جهانگیر. [ ج َ ] ( نف مرکب ) فتح کننده دنیا. گیرنده عالم. جهانگشا :
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
جهانگیر و بیدار و روشن روان.
فردوسی.
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم وآمدم بدسگال.
فردوسی.
جهانگیر شاهی جهاندار باش
مبادت از این دار و گیر انقلاب.
سوزنی.
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر.
نظامی.
گفتم از آسیب عشق روی بعالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهانگیر او.
سعدی.
جهانگیر. [ج َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سراجوی
بخش مرکزی شهرستان مراغه. سکنه 176 تن. آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات ، کرچک و نخود. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).