کلمه جو
صفحه اصلی

کیان

فارسی به انگلیسی

epicenter, nature, tent, the kian dynasty, the keyan dynasty

the keyan Dynasty


epicenter, nature, tent


عربی به فارسی

نهاد , وجود


فرهنگ اسم ها

اسم: کیان (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: ki (e) yān) (فارسی: کيان) (انگلیسی: kiyan)
معنی: پادشاهان، بزرگان، سروران، ( به مجاز ) سروران و بزرگان، ( اَعلام ) ) کی ها، هرکدام از پادشاهان داستانی ایران از کیقباد تا دارا، پادشاهان و سلاطین، ) نام شهرستانی در شهرکرد، در استان چهارمحال و بختیاری، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران

(تلفظ: ki(e)yān) (در اعلام) کی‌ها ، هر کدام از پادشاهان داستانی ایران از کیقباد تا دارا ؛ پادشاهان و سلاطین؛ (به مجاز) سروران و بزرگان .


فرهنگ فارسی

دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه یی ایران . کریستن سن و گروهی دیگر باستناد اوستا و داستانهای ملی و دینی ساسانی معتقداند که تاریخ کیانیان واقعی است و بر مبنای اساطیری استوار نیست . پادشاهان این سلسله را باین ترتیب آورده اند : ۱ - کیفباد ( کیغباد ) ۲ - کیکاوس بن کیقباد ۳ - کیخسرو بن سیاوش بن کیقباد ۴ - کی مهراب بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد . ۵ - گشتاسب بن لهر اسب ۶ - بهمن بن اسفندیار بن گشتاسب ۷ - همای بنا بروایتی زن و بروایتی دختر بهمن که پس از وی بر تخت نشست ۸ - داراب اول پسر همای . ۹ - داراب دوم وی با اسکندر جنگها کرده و شکست خورد و در نتیجه سلسله کیانی از بین رفت . توضیح ازین فهرست پیدا است که دو تن آخر از سلسله کیانی با دو تن از سلسله هخامنشی ( داریوش اول داریوش سوم ) تطبیق میکند .
( اسم ) جمع کون هستیها و جودها . یا کیان ثلاثه . ۱ - روح و نفس و جسد . ۲ - آب و روغن و زمین . ۳ - زیبق و کبریت و ملح .
بودن . کون . یا هست شدن . حادث شدن .

فرهنگ معین

(کَ ) (اِ. ) جِ کی ، پادشاهان .
(کُ ) (اِ. ) خیمة گردی که به یک ستون برپا باشد.

(کَ) (اِ.) جِ کی ؛ پادشاهان .


(کُ) (اِ.) خیمة گردی که به یک ستون برپا باشد.


لغت نامه دهخدا

کیان . (ع اِ) ج ِ کون . کونها. موجودات . (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین ).
- کیان ثلاثه ، کیان الثلاثة ؛ به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی . (ناظم الاطباء). در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد. (فرهنگ فارسی معین ).
- || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دُهن و ارض . (ناظم الاطباء). آب و روغن و زمین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).


کیان . (ع مص ) بودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کَون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود. || هست شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حادث شدن . (از اقرب الموارد).


کیان . [ کیا ] (اِ) ستاره و کوکب . (برهان ) (ناظم الاطباء). ستاره . (اوبهی ) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی .

فرخی (از یادداشت ایضاً).


|| نقطه ٔ پرگار را گویند که مرکز دایره است . (برهان ) (ناظم الاطباء). نقطه ٔ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی ).

کیان . (معرب ، اِ) طبیعت ، وگویا این کلمه سریانی است . (از اقرب الموارد). طبع،و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند. (مفاتیح ، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرشت . (مهذب الاسماء). طبیعت . جوهر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی .

خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



کیان . [ ] (اِخ ) دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است . رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 69 شود.


کیان . [ ک َ ] (اِ) جمع کی [ ک َ / ک ِ ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ . (برهان ) (آنندراج ). ج ِ کی . پادشاهان بزرگ . (ناظم الاطباء). ج ِ کی ، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین ). ج ِ فارسی کی [ ک َ / ک ِ ]. جبابره . (مفاتیح ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.

فردوسی .


بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.

فردوسی .


چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان .

فردوسی .


کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان .

فردوسی .


مهران بگفت معلوم است که صدمه ٔ هادم اللذات چون دررسد، کاشانه ٔ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه ٔ بیوه زنان . (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده .

خاقانی .


|| بزرگان . سروران . (فرهنگ فارسی معین ) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.

خاقانی .


|| به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).

کیان . [ ک ُ / کیا ] (اِ) خیمه ٔ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمه ٔ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان ). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین . (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان . در پهلوی ، ویان . فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان ) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه ٔ پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است . (فرهنگ فارسی معین : گیان ) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.

رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان .

ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


با بخشش او بحر چه چیز است ، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است ، کیانی .

فرخی (از یادداشت ایضاً).


خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان .

عسجدی (از یادداشت ایضاً).


|| خیمه ٔ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان ). خیمه ٔ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا)(آنندراج ). خیمه ٔ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمه ٔ گرد مدور . (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو ص 223).
- چرخ کیان ؛ چرخ فلک . سپهر. آسمان :
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان .

فرخی .


آنکه چون او ننموده ست شهی ، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان .

منوچهری .


یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.

ناصرخسرو.


اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش ، بازی چرخ کیان .

مسعودسعد.


جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.

مسعودسعد.


او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.

مسعودسعد.


- سپهر کیان ؛ چرخ کیان :
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب ، سپهر کیان نداشت .

مسعودسعد.


رجوع به ترکیب قبل شود.
- گنبد کیان ؛ چرخ کیان . سپهر کیان :
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم .

مسعودسعد.


رجوع به دو ترکیب قبل شود.

کیان. [ ک َ ] ( اِ ) جمع کی [ ک َ / ک ِ ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. ( برهان ) ( آنندراج ). ج ِ کی. پادشاهان بزرگ. ( ناظم الاطباء ). ج ِ کی ، پادشاه ( مطلقاً ). ( فرهنگ فارسی معین ). ج ِ فارسی کی [ ک َ / ک ِ ]. جبابره. ( مفاتیح ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمه هادم اللذات چون دررسد، کاشانه کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه بیوه زنان. ( مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
|| بزرگان. سروران. ( فرهنگ فارسی معین ) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
|| به معنی اصل نیز گفته اند. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).

کیان. [ ک ُ / کیا ] ( اِ ) خیمه کرد و عرب بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354 ). بعضی گویند خیمه کردان و عربان صحرانشین باشد. ( برهان ). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. ( ناظم الاطباء ). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). گیان. در پهلوی ، ویان . فرهنگها این کلمه را در کاف تازی ( کیان ) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. ( فرهنگ فارسی معین : گیان ) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
با بخشش او بحر چه چیز است ، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است ، کیانی.
فرخی ( از یادداشت ایضاً ).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه

کیان . (ادات استفهام ، ضمیر استفهامی ) جمع «که » برای استفهام ذوی العقول است . (آنندراج ). ج ِ کی ، یعنی چه کسان ، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). ج ِ که (= کی ). چه کسان . (فرهنگ فارسی معین ) :
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.

نظامی .


این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.

نظامی .


تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای .

مولوی (مثنوی ).


خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .

سعدی .


تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.

خواجو.


تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی .

؟


و رجوع به «که » (موصول ، ...) شود.

کیان . [ ک َ ] (اِخ ) پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان ). نام سلسله ٔ دویم از پادشاهان ایران که اول ِ آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء) :
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.

فردوسی .


گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.

فردوسی .


بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی .

خاقانی .


از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.

خاقانی .


دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.

خاقانی .


رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان .

نظامی .


این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.

نظامی .


تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.

خواجو.


بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).


رجوع به کیانیان شود.
- تاج کیان ؛ افسر پادشاهان کیان :
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.

خواجو.


- تخت کیان ؛ سریر پادشاهان کیان :
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی .

خاقانی .


- فر کیان ؛ شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان :
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان .

فردوسی .


- کلاه کیان ؛ کلاه و تاج پادشاهان کیان :
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان .

فردوسی .


رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.

فرهنگ عمید

۱. [جمعِ کی] = کِی۲: بپرسیدشان از کیان جهان / / وزآن نامداران و فرخ مهان (فردوسی: ۱/۱۲ ).
۲. [مجاز] بزرگان.
چه کسانی؟.
شالوده، هستی، بنیان: کیان خانواده.
طبیعت.
خیمه، چادر: همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به سان کیان (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۱۰۴ ).

۱. [جمعِ کی] = کِی۲: ◻︎ بپرسیدشان از کیان جهان / / وزآن نامداران و فرخ‌مهان (فردوسی: ۱/۱۲).
۲. [مجاز] بزرگان.


چه‌کسانی؟.


شالوده؛ هستی؛ بنیان: کیان خانواده.


طبیعت.


خیمه؛ چادر: ◻︎ همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به‌سان کیان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۴).


دانشنامه عمومی

کیان واژه ای با معانی متنوع همچون «کِی» ها (پادشاهان)، هستی و طبیعت است، و نیز می تواند به موارد زیر اشاره کند:
کیان (مجله)، از ارگان های روشنفکران دینی در ایران (متعلق به حلقه کیان)
کیان (سردار ایرانی)، سردار ایرانی همراه مختار در قیام برای خون خواهی حسین بن علی

دانشنامه آزاد فارسی

ماهنامۀ فرهنگی، ادبی، هنری، اجتماعی، چاپ تهران. صاحب امتیاز مصطفی رخ صفت و مدیرمسئول رضا کفاش تهرانی بود و ماشاءالله شمس الواعظین و ابراهیم خلیفه سلطانی سردبیران آن بودند. نخستین شماره در ۱۳۷۰ منتشر شد. کیان، فراتر از نشریه ای تئوریک، عرصۀ فکری نواندیشان دینی، و سبب به وجود آمدن حلقۀ کیان شد. علاوه بر نیروهای فرهنگی، گروهی از سیاستمداران نیز به آن پیوسته بودند. در ۱۳۷۹، کیان توقیف شد.

گویش مازنی

/kiyaan/ از توابع دلارستاق بخش لاریجان آمل


پیشنهاد کاربران

کیان برابر نهاد هویت ( عربی ) است

در زبان لری بختیاری به معنی
چه کسانی هستند

کیا وین:چه کسانی آمدند
Ke ean

ایران به دوران پادشاهی چندین هزاره و تاریخ خود مینازد ، و نام کیان یعنی پادشاه. پس از نام های بسیار زیبا و مقدس ایرانیان است

کیان ؛شاهان بزرگان و البته اسم گل پسره خودم😍

ساختار

به معنی سرزمین . وجود. پادشاه
تاج کیانی::تاج پادشاهی

لقب پادشاهی ایران سلسله کیانیان

ایل کیا نرسی بختیاری
نرسی یکی از پادشاهان ساسانی بود
ایل کیارسی*کی آرشی *بختیاروند

لقب مردان لر
کا محمد
کی طهماس
کی لهراس

کیان::کی . کا

کا:کان، خان



پادشاه

کیان= کایان/آئین مذهب
ک= گاو
یان/خان/جان/شان/کان/ . . . . . =دانا
کیان=گاو دانا / آئین گذشتگان

به معنای آسمان
پادشاه
بزرگ

به معنی پادشاه
من این اسم رو خیلی دوست دارم و برای پسرم انتخاب کردم

کیان یعنی پادشاه ، منم اسم پسرنو کیان گذاشتم ک خیلی دوست دا م .

اسم ایرانی دوسش دارم همبن . . امروز شناسنامه گرفتم . کیان جان

کیان یعنی پادشاه و اسم پسر من هم کیان هست که پادشاه زندگی منه همچنین کسرا کوچولو

کیان میتواند به معنای مامن وپناهگاه باشد

اسم بسیار خوبی هست
و معنی پادشاه یا پادشاه افسانه ها کیان آسمان یا آرامش بخش بودن
لطفا لایک کنید مرسی انشاالله به شما هم کیان ها بی افتند چه دوست وچه شوهر وچه آشناو چه فامیل😆😆😀😀

کیان رو بخاطر فارسی بودنش، خیلی دوست دارم. اسم نوه ام رو حتما کیان میزارم

به معنای پادشاهان هست
اسم پسر من کیان هست و یکی دیگه هم دارم اسمش کسرا هساش

یعنی بزرگ ، بزرگمرد. . بزرگمنش. . اسم منم کیان . . ۱۱سالمه

به معنی پادشاه . اسم پسر خوشگل منم کیان

کیان یعنی با ارزش . کیان یک خانواده یعنی با ارزش ترین چیز اون خانواده

یکی ازاسم های ایرانی است اسم یکی ازیاران امام حسین ( ع ) هم کیان بود

کیان یعنی پادشاه
اسم ایرانی است. اسم یکی ازیاران امام حسین علیه السلام هم کیان بود

کیان یعنی امپراطور اسم پسر م که امپراطور قلبم هست کیان هست

بمعنی پادشاه، اسم داداش منم کیان است. 🙋🙌👶👦👼👍👍👍👍👍👍👍👍

یعنی پادشاه

کیان

معنی کیان: جمع کی [ ک َ / ک ِ ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. کیان : به معنی پادشاهان و سلاطین است . کیان جمع کی به معنی پادشاه است مانند کیخسرو کیقباد . کیان نام مشترک دختر وپسر است . در ثبت احوال کشور کیان برای نامگذاری پسرموردتایید است .

کیان به معنای عظمت و بزرگی، که یا به انسان الحاق میشه یا مکان.
پادشاهان با عظمت و مقدس رو کیان نامیدند.
کیان سرزمین من ایران. .
پسر کوچولوی من هم اسمش محمد کیان. . .

کیان، اسم اصیل ایرانیه
و به معنی پادشاه، بزرگ، ارزشمند
به نظرم اسم زیبا، سنگین و غرور انگیزیه
فردا میخوام شناسنامه بگیرم برای کیان عزیزم که با ارزش ترین دارایی منه و دوست دارم ادم بزرگی بشه و به جایگاه بالایی تو زندگیش برسه

منم یه کیان کوچو لو دارم وبه این اسمش افتخار میکنم اگر بازم برگردم عقب این اسمو براش انتخاب می کنم وقتی صداش می کنم کیف میکنم

به معنی سرزمین، والبته معنی دومش پادشاهان میباشد، بسیار اسم زیبا وروانی میباشد

کیان اسم خواهرشوهرم هس وسه تا بچه داره . کیهان و کیان اسم مشترک دختروپسراست . جدیدا ثبت احوال صرفا پسرانه اعلام کرده .

کیسان : کیسان اسم پسرانه ایرانی هس که موردتاییدثبت احوال کشور است . کیسان : /keysān/ کِیسان ( کی سان ( پسوند شباهت ) ) ، 1 - همانند کی، مثل کی؛ 2 - ( به مجاز ) از بزرگان، پادشاهان و سروران.

کیان به معنی شیران نیز می باشد که به دلیران ایران قدیم نام کیان ایرانی یا شیران ایران نیز می گفتند اسم باشگاه ومدرسه فوتبال من کیان هست وبه شیر بچه های باشگاهم افتخار می کنم.

اسم گل پسرم رو کیان گذاشتم کیان یعنی بزگ خان شاه زندگی هستی وطن

کیان یعنی پادشاهی وبزرگی 👑👑👑❤❤این پسر من کیان هست وخیلی هم نام زیبای هست هم ایرانیه هم تاریخی ( کیان ایرانی )

پیشوند کی یک لقب به معنی بزرگ و بزرگ مرد است که پادشاهان اول اسمشون با این پیشوند شروع میکردن مثل کیخسرو . کیقباد . کیان جمع کی ان است . به معنی بزرگ مردان.

من چون دلم نمیخواست اسم پسرم ( یک هجائی ) باشه، اسمش رو درپنجاه و چهار سال پیش گذاشتم ( کیان وش ) یعنی مانند شاه وبعداز او اسم دخترم رو هم گذاشتم ( مـهروش ) یعنی مانند خورشید

درود ُ سپاس
کیان جم کِی به چم شاه است که گمان می رود با کینگ انگلیسی و کُنت فرانسوی همریشه باشد.

کیان به معنی حکیم و دانشمند پادشاه و سلاطین منم اسم پسرم که هنوز به دنیا نیومده رو میخوام بزارم کیان لطفا لایک کنید تا چند نفر با این اسم موافق هستن

پادشاه
اسم گل پسرم کیانه

کیاان یک اسم شیک پسرانه اس که به معنی پادشاهان ویا پدر پادشاه نیک میباشد

کیان شیک ترین و با معنی ترین نام است من یک دختر افغان فارسی زبان استم نام پسرم کیان است و کیانم را عاشقانه دوست دارم.

کیان به معنی حیثیت و آبرو و با ارزش ترین دارایی یک فرد است
این نام نامی پسرانه است و اسم دختر میشه کیانا
منم این اسمو خیلی دوست دارم واسه پسر. ولی تو شهر ما یه خانم 60ساله اسمش کیان هست
البته جدیدا خیلی ها اسم پسر کوچکشون رو کیان گذاشتن.

کیان:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کیان" می نویسد : ( ( کَیان جمع " کی " است . کی در پهلوی و پارسی از کوی kawy در اوستایی بر آمده است. . " کَوِیان " میران و سرکردگان تیره ها و دودمان ها در ایران خاوری بوده اند و یکی از سه گروهی اند که زرتشت آنان را نفرین کرده است : کویان ؛ کَرْپانان ؛ پریکان . ) )
( ( بپرسیدشان از کَیان جهان،
وزان نامداران فرّخ مِهان ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 214. )
بعضی گفته اند : در فارسی قدیم کی به معنی آقا و بزرگ بوده و ان نیز بر دارنده خصلت دلالت دارد چنانکه یزدان یعنی دارنده خصلت یزدی وخدائی.

کیان به معنی مانند پادشاه هست و ان پسوند شباهته، نمیدونم چرا تو همه ی اسم ها ان پسوند شباهت معنی میشه اما در مورد کیان پسوند جمع؟! مثل شاهان یعنی مانند پادشاه و ماهان یعنی مانند ماه

دوستان، ( کیان قانون ) به چه معنی هست؟؟

سرزمین، پادشاهی

به معنی پادشاه

اسم یکی یدونه من که به زودی بدنیا میاد میشه کیان. . .

ماهم قراره بچمون بدنیا بیاد اسمشو بذارم کیان


پادشاه
اسم گل پسرم که تازه بدنیا اومده کیان هست نامدار باشه


کلمات دیگر: