مترادف اسم : ( آسم ) عسرالنفس، نفس تنگی | عنوان، کنیه، لقب، نام، آوازه، شهرت، صیت
برابر پارسی : ( آسم ) تنگدم، تَنگ دم، رَبُو | نام، برنام، آوازه
name, [gram.] noun
cognomen, name, title
نام , اسم , موصوف , قاءم بذات , متکي بخود , مقدار زياد , داراي ماهيت واقعي , حقيقي , شبيه اسم , داراي خواص اسم
عنوان، کنیه، لقب، نام
آوازه، شهرت، صیت
۱. عنوان، کنیه، لقب، نام
۲. آوازه، شهرت، صیت
یکی از انواع کلمه دال بر فرد یا شیء یا عمل و وضعیت، با قابلیتهایی مانند جمع بسته شدن و توصیف شدن با صفت و قرار گرفتن در جایگاه فاعل یا مفعول
( اِ ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - کلمه ای که به وسیلة آن چیزی یا کسی را می خوانند، نام . 2 - عنوان . 3 - شهرت ، آوازه . 4 - در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن ، خانه ، میز، کوه و دشت . ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد. 5 - اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف ). ج . اسامی ، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این » و «آن » هرگاه مسبوق به اسم می باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه ، این میز، آن مرد، آن خیابان . ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته ، رمه . ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه است نه نکره مانند: درخت ، کوه ، اسب و چون خواهند نکره شود «ی » بدان افزایند: درختی ، کوهی ، اسبی . ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق . اسم عام . ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق . اسم معنی . ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کنندة کاری یا دارندة حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی . ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده است ؛ صفت مفعولی . ؛ ~ مصدر کلمه ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشة فعل است ). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم ) ساخته می شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق . اسم ذات : رنجش ، دانش ، سفیدی ، هوش .
اسم . [ اَ س َم م ] (ع ص ) بینی تنگ سوراخ . (منتهی الارب ).
اسم . [ اِ / اُ ] (ع اِ) اسم نزد بصریان معتل اللام مشتق از سمو بمعنی علو [ است ] بدلیل امثله ٔ اشتقاق او چون سمی یسمی تسمیة. و سمی در تصغیر و اسماء در جمع تکسیر که اسم از جهت تضمن اجلال وتشریف مناسبت با معنی سمو دارد و نام نهنده بتعین نام نیک اعلای مسمی پندارد (؟) اصل او سمو بود برخلاف قیاس بتغیر پیوست بحذف واو و تسکین سین و زیادت همزه ٔ وصل مکسور از جهت تعذر ابتداء بساکن اسم گشت . و نزد کوفیان معتل ّالفاء است مشتق از وسم بمعنی داغ که علامت معرفت است چه اسم با وسم موافق درین صفت است ، اصل او وسم بوده بحذف واو و زیادت همزه ٔ وصل بتغیر پیوست اسم گشت . و نزد بعضی واو مکسور بهمزه مبدل است و کوفیان امثله ٔ اشتقاق او را حمل بر قلب کنند و همه را معتل ّالفاء دانند و شک نیست که قلب خلاف اصل است از این جهت گفته اند که راجح قول اول است . (غیاث از تفسیربحر مواج ). || علامت . نشان . (منتهی الارب ). ج ، اسماء، اسماوات . جج ، اسامی ، آسام . || نام . (ترجمان القرآن جرجانی ) (مؤید الفضلاء). عَلَم .
- امثال :
اسمش را مبر خودش را بیار .
اسمش را بگذار تا من صدا کنم .
|| عنوان . نام : بریدی سیستان ... در روزگار پیشین باسم حسنک بود. (تاریخ بیهقی ). || شهرت . نام .
- اسم و رسم هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند : . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
|| یک قسم از سه قسم کلمه . هر کلمه که دلالت کند بر معنایی مستقل بی اقتران به یکی از ازمنه ٔ ثلاثه ٔ ماضی و حال و مستقبل ، مانند: علی و قلم و درخت و جز آن . هر لفظ مفردی که دلالت بر معنایی کند و دلالت بر زمان محدود آن معنا نداشته باشد، چون هوشنگ و گل . (منطق ) (مفاتیح ). ما دل ّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثة و هو ینقسم الی اسم عین و هو الدال ّ علی معنی یقوم بذاته کزید و عمرو و الی اسم معنی و هو ما لایقوم بذاته سواء کان معناه وجودیاً کالعلم او عدمیاً کالجهل . (تعریفات جرجانی ). لفظ موضوع برای جوهر یا عرض جهت تعیین و تمییزآن . (منتهی الارب ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم بکسر و ضم ، در لغت لفظی باشد که دلالت کند بر چیزی چنانکه درین آیت است : و علم آدم الاسماء کلها . کذا ذکر المولوی عصام الدین فی حاشیة الفوائدالضیائیه و حاصل آن است که اسم در لغت مقابل کلمه ٔ مهمل است چنانکه درباب منع صرف بدین مطلب تصریح کرده است . و در شرح مقاصد گفته است که اسم لفظ مفردیست که وضع شده باشد برای معنیی و شامل جمیعاقسام کلمه است . و مسمی معنیی است که در ازاء لفظ اسم وضع شده است و تسمیه وضع اسم است برای معنی و گاه تسمیه گویند و بدان ذکر شی ٔ را باسم خود اراده کنند. چنانکه گویند: سمی زیداً و لم یسم عَمْراً. و در تغایر امور سه گانه ٔ مذکوره خفائی نیست - انتهی . و در جامعالرموز در جواز سوگند یاد کردن بنام خدای تعالی گوید: اسم در عرف لفظی است که دلالت بر ذات و صفت با هم کند مانند: الرحمن و الرحیم و اﷲ اسمیست که دلالت کند بر ذات واجب پس اﷲ اسم ذات باشد - انتهی . و در کشف اللغات آورده : اسم بکسر و ضم ، نام . و در اصطلاح سالکان اسم نه لفظی است که دلالت کند بر شی ٔ بالوضع، بلکه اسم ذات مسمی است باعتبار صفت ، و صفت یا وجودیه است چون علیم و قدیر و یا عدمیه چون قدوس و سلام . بیت :
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات اسم را خوانند.
بدانکه اختلاف مشهوری بین علماء ایجاد گردیده که آیا اسم نفس مسمی است یا غیر آن است و هیچ عاقلی را شکی نیست که درلفظ: ف ر س نزاعی نباشد که آیا آن نفس حیوان مخصوص یا غیر آن است چه این امر بر احدی مشتبه نباشد بلکه نزاع در مدلول اسم است که آیا آن ذات میباشد من حیث هی هی یا آن ذاتست باعتبار امری که بر آن صادق آمده و عارض آن شده بنحوی که اخبار کند از آن و از این لحاظ است که اشعری گفته : گاه اسم یعنی مدلول آن عین مسمی است یعنی ذات آن است من حیث هی ، مانند اﷲ که آن اسم علم است مر ذات را، بدون اعتبار معنیی که در آن است و گاه اسم گویند و چیزی اراده کنند که مدلول آن غیر از تعریفیست که ذکر شد، مانند خالق و رازق از آنچه دلالت میکند بر نسبت بسوی غیر خود. و شکی نیست که این نسبت غیر از خود آن است و گاه میباشد نه خود او ونه غیر خود او مانند علیم و قدیر از آنچه دلالت میکند بر صفتی حقیقی و قائم بالذات ، پس این صفت نه خود آنست و نه غیر آن . و پس همچنین باشد ذات مأخوذه ٔ با آن . آمِدی گفته که عقلا اتفاق کرده اند بر اینکه بین تسمیه و مسمی مغایرتست و بیشتر اصحاب ما بر آن رفته اند که تسمیه عبارت است از نفس اقوال دال ّ بر مسمی و اسم نفس مدلول است و درین باب باز اختلاف کرده اند. ابن فورک و غیر آن بر این رفته اند که هر اسم عین مسمای خود باشد پس لفظ اﷲ دلالت کننده باشد بر اسمی که عین مسمی است و همچنین عالم و خالق چه عالم و خالق ، دلالت کند بر ذات پروردگاری که موصوف بعلم است و آفرینش و برخی دیگر گفته اند: بعض اسماء، عین باشند مانند موجود و ذات و بعض دیگر غیر باشند مانند خالق ، چه مسمی ذات خالق و اسم نفس خلق است و حال آنکه آفرینش او غیراز ذات اوست .
و بعض دیگر اسمائی باشند که نه عین مسمی و نه غیر آن باشند مانند عالم که مسمی ذات اوست و اسم علم که نه عین ذات و نه غیر آن است و توضیح این مطلب آن است که قائلین باین قول از تسمیه ، لفظ را اراده نکنند و از اسم مدلول آنرا نخواهند چنانکه از وصف قول واصف و از صفت مدلول آنرا خواهند. سپس ابن فورک و طرفداران او مدلول مطابقی را معتبر دانسته اند، و از مسمی چیزی را که اسم به ازاء آن وضع شده خواهند، پس بنحو اطلاق گفته اند که اسم نفس مسمی باشد و برخی دیگر از مسمی آن اراده کنند که اسم بر آن اطلاق شود و مدلول را اعم از مطابقی گرفته اند و در اسماء صفات معانی مقصوره را معتبر دانسته اند پس گمان برده اند که مدلول خالق خلق است و آن غیر ذات آفریننده میباشد. بنابر آنچه گفته شد که صفات افعال غیر از موصوف و صفاتی که نه عین مسمی و نه غیر آن است انفکاک آن صفات از موصوف آن ممتنع است . سپس اشعری از مسمی چیزی خواهد که بتوان اطلاق اسم بر آن کرد بعین ذات و مدلول مطابقی رامعتبر دانسته و بغیریت این مدلول حکم دهد، یا حکم بآن کند که اسم نه ذات خود باشد و نه غیر آن (باعتبارمدلول تضمنی ). و معتزله بر آن رفته اند که اسم همان تسمیه است و بعض متأخرین از یاران ما نیز با آنان موافقت کرده اند و استاد ابونصربن ایوب بر آن رفته است و بر هر یک از آنها اطلاق میشود و مقصود بوسیله ٔ قرائن درک میگردد. و مخفی نماند که نزاع بر قول ابونصر در لفظ «ا س م » است و اینکه آن بر الفاظ اطلاق شود، پس اسم عین تسمیه باشد بمعنی مذکور یعنی قولی که دلالت کننده باشد، نه بمعنی فعل واضع که عبارت از وضع اسم است برای معنی یا اینکه اطلاق میشود بر مدلولات آن ، پس اسم عین مسمی خواهد بود و هر دو استعمال ثابت است چنانکه گوئی : الاسماء والافعال والحروف ، و مانند قوله تعالی : تبارک اسم ربک ؛ ای مسماه و قول لبید شاعر: اسم السلام علیکما. و امام فخر رازی گفته که مشهور از گفتار اصحاب ما آن است که اسم مسمی باشد و معتزله گفته اند که تسمیه است و غزالی مغایر هر دو میباشد، زیرا نسبت و طرفین آن قطعاً متغایر هستند و مردم درین مسئله سخن بدرازا کشانده اند،و من همگی آن سخنها را بیهوده و زائد میدانم ، زیرا اسم لفظ مخصوص است و مسمی آن چیزیست که وضع شده است این لفظ در مقابل آن ، پس میگوییم اسم گاهی غیر از مسمی باشد، چه لفظ جدار مغایر است با حقیقت جدار و گاه عین مسمی است چه لفظ اسم ، اسم است مر لفظی را که دلالت کند بر معنی مجرد از زمان و ازجمله ٔ همان الفاظ هم ، لفظ اسم است پس لفظ اسم ، اسم است نفس خود را و بنابراین بین اسم و مسمی از هر جهت اتحاد واقع است . این است عقیده ٔ من - انتهی ما قال الرازی .
هذا کله خلاصة مافی شرح المواقف و الچلپی و ما فی تعلیقات جدی رحمةاﷲعلیه .
التقسیم - بدانکه اسمی که اطلاق میشود بر شی ٔ یا گرفته میشود از ذات بدین معنی که مسمی ذات و حقیقت آن شی ٔ خواهد بود من حیث هی ، و یا جزئی از شی ٔ است ، یا از وصف خارجی آن شی ٔ است ، یا از فعلی است که صادر از اوست . سپس نظر کن که درحق باریتعالی کدام یک از آنچه ذکر شده صادق آید پس آنکه از وصف خارجی مأخوذ است و داخل بر مفهوم اسم میباشد، درباره ٔ او تعالی شأنه جایز است ، خواه وصف حقیقی باشد مانند علیم ، یا اضافی باشد مانند ماجد بمعنی عالی ، یا سلبی ، مانند قدوس و همچنین است مأخوذ از فعل مانند خالق . اما مأخوذ از جزء مانند جسم مر انسان را محال باشد زیرا ترکیب را در ذات اقدس الهی راه نباشد و نتوان در او تعالی شأنه تصور جزئی کرد، تا او عز اسمه را بدان جزء نامند و اما مأخوذ از ذات ، پس بمذهب آنان که تعقل در ذات او را جایز دانند، جایز باشد که مر او تقدست اسمائه را نامی نهند به ازاء حقیقت مخصوصه و اما نزد کسانی که تعقل در ذات او تعالی شأنه را جایز ندانسته اند نام گذاری برای ذات اقدسش جایز نباشد زیرا وضع اسم برای معنی فرع تعقل آن معنی و وجود وسیله است برای تفهیم آن . پس اگر تعقل و تفهیم آن ممکن نباشد نهادن اسم برابر آن معنی نیز غیرمتصوَّر خواهد بود و فیه بحث . لأن ّ الخلاف فی تعقل کنه ذاته و وضع الاسم لایتوقف علیه اذا یجوز ان یعقل ذات ما بوجه ما و یوضع الاسم لخصوصیة و یقصد تفهیمها باعتبار ما لا بکنهها و یکون ذلک الوجه مصححاً للوضع و خارجاً عن مفهوم الاسم کما فی لفظ اﷲ فانه اسم علم له موضوع لذاته من غیر اعتبار معنی فیه . کذا فی شرح المواقف و فی شرح القصیدة الفارضیة فی علم التصوف . الاسماء تنقسم باعتبار الذّات والصفات والافعال الی الذاتیةکاﷲ والصفاتیة کالعلیم والافعالیة کالخالق و تنحصر باعتبار الانس و الهیبة عند مطالعتها فی الجمالیة کاللطیف والجلالیة کالقهار والصفات تنقسم باعتبار استقلال الذات بها الی ذاتیة و هی سبعة: العلم والحیوة والارادة والقدرة والسمع والبصر والکلام و باعتبار تعلقها بالخلق الی افعالیة و هی ما عدا السبعة و لکل مخلوق سوی الانسان حظ من بعض الاسماء دون الکل کحظ الملائکة من اسم السبوح و القدوس و لذا قالوا نحن نسبح بحمدک و نقدس لک و حظ الشیطان من اسم الجبار و المتکبر و لذلک عصی و استکبر و اختص الانسان بالحظ من جمیعها و لذلک اطاع تارة و عصی اخری و قوله تعالی و علم آدم الاسماء کلها ، ای رکب فی فطرته من کل اسم من اسمائه لطیفة و هیاءة بتلک اللطائف للتحقق بکل الاسماء الجلالیة و الجمالیة و عبر عنهما بیدیه فقال للابلیس ما منعک أن تسجد لما خلقت بیدی . و کل ما سواه مخلوق بید واحدة لأنه اما مظهر صفة الجلال کملائکة الرحمة او الجلال کملائکه العذاب . و علامة المتحقق باسم من اسماء اﷲ ان یجد معناه فی نفسه کالمتحقق باسم الحق . علامته أن لایتغیر بشی ٔ کما لم یتغیر الحلاّج عند قتله تصدیقاً لتحققه بهذا الاسم - انتهی . و فی الانسان الکامل : قال المحققون ، اسماء اﷲ تعالی علی قسمین یعنی الاسماء التی تفید فی نفسها وصفاً فهی عند النحاة اسماء لغویة. القسم الاول هی الذاتیة کالاحد والواحد والفرد والصمد والعظیم والحی والعزیز والکبیر والمتعال و اشباه ذلک . القسم الثانی هی الصفاتیه کالعلیم والقادر و لو کانت من الاسماء النفسیة کالمعطی والخلاق و لو کانت من الافعالیة - انتهی .
فائدة - اعلم أن ّ تسمیته تعالی بالاسماء توقیفیة، ای یتوقف اطلاقها علی الاذن فیه و لیس الکلام فی اسماء الاعلام الموضوعة فی اللغات انما النزاع فی الاسماء المأخوذة من الصفات والافعال فذهب المعتزلة والکرامیة الی انها اذا دل ّ العقل علی اتصافه تعالی بصفة وجودیة او سلبیة جاز أن یطلق علیه اسم یدل ّ علی اتصافه بها سواء و رد بذالک الاطلاق اذن شرعی اولاً. و کذا الحال فی الافعال و قال القاضی ابوبکر من اصحابنا کل لفظ دل ّ علی معنی ثابت ﷲ تعالی جاز اطلاقه علیه بلا توقیف اذا لم یکن اطلاقه موهماً لما لایلیق بکبریائه . و لذا لم یجز ان یطلق علیه لفظ العارف لأن ّ المعرفة قد یراد بها علم تسبقه غفلة و کذا لفظ الفقیه والعاقل والفطن والطبیب و نحو ذلک و قد یقال لابد مع نفی ذلک الایهام من الاشعار بالتعظیم حتی یصح الاطلاق بلا توقیف و ذهب الشیخ و متابعوه الی أنه لابد من التوقیف و هو المختار و ذلک للاحتیاط فلایجوز الاکتفاء فی عدم ایهام الباطل بمبلغ ادراکنا بل لابد من الاستناد الی اذن الشرع فان قلت من الاوصاف ما یمتنع اطلاقه علیه تعالی مع ورود الشرع بها کالماکر و المهزی و غیرهما اجیب بأنه لایکفی فی الاذن مجرد وقوعها فی الکتاب او السنة بحسب اقتضاء المقام و سیاق الکلام بل یجب أن یخلوعن نوع تعظیم و رعایة ادب . کذا فی شرح المواقف و حواشیه . والاسم عند اهل الجفر یطلق علی سطر التکسیر و یسمی ایضاً بالزمام والحصة والبرج ، کذا فی بعض الرسائل و عند المنطقیین یطلق علی لفظ مفرد یصح أن یخبر به وحده عن شی ٔ و یقابله الکلمة والاداة. و یجی ٔ فی لفظ المفرد، و عند النحاة یطلق علی خمسة معان علی ما فی المنتخب ، حیث قال اسم بالکسر و الضم نشان و علامت چیزی و باصطلاح نحوی اسم را بر پنج معنی اطلاق کنند: اول نام مقابل لقب و کنیت باشد، دوم لفظی که معنی صفتی نداشته باشد، و باین معنی مقابل صفت باشد، سوم لفظی که معنی ظرف نداشته باشد و باین معنی مقابل ظرف باشد، چهارم لفظی که بمعنی حاصل مصدر باشد و آنرا در برابر مصدر استعمال کنند، و پنجم کلمه ای که بی انضمام کلمه ای دیگر بر معنی دلالت کند و بر یکی از زمان ماضی و حال و استقبال دلالت نکند و باین معنی مقابل فعل و حروف باشد - انتهی . اما المعنی الاول فیجی ٔ تحقیقه فی لفظ العلم و یطلق ایضاً مرادفاً للعلم کما یجی ٔ هناک ایضاً و اما المعنی الثانی فقد صرح به فی شروح الکافیة فی باب منع الصرف فی بحث الالف و النون المزیدتین و اما المعنی الثالث فقد صرحوا به ایضاً هناک و ایضاً وقع فی الضوء، الظروف بعضها لازم الظرفیة فیکون منصوباً ابداً نحو عند و سوی و بعضها یستعمل اسماً و ظرفاً کالجهات السّت - انتهی . و فی العباب : و یستعمل اذاً اسماً صریحاً مجرداً عن معنی الظرفیة ایضاً و یصیر اسماً مرفوع المحل بالابتداء او مجروره او منصوبه لا بالظرفیة نحو اذا یقوم زید اذا یقعد عمرو، ای وقت قیام زید، وقت قعود عمرو فاذا هنا مبتدء و خبر - انتهی . فالاسم حینئذ مقابل للظرف بمعنی المفعول فیه و اماالمعنی الرابع فقد ذکر فی تیسیر القاری شرح صحیح البخاری فی باب الاحتکار، احتکار خریدن غله است در ارزانی تا فروخته شود در گرانی و حکرة اسم است مر این فعل را و ایضاً فی جامع الرموز الشبهة اسم من الاشتباه و فی الصراح شبهة؛ پوشیدگی کار. اشتباه ؛ پوشیده شدن کار. ثم اقول ، قال فی بحر المعانی فی تفسیر قوله تعالی : فاتقوا النار التی وقودها الناس و الحجارة . الوقود بفتح الواو اسم لما یوقد به النار و هو الحصب و بالضم مصدر بمعنی الالتهاب -انتهی . و هکذا فی البیضاوی . و هذا صریح فی أن ّ الاسم قد یستعمل بمعنی الاسم الذی لایکون مصدراً، سواء کان بمعنی الحاصل بالمصدر او لم یکن . اذ لاخفاء فی عدم کون الوقود ههنا بمعنی الحاصل بالمصدر. فینتقض الحصر فی المعانی الخمسة حینئذ لخروج هذا المعنی من الحصر و اما المعنی الخامس فشائع و تحقیقه انهم قالوا الکلمة الثلثة اقسام لأنها اما ان تستقل بالمفهومیة اولاً. الثانی الحرف والاول اما ان تدل بهیئتها علی احد الازمنة الثلثة اولاً. والثانی الاسم و الاول الفعل . فالاسم مادل ّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثةوالفعل ما دل ّ علی معنی فی نفسه . مقترن بأحد الازمنة الثلاثة والحرف ما دل ّ علی معنی فی غیره ، والضمیر فی قولهم فی نفسه فی کِلی التعریفین اما راجع الی ما والمعنی ما دل علی معنی کائن فی نفس ما دل ، ای الکلمة و المراد بکون المعنی فی نفس الکلمة دلالتها علیه من غیر حاجة الی ضم کلمة اخری الیها لاستقلاله بالمفهومیة و اما راجع الی المعنی و حینئذ یکون المراد بکون المعنی فی نفسه استقلاله بالمفهومیة و عدم احتیاجه فی الانفهام الی کلمة اخری فمرجع التوجیهین الی امر واحد و هو استقلال الکلمة بالمفهومیة ای بمفهومیة المعنی منه و کذا الحال فی قولهم فی غیره فی تعریف الحرف یعنی ان الضمیر اما عائد الی ما، فیکون المعنی الحرف مادل ّ علی معنی کائن فی غیر ما دل ّ ای الکلمة لا فی نفسه و حاصله أنه لایدل ّ بنفسه بل بانضمام کلمة اخری الیها و ما الی المعنی فیکون المعنی الحرف ما دل علی معنی فی غیره لا فی نفسه بمعنی أنه غیرتام فی نفسه ای لایحصل ذلک المعنی من اللفظ الا بانضمام شی ٔ الیه فمرجع هذین التوجیهین الی امر واحد ایضاً و هو أن لا یستقل بالمفهومیة ثم المعنی قد یکون افرادیاً، هو مدلول اللفظ بانفراده و قد یکون ترکیبیاً یحصل منه عند الترکیب فیضاف ایضاً الی اللفظ و ان کان معنی اللفظ عند الاطلاق هو الافرادی . و یشترک الاسم والفعل والحرف فی أن ّ معانیها الترکیبیة لاتحصل الا بذکر ما یتعلق به من اجزاء الکلام ککون الاسم فاعلاً و کون الفعل مسنداً مثلاً مشروط بذکر متعلقه بخلاف الحرف فان معناه الافرادی ایضاً لا یحصل بدون ذکر المتعلق و تحقیق ذلک أن ّ نسبة البصیرة الی مدرکاتها کنسبة البصر الی مبصراته و انت اذا نظرت فی المرآة و شاهدت صورة فیها فلک هناک حالتان احدیهما ان تکون متوجهاً الی تلک الصورة مشاهداً ایاها، قصداً جاعلاً للمرآة حینئذ آلة فی مشاهدتهاو لا شک أن ّ المرآة حینئذ مبصرة فی هذه الحالة لکنها لیست بحیث تقدر بابصارها علی هذا الوجه ان تحکم علیها و تلتفت الی احوالها. و الثانیة أن تتوجه الی المرآة نفسها و تلاحظها قصداً فتکون صالحة لأن تحکم علیها و حینئذ تکون الصورة مشاهدة تبعاً غیر ملتفت الیها. فظهر أن فی المبصرات ما یکون تارة مبصراً بالذات و اخری آلة لابصار الغیر و استوضح ذلک من قولک قام زید و نسبة القیام الی زید. اذ لا شک انک مدرک فیهما نسبة القیام الی زید الا انها فی الاول مدرکة من حیث انها حالة بین زید و القیام وآلة لتعرف حالهما فکأنها مرآة تشاهدهما بها مرتبطا احدهما بالاَّخر و لهذا لایمکنک ان تحکم علیها او بها مادامت مدرکة علی هذا الوجه و فی الثانی مدرکة بالقصد ملحوظة فی ذاتها بحیث یمکنک أن تحکم علیها و بها. فعلی الوجه الاول معنی غیرمستقل بالمفهومیة و علی الثانی معنی مستقل بها و کما یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالذات المستقلة بالمفهومیة یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالغیر التی لاتستقل بالمفهومیة. اذا تمهد هذا فاعلم أن ّ الابتداء مثلاً معنی هو حالة لغیره و متعلق به فاذالاحظه العقل قصداً و بالذات کان معنی ً مستقلاً بنفسه ملحوظاً فی ذاته صالحاً لأن یحکم علیه و به و یلزمه ادراک متعلقه اجمالاً و تبعاً و هو بهذا الاعتبار مدلول لفظ الابتداء و لک بعد ملاحظته علی هذا الوجه أن تقیده بمتعلق مخصوص فتقول مثلاً ابتداء سیر البصرة و لایخرجه ذلک عن الاستقلال و صلاحیة الحکم علیه و به و علی هذا القیاس الاسماء اللازمة الاضافة کذو و الو و فوق و تحت و اذا لاحظه العقل من حیث هو حالة بین السیر والبصرة و جعله آلة لتعرف حالهما کان معنی ً غیرمستقل بنفسه و لایصلح أن یکون محکوماًعلیه و لا محکوماًبه و هوبهذا الاعتبار مدلول لفظ من و هذا معنی ما قیل أن ّ الحرف وضع باعتبار معنی عام و هو نوع من النسبة کالابتداء مثلاً لکل ابتداء مخصوص معین النسبة لاتتعین الا بالمنسوب الیه فما لم یذکر متعلق الحرف لایتحصل فرد من ذلک النوع هو مدلول الحرف لا فی العقل و هو الظاهر و لافی الخارج . لأن مدلول الحرف فرد مخصوص من ذلک النوع اعنی ما هو آلة لملاحظة طرفیه و لا شک أن تحقق هذا الفرد فی الخارج یتوقف علی ذکر المتعلق و ما قیل الحرف ما یوجد معناه فی غیره و انه لایدل علی معنی باعتباره فی نفسه بل باعتباره فی متعلقه فقد اتضح أن ّ ذکر المتعلق للحرف انما وجب لیتحصل معناه فی الذهن اذ لایمکن ادراکه الا بادراک متعلقه . اذ هو آلة لملاحظته . فعدم استقلال الحرف بالمفهومیة انما هو لقصور و نقصان فی معناه لا لما قیل من أن ّ الواضع اشترط فی دلالته علی معناه الافرادی ذکر متعلقه اذ لاطائل تحته لأن ّ هذا القائل ان اعترف بأن ّ معانی الحروف هی النسب المخصوصةعلی الوجه الذی قررناه فلا معنی لاشتراط الواضع حینئذ.لأن ّ ذکر المتعلق امر ضروری اذ لایعقل معنی الحرف الابه و أن زعم أن معنی لفظة من هو معنی الابتداء بعینه الا أن ّ الواضع اشترط فی دلالة من علیه ذکر المتعلق و لم یشترط ذلک فی دلالة لفظ الابتداء علیه فصارت لفظة من ناقصة الدلالة علی معناها غیرمستقلة بالمفهومیة لنقصان فیها فزعمه هذا باطل . اما اولاً فلأن ّ هذا الاشتراط لایتصور له فائدة اصلاً بخلاف اشتراط القرینة فی الدلالة علی المعنی المجازی . و اما ثانیاً فلأن ّ الدلیل علی هذا الاشتراط لیس نص الواضع علیه کما توهم لأن ّ فی ذلک الدعوی خروجاً عن الانصاف بل هو التزام ذکر المتعلق فی الاستعمال علی ما یشهد به الاستقراء و ذلک مشترک بین الحروف والاسماء اللازمةالاضافة. والجواب عن ذلک بأن ّ ذکر المتعلق فی الحرف لتتمیم الدلالة، و فی تلک الاسماء لتحصیل الغایة مثلاً کلمة ذو موضوعة بمعنی الصاحب و یفهم منها هذا المعنی عند الاطلاق ، لکنها انما وضعت له لیتوصل بها الی جعل اسماء الاجناس صفة للمعارف او للنکرات فتحصیل هذه الغایة هو الذی اوجب ذکر متعلقها فلو لم یذکر لم تحصل الغایة عند اطلاقه بدون ذکر متعلقه تحکم بحت ٌ. و اما ثالثاً فلأنه یلزم حینئذ ان یکون معنی من مستقلاً فی نفسه صالحاً لأن ّ یحکم علیه و به الا انه لاینفهم منها وحدها فاذ اضم الیها ما یتم دلالتها وجب أن یصح الحکم علیه و به . و ذلک لما لایقول به من له ادنی معرفة باللغة و احوالها. و قیل الحرف ما دل ّ علی معنی ثابت فی لفظ غیره فاللام فی قولناالرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی فی الرجل ، و فیه بحث لأنه ان ارید بثبوت معنی الحرف فی لفظ غیره أن ّ معناه مفهوم بواسطة لفظ الغیر ای بذکر متعلقه فهذا بعینه ما قررناه سابقاً و ان ارید به أنه یشترط فی انفهام المعنی منه لفظ الغیر بحسب الوضع ففیه ما مرّ، و أن ارید به أن ّ معناه قائم بلفظ الغیر فهو الظاهر البطلان و کذا أن ارید به قیامه بمعنی غیره قیاماً حقیقیاً و لأنه یلزم حینئذ أن یکون مثل السواد و غیره من الاعراض حروفاً لدلالتها علی معان قائمة بمعانی الفاظ غیرها، و أن ارید به تعلقه بمعنی الغیرلزم أن یکون لفظ الاستفهام و ما یشبهه من الالفاظ الدالة علی معان متعلقة بمعانی غیرها حروفاً و کل ذلک فاسد. و قیل الحرف لیس له معنی فی نفسه بل هو علاقة لحصول معنی فی لفظ آخر و ان فی ، فی قولک فی الدار علامةلحصول معنی الظرفیة فی الدار و من فی قولک خرجت من البصرة علامة لحصول معنی الابتداء فی البصرة و علی هذا نفس سائر الحروف و هذا ظاهر البطلان . ثم الاسم والفعل یشترکان فی کونهما مستقلین بالمفهومیة الا انهما یفترقان فی أن ّ الاسم یصلح لأن یقع مسنداً و مسنداًالیه والفعل لایقع الا مسنداً فان الفعل ما عدا الافعال الناقصة کضرب مثلاً یدل علی معنی فی نفسه مستقل بالمفهومیة و هو الحدیث و علی معنی غیرمستقل هو النسبة الحکمیة الملحوظة من حیث انها حالة بین طرفیها و آلة لتعرف حالهما مرتبطاً احدهما بالاَّخر و لما کانت هذه النسبة التی هی جزء مدلول الفعل لاتتحصل الا بالفاعل وجب ذکره کما وجب ذکر متعلق الحرف . فکما أن ّ لفظة من موضوعة وضعاً عاماً لکل ابتداء معین بخصوصه کذلک لفظة ضرب موضوعة وضعاً عاماً لکل نسبة للحدث الذی دلت علیه الی فاعل بخصوصها الا أن ّ الحرف لمالم یدل ّ الاّ علی معنی غیرمستقل بالمفهومیة لم تقع محکوماًعلیه و لا محکوماً به اذ لا بد فی کل منهما أن یکون ملحوظاً بالذات لیتمکن من اعتبار النسبة بینه و بین غیره و احتاج الی ذکر المتعلق رعایة لمحاذات الافعال بالصور الذهنیة و الفعل لما اعتبر فیه و ضم ّ الیه انتسابه الی غیره نسبة تامة من حیث انها حالة بینهما وجب ذکر الفاعل لتلک المحاذاة و وجب ایضاً أن یکون مسنداً باعتبارالحدث اذ قد اعتبر ذلک فی مفهومه وضعاً و لایمکن جعل ذلک الحدث مسنداًالیه لأنه علی خلاف وضعه و اما مجموع معناه المرکب من الحدث و النسبة المخصوصة فهو غیرمستقل بالمفهومیة فلایصلح أن یقع محکوماً به فضلاً عن أن یقع محکوماً علیه کما یشهده التأمل الصادق . و اما الاسم فلما کان موضوعاً لمعنی مستقل و لم تعتبر معه نسبة تامة لا علی أنه منسوب الی غیره و لا بالعکس صحح الحکم علیه و به . فان قلت کما أن ّ الفعل یدل ّ علی حدَث و نسبة الی فاعل علی ما قررته کذلک اسم الفاعل یدل ّ علی حدث و نسبة الی ذات فلم یصح کون اسم الفاعل محکوماً علیه دون الفعل ، قلت لأن ّ المعتبر فی اسم الفاعل ذات ما من حیث نسب الیه الحدث . فالذات المبهمة ملحوظة بالذات و کذلک الحدث . و اما النسبة فهی ملحوظة لا بالذات الاّ انها تقییدیة غیرتامة و لا مقصودة اصلیة من العبارة تقیدت بها الذّات المبهمة و صار المجموع کشی ٔ واحد فجاز أن یلاحظ فیه تارة جانب الذات اصالة فیجعل محکوماً علیه و تارة جانب الوصف ای الحدث اصالةً فیجعل محکوماً به ، و اما النسبة التی فیه فلاتصلح للحکم علیها و لا بها لا وحدها و لا مع غیرها لعدم استقلالها، و المعتبر فی الفعل نسبة تامة تقتضی انفرادها مع طرفیها من غیرها و عدم ارتباطها به و تلک النسبة هی المقصودة الاصلیة من العبارة فلایتصور أن یجری فی الفعل ما جری فی اسم الفاعل بل یتعین له وقوعه مسنداً باعتبار جزء معناه الذی هوالحدث . فان قلت قد حکموا بأن ّ الجملة الفعلیة فی زید قام ابوه محکوم بهاقلت فی هذا الکلام یتصور حکمان احدهما الحکم بأن ّ ابازید قائم و الثانی أن ّ زیداً قائم الاب و لا شک أن ّهذین الحکمین لیسا بمفهومین منه صریحاً بل احدهما مقصود و الأخر تبع، فان ّ قصد الاوّل لم یکن زید بحسب المعنی محکوماًعلیه بل هو قید یتعین به المحکوم علیه وان قصد الثانی کما هو الظاهر فلا حکم صریحاً بین القیام و الاب بل الاب قید للمسند الذی هو القیام اذ به یتم مسنداً الی زید، الا تری انک لو قلت قام ابوزید و اوقعت النسبة بینهما لم یرتبط بغیره اصلاً فلو کان معنی قام ابوه ، ذلک القیام لم یرتبط بزید قطعاً فلم یقع خبراً. و من ثم تسمع النحاة یقولون قام ابوه جملة و لیس بکلام و ذلک لتجریده عن ایقاع النسبة بین طرفیه بقرینة ذکر زید مقدماً و ایراد ضمیره فانها دالة علی الارتباط الذی یستحیل وجوده مع الایقاع . و هذا الذی ذکر من التحقیق هو المستفاد من حواشی العضدی و مما ذکره السید الشریف فی حاشیة المطول فی بحث الاستعارة التبعیة. ثم انه لما عرف اشتراک الاسم و الفعل فی الاستقلال بالمفهومیة فلا بدّ من ممیز بینهما فزید قید عدم الاقتران باحد الازمنة الثلاثة فی حدّ الاسم احترازاً عن الفعل و لایخرج من الحدّ لفظ امس و غد و الصبوح و الغبوق و نحو ذلک لأن ّ معانیها الزّمان لا شی ٔ آخر یقترن بالزّمان کما فی الفعل . ثم المراد بعدم الاقتران أن یکون بحسب الوضع الاوّل فدخل فیه اسماء الافعال لأنها جمیعاً اما منقولة عن المصادر الاصلیة، سواء کان النقل صریحاً نحو روید فانه قد یستعمل مصدراً ایضاً، او غیرصریح نحو هیهات فانه و ان لم یستعمل مصدراً الا أنه علی وزن قوقاة مصدر قوقی ، او عن المصادر التی کانت فی الاصل اصواتاً نحو صه ، او عن الظرف ، او الجار والمجرور نحو امامک زید و علیک زید فلیس شی ٔ منها دالة علی احد الازمنة الثلاثة بحسب الوضع الاول ، و خرج عنه الافعال المنسلخة عن الزّمان و هو الافعال الجوامد کَنِعْم َ و بئس و عسی و کاد لاقتران معناها بالزمان بحسب الوضع الاول ، و کذا الافعال المنسلخة عن الحدث کالافعال الناقصة لأنها تامات فی اصل الوضع منسلخات عن الحدث کما صرح به بعض المحققین فی الفوائد الغیاثیة. و خرج عنه المضارع ایضاً فانه بتقدیر الاشتراک بین الحال و الاستقبال لایدل ّ الاّ علی زمان واحد فان تعدد الوضع معتبر فی المشترک و یعلم من هذا فوائد القیود فی تعریف الفعل . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- اسم بی مسمی ؛ نامی که معنی آن با شی ٔ یا شخص مطابق نباشد. نامی که بزرگتر از مسمای خود باشد.
کلمهای که برای نامیدن انسان، حیوان، یا چیزی به کار میرود، مانندِ پدر، اسب، و شمشیر؛ نام.
〈 اسم اشاره: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن؛ صفت اشاره.
〈 اسم اعظم: برترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را میدانند. Δ بعضی گفتهاند اسم اعظم در غایت خفا است و اطلاع بر آن موقوف بر صفا است. بعضی دیگر گفتهاند تمام اسمای الهی اسم اعظماند. بعضی اللّه، بعضی صمد، بعضی الحیالقیوم، بعضی الرحمن الرحیم، و بعضی دیگر هو را اسم اعظم گفتهاند.
〈 اسم جامد: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد، مانندِ مداد و گل.
〈 اسم جمع: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد، مانندِ رمه، لشکر، گروه، دسته، و طایفه.
〈 اسم خاص: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر یک شخص یا چیز معیّن دلالت میکند، مانندِ کوروش، انوشیروان، شبدیز، رخش، و تهران.
〈 اسم ذات: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که مدلول آن در خارج وجود داشته، قائمبهذات باشد، و دیده شود، مانندِ کتاب، کاغذ، و اسب.
〈 اسم ساده: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که از یک جزء تشکیل شده باشد، مانندِ خِرد و هوش.
〈 اسم صوت: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر صوت میکند، مانندِ قارقار و جیکجیک.
〈 اسم عام (جنس): (ادبی) در دستور زبان، اسمی که شامل اشخاص یا اشیای همجنس میشود و بر یکایک آنها دلالت میکند، مانندِ مرد و اسب.
〈 اسم مرکب: اسمی که از دو یا چند جزء ساخته شده است، مانندِ چهارسو، سراپرده، و کاروانسرا.
〈 اسم مشتق: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که یکی از اجزای آن، بن فعل باشد، مانندِ دانش و پوشاک.
〈 اسم مصدر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بدون علامت مصدر، معنی مصدر را میرساند، مانندِ آموزش، پرورش، کردار، گفتار، خراش، خرام.
〈 اسم مصغر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر خُردی و کوچکی کسی یا چیزی دلالت میکند، مانندِ پسرک، مردک، و مرغک.
〈 اسم معنی: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که وجود مدلول آن بسته به دیگری و قائم به غیر باشد، مانندِ خرد، هوش، دانش، علم، و جهل.
به فتح الف وتشدید وضم سین به منای کفگیر در گویش شیرازی می باشد
شازیه
نام