باشد بیشتر آن رابا یاء وحدت استعمال کنند و در اول آن لفظ «از این »آورند. چون :
سماع است این سخن در مرو و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانئی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی .

سنائی .


و نظیر آن است :
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی ،سرکه بر روی مالیده ای .

سعدی .


از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی .

سعدی .


و گاهی صفت را بدون کلمه ٔ «از این » یا خالی از یاء وحدت استعمال نموده اند:
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوئی پیرگرگ .

دقیقی .


ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی نکومنظری .

منوچهری .


و در این دو مورد موصوف معرفه است و قسم دوم چون :
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی .

منوچهری .


که یاء وحدت در آخر صفت ذکر نشده است هرگاه مقصود تعدادو شمردن اوصاف باشد آنها را بهم عطف نمی کنند در این عبارت : دستور گفت شنیدم که وقتی مردی بود جوانمردپیشه ، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه ).
و مانند این بیت :
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در.
و نظیر این در نظم و نثر بسیار است در موقعی که صفات منادی باشند غالباً آنها را بهم عطف ننموده اند:
دریغا گوا شیردل رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا.

فردوسی .


و ظاهراً در موقع ندا و الحاق یاء وحدت به هریک از صفتها و موصوف مقصود شمردن و تعداد اوصاف باشد. و غالباً موصوف ذکر نمیشود. چون موصوف با یاء وحدت باشد پیشینیان غالباً میانه ٔ آن صفت فاصله می آورده اند. مانند:
فریدون ز کاری که کرد ایزدی
نخست این جهان را بشست از بدی .

فردوسی .


بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پَرِّ عقاب .

فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 4 ص 298).


فلک گردان شیریست رباینده
که همی هر شب زی مابشکار آید.

ناصرخسرو.


آبیست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.

ناصرخسرو.


و در تاریخ بیهقی آمده است : دیگر روز بادی سخت باشکوه .و واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون : او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا. ضمیر من از میانه ٔ ضمایر موصوف و مضاف واقع میشود چون :
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست
این گدا بین که چه شایسته ٔانعام افتاد.

حافظ.


در سایر ضمایر صفت در حکم توضیح و بمنزله ٔ بدل است چنانکه :
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
هزار سال فزون باد عمر سلطان را.

ناصرخسرو.


لاجرم سوی تو آزاده جوان بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم .

فرخی .


(از دستور زبان فارسی پنج استاد).

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در دستور زبان، کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است.
۲. شاخصه، ویژگی، ممیزه.
٣. (صفت ) مانند، مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گداصفت، سگ صفت.
٤. (اسم مصدر ) وصف خداوند با نام های مخصوص.
٥. [عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری.
٦. [قدیمی] پیشه، شغل.
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق وخوی.
٨. (اسم مصدر ) [قدیمی] چگونگی، چونی.
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، واقع، باطن.
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم.
١١. [قدیمی] شکل، گونه.
١٢. (اسم مصدر ) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال.
* صفت تفضیلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین.
* صفت فاعلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار.
* صفت مشبهه: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا.
* صفت ساده (مطلق ): (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه.
* صفت مفعولی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود، مانند کشته، دیده.
* صفت نسبی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد، مانند تهرانی، طلایی.

۱. (ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است.
۲. شاخصه؛ ویژگی؛ ممیزه.
٣. (صفت) مانند؛‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت.
٤. (اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص.
٥. [عامیانه، مجاز] عاطفه؛ وفاداری.
٦. [قدیمی] پیشه؛‌ شغل.
٧. [قدیمی] رفتار؛ منش؛ خلق‌وخوی.
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی؛ چونی.
٩. [قدیمی، مجاز] معنی؛ ‌واقع؛ باطن.
١٠. [قدیمی] نوع؛ قِسم.
١١. [قدیمی] شکل؛‌ گونه.
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن؛ بیانِ حال.
⟨ صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین.
⟨ صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار.
⟨ صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا.
⟨ صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه.
⟨ صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده.
⟨ صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی.


دانشنامه عمومی

صفت (به فارسی: گزارواژه) چیزی که نام گزارد. یا به عبارتی دیگر صفت، واژه ای است که یک اسم را توصیف کند. «یک اسب خاکستری»، عبارتی دقیق تر از «یک اسب» است. ما می توانیم برای توصیف بیشتر این کلمه، از صفت هایی مانند بزرگ و دوست داشتنی نیز استفاده کنیم: «اسب خاکستری بزرگ و دوست داشتنی.»
آوای آزاد (برداشت آزاد با ذکر منبع)
صفت ها معمولاً بعد از اسم می آیند: "کیک خوشمزه؛ ولی گاهی وقتها قبل از اسم هم قرار می گیرند: مانند "تاریک خانه"
شیوهٔ ساخت: بن مضارع + پسوند …آن است که برکنندهٔ کار یا دارندهٔ معنی دلالت کند و نشانه های آن عبارت اند از:
صفت فاعلی که به «نده» ختم شود، غالباً در عمل و صفت غیر ثابت به کار گرفته می شود، مانند: رونده، یعنی کسی که عمل رفتن را انجام می دهد.

صفت (ابهام زدایی). صفت می تواند به هریک از موارد زیر اشاره داشته باشد:
صفت
در محاسبات:

صفت (محاسبات). در محاسبات، منظور از صفات (Attributes) مشخصه ها و تعین هایی است که به تعریف خواص اشیاء و المان ها می پردازد.
گرافیک کامپیوتری
زبان های برنامه نویسی
اکس ام ال
پایگاه های رابطه ای داده ها
صفات اشیاء در هریک از موارد زیر کاربردهای اساسی و فراوانی پیدا می کند:

دانشنامه آزاد فارسی

صفت (دستور زبان). در اصطلاح دستور زبان، کلمه ای که اسم یا جانشین اسم یا گروه اسمیِ همراه خود را توصیف کند و یکی از وابسته های اسم است و شاخصۀ صرفی اش این است که نشانۀ جمع نمی گیرد. صفت ها به دو گروه پیشین و پسین تقسیم می شوند. الف: صفت پسین: از وابسته های پسین اسم است. کلمه ای که بعد از اسم می آید و حالت و خصوصیت اسم خود را بیان می کند، از این رو، این نوع صفت را بیانی یا توصیفی می نامند. از خصوصیات این نوع صفت ها سنجش پذیری آن هاست و عبارت اند از بیانی عادی، فاعلی، مفعولی، لیاقت، و نسبی. ۱. صفت بیانی عادی: هرگاه صفت پسین، فاعلی، مفعولی، لیاقت، و نسبی نباشد، صفت بیانی عادی است. مثلِ «خوب، چهارگوش، خردمند، دست و دل باز»؛ ۲. صفت فاعلی، کلمه ای که بر انجام دهندۀ کاری، یا بر دارنده، یا پذیرندۀ حالتی دلالت می کند و ساخت آن غالباً از بن فعل+ پسوند است. مثلِ: «دونده، گویا، دوان، آفریدگار، پرستار». آن دسته از صفات فاعلی که بر امری ثابت دلالت کند، صفت مشبهه نامیده می شود و از بن مضارع+ پسوندِ «الف» ساخته می شود، مثلِ: «روا، بینا، جویا» و آن دسته از صفت های فاعلی که بر امری گذرا دلالت کند، صفت حالیه است و از بن مضارع+ پسوندِ «ان» ساخته می شود، مثلِ «شتابان، روان، خندان، پویان»؛ ۳. صفت مفعولی، کلمه ای که مفهوم مفعولیّت دارد و کار بر آن واقع می شود. ساختمان آن عمدتاً از بن ماضی+ های بیان حرکت (ه)، یا اسم یا صفت+ بن فعل، است، مثلِ: «سوخته، پخته، خاک اندود، خواب آلود، دست ساز، آب پز»؛ ۴. صفت لیاقت، کلمه ای که دلالت بر شایستگی موصوف خود بر امری کند؛ ساختمان آن مرکب است از مصدر+ پسوند «ی»، (یایِ نسبی لیاقت) مثلِ: «خوردنی، زدنی، کششی، بردنی، خواندنی»؛ ۵. صفت نسبی، صفتی که موصوف خود را به شخصی یا زمانی یا مکانی یا چیزی نسبت دهد. مثلِ: «شیرازی، شبانه، مهرگان، سده، پشمینه، زرین». به صورت های زیر ساخته می شود: اسم+ ی (یای نسبی لیاقت)، مثلِ: «آسمانی»؛ اسم+ ین/ ینه، مثلِ: «پشمین، پشمینه»؛ اسم+ انه، مثلِ «روزانه»؛ اسم+ ه (های بیان حرکت)، مثلِ: «صدساله»؛ اسم یا صفت+ گان، مثلِ: «مهرگان، هزارگان». ب: صفت پیشین، که قبل از اسم می آید. از وابسته های اسم پیشین است و شامل صفت های عالی، شمارشی، تعجبی، پرسشی، مبهم، و اشاره است. ۱. صفت عالی (برترین): از صفت بیانی + ترین، ساخته می شود. مثلِ «بزرگ ترین ساختمان شهر»؛ ۲. صفت شمارشی، عددی که وابستۀ اسم باشد و مقدار یا ترتیب یا شمارۀ معدود خود را بیان کند؛ مثلِ: «اولین روز جشنواره». گاهی بعد از اسم خود می آید؛ مثلِ: «کلاس دوم»؛ ۳. صفت تعجبی، کلماتی مانند، «چه»، «عجب»، که قبل از اسم می آیند و دلالت بر تعجب از کیفیّت یا کمیّت موصوف خود دارند. مثلِ «چه بارانی!»، «عجب هوایی!»؛ ۴. صفت پرسشی، کلماتی مانند، چند، چندمین، چه، کدام، چطور، چقدر، که قبل از اسم می آیند و پرسشی را دربارۀ موصوف خود بیان می کنند. مثلِ: «چطور آدمی بود؟»، «چه سؤال هایی از تو کرد؟»؛ ۵. صفت مبهم، کلماتی از قبیلِ همه، هیچ، هر، فلان، چند، دیگر، بسی، بسا، که قبل از اسم می آیند و ابهام موصوف خود را بیان می کنند. مثلِ: «چند روز بعد رفتم، همه کتاب ها را دیدم»؛ ۶. صفت اشاره، کلمات «این» و «همین» برای اشاره به نزدیک، و «آن» و «همان» برای اشاره به دور، که قبل از اسم می آیند و به دور و نزدیک بودن موصوف خود دلالت می کنند. مثلِ «این روزها با یادِ آن خاطرات زندگی می کنم». صفت ها از نظر ساخت به ساده، مرکب، مشتق، مشتق ـ مرکب تقسیم می شوند: ۱. صفت ساده، که از یک تکواژ درست شده باشد، مثلِ: «خوب، سیاه»؛ ۲. صفت مرکب، که از بیش از یک تکواژ آزاد ساخته شود، مثلِ: «خوب سیرت»؛ ۳. صفت مشتق، که از یک تکواژ آزاد و یک یا چند تکواژ وابسته تشکیل شود، مثلِ: «هزاره، شادان»؛ ۴. صفت مشتق ـ مرکب، که ویژگی صفت های مرکب و مشتق را با هم داشته باشد، مثلِ «نجیب زاده، بی دردسر». صفت ها از نظر سنجش پذیری به سه نوع مطلق، تفضیلی (برتر) و عالی (برترین) تقسیم می شوند: ۱. صفت مطلق، که بدون سنجش و مقایسه، موصوف خود را وصف کند، مثلِ: «دانا، دست به عصا»؛ ۲. صفت تفضیلی (برتر)، که بیش و کم می پذیرد و با پسوند «تر» همراه است، مثلِ «جوان تر، پخته تر»؛ ۴. صفت عالی (برترین)، که موصوف خود را در صفتی، بر تمام هم نوعان برتری می دهد و با پسوند «ترین» همراه است، مثلِ «عالی ترین، گرم ترین». صفت عالی قبل از موصوف می آید.

صفت (فلسفه). (در لغت به معنی چونی و چگونگی در مقابل ذات) در اصطلاح فلسفه، حالتی خاص در طبیعت شیء که به واسطۀ آن شیء محدود می شود. صفت دارای تقسیم های گوناگونی است، ازجمله: ۱. صفت ذات و صفت فعل؛ صفت ذات، صفتی است که شیء به ضد آن موصوف نمی شود؛ مانند احدیت در خداوند. صفت فعل برعکس آن است؛ مانند اولیت در خداوند. ۲. صفت نفسی و صفت معنوی؛ اعتبار صفت نفسی در شیء نیاز به تعقل امر زائدی ندارد؛ مانند انسانیت در انسان، ولی صفت معنوی نیاز به امر زائد دارد؛ مانند مکان مند بودن در انسان ۳. صفت ایجابی و صفت سلبی؛ بازگشت صفت سلبی به عدم اتصاف موصوف به صفت است؛ مانند اعتبار قدوسیت و سبوحیت در خداوند. صفت ایجابی گویای اتصاف است.

فرهنگ فارسی ساره

زاب، فروزه


فرهنگستان زبان و ادب

{adjective} [زبان شناسی] یکی از مقوله های اصلی واژگانی که اسم را توصیف می کند

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] وصف بیان کننده چگونگی موصوف خود در علم ادب و بلاغت را صفت است.
صفت که آن را "نعت" هم می گویند تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع
تابع کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد بلکه اعراب آن، تابع کلمه دیگری است که آن را متبوع می گویند چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلاً اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می گردد.
حالات مختلف صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد آن را تخصیص می زند مانند: "فتحریر رقبة مؤمنة". و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد آن را توضیح می دهد مانند: " و رسوله النبی الأمّی".
فایده آوردن صفت در کلام
...

[ویکی فقه] صفت (دستور زبان). صِفَت، واژه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا واژه ای را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی، صفت مفعولی، صفت تفضیلی و صفت نسبی. برای واژه صفت که عربی است برابرهای فارسی «فروزه» و «چگون واژه» پیشنهاد شده است.
آن است که بر کنندهٔ کار یا دارندهٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از :
۱- «نده» که در پایان فعل امر می آید : پرسنده، خواهنده، شناسنده، بافنده
۲- «ان» مثل : خواهان، پرسان، دمان، روان، دوان
۳- «الف» که آن نیز در پایان فعل امر می آید، مثل : شکیبا، زیبا، خوانا، گویا، بینا، پویا
۴- «ار» غالبا در آخر فعل ماضی می آید، مثل : خریدار، خواستار، برخوردار، نامردار، گرفتار
۵- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی می آید، مثل : آموزگار، پرهیزگار، آمرزگار، آفریدگار
۶- «کار» که غالبا به آخر اسم معنی ملحق می شود، مثل : ستمکار، فراموشکار
۷- «گر» در آخر اسم معنی می آید، مثل : پیروزگر، دادگر، بیدادگر

صفت فاعلی که به «نده» ختم شود، غالبا در عمل و صفت غیر ثابت استعمال می شود، مثل : رونده، یعنی کسی که عمل رفتن را انجام می دهد

صفاتی که به «ان» ختم می شود، بیشتر معنی حال را می دهد : سوزان، نالان، روان، دوان
صفاتی که به «الف» ختم می شود، حالت ثابت را می رساند، مثل : دانا
لغاتی که به «گار، کار، گر» ختم می شود مبالغه را می رساند مثل : آموزگار، ستمکار، ستمگر

«گار» همیشه بعد از کلماتی که از فعل مشتق می شود می آید ولی «کار» پس از اسم معنی و غیر مشتق به کار می رود.

«گر» در غیر اسم معنی، شغل را می رساند، مانند : آهنگر و این جز صفات فاعلی نیست.


ترکیب صفت فاعلی
صفت فاعلی چهار قسم دارد :

۱- حالت اضافی که صفت، به مابعد ِ خود اضافه می شود :
فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه

۲- با تقدّم صفت و حذف کسرهٔ اضافه :
جهاندار محمود ِ گیرنده شهر ز شادی به هرکس رساننده بهر

۳- با تاخیر صفت بدون آن که در آن تغییری رخ دهد :
منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه

۴- با تاخیر صفت و حذف علامت صفت «نده» مانند سرافراز، گردن فراز که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است.

هرگاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مثل : بیش، کم، بسیار، پیش، پس و نظایر آن ترکیب شود علامت صفت حذف می شود مثل : کامجوی، پیش گوی، کم گوی، بسیار دان، پیشرو، پس رو

صفای که به «ان» ختم می شود، هرگاه مکرر شود، ممکن است علامت صفت را از اول حذف کنند، مثل : لرزلرزان، جنب جنبان، پرس پرسان، کش کشان


صفت مفعولی
صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد، دلالت می کند، مانند : پوشیده، برده. یعنی آنچه، پوشیدن و بردن بر او واقع شده باشد و علامت آن «ه» ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی در می آید.

ترکیبات صفع مفعولی از این قرار است :
۱- آن که صفت را مقدم داشته، اضافه کنند، مانند : پرودهٔ نعمت، آلودهٔ منت.
۲- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه، مانند : آلوده نظر
۳- آن که صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مثل : خوا آلوده، شراب آلوده
۴- مانند نوع سوم ولی با حذف علامت صفت، مثل : خاک آلود، نعمت پرورد، دستپحت
۵- با تاخیر صفت و حذف «ده» از پایان آن، چنانکه به ترکیب صفت فاعلی شبیه باشد : پناه پرور، دست پرور

هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته، جمع ببندند آن را به حال اول بر می گردانند، مثلاً : دست پروردگان
ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن به حال اصلی لازم نیست، مثل : گردنکشان، سرافرازان، نامداران


صفت برتر
...

[ویکی فقه] صفت (علوم قرآنی). صفت، وصف بیانگر چگونگی موصوف خود در علم ادب و بلاغت است.
«صفت» که آن را «نعت» هم می گویند، تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع و متبوع
«تابع» کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد؛ بلکه اعراب آن تابع کلمه دیگری است که آن را «متبوع» می گویند؛ چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلا اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می شود.
تخصیص و توضیح بودن صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد، آن را تخصیص می زند؛ مانند: (فتحریر رقبة مؤمنة). و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد، آن را توضیح می دهد؛ مانند: (و رسوله النبی الامی).
اغراض صفت
...

پیشنهاد کاربران

برجستگی

نعت، وصف، چونی، چگونگی، کیفیت، خصلت، خو، سجیه، مختصه، ویژگی، عاطفه، غیرت، رفتار، کردار، لقب

ویژگی

Adj=صفت

صفت یعنی توصیف کننده اسم. �مثل خانه زیبا�
به زبان انگلیسی میشود adjective

ویژگی - - فروزه

سرشت

نمونه:
او آدم بدسرشتی است. ناساز با ( برخلاف ) وی، برادرش نیک سرشت است.

‏چونمودن/چونماییدن = توصیف کردن
چونمایش = توصیف
چونما = صفت

{چونمودن/چونماییدن: چون نمودن/نماییدن. در کل به معنای نمودن یا نمایش دادن چونی یا چگونگی}

برابر پارسیش ستای از ستودن است و ستا و ستود جای صفت و موصوف راست اید دگر انچه دوستان گفتند

برابر پارسی:
صفت: زاب
موصوف : زابیده


صفت = ویژگی، نهاد
صفت ( دستور زبان ) = فروزه واژه

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
پِسَن ( کردی )
آویل ( کردی: آوِه لناو )
کِتَن ( سنسکریت: کِتَنَ )
اَپیژاک ( پهلوی: اَپیچَکیْه )
وارنیا ( سنسکریت )

خصوصیّت

لقب

نامیزه به جای صفت وموصوف بگوییم نام ونامیزه

نامیزه


کلمات دیگر: