کلمه جو
صفحه اصلی

اسم


مترادف اسم : ( آسم ) عسرالنفس، نفس تنگی | عنوان، کنیه، لقب، نام، آوازه، شهرت، صیت

برابر پارسی : ( آسم ) تنگدم، تَنگ دم، رَبُو | نام، برنام، آوازه

فارسی به انگلیسی

name, [gram.] noun


asthma, name, noun, cognomen, title, [gram.] noun

cognomen, name, title


فارسی به عربی

اسم , ربو , عنوان , کنیة

عربی به فارسی

نام , اسم , موصوف , قاءم بذات , متکي بخود , مقدار زياد , داراي ماهيت واقعي , حقيقي , شبيه اسم , داراي خواص اسم


مترادف و متضاد

عنوان، کنیه، لقب، نام


آوازه، شهرت، صیت


title (اسم)
لقب، عنوان، کنیه، اسم، نام، سرصفحه، برنامه، مقام، استحقاق، حق، صفحه عنوان کتاب، عنوان قبل از اسم شخص

appellation (اسم)
لقب، وجه تسمیه، اسم، نامگذاری، نام

designation (اسم)
تخصیص، اسم، تعیین، نقش

name (اسم)
اسم، نام، خوشنامی، اب رو، تسمیه، نام و شهرت، نام خودمانی

noun (اسم)
اسم، نام، موصوف

appellative (اسم)
اسم، نام، اسم عام

vocable (اسم)
لفظ، اسم

nomen (اسم)
اسم، نام

۱. عنوان، کنیه، لقب، نام
۲. آوازه، شهرت، صیت


فرهنگ فارسی

( آسم ) ( اسم ) مرضی است که بیشتر افراد مسن را عارض شود و علامت مشخص آن تنگی نفس متناوب است عسرالنفس ضیق النفس ربو.
نفس تنگی شدید، ا امراض ریه که ازبرونشیت عارض شود، سختی تنفس یاوقفه آن بعلت انسدادبرونشهاو آلرژی، نام، اسمائ و اسامی جمع
( اسم ) کلمهای که بوسیل. آن چیزی یا کسی را میخوانند نام . ۲ - عنوان . ۳ - شهرت آوازه . ۴ - قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیز را نامند و معین نمایند : مرد زن اسب شتر خانه سنگ . توضیح در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه است که بر معنایی مستقل دلالت کند و بزمانی خاص باز بسته نباشد . ۵ - اسم ذات است مسمی باعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس . جمع : اسامی اسما . یا اسم آلت . اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند . در فارسی اسم آلت معمولا با افزودن ( ه ) غیر ملفوظ باخر برخی از فعلهای امر ساخته میشود مانند : استره تابه رنده کوبه ماله . یا اسم اشاره . ( این ) و ( آن ) هر گاه مسبوق باسمی باشد اسم اشاره نامیده شود . نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره بدور : این خانه ن میز این درخت آن مرد آن خیابان آن نامه . یا اسم بی مسمی . نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده است مطابق نباشد. یا اسم جمع . اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد آنرااسم جمع نامند : دسته رمه گله طایفه . یا اسم جنس . اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه است و نه نکره مانند : درخت کوه اسب و چون خواهند نکره شود ( ی ) بدان افزایند : درختی کوهی اسبی . یا اسم خاص . آنست که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند مقابل اسم عام اسم جنس : حسن اسفندیار البرز همدان رخش شبدیز . یا اسم ذات . اسم چون قایم بذات باشد و وجودش وابسته بدیگری نباشد آنرا اسم ذات نامند مقابل اسم معنی : جامه نامه مرد پسر باغ بلبل . یا اسم زمان . اسمی است که دلالت بر زمان کند و علامات آن از این قرار است : ۱ - ( گاه ) ( گه ): پگاه دیرگاه شامگاه صبحگاه شامگه صبحگه . ۲ - ( گاهان ) ( گهان ) : بامگاهان شامگاهان شامگهان صبحگهان . ۳ - ( آن ) : بامدادان بهاران برگ ریزان . ۴ - ( ستان ) : تابستان زمستان . یا اسم شب . نامی که در شب برای عبور از محلهای ممنوع بقراولها و نگاهبانان گویند و آن یکی از اسمهای شهرها دیه ها جانوران و گیاهان بود . یا اسم عام . اسم جنس مقابل اسم خاص علم . یا اسم فاعل . اسمی است مشتق از فعل که بر کنند. کاری یا دارند. حالتی دلالت کند صفت فاعلی. اسم فاعل از فعل امر با پسوند( نده ) ساخته میشود مانند : زننده رونده کننده نشیننده . یا اسم مشتق . اسمی که از مصدر یا ریشه ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدرساخته میشود. یا اسم مصدر. کلمه ایست مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند ( و آن جز مصدرو ریش. فعل است ) دانش گفتار خنده . نشانه های اسم مصدر در فارسی عبارتست از : ۱ - ( ش ) و ( شن ) و ( شت ) : روش بوشن منشت . ۲ - ( تار ) و ( دار ) : کشتار دیدار . ۳ - ( ه ) : خنده گریه ناله . یا اسم مفعول . اسمی است که دلالت میکند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده است صفت مفعولی. و آن از افزودن ( ه ) بپایان صیغ. سوم شخص ماضی از فعل تام و متعدی ساخته میشود: برده زده . یا اسم معنی . اسمی است که وجود مسماوی آن بغیرش وابسته باشد مقابل اسم ذات : رنجش دانش سفیدی هوش . یا اسم مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند و علامتهای آن از این قرار است : ۱ - ( گاه ) ( گه ) : کمینگاه رزمگاه جایگه پایگه . ۲ - ( ستان ) : گلستان بوستان . ۳ - ( کده ) : آتشکده بتکده . ۴ - ( لاخ ) : دیولاخ سنگلاخ . ۵ - ( لان ) : شیرلان نمک لان . ۶ - ( سرا ) : بستان سرا کاروانسرا. ۷ - ( زار ) : مرغزار لاله زار . ۸ - ( بار ) : جویبار رودبار ۹ - ( سار ) ( سر ) : چاهسار چشمه سار کوهسر. ۱٠ - ( دان ) : آبدان نمکدان . ۱۱ - ( سیر ) : سردسیر گرم سیر ۱۲ - ( آن ) : دیلمان گیلان . یا اسم و مسمی .
بینی تنگ سوارخ .

یکی از انواع کلمه دال بر فرد یا شیء یا عمل و وضعیت، با قابلیت‌هایی مانند جمع بسته شدن و توصیف شدن با صفت و قرار گرفتن در جایگاه فاعل یا مفعول


فرهنگ معین

( آسم ) [ فر. ] (اِ. ) نفس تنگی ، اختلال در تنفس به علت انسداد برونش ها و آلرژی .
( اِ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - کلمه ای که به وسیلة آن چیزی یا کسی را می خوانند، نام . ۲ - عنوان . ۳ - شهرت ، آوازه . ۴ - در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن ، خانه ، میز، کوه و دشت . ضح - در صر

( اِ ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - کلمه ای که به وسیلة آن چیزی یا کسی را می خوانند، نام . 2 - عنوان . 3 - شهرت ، آوازه . 4 - در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن ، خانه ، میز، کوه و دشت . ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد. 5 - اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف ). ج . اسامی ، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این » و «آن » هرگاه مسبوق به اسم می باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه ، این میز، آن مرد، آن خیابان . ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته ، رمه . ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه است نه نکره مانند: درخت ، کوه ، اسب و چون خواهند نکره شود «ی » بدان افزایند: درختی ، کوهی ، اسبی . ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق . اسم عام . ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق . اسم معنی . ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کنندة کاری یا دارندة حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی . ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده است ؛ صفت مفعولی . ؛ ~ مصدر کلمه ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشة فعل است ). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم ) ساخته می شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق . اسم ذات : رنجش ، دانش ، سفیدی ، هوش .


لغت نامه دهخدا

اسم . [ اَ س َم م ] (ع ص ) بینی تنگ سوراخ . (منتهی الارب ).


اسم. [ اِ / اُ ] ( ع اِ ) اسم نزد بصریان معتل اللام مشتق از سمو بمعنی علو [ است ] بدلیل امثله اشتقاق او چون سمی یسمی تسمیة. و سمی در تصغیر و اسماء در جمع تکسیر که اسم از جهت تضمن اجلال وتشریف مناسبت با معنی سمو دارد و نام نهنده بتعین نام نیک اعلای مسمی پندارد ( ؟ ) اصل او سمو بود برخلاف قیاس بتغیر پیوست بحذف واو و تسکین سین و زیادت همزه وصل مکسور از جهت تعذر ابتداء بساکن اسم گشت. و نزد کوفیان معتل الفاء است مشتق از وسم بمعنی داغ که علامت معرفت است چه اسم با وسم موافق درین صفت است ، اصل او وسم بوده بحذف واو و زیادت همزه وصل بتغیر پیوست اسم گشت. و نزد بعضی واو مکسور بهمزه مبدل است و کوفیان امثله اشتقاق او را حمل بر قلب کنند و همه را معتل الفاء دانند و شک نیست که قلب خلاف اصل است از این جهت گفته اند که راجح قول اول است. ( غیاث از تفسیربحر مواج ). || علامت. نشان. ( منتهی الارب ). ج ، اسماء، اسماوات. جج ، اسامی ، آسام. || نام. ( ترجمان القرآن جرجانی ) ( مؤید الفضلاء ). عَلَم.
- امثال :
اسمش را مبر خودش را بیار.
اسمش را بگذار تا من صدا کنم.
|| عنوان. نام : بریدی سیستان... در روزگار پیشین باسم حسنک بود. ( تاریخ بیهقی ). || شهرت. نام.
- اسم و رسم هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند :. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 ).
|| یک قسم از سه قسم کلمه. هر کلمه که دلالت کند بر معنایی مستقل بی اقتران به یکی از ازمنه ثلاثه ماضی و حال و مستقبل ، مانند: علی و قلم و درخت و جز آن. هر لفظ مفردی که دلالت بر معنایی کند و دلالت بر زمان محدود آن معنا نداشته باشد، چون هوشنگ و گل. ( منطق ) ( مفاتیح ). ما دل علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثة و هو ینقسم الی اسم عین و هو الدال علی معنی یقوم بذاته کزید و عمرو و الی اسم معنی و هو ما لایقوم بذاته سواء کان معناه وجودیاً کالعلم او عدمیاً کالجهل. ( تعریفات جرجانی ). لفظ موضوع برای جوهر یا عرض جهت تعیین و تمییزآن. ( منتهی الارب ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم بکسر و ضم ، در لغت لفظی باشد که دلالت کند بر چیزی چنانکه درین آیت است : و علم آدم الاسماء کلها . کذا ذکر المولوی عصام الدین فی حاشیة الفوائدالضیائیه و حاصل آن است که اسم در لغت مقابل کلمه مهمل است چنانکه درباب منع صرف بدین مطلب تصریح کرده است. و در شرح مقاصد گفته است که اسم لفظ مفردیست که وضع شده باشد برای معنیی و شامل جمیعاقسام کلمه است. و مسمی معنیی است که در ازاء لفظ اسم وضع شده است و تسمیه وضع اسم است برای معنی و گاه تسمیه گویند و بدان ذکر شی را باسم خود اراده کنند. چنانکه گویند: سمی زیداً و لم یسم عَمْراً. و در تغایر امور سه گانه مذکوره خفائی نیست - انتهی. و در جامعالرموز در جواز سوگند یاد کردن بنام خدای تعالی گوید: اسم در عرف لفظی است که دلالت بر ذات و صفت با هم کند مانند: الرحمن و الرحیم و اﷲ اسمیست که دلالت کند بر ذات واجب پس اﷲ اسم ذات باشد - انتهی. و در کشف اللغات آورده : اسم بکسر و ضم ، نام. و در اصطلاح سالکان اسم نه لفظی است که دلالت کند بر شی بالوضع، بلکه اسم ذات مسمی است باعتبار صفت ، و صفت یا وجودیه است چون علیم و قدیر و یا عدمیه چون قدوس و سلام. بیت :

اسم . [ اِ / اُ ] (ع اِ) اسم نزد بصریان معتل اللام مشتق از سمو بمعنی علو [ است ] بدلیل امثله ٔ اشتقاق او چون سمی یسمی تسمیة. و سمی در تصغیر و اسماء در جمع تکسیر که اسم از جهت تضمن اجلال وتشریف مناسبت با معنی سمو دارد و نام نهنده بتعین نام نیک اعلای مسمی پندارد (؟) اصل او سمو بود برخلاف قیاس بتغیر پیوست بحذف واو و تسکین سین و زیادت همزه ٔ وصل مکسور از جهت تعذر ابتداء بساکن اسم گشت . و نزد کوفیان معتل ّالفاء است مشتق از وسم بمعنی داغ که علامت معرفت است چه اسم با وسم موافق درین صفت است ، اصل او وسم بوده بحذف واو و زیادت همزه ٔ وصل بتغیر پیوست اسم گشت . و نزد بعضی واو مکسور بهمزه مبدل است و کوفیان امثله ٔ اشتقاق او را حمل بر قلب کنند و همه را معتل ّالفاء دانند و شک نیست که قلب خلاف اصل است از این جهت گفته اند که راجح قول اول است . (غیاث از تفسیربحر مواج ). || علامت . نشان . (منتهی الارب ). ج ، اسماء، اسماوات . جج ، اسامی ، آسام . || نام . (ترجمان القرآن جرجانی ) (مؤید الفضلاء). عَلَم .
- امثال :
اسمش را مبر خودش را بیار .
اسمش را بگذار تا من صدا کنم .
|| عنوان . نام : بریدی سیستان ... در روزگار پیشین باسم حسنک بود. (تاریخ بیهقی ). || شهرت . نام .
- اسم و رسم هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند : . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
|| یک قسم از سه قسم کلمه . هر کلمه که دلالت کند بر معنایی مستقل بی اقتران به یکی از ازمنه ٔ ثلاثه ٔ ماضی و حال و مستقبل ، مانند: علی و قلم و درخت و جز آن . هر لفظ مفردی که دلالت بر معنایی کند و دلالت بر زمان محدود آن معنا نداشته باشد، چون هوشنگ و گل . (منطق ) (مفاتیح ). ما دل ّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثة و هو ینقسم الی اسم عین و هو الدال ّ علی معنی یقوم بذاته کزید و عمرو و الی اسم معنی و هو ما لایقوم بذاته سواء کان معناه وجودیاً کالعلم او عدمیاً کالجهل . (تعریفات جرجانی ). لفظ موضوع برای جوهر یا عرض جهت تعیین و تمییزآن . (منتهی الارب ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم بکسر و ضم ، در لغت لفظی باشد که دلالت کند بر چیزی چنانکه درین آیت است : و علم آدم الاسماء کلها . کذا ذکر المولوی عصام الدین فی حاشیة الفوائدالضیائیه و حاصل آن است که اسم در لغت مقابل کلمه ٔ مهمل است چنانکه درباب منع صرف بدین مطلب تصریح کرده است . و در شرح مقاصد گفته است که اسم لفظ مفردیست که وضع شده باشد برای معنیی و شامل جمیعاقسام کلمه است . و مسمی معنیی است که در ازاء لفظ اسم وضع شده است و تسمیه وضع اسم است برای معنی و گاه تسمیه گویند و بدان ذکر شی ٔ را باسم خود اراده کنند. چنانکه گویند: سمی زیداً و لم یسم عَمْراً. و در تغایر امور سه گانه ٔ مذکوره خفائی نیست - انتهی . و در جامعالرموز در جواز سوگند یاد کردن بنام خدای تعالی گوید: اسم در عرف لفظی است که دلالت بر ذات و صفت با هم کند مانند: الرحمن و الرحیم و اﷲ اسمیست که دلالت کند بر ذات واجب پس اﷲ اسم ذات باشد - انتهی . و در کشف اللغات آورده : اسم بکسر و ضم ، نام . و در اصطلاح سالکان اسم نه لفظی است که دلالت کند بر شی ٔ بالوضع، بلکه اسم ذات مسمی است باعتبار صفت ، و صفت یا وجودیه است چون علیم و قدیر و یا عدمیه چون قدوس و سلام . بیت :
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات اسم را خوانند.
بدانکه اختلاف مشهوری بین علماء ایجاد گردیده که آیا اسم نفس مسمی است یا غیر آن است و هیچ عاقلی را شکی نیست که درلفظ: ف ر س نزاعی نباشد که آیا آن نفس حیوان مخصوص یا غیر آن است چه این امر بر احدی مشتبه نباشد بلکه نزاع در مدلول اسم است که آیا آن ذات میباشد من حیث هی هی یا آن ذاتست باعتبار امری که بر آن صادق آمده و عارض آن شده بنحوی که اخبار کند از آن و از این لحاظ است که اشعری گفته : گاه اسم یعنی مدلول آن عین مسمی است یعنی ذات آن است من حیث هی ، مانند اﷲ که آن اسم علم است مر ذات را، بدون اعتبار معنیی که در آن است و گاه اسم گویند و چیزی اراده کنند که مدلول آن غیر از تعریفیست که ذکر شد، مانند خالق و رازق از آنچه دلالت میکند بر نسبت بسوی غیر خود. و شکی نیست که این نسبت غیر از خود آن است و گاه میباشد نه خود او ونه غیر خود او مانند علیم و قدیر از آنچه دلالت میکند بر صفتی حقیقی و قائم بالذات ، پس این صفت نه خود آنست و نه غیر آن . و پس همچنین باشد ذات مأخوذه ٔ با آن . آمِدی گفته که عقلا اتفاق کرده اند بر اینکه بین تسمیه و مسمی مغایرتست و بیشتر اصحاب ما بر آن رفته اند که تسمیه عبارت است از نفس اقوال دال ّ بر مسمی و اسم نفس مدلول است و درین باب باز اختلاف کرده اند. ابن فورک و غیر آن بر این رفته اند که هر اسم عین مسمای خود باشد پس لفظ اﷲ دلالت کننده باشد بر اسمی که عین مسمی است و همچنین عالم و خالق چه عالم و خالق ، دلالت کند بر ذات پروردگاری که موصوف بعلم است و آفرینش و برخی دیگر گفته اند: بعض اسماء، عین باشند مانند موجود و ذات و بعض دیگر غیر باشند مانند خالق ، چه مسمی ذات خالق و اسم نفس خلق است و حال آنکه آفرینش او غیراز ذات اوست .
و بعض دیگر اسمائی باشند که نه عین مسمی و نه غیر آن باشند مانند عالم که مسمی ذات اوست و اسم علم که نه عین ذات و نه غیر آن است و توضیح این مطلب آن است که قائلین باین قول از تسمیه ، لفظ را اراده نکنند و از اسم مدلول آنرا نخواهند چنانکه از وصف قول واصف و از صفت مدلول آنرا خواهند. سپس ابن فورک و طرفداران او مدلول مطابقی را معتبر دانسته اند، و از مسمی چیزی را که اسم به ازاء آن وضع شده خواهند، پس بنحو اطلاق گفته اند که اسم نفس مسمی باشد و برخی دیگر از مسمی آن اراده کنند که اسم بر آن اطلاق شود و مدلول را اعم از مطابقی گرفته اند و در اسماء صفات معانی مقصوره را معتبر دانسته اند پس گمان برده اند که مدلول خالق خلق است و آن غیر ذات آفریننده میباشد. بنابر آنچه گفته شد که صفات افعال غیر از موصوف و صفاتی که نه عین مسمی و نه غیر آن است انفکاک آن صفات از موصوف آن ممتنع است . سپس اشعری از مسمی چیزی خواهد که بتوان اطلاق اسم بر آن کرد بعین ذات و مدلول مطابقی رامعتبر دانسته و بغیریت این مدلول حکم دهد، یا حکم بآن کند که اسم نه ذات خود باشد و نه غیر آن (باعتبارمدلول تضمنی ). و معتزله بر آن رفته اند که اسم همان تسمیه است و بعض متأخرین از یاران ما نیز با آنان موافقت کرده اند و استاد ابونصربن ایوب بر آن رفته است و بر هر یک از آنها اطلاق میشود و مقصود بوسیله ٔ قرائن درک میگردد. و مخفی نماند که نزاع بر قول ابونصر در لفظ «ا س م » است و اینکه آن بر الفاظ اطلاق شود، پس اسم عین تسمیه باشد بمعنی مذکور یعنی قولی که دلالت کننده باشد، نه بمعنی فعل واضع که عبارت از وضع اسم است برای معنی یا اینکه اطلاق میشود بر مدلولات آن ، پس اسم عین مسمی خواهد بود و هر دو استعمال ثابت است چنانکه گوئی : الاسماء والافعال والحروف ، و مانند قوله تعالی : تبارک اسم ربک ؛ ای مسماه و قول لبید شاعر: اسم السلام علیکما. و امام فخر رازی گفته که مشهور از گفتار اصحاب ما آن است که اسم مسمی باشد و معتزله گفته اند که تسمیه است و غزالی مغایر هر دو میباشد، زیرا نسبت و طرفین آن قطعاً متغایر هستند و مردم درین مسئله سخن بدرازا کشانده اند،و من همگی آن سخنها را بیهوده و زائد میدانم ، زیرا اسم لفظ مخصوص است و مسمی آن چیزیست که وضع شده است این لفظ در مقابل آن ، پس میگوییم اسم گاهی غیر از مسمی باشد، چه لفظ جدار مغایر است با حقیقت جدار و گاه عین مسمی است چه لفظ اسم ، اسم است مر لفظی را که دلالت کند بر معنی مجرد از زمان و ازجمله ٔ همان الفاظ هم ، لفظ اسم است پس لفظ اسم ، اسم است نفس خود را و بنابراین بین اسم و مسمی از هر جهت اتحاد واقع است . این است عقیده ٔ من - انتهی ما قال الرازی .
هذا کله خلاصة مافی شرح المواقف و الچلپی و ما فی تعلیقات جدی رحمةاﷲعلیه .
التقسیم - بدانکه اسمی که اطلاق میشود بر شی ٔ یا گرفته میشود از ذات بدین معنی که مسمی ذات و حقیقت آن شی ٔ خواهد بود من حیث هی ، و یا جزئی از شی ٔ است ، یا از وصف خارجی آن شی ٔ است ، یا از فعلی است که صادر از اوست . سپس نظر کن که درحق باریتعالی کدام یک از آنچه ذکر شده صادق آید پس آنکه از وصف خارجی مأخوذ است و داخل بر مفهوم اسم میباشد، درباره ٔ او تعالی شأنه جایز است ، خواه وصف حقیقی باشد مانند علیم ، یا اضافی باشد مانند ماجد بمعنی عالی ، یا سلبی ، مانند قدوس و همچنین است مأخوذ از فعل مانند خالق . اما مأخوذ از جزء مانند جسم مر انسان را محال باشد زیرا ترکیب را در ذات اقدس الهی راه نباشد و نتوان در او تعالی شأنه تصور جزئی کرد، تا او عز اسمه را بدان جزء نامند و اما مأخوذ از ذات ، پس بمذهب آنان که تعقل در ذات او را جایز دانند، جایز باشد که مر او تقدست اسمائه را نامی نهند به ازاء حقیقت مخصوصه و اما نزد کسانی که تعقل در ذات او تعالی شأنه را جایز ندانسته اند نام گذاری برای ذات اقدسش جایز نباشد زیرا وضع اسم برای معنی فرع تعقل آن معنی و وجود وسیله است برای تفهیم آن . پس اگر تعقل و تفهیم آن ممکن نباشد نهادن اسم برابر آن معنی نیز غیرمتصوَّر خواهد بود و فیه بحث . لأن ّ الخلاف فی تعقل کنه ذاته و وضع الاسم لایتوقف علیه اذا یجوز ان یعقل ذات ما بوجه ما و یوضع الاسم لخصوصیة و یقصد تفهیمها باعتبار ما لا بکنهها و یکون ذلک الوجه مصححاً للوضع و خارجاً عن مفهوم الاسم کما فی لفظ اﷲ فانه اسم علم له موضوع لذاته من غیر اعتبار معنی فیه . کذا فی شرح المواقف و فی شرح القصیدة الفارضیة فی علم التصوف . الاسماء تنقسم باعتبار الذّات والصفات والافعال الی الذاتیةکاﷲ والصفاتیة کالعلیم والافعالیة کالخالق و تنحصر باعتبار الانس و الهیبة عند مطالعتها فی الجمالیة کاللطیف والجلالیة کالقهار والصفات تنقسم باعتبار استقلال الذات بها الی ذاتیة و هی سبعة: العلم والحیوة والارادة والقدرة والسمع والبصر والکلام و باعتبار تعلقها بالخلق الی افعالیة و هی ما عدا السبعة و لکل مخلوق سوی الانسان حظ من بعض الاسماء دون الکل کحظ الملائکة من اسم السبوح و القدوس و لذا قالوا نحن نسبح بحمدک و نقدس لک و حظ الشیطان من اسم الجبار و المتکبر و لذلک عصی و استکبر و اختص الانسان بالحظ من جمیعها و لذلک اطاع تارة و عصی اخری و قوله تعالی و علم آدم الاسماء کلها ، ای رکب فی فطرته من کل اسم من اسمائه لطیفة و هیاءة بتلک اللطائف للتحقق بکل الاسماء الجلالیة و الجمالیة و عبر عنهما بیدیه فقال للابلیس ما منعک أن تسجد لما خلقت بیدی . و کل ما سواه مخلوق بید واحدة لأنه اما مظهر صفة الجلال کملائکة الرحمة او الجلال کملائکه العذاب . و علامة المتحقق باسم من اسماء اﷲ ان یجد معناه فی نفسه کالمتحقق باسم الحق . علامته أن لایتغیر بشی ٔ کما لم یتغیر الحلاّج عند قتله تصدیقاً لتحققه بهذا الاسم - انتهی . و فی الانسان الکامل : قال المحققون ، اسماء اﷲ تعالی علی قسمین یعنی الاسماء التی تفید فی نفسها وصفاً فهی عند النحاة اسماء لغویة. القسم الاول هی الذاتیة کالاحد والواحد والفرد والصمد والعظیم والحی والعزیز والکبیر والمتعال و اشباه ذلک . القسم الثانی هی الصفاتیه کالعلیم والقادر و لو کانت من الاسماء النفسیة کالمعطی والخلاق و لو کانت من الافعالیة - انتهی .
فائدة - اعلم أن ّ تسمیته تعالی بالاسماء توقیفیة، ای یتوقف اطلاقها علی الاذن فیه و لیس الکلام فی اسماء الاعلام الموضوعة فی اللغات انما النزاع فی الاسماء المأخوذة من الصفات والافعال فذهب المعتزلة والکرامیة الی انها اذا دل ّ العقل علی اتصافه تعالی بصفة وجودیة او سلبیة جاز أن یطلق علیه اسم یدل ّ علی اتصافه بها سواء و رد بذالک الاطلاق اذن شرعی اولاً. و کذا الحال فی الافعال و قال القاضی ابوبکر من اصحابنا کل لفظ دل ّ علی معنی ثابت ﷲ تعالی جاز اطلاقه علیه بلا توقیف اذا لم یکن اطلاقه موهماً لما لایلیق بکبریائه . و لذا لم یجز ان یطلق علیه لفظ العارف لأن ّ المعرفة قد یراد بها علم تسبقه غفلة و کذا لفظ الفقیه والعاقل والفطن والطبیب و نحو ذلک و قد یقال لابد مع نفی ذلک الایهام من الاشعار بالتعظیم حتی یصح الاطلاق بلا توقیف و ذهب الشیخ و متابعوه الی أنه لابد من التوقیف و هو المختار و ذلک للاحتیاط فلایجوز الاکتفاء فی عدم ایهام الباطل بمبلغ ادراکنا بل لابد من الاستناد الی اذن الشرع فان قلت من الاوصاف ما یمتنع اطلاقه علیه تعالی مع ورود الشرع بها کالماکر و المهزی و غیرهما اجیب بأنه لایکفی فی الاذن مجرد وقوعها فی الکتاب او السنة بحسب اقتضاء المقام و سیاق الکلام بل یجب أن یخلوعن نوع تعظیم و رعایة ادب . کذا فی شرح المواقف و حواشیه . والاسم عند اهل الجفر یطلق علی سطر التکسیر و یسمی ایضاً بالزمام والحصة والبرج ، کذا فی بعض الرسائل و عند المنطقیین یطلق علی لفظ مفرد یصح أن یخبر به وحده عن شی ٔ و یقابله الکلمة والاداة. و یجی ٔ فی لفظ المفرد، و عند النحاة یطلق علی خمسة معان علی ما فی المنتخب ، حیث قال اسم بالکسر و الضم نشان و علامت چیزی و باصطلاح نحوی اسم را بر پنج معنی اطلاق کنند: اول نام مقابل لقب و کنیت باشد، دوم لفظی که معنی صفتی نداشته باشد، و باین معنی مقابل صفت باشد، سوم لفظی که معنی ظرف نداشته باشد و باین معنی مقابل ظرف باشد، چهارم لفظی که بمعنی حاصل مصدر باشد و آنرا در برابر مصدر استعمال کنند، و پنجم کلمه ای که بی انضمام کلمه ای دیگر بر معنی دلالت کند و بر یکی از زمان ماضی و حال و استقبال دلالت نکند و باین معنی مقابل فعل و حروف باشد - انتهی . اما المعنی الاول فیجی ٔ تحقیقه فی لفظ العلم و یطلق ایضاً مرادفاً للعلم کما یجی ٔ هناک ایضاً و اما المعنی الثانی فقد صرح به فی شروح الکافیة فی باب منع الصرف فی بحث الالف و النون المزیدتین و اما المعنی الثالث فقد صرحوا به ایضاً هناک و ایضاً وقع فی الضوء، الظروف بعضها لازم الظرفیة فیکون منصوباً ابداً نحو عند و سوی و بعضها یستعمل اسماً و ظرفاً کالجهات السّت - انتهی . و فی العباب : و یستعمل اذاً اسماً صریحاً مجرداً عن معنی الظرفیة ایضاً و یصیر اسماً مرفوع المحل بالابتداء او مجروره او منصوبه لا بالظرفیة نحو اذا یقوم زید اذا یقعد عمرو، ای وقت قیام زید، وقت قعود عمرو فاذا هنا مبتدء و خبر - انتهی . فالاسم حینئذ مقابل للظرف بمعنی المفعول فیه و اماالمعنی الرابع فقد ذکر فی تیسیر القاری شرح صحیح البخاری فی باب الاحتکار، احتکار خریدن غله است در ارزانی تا فروخته شود در گرانی و حکرة اسم است مر این فعل را و ایضاً فی جامع الرموز الشبهة اسم من الاشتباه و فی الصراح شبهة؛ پوشیدگی کار. اشتباه ؛ پوشیده شدن کار. ثم اقول ، قال فی بحر المعانی فی تفسیر قوله تعالی : فاتقوا النار التی وقودها الناس و الحجارة . الوقود بفتح الواو اسم لما یوقد به النار و هو الحصب و بالضم مصدر بمعنی الالتهاب -انتهی . و هکذا فی البیضاوی . و هذا صریح فی أن ّ الاسم قد یستعمل بمعنی الاسم الذی لایکون مصدراً، سواء کان بمعنی الحاصل بالمصدر او لم یکن . اذ لاخفاء فی عدم کون الوقود ههنا بمعنی الحاصل بالمصدر. فینتقض الحصر فی المعانی الخمسة حینئذ لخروج هذا المعنی من الحصر و اما المعنی الخامس فشائع و تحقیقه انهم قالوا الکلمة الثلثة اقسام لأنها اما ان تستقل بالمفهومیة اولاً. الثانی الحرف والاول اما ان تدل بهیئتها علی احد الازمنة الثلثة اولاً. والثانی الاسم و الاول الفعل . فالاسم مادل ّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثةوالفعل ما دل ّ علی معنی فی نفسه . مقترن بأحد الازمنة الثلاثة والحرف ما دل ّ علی معنی فی غیره ، والضمیر فی قولهم فی نفسه فی کِلی التعریفین اما راجع الی ما والمعنی ما دل علی معنی کائن فی نفس ما دل ، ای الکلمة و المراد بکون المعنی فی نفس الکلمة دلالتها علیه من غیر حاجة الی ضم کلمة اخری الیها لاستقلاله بالمفهومیة و اما راجع الی المعنی و حینئذ یکون المراد بکون المعنی فی نفسه استقلاله بالمفهومیة و عدم احتیاجه فی الانفهام الی کلمة اخری فمرجع التوجیهین الی امر واحد و هو استقلال الکلمة بالمفهومیة ای بمفهومیة المعنی منه و کذا الحال فی قولهم فی غیره فی تعریف الحرف یعنی ان الضمیر اما عائد الی ما، فیکون المعنی الحرف مادل ّ علی معنی کائن فی غیر ما دل ّ ای الکلمة لا فی نفسه و حاصله أنه لایدل ّ بنفسه بل بانضمام کلمة اخری الیها و ما الی المعنی فیکون المعنی الحرف ما دل علی معنی فی غیره لا فی نفسه بمعنی أنه غیرتام فی نفسه ای لایحصل ذلک المعنی من اللفظ الا بانضمام شی ٔ الیه فمرجع هذین التوجیهین الی امر واحد ایضاً و هو أن لا یستقل بالمفهومیة ثم المعنی قد یکون افرادیاً، هو مدلول اللفظ بانفراده و قد یکون ترکیبیاً یحصل منه عند الترکیب فیضاف ایضاً الی اللفظ و ان کان معنی اللفظ عند الاطلاق هو الافرادی . و یشترک الاسم والفعل والحرف فی أن ّ معانیها الترکیبیة لاتحصل الا بذکر ما یتعلق به من اجزاء الکلام ککون الاسم فاعلاً و کون الفعل مسنداً مثلاً مشروط بذکر متعلقه بخلاف الحرف فان معناه الافرادی ایضاً لا یحصل بدون ذکر المتعلق و تحقیق ذلک أن ّ نسبة البصیرة الی مدرکاتها کنسبة البصر الی مبصراته و انت اذا نظرت فی المرآة و شاهدت صورة فیها فلک هناک حالتان احدیهما ان تکون متوجهاً الی تلک الصورة مشاهداً ایاها، قصداً جاعلاً للمرآة حینئذ آلة فی مشاهدتهاو لا شک أن ّ المرآة حینئذ مبصرة فی هذه الحالة لکنها لیست بحیث تقدر بابصارها علی هذا الوجه ان تحکم علیها و تلتفت الی احوالها. و الثانیة أن تتوجه الی المرآة نفسها و تلاحظها قصداً فتکون صالحة لأن تحکم علیها و حینئذ تکون الصورة مشاهدة تبعاً غیر ملتفت الیها. فظهر أن فی المبصرات ما یکون تارة مبصراً بالذات و اخری آلة لابصار الغیر و استوضح ذلک من قولک قام زید و نسبة القیام الی زید. اذ لا شک انک مدرک فیهما نسبة القیام الی زید الا انها فی الاول مدرکة من حیث انها حالة بین زید و القیام وآلة لتعرف حالهما فکأنها مرآة تشاهدهما بها مرتبطا احدهما بالاَّخر و لهذا لایمکنک ان تحکم علیها او بها مادامت مدرکة علی هذا الوجه و فی الثانی مدرکة بالقصد ملحوظة فی ذاتها بحیث یمکنک أن تحکم علیها و بها. فعلی الوجه الاول معنی غیرمستقل بالمفهومیة و علی الثانی معنی مستقل بها و کما یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالذات المستقلة بالمفهومیة یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالغیر التی لاتستقل بالمفهومیة. اذا تمهد هذا فاعلم أن ّ الابتداء مثلاً معنی هو حالة لغیره و متعلق به فاذالاحظه العقل قصداً و بالذات کان معنی ً مستقلاً بنفسه ملحوظاً فی ذاته صالحاً لأن یحکم علیه و به و یلزمه ادراک متعلقه اجمالاً و تبعاً و هو بهذا الاعتبار مدلول لفظ الابتداء و لک بعد ملاحظته علی هذا الوجه أن تقیده بمتعلق مخصوص فتقول مثلاً ابتداء سیر البصرة و لایخرجه ذلک عن الاستقلال و صلاحیة الحکم علیه و به و علی هذا القیاس الاسماء اللازمة الاضافة کذو و الو و فوق و تحت و اذا لاحظه العقل من حیث هو حالة بین السیر والبصرة و جعله آلة لتعرف حالهما کان معنی ً غیرمستقل بنفسه و لایصلح أن یکون محکوماًعلیه و لا محکوماًبه و هوبهذا الاعتبار مدلول لفظ من و هذا معنی ما قیل أن ّ الحرف وضع باعتبار معنی عام و هو نوع من النسبة کالابتداء مثلاً لکل ابتداء مخصوص معین النسبة لاتتعین الا بالمنسوب الیه فما لم یذکر متعلق الحرف لایتحصل فرد من ذلک النوع هو مدلول الحرف لا فی العقل و هو الظاهر و لافی الخارج . لأن مدلول الحرف فرد مخصوص من ذلک النوع اعنی ما هو آلة لملاحظة طرفیه و لا شک أن تحقق هذا الفرد فی الخارج یتوقف علی ذکر المتعلق و ما قیل الحرف ما یوجد معناه فی غیره و انه لایدل علی معنی باعتباره فی نفسه بل باعتباره فی متعلقه فقد اتضح أن ّ ذکر المتعلق للحرف انما وجب لیتحصل معناه فی الذهن اذ لایمکن ادراکه الا بادراک متعلقه . اذ هو آلة لملاحظته . فعدم استقلال الحرف بالمفهومیة انما هو لقصور و نقصان فی معناه لا لما قیل من أن ّ الواضع اشترط فی دلالته علی معناه الافرادی ذکر متعلقه اذ لاطائل تحته لأن ّ هذا القائل ان اعترف بأن ّ معانی الحروف هی النسب المخصوصةعلی الوجه الذی قررناه فلا معنی لاشتراط الواضع حینئذ.لأن ّ ذکر المتعلق امر ضروری اذ لایعقل معنی الحرف الابه و أن زعم أن معنی لفظة من هو معنی الابتداء بعینه الا أن ّ الواضع اشترط فی دلالة من علیه ذکر المتعلق و لم یشترط ذلک فی دلالة لفظ الابتداء علیه فصارت لفظة من ناقصة الدلالة علی معناها غیرمستقلة بالمفهومیة لنقصان فیها فزعمه هذا باطل . اما اولاً فلأن ّ هذا الاشتراط لایتصور له فائدة اصلاً بخلاف اشتراط القرینة فی الدلالة علی المعنی المجازی . و اما ثانیاً فلأن ّ الدلیل علی هذا الاشتراط لیس نص الواضع علیه کما توهم لأن ّ فی ذلک الدعوی خروجاً عن الانصاف بل هو التزام ذکر المتعلق فی الاستعمال علی ما یشهد به الاستقراء و ذلک مشترک بین الحروف والاسماء اللازمةالاضافة. والجواب عن ذلک بأن ّ ذکر المتعلق فی الحرف لتتمیم الدلالة، و فی تلک الاسماء لتحصیل الغایة مثلاً کلمة ذو موضوعة بمعنی الصاحب و یفهم منها هذا المعنی عند الاطلاق ، لکنها انما وضعت له لیتوصل بها الی جعل اسماء الاجناس صفة للمعارف او للنکرات فتحصیل هذه الغایة هو الذی اوجب ذکر متعلقها فلو لم یذکر لم تحصل الغایة عند اطلاقه بدون ذکر متعلقه تحکم بحت ٌ. و اما ثالثاً فلأنه یلزم حینئذ ان یکون معنی من مستقلاً فی نفسه صالحاً لأن ّ یحکم علیه و به الا انه لاینفهم منها وحدها فاذ اضم الیها ما یتم دلالتها وجب أن یصح الحکم علیه و به . و ذلک لما لایقول به من له ادنی معرفة باللغة و احوالها. و قیل الحرف ما دل ّ علی معنی ثابت فی لفظ غیره فاللام فی قولناالرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی فی الرجل ، و فیه بحث لأنه ان ارید بثبوت معنی الحرف فی لفظ غیره أن ّ معناه مفهوم بواسطة لفظ الغیر ای بذکر متعلقه فهذا بعینه ما قررناه سابقاً و ان ارید به أنه یشترط فی انفهام المعنی منه لفظ الغیر بحسب الوضع ففیه ما مرّ، و أن ارید به أن ّ معناه قائم بلفظ الغیر فهو الظاهر البطلان و کذا أن ارید به قیامه بمعنی غیره قیاماً حقیقیاً و لأنه یلزم حینئذ أن یکون مثل السواد و غیره من الاعراض حروفاً لدلالتها علی معان قائمة بمعانی الفاظ غیرها، و أن ارید به تعلقه بمعنی الغیرلزم أن یکون لفظ الاستفهام و ما یشبهه من الالفاظ الدالة علی معان متعلقة بمعانی غیرها حروفاً و کل ذلک فاسد. و قیل الحرف لیس له معنی فی نفسه بل هو علاقة لحصول معنی فی لفظ آخر و ان فی ، فی قولک فی الدار علامةلحصول معنی الظرفیة فی الدار و من فی قولک خرجت من البصرة علامة لحصول معنی الابتداء فی البصرة و علی هذا نفس سائر الحروف و هذا ظاهر البطلان . ثم الاسم والفعل یشترکان فی کونهما مستقلین بالمفهومیة الا انهما یفترقان فی أن ّ الاسم یصلح لأن یقع مسنداً و مسنداًالیه والفعل لایقع الا مسنداً فان الفعل ما عدا الافعال الناقصة کضرب مثلاً یدل علی معنی فی نفسه مستقل بالمفهومیة و هو الحدیث و علی معنی غیرمستقل هو النسبة الحکمیة الملحوظة من حیث انها حالة بین طرفیها و آلة لتعرف حالهما مرتبطاً احدهما بالاَّخر و لما کانت هذه النسبة التی هی جزء مدلول الفعل لاتتحصل الا بالفاعل وجب ذکره کما وجب ذکر متعلق الحرف . فکما أن ّ لفظة من موضوعة وضعاً عاماً لکل ابتداء معین بخصوصه کذلک لفظة ضرب موضوعة وضعاً عاماً لکل نسبة للحدث الذی دلت علیه الی فاعل بخصوصها الا أن ّ الحرف لمالم یدل ّ الاّ علی معنی غیرمستقل بالمفهومیة لم تقع محکوماًعلیه و لا محکوماً به اذ لا بد فی کل منهما أن یکون ملحوظاً بالذات لیتمکن من اعتبار النسبة بینه و بین غیره و احتاج الی ذکر المتعلق رعایة لمحاذات الافعال بالصور الذهنیة و الفعل لما اعتبر فیه و ضم ّ الیه انتسابه الی غیره نسبة تامة من حیث انها حالة بینهما وجب ذکر الفاعل لتلک المحاذاة و وجب ایضاً أن یکون مسنداً باعتبارالحدث اذ قد اعتبر ذلک فی مفهومه وضعاً و لایمکن جعل ذلک الحدث مسنداًالیه لأنه علی خلاف وضعه و اما مجموع معناه المرکب من الحدث و النسبة المخصوصة فهو غیرمستقل بالمفهومیة فلایصلح أن یقع محکوماً به فضلاً عن أن یقع محکوماً علیه کما یشهده التأمل الصادق . و اما الاسم فلما کان موضوعاً لمعنی مستقل و لم تعتبر معه نسبة تامة لا علی أنه منسوب الی غیره و لا بالعکس صحح الحکم علیه و به . فان قلت کما أن ّ الفعل یدل ّ علی حدَث و نسبة الی فاعل علی ما قررته کذلک اسم الفاعل یدل ّ علی حدث و نسبة الی ذات فلم یصح کون اسم الفاعل محکوماً علیه دون الفعل ، قلت لأن ّ المعتبر فی اسم الفاعل ذات ما من حیث نسب الیه الحدث . فالذات المبهمة ملحوظة بالذات و کذلک الحدث . و اما النسبة فهی ملحوظة لا بالذات الاّ انها تقییدیة غیرتامة و لا مقصودة اصلیة من العبارة تقیدت بها الذّات المبهمة و صار المجموع کشی ٔ واحد فجاز أن یلاحظ فیه تارة جانب الذات اصالة فیجعل محکوماً علیه و تارة جانب الوصف ای الحدث اصالةً فیجعل محکوماً به ، و اما النسبة التی فیه فلاتصلح للحکم علیها و لا بها لا وحدها و لا مع غیرها لعدم استقلالها، و المعتبر فی الفعل نسبة تامة تقتضی انفرادها مع طرفیها من غیرها و عدم ارتباطها به و تلک النسبة هی المقصودة الاصلیة من العبارة فلایتصور أن یجری فی الفعل ما جری فی اسم الفاعل بل یتعین له وقوعه مسنداً باعتبار جزء معناه الذی هوالحدث . فان قلت قد حکموا بأن ّ الجملة الفعلیة فی زید قام ابوه محکوم بهاقلت فی هذا الکلام یتصور حکمان احدهما الحکم بأن ّ ابازید قائم و الثانی أن ّ زیداً قائم الاب و لا شک أن ّهذین الحکمین لیسا بمفهومین منه صریحاً بل احدهما مقصود و الأخر تبع، فان ّ قصد الاوّل لم یکن زید بحسب المعنی محکوماًعلیه بل هو قید یتعین به المحکوم علیه وان قصد الثانی کما هو الظاهر فلا حکم صریحاً بین القیام و الاب بل الاب قید للمسند الذی هو القیام اذ به یتم مسنداً الی زید، الا تری انک لو قلت قام ابوزید و اوقعت النسبة بینهما لم یرتبط بغیره اصلاً فلو کان معنی قام ابوه ، ذلک القیام لم یرتبط بزید قطعاً فلم یقع خبراً. و من ثم تسمع النحاة یقولون قام ابوه جملة و لیس بکلام و ذلک لتجریده عن ایقاع النسبة بین طرفیه بقرینة ذکر زید مقدماً و ایراد ضمیره فانها دالة علی الارتباط الذی یستحیل وجوده مع الایقاع . و هذا الذی ذکر من التحقیق هو المستفاد من حواشی العضدی و مما ذکره السید الشریف فی حاشیة المطول فی بحث الاستعارة التبعیة. ثم انه لما عرف اشتراک الاسم و الفعل فی الاستقلال بالمفهومیة فلا بدّ من ممیز بینهما فزید قید عدم الاقتران باحد الازمنة الثلاثة فی حدّ الاسم احترازاً عن الفعل و لایخرج من الحدّ لفظ امس و غد و الصبوح و الغبوق و نحو ذلک لأن ّ معانیها الزّمان لا شی ٔ آخر یقترن بالزّمان کما فی الفعل . ثم المراد بعدم الاقتران أن یکون بحسب الوضع الاوّل فدخل فیه اسماء الافعال لأنها جمیعاً اما منقولة عن المصادر الاصلیة، سواء کان النقل صریحاً نحو روید فانه قد یستعمل مصدراً ایضاً، او غیرصریح نحو هیهات فانه و ان لم یستعمل مصدراً الا أنه علی وزن قوقاة مصدر قوقی ، او عن المصادر التی کانت فی الاصل اصواتاً نحو صه ، او عن الظرف ، او الجار والمجرور نحو امامک زید و علیک زید فلیس شی ٔ منها دالة علی احد الازمنة الثلاثة بحسب الوضع الاول ، و خرج عنه الافعال المنسلخة عن الزّمان و هو الافعال الجوامد کَنِعْم َ و بئس و عسی و کاد لاقتران معناها بالزمان بحسب الوضع الاول ، و کذا الافعال المنسلخة عن الحدث کالافعال الناقصة لأنها تامات فی اصل الوضع منسلخات عن الحدث کما صرح به بعض المحققین فی الفوائد الغیاثیة. و خرج عنه المضارع ایضاً فانه بتقدیر الاشتراک بین الحال و الاستقبال لایدل ّ الاّ علی زمان واحد فان تعدد الوضع معتبر فی المشترک و یعلم من هذا فوائد القیود فی تعریف الفعل . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- اسم بی مسمی ؛ نامی که معنی آن با شی ٔ یا شخص مطابق نباشد. نامی که بزرگتر از مسمای خود باشد.


فرهنگ عمید

( آسم ) بیماری مزمن تنفسی ناشی از آلرژی که باعث تنگی نفس و سرفه های شدید می شود.
کلمه ای که برای نامیدن انسان، حیوان، یا چیزی به کار می رود، مانندِ پدر، اسب، و شمشیر، نام.
* اسم اشاره: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن، صفت اشاره.
* اسم اعظم: بر ترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را می دانند. &delta، بعضی گفته اند اسم اعظم در غایت خفا است و اطلاع بر آن موقوف بر صفا است. بعضی دیگر گفته اند تمام اسمای الهی اسم اعظم اند. بعضی اللّه، بعضی صمد، بعضی الحی القیوم، بعضی الرحمن الرحیم، و بعضی دیگر هو را اسم اعظم گفته اند.
* اسم جامد: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد، مانندِ مداد و گل.
* اسم جمع: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد، مانندِ رمه، لشکر، گروه، دسته، و طایفه.
* اسم خاص: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که بر یک شخص یا چیز معیّن دلالت می کند، مانندِ کوروش، انوشیروان، شبدیز، رخش، و تهران.
* اسم ذات: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که مدلول آن در خارج وجود داشته، قائم به ذات باشد، و دیده شود، مانندِ کتاب، کاغذ، و اسب.
* اسم ساده: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که از یک جزء تشکیل شده باشد، مانندِ خِرد و هوش.
* اسم صوت: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر صوت می کند، مانندِ قارقار و جیک جیک.
* اسم عام (جنس ): (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که شامل اشخاص یا اشیای هم جنس می شود و بر یکایک آن ها دلالت می کند، مانندِ مرد و اسب.
* اسم مرکب: اسمی که از دو یا چند جزء ساخته شده است، مانندِ چهارسو، سراپرده، و کاروانسرا.
* اسم مشتق: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که یکی از اجزای آن، بن فعل باشد، مانندِ دانش و پوشاک.
* اسم مصدر: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که بدون علامت مصدر، معنی مصدر را می رساند، مانندِ آموزش، پرورش، کردار، گفتار، خراش، خرام.
* اسم مصغر: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که بر خُردی و کوچکی کسی یا چیزی دلالت می کند، مانندِ پسرک، مردک، و مرغک.
* اسم معنی: (ادبی ) در دستور زبان، اسمی که وجود مدلول آن بسته به دیگری و قائم به غیر باشد، مانندِ خرد، هوش، دانش، علم، و جهل.

کلمه‌ای که برای نامیدن انسان، حیوان، یا چیزی به کار می‌رود، مانندِ پدر، اسب، و شمشیر؛ نام.
⟨ اسم اشاره: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن؛ صفت اشاره.
⟨ اسم اعظم: بر‌ترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را می‌دانند. Δ بعضی گفته‌اند اسم اعظم در غایت خفا است و اطلاع بر آن موقوف بر صفا است. بعضی دیگر گفته‌اند تمام اسمای الهی اسم اعظم‌اند. بعضی اللّه، بعضی صمد، بعضی الحی‌القیوم، بعضی الرحمن الرحیم، و بعضی دیگر هو را اسم اعظم گفته‌اند.
⟨ اسم جامد: (ادبی) در دستور زبان، اسمی ‌که فاقد بن ماضی و مضارع باشد، مانندِ مداد و گل.
⟨ اسم جمع: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد، مانندِ رمه، لشکر، گروه، دسته، و طایفه.
⟨ اسم خاص: (ادبی) در دستور زبان، اسمی ‌که بر یک شخص یا چیز معیّن دلالت می‌کند، مانندِ کوروش، انوشیروان، شبدیز، رخش، و تهران.
⟨ اسم ذات: (ادبی) در دستور زبان، اسمی ‌که مدلول آن در خارج وجود داشته، قائم‌به‌ذات باشد، و دیده شود، مانندِ کتاب، کاغذ، و اسب.
⟨ اسم ساده: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که از یک جزء تشکیل شده باشد، مانندِ خِرد و هوش.
⟨ اسم صوت: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر صوت می‌کند، مانندِ قارقار و جیک‌جیک.
⟨ اسم عام (جنس): (ادبی) در دستور زبان، اسمی که شامل اشخاص یا اشیای هم‌جنس می‌شود و بر یکایک آن‌ها دلالت می‌کند، مانندِ مرد و اسب.
⟨ اسم مرکب: اسمی که از دو یا چند جزء ساخته شده است، مانندِ چهارسو، سراپرده، و کاروانسرا.
⟨ اسم مشتق: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که یکی از اجزای آن، بن فعل باشد، مانندِ دانش و پوشاک.
⟨ اسم مصدر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بدون علامت مصدر، معنی مصدر را می‌رساند، مانندِ آموزش، پرورش، کردار، گفتار، خراش، خرام.
⟨ اسم مصغر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر خُردی و کوچکی کسی یا چیزی دلالت می‌کند، مانندِ پسرک، مردک، و مرغک.
⟨ اسم معنی: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که وجود مدلول آن بسته به دیگری و قائم به غیر باشد، مانندِ خرد، هوش، دانش، علم، و جهل.


دانشنامه عمومی

به فتح الف وتشدید وضم سین به منای کفگیر در گویش شیرازی می باشد


شازیه


آسم. آسم (برگرفته شده از واژه یونانی ἅσθμα به معنی «آسما» یا «نفس نفس زدن») یک بیماری التهابی رایج مزمن مجاری هوایی است که ویژگی های آن عبارتند از علائم متغیر و عودکننده، انسداد برگشت پذیر جریان هوا و اسپاسم برونش. نشانه های رایج آن عبارتند از خس خس، سرفه و تنگی نفس که به سه گانه آسم معروف است.
داروهای کوتاه اثر گیرنده های آدرنرژیک آگونیست بتا ۲ (SABA)، نظیر سالبوتامول ( آلبوترول USAN) خط اول درمان علائم آسم هستند.
داروهای آنتی کلی نرژیک مانند ایپراتروپیوم بروماید در هنگام استفاده به همراه داروهای SABA در کسانی که علایم متوسط یا شدید دارند، مزایای زیادی دارد. در صورت عدم تحمل SABA می توان از گشادکننده های برونش آنتی کلی نرژیک استفاده نمود.
آگونیست های آدرنرژیک که داروهایی قدیمی تر و با قدرت انتخابی کمتر هستند مانند اپی نفرین استنشاقی اثربخشی مشابهی با داروهای SABA دارند. با این حال استفاده از آن ها با توجه به نگرانی در مورد تحریک بیش از حد قلب توصیه نمی شود.
تصور بر این است که آسم از ترکیبی از عوامل ژنتیکی و عوامل محیطی ایجاد می شود. تشخیص آن معمولاً بر اساس الگوی علائم، پاسخ به درمان در طول زمان و اسپیرومتری صورت می گیرد. این بیماری از نظر بالینی با توجه به دفعات علائم، حجم بازدمی با فشار در یک ثانیه (FEV1) و بیشینه میزان جریان بازدمی طبقه بندی می شود. آسم را همچنین می توان بر اساس آتوپیک (بیرونی) یا غیرآتوپیک (درونی) بودن عامل آن طبقه بندی کرد که در اینجا آتوپی اشاره به استعداد بروز واکنش های حساسیت نوع ۱ اشاره دارد.
درمان علائم حاد معمولاً با استفاده از داروهای استنشاقی کوتاه اثر آگونیست بتا ۲ (مانند سالبوتامول) و کورتیکواستروئیدها خوراکی صورت می گیرد. در موارد بسیار شدید ممکن است لازم باشد از کورتیکواستروئیدهای داخل وریدی، سولفات منیزیم استفاده شده و فرد بستری گردد. با اجتناب از حساسیت زاها یا آلرژن ها و محرک ها و با استفاده از کورتیکواستروئیدهای استنشاقی می توان از بروز علائم جلوگیری کرد. اگر علائم آسم تحت کنترل در نیامد، آگونیست های طولانی اثر بتا (LABA) یا آنتاگونیست لکوترین را نیز می توان علاوه بر کورتیکواستروئیدهای استنشاقی استفاده نمود. شیوع آسم از دهه ۱۹۷۰ به طور قابل توجهی افزایش یافته است. در سال ۲۰۱۱، تعداد ۲۳۵-۳۰۰ میلیون نفر در سطح جهان به این بیماری مبتلا بودند، و این بیماری حدود ۲۵۰،۰۰۰ مورد مرگ و میر را سبب شد.
مشخصه آسم بروز مکرر خس خس، تنگی نفس، تنگی قفسه سینه و سرفه می باشد. ممکن است در اثر سرفه از ریه خلط تولید شود اما بالا آوردن آن اغلب دشوار است. در هنگام بهبودی پس از حمله ممکن است این خلط چرک مانند به نظر می رسد و علت آن وجود میزان زیاد سلول های سفید خون موسوم به ائوزینوفیل می باشد. علائم معمولاً در شب و در صبح زود یا در هنگام ورزش یا در هوای سرد بدتر می شود. برخی از افراد مبتلا به آسم به ندرت علائم را تجربه می کنند و معمولاً در واکنش به عوامل محرک این علائم را از خود نشان می دهند، در حالی که ممکن دیگران علائم آشکار و مداومی داشته باشند.

اسم یا نام واژه یا نام یکی از مقوله های واژه در دستور زبان است. اسم واژه ای است که می تواند مستقیماً نهاد جمله باشد و برای دلالت بر شخص، حیوان، شی یا مفهومی به کار رود.
فارسی دری
فارسی افغانستان
فارسی تاجیکی
گویش هزارگی
گونه های منطقه ای و اجتماعی زبان فارسی:
دستور زبان:
ویژگی های زبان:

اسم (دستور زبان). اسم یا نامواژه یا نام یکی از مقوله های واژه در دستور زبان است. اسم کلمه ای است که می تواند مستقیماً نهاد جمله باشد و برای دلالت بر شخص، حیوان، شی یا مفهومی به کار می رود.

دانشنامه آزاد فارسی

آسم. آسْم (asthma)
نوعی بیماری مزمن. وجه مشخصۀ آن سختی تنفس به علت انقباض نایژه هادر شُش هاست. حساسیت، عفونت، و تنشممکن است باعث شروع حملۀ آسم شود. شیوع آسم براثر آلودگی هوا و خطرات شغلی افزایش می یابد. راه درمان آن استفاده از داروهای گشادکنندۀ نایژه هااست. این دسته از داروها با شل کردن عضلات جدار نایژه ها تنفس را تسهیل می کنند. برای درمان نمونه های شدید، از استروئیدهای استنشاقیاستفاده می کنند که التهاب نایژه ها را کاهش می دهند. آسم با منشأ خارجیبر اثر تماس با مواد تحریک کننده ای مثل گردۀ گیاهان و گرد و خاکشروع می شود و در کودکان و نوجوانان شایع تر است. در فوریۀ ۱۹۹۷، محققان برزیلی گزارش دادند که دو گونه هیره (مایت) در گرد و خاک روی پوست سر کودکان زندگی می کنند. این یافته مشخص کرد پاک سازی رختخواب مانع از بروز حملات آسم نمی شود. با استفاده از شامپوهای ضد شوره و کاستن از مقدار منابع غذایی این موجودات، تعداد آن ها کم می شود. آسم با منشأ داخلیدر میانسالی شروع می شود و نسبت به آسم خارجی شیوع کمتری دارد. تقریباً پنج تا ده درصد کودکان آسم دارند. یک سوم این عده پس از بلوغ علایم بیماری را دیگر نشان نمی دهند، در حالی که پنج تا دَه درصد مردم پس از بلوغ این علایم را نشان می دهند. شواهد فزاینده ای دال بر دخالت سیستم ایمنی در بروز آسم در دست است. مطالعه در این زمینه ممکن است به کشف روش های درمانی جدید بیانجامد. آسم قلبینشانه ای از اُفت عملکرد قلب است و باید از آسم ریوی تفکیک شود، اگرچه این بیماری علایمی مشابه آسم نایژه ای دارد. مبتلایان به آسم می توانند با دستگاه اندازه گیری سرعت خروج هوای بازدمیوضعیت خود را مرتباً بررسی کنند. محققان دانشگاه سیدنیِاسترالیا، در پی تحقیقاتی که در نیو ساوت ویلزصورت گرفت، طی مقاله ای نشان دادند که چرا حملات آسم در هنگام طوفانِ همراه با رعد و برق افزایش می یابد (۲۰۰۱). در این شرایط جوّی، جریان های کم ارتفاع هوای سرد باعث تجمع گردۀ گیاهان در نزدیکی سطح زمین می شوند.

اِسم
در اصطلاح دستور زبان، کلمه ای که، از لحاظ معنایی، برای نامیدن موجودات به کار می رود و، از نظر نحوی، نقش های نهاد، مفعول، متمم، مسند، منادا و مضاف الیه را می پذیرد و از جنبۀ صرفی نشانۀ جمع می پذیرد. مثلِ حسن، عقل، دیو، گلّه، نگارش. اسم، از جهات گوناگون، تقسیم بندی می شود: ۱. اسم ساده، که از یک تکواژ قاموسی ساخته شده باشد و قابل تقسیم به اجزای کوچک تر معنی دار نباشد، مثلِ پدر، لشکر، تراش؛ ۲. اسم مرکب، که بیش از یک تکواژِ قاموسی داشته باشد، مثلِ کتابخانه، مدادتراش، آبرفت؛ ۳. اسم مشتق، که از یک تکواژ قاموسی و وند تشکیل شود، مثلِ خوابگاه، رخسار، امروز، آویزه؛ ۴. اسم مفرد، که بر یک فرد دلالت کند و علامت جمع نداشته باشد، مثلِ مادر، آب، شرّ؛ ۵. جمع اسمی است که در انتهای آن یکی از نشانه های جمع بیاید و یا بر قاعده جمع مکسر زبان عربی جمع بسته شود و بر بیش از یک فرد دلالت کند، مثلِ درختان، رودها، مهندسین، روحانیون، اثرات، کتب؛ ۶. اسمِ جمع، که نشانۀ جمع ندارد، امّا بر بیش از یکی دلالت می کند و نشانۀ جمع می پذیرد. مثلِ گله، لشکر، کاروان، گروه، ملّت؛ ۷. اسم معرفه، که نزد گوینده و شنونده شناخته شده باشد. اسم به چند روش معرفه می شود. عمده ترین آن ها عبارت اند از الف: با کمک نقش نمای «را» بعد از آن، مثلِ «کتاب را بیاور»؛ ب: صفت اشاره قبل از آن بیاید، مثلِ «آن روز»؛ ج: هرگاه مضاف الیهِ معرفه ای بعد از آن بیاید. مثلِ «روستایِ ابیانه»؛ د: هرگاه اسم خاص باشد، مثلِ دماوند، فردوسی؛ ۸. اسم نکره، که برای گوینده و شنونده ناشناس باشد و در ساخت آن از تکواژ «یک» در آغاز آن و یا تکواژ «ی» در پایان آن و یا هر دو استفاده شود، مثلِ «کتابی خریدم»، «یک ماشین توقف کرد»، «یک فکری به سر دارم»؛ ۹. اسم عام، که در خارج از جمله، شامل کلیۀ افراد هم جنس خود شود، مثلِ کتاب، سنگ، درخت؛۱۰. اسم جنس، که همۀ افراد جنس خود را شامل شود، مثلِ «کتاب بهترین دوست است»؛ ۱۱. اسم خاص، که از نظر شنونده و گوینده شناخته شده باشد و جمع بسته نشود. مثلِ «رستم قهرمان شاهنامه است»، «حسن دیگر به ما سر نمی زند»؛ ۱۲. اسم مبهم، که بر افراد نامعیّن دلالت می کند و از نظر معنی مبهم است. مثلِ همه، برخی، دیگری، این و آن، بعضی. اسم مبهم را «ضمیر مبهم» نیز می نامند؛ ۱۳. اسم آلت اسم ابزار و وسیلۀ کار است که طبق قاعده ساخته می شود و جزو اسم های مشتق است، غالب آن ها طبق دو قاعدۀ زیر ساخته می شود: الف: «بن ماضی + ه». مثلِ رنده، ماله، کوبه، تابه، آویزه. ب: «اسم یا صفت + بن مضارع». مثلِ برف روب، ناخن گیر، دوربین؛ ۱۴. اسم مصغّر، که مفهوم کوچکی را دربر دارد و جزو اسم های مشتق است. ساختِ آن تشکیل شده است از اسم مورد نظر همراه پسوند «ک» یا «چه». مثلِ دخترک، باغچه؛ ۱۵. اسم صوت: ← نام_آوا؛ ۱۶. اسم مصدر اسم مشتقی است که مفهوم مصدر را دربر دارد. معروف ترین ساخت های اسم مصدر عبارت است از الف) «بن مضارع + ش»؛ مثلِ روش، نگرش، ستایش. ب) «بن مضارع + ه»؛ مثلِ خاله، اندیشه، گریه. ج) «بن مضارع»؛ مثلِ خیز، دو، تاب. د) «بن مضارع + و + بن مضارع»؛ پرس وجو، خوروخواب، گیرودار؛ ۱۷. اسم ذات اسمی است که مصداق آن به خودی خود وجود دارد و قابل دیدن و لمس کردن است؛ همۀ اسم های خاص، ذات هستند. مثلِ ابراهیم، درخت، رخش، فرشته؛ ۱۸. اسم معنی، به خودی خود وجود ندارد بلکه وجودش وابسته به چیزی دیگر است، اسم معنی شامل مفاهیم انتزاعی و مجرد می شود، مثلِ صدا، خطر، گریه، عقل.

اسم (منطق). در اصطلاح منطق، از اقسام سه گانۀ لفظ مفرد. اسم همانند فعل، در نفس خود، به استقلال و بدون پیوند با واژه های دیگر معنی کامل و تمام دارد، مثل مرد، درخت. اسم بر امور گوناگون دلالت می کند: ۱. ذات چیزها: مثل انسان؛ ۲. صفات مجرد: مثل نطق؛ ۳. مجموع ذات و صفت: مثل ناطق؛ ۴. نفس زمان: مثل روز، ماه؛ ۵. مجموع زمان و معنی دیگر: مثل متقدم؛ ۶. معنایی که در زمانی غیر معین واقع است: مثل ضارب. فرق اسم و فعل: اسم برخلاف فعل، که مقرون به مفهوم زمان معین نیز هست، تنها بر معنی دلالت دارد، یعنی معنایی را بدون پیوند آن با زمان معین بیان می دارد. اقسام اسم عبارت اند از اسماء مترادف، اسماء متباین، اسماء مشتق، اسماء متجانس، اسماء متفق، اسماء متشابه، اسماء مشترک، اسماء منقول، اسماء مُتواطی و اسماء مُشکِّک.

فرهنگ فارسی ساره

نام


فرهنگستان زبان و ادب

آسم
{asthma} [پزشکی] حمله های عودکنندۀ تنگی نفس گاهگیر، همراه با التهاب راه های هوایی و خِس خِس ناشی از انقباض تنجه ای نایژه ها
{noun} [زبان شناسی] یکی از انواع کلمه دال بر فرد یا شیء یا عمل و وضعیت، با قابلیت هایی مانند جمع بسته شدن و توصیف شدن با صفت و قرار گرفتن در جایگاه فاعل یا مفعول

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] نام و عنوان را اِسْم گویند و یکی از اقسام سه گانه کلمه (اسم ، فعل و حرف ) در دستور زبان عربی می باشد.در احکام در باب های طهارت، نکاح، طلاق و یمین از آن سخن رفته است.
اسم لفظی است که بر چیزی که اسم بر او نهاده شده (مسمّی) دلالت کند مانند لفظ دیوار که بر معنای معروف دلالت دارد.عالمان صرف و نحو بیش از دو قسم دیگر کلمه به بررسی و تعریف اسم پرداخته اند.نخستین اشاره ای که به اسم شده ، همان است که در روایت ابوالاسود ه م در قرن ق /م آمده است ه د، /۸۸. چند دهه پس از ابوالاسود، ابن ابی اسحاق د ۱۷ق /۳۵م و شاگردش عیسی بن عمر ۴۹ق /۶۶م با عنایت به «علت و قیاس »، اشاره خام منسوب به ابوالاسود را اندکی گسترش دادند.

جدول کلمات

آسم
تنگی نفس, ضیق النفس
نام

پیشنهاد کاربران

آسم نام یه بیماری هست. اختلال در تنفس که من هم دارمش

این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) از واژه پهلوىِ شیم Shim به معناى نام و عنوان برداشته و معرب نموده و گفته اند : الأسم !!! و سپس ساخته اند : أسامى ، اسماء ، موسوم ، مسمّاء و . . . !!!!! همتایان دیگر آن در پارسى اینهاست: نام Nam ( آریایى -
پهلوى - همریشه واژه Name در انگلیسى و واژه Name در آلمانى و واژه Nome در ایتالیایى و واژه Nombre در اسپانیایى و واژه Nom در فرانسوى و واژه Onoma در یونانى و واژه Namn در سوئدى و واژه ى Nimi در فنلاندى و . . . است. ناماNama در اوستا سابْد Sabd ( سنسکریت: سابدَ
Sabda ) سَمج Samj ( سنسکریت: سَمجنا Samjana ) ناما، نامان ( سانسکریت: نامَ Nama، نامَن Naman )

به فتح الف و تشدید س. کفگیر است در گویش کازرونی ( ع. ش )

در ایران باستان ، ناما بودهاست.

به معنی قند و نبات و شیرینی جات

اسم چیزی برای مشخص کردن نوع زندگی فرد معمولا بیشتر اسم ها درست در میان برای احساس حالا من مشاوره میدم زیاد در مورد هرچیزی کی درکش براتون سخته یا مشکل دارید بیاین آیدی @Moshavere07این

کلمه یا عبارتی است برای نامیدن اشیا ٬ افراد و مفاهیم ذهنی .

آسم: نام این بیماری از نام خدای تاریکی مصر باستان etmo گرفته شده است

[ اسم ]به معنی نام 2تا ریشه داره، اول از ( وسم ) به معنای نشانه یعنی نشانه ای برای شناخت و جدا کردن ، یعنی تمامی اسم هایی که نام گذاری میشه برای شناخت و جدا کردن است، همینطور [وَسِیم و وِسام به معمای زیبا چهره هم همان ریشه را دارد، یعنی چهره ای متمایز از صورت دیگران دارد و این تماییز همان زیبایی صورتش است بهبه نسبت چهره عادی دیگران][وسالة هم به معنی اثر زیبایی ، همان ریشه]، دوم از ( سُمو ) به معنای بلندی، یعنی به تعبیری اسم هر کس به نسبت او را بلند می کند تا او شناخته شود، سماء به معنی آسمان هم همان ریشه بلندی را دارد. و ریشه اول برتری داره بر ریشه دوم ، چون:در قرآن خداوند می فرمایید:و عَلّمَ ءادم الأسماء ، یعنی خداوند نام اشیا و . . . به حضرت آدم یاد داد.


کلمات دیگر: