( استحالة ) استحالة. [ اِ ت ِ ل َ ] ( ع مص ) استحالت. شدن و گشتن از جائی به جای دیگر. بگشتن. گردیدن. || از حالی به حالی گردیدن. از حال بگردیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) :
هست از استحالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران.
سنائی ( مثنویها، طریق التحقیق ص 97 ).
|| باژگونه شدن. || محال و ناممکن بودن چیزی. ( غیاث ). محال شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). محالی. مستحیلی. امتناع. || بُطلان. || زوال. || محال شمردن. ( منتهی الارب ).محال و ناممکن کردن. طلب محال کردن. ( غیاث ). از حال بگردانیدن. ( زوزنی ). || دیدن بسوی چیزی یا کسی که آیا حرکت میکند یا نه. ( از منتهی الارب ). || حیله کردن. ( غیاث اللغات ). || تغیر در کیفیات. || کون و فساد. خلع چیزی صورت خود را و گرفتن صورت دیگری ، چون بدل شدن خوردنی بخون در تن آدمی. بدل کردن عنصری صورت خود را بصورت عنصری دیگر، چون
تبدیل آب به هوا و
آتش به هوا و تبدیل هوا به آب و تبدیل آب بخاک و استحاله آب به
بخار . استحالة، و آن حرکتی است در کیف مانند گرم و یاسرد شدن آب با حفظ
صورت نوعیه. ( تعریفات سید شریف جرجانی ). حرکت در چهار مقوله بیش نیفتد در کم ،... ودر کیف ، مانند تسخن و تبرد و اِسوِداد و اِبیضاض ، وآن را استحالت خوانند. ( اساس الاقتباس ص 52 ). استحالة؛ عندالحکماء هی الحرکة الکیفیة. و هی الانتقال من کیفیة الی کیفیة اخری تدریجاً. و هذا اولی مما قیل من انّها انتقال الجسم من کیفیة الی کیفیة اخری علی التّدریج ، لانّه کما ینتقل الجسم من کیفیة الی کیفیة کذلک الهیولی و الصورة ایضاً قد ینتقلان من کیفیة الی کیفیة. ثم الاستحالة لاتقع فی الکیفیات بل انّما تقع فیمایقبل الاشتداد و الضعف کالتسخن و التبرد العارضین للماء مثلا. فلابد فی الاستحالة من امرین ، الانتقال من کیفیة الی کیفیة و کون ذلک الانتقال تدریجاً لادفعاً. و من النّاس من انکر الاستحالة. فالحار عنده لایصیر بارداًو البارد لایصیر حارّاً. و زعم ان ذلک الانتقال کمون و استتار لاجزاء کانت متصفة بالصفة الاولی کالبرودة. و بروز ای ظهور لاجزاء کانت متّصفة بالصّفة الاخری کالحرارة. و هما موجودان فی ذلک الجسم دائماً. الا ان ما یبرز منها ای من تلک الاجزاء یحس بها و بکیفیتها وماکمن لایحس بها و بکیفیتها. فاصحاب الکمون و البروز زعموا ان الاجسام لایوجد فیها ما هو بسیط صرف بل کل جسم فانّه محیط من جمیع الطبایع المختلفة. لکنّه یسمی باسم الغالب الظاهر. فاذا لقیه مایکون الغالب علیه من جنس ماکان مغلوباً فیه یبرز ذلک المغلوب من الکمون و یحاول مقاومة الغالب حتی یظهر. و توسّلوا بذلک الی انکار الاستحالة و انکار الکون و الفساد. و ذهب جماعة من القائلین بالخلیط الی ان الحار مثلاً اذا صاربارداً فقد فارقته الاجزاء الحارّة. و منهم من قال ان الجسم انّما یصیر حارّاً بدخول اجزاء ناریة فیه من خارج. و منهم من قال تنقلب اجزاؤه اوّلاً ناراً و تخلط بالاجزاءِ المائیة. فهذه الطائفة معترفون بالکون و الفساد دون الاستحالة. و هذه الاقوال باطلة. ثم الاستحالة کما تطلق علی مامرّ ای علی التغیر فی الکیفیات کذلک تطلق علی الکون و الفساد کما فی بحرالجواهر. و کذلک تطلق علی التغیر التدریجی فی العرض. کما وقع فی بعض حواشی شرح الطوالع. فهذا المعنی اعم من الاوّل ، لکون العرض اعم من الکیف و مباین من الثّانی لاشتراطالتدریج فیه. و عدمه فی المعنی الثانی. و کذا المعنی الاوّل مباین من الثانی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || استحاله قوس ؛ برگشتن کمان از حال اول و کژ گردیدن. ( از منتهی الارب ).