مترادف شهاب : شخانه، اخگر، شرر، شعله، ستاره
برابر پارسی : ستاره، اختردونده، کمانه ستاره
shooting-star, meteor
(تلفظ: ša(e)hāb) (عربی) (در نجوم) پدیدهای به شکل خطی درخشان که به علت برخورد سنگ آسمانی با جو زمین و سوختن سریع آن به طور ناگهانی در آسمان دیده میشود.
شخانه
اخگر، شرر، شعله
ستاره
۱. شخانه
۲. اخگر، شرر، شعله،
۳. ستاره
ردِّ نوری در آسمان که براثر ورود ذرات غبار یا تکهسنگی به جوّ زمین، لحظهای میدرخشد
(شَ) (اِ.) = شاه آب : آب سرخی که در مرتبة اول از گل کاجیره گیرنده .
(شَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شعلة آتش . 2 - ستارة روشن .
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمد بوصیری شود.
شهاب . [ ش َ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه آب است و آن آب سرخی باشد که مرتبه ٔ اول از گل کاجیره گیرند. (برهان ) (انجمن آرا). شاه آب . (غیاث اللغات ). رنگ سرخ را گویند که در مرتبه ٔ اول از گل کاژیره کشند و در اصل شاه آب بود به کثرت استعمال شهاب شده . (فرهنگ جهانگیری ). || در لطایف و مدار نوشته بمعنی بچه سگ است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
شهاب . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند که از 198 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 10965 تن است و قرای مهم آن عبارتند از بجد با 1080 تن سکنه و امیرآباد که 534 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شهاب . [ ش َ ] (ع اِ) شیر تنک که دو ثلث آن آب باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شیر تنک آب آمیخته . شیری باشد از گوسفند یا گاو که باآب آمیخته باشند. (برهان ). شیرآب . (مهذب الاسماء).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) (1217 - 1275 هَ .ق .) شهاب آلوسی (منسوب به آلوس جزیره ای میان نهر فرات )، مشهور به آلوسی زاده ٔ بغدادی . از مفتیان مذهب حنفی در عراق بشمار می رفت . آرامگاه وی در نزدیکی مقبره ٔ شیخ کرخی از ناحیه ٔ مسجد شونیزیه در بغداد است . اوراست : روح المعانی در تفسیر قرآن . الاجوبة العراقیة. الطراز المذهب فی شرح القصیدة الممدوح بها الباز الاشهب . شرح درةالغواص فی اوهام الخواص و بسیاری تألیفات سودمند دیگر. رجوع به دایرة المعارف بستانی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) (چم ...) از قرای بلوکات مضافات بندر بوشهر است . (مرآت البلدان ج 4 ص 261).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن نظام . او راست : شرحی بر معمیات حسین بن محمد شیرازی . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن خراش ابوالصلت . تابعی است . رجوع به ابوالصلت شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن عباد العبدی ابوعمر. تابعی است . (یادداشت مؤلف ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن حجی سعدی مفتی شام . او راست : ذیلی بر کتاب عبرالاعصار و خبرالامصار از سال 518 تا 749 هَ . ق . اتمام بقیه را به شاگردش ابی بکربن احمدبن شهبه محول کرد. (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن حسین بن عتبة حسنی . وی عمدةالطالب ابن عقبه را مختصر کرده است . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن منصور الزاهد الحکیم معروف به الحدادی . او راست : زلةالقاری . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمد شهاب شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمد شهاب بن الیاس شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمد شهاب بن محمدبن عبدالسلام شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمد شهاب بن محمدبن علی مصری و النور السافر ص 200 شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن ابی بکربن الرداد الزبیدی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن جمال عبداﷲبن احمد فاکهی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن سعد عثمانی دیباجی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن عزالدین شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمد حَصْکَفی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمد حجازی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمد عجمی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم باجوری شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به نجم الدین شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) یا آل شهاب . نام چند خاندان معروف در سوریه و لبنان است که در تاریخ معاصر لبنان اهمیت بسیار داشته اند.اصل ایشان از حجاز و قریشی و از آل مخزوم از بنی مالک ملقب به شهاب از سلاله ٔ مالک بن حرث بن هشام اند. جد امرای آل شهاب لبنان امیر حیدر می باشد. چون در سال 1696م . خاندان بنی معن در لبنان منقرض گردید حکومت و امارت به دست آل شهاب افتاد و سران لبنان بشیربن امیر حسن شهابی را بعنوان اولین کس از این خاندان به حکومت لبنان برگزیدند و در 1706 م . درگذشت و آخرین تن از خاندان شهاب در لبنان بشیر سوم بوده است که در 1860 م . به قتل رسید. رجوع به دائرة المعارف بستانی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ )احمدبن یوسف شیرجی شافعی . او راست : طرازالذهب فی احکام المذهب . وفات بسال 162 هَ . ق . (از کشف الظنون ).
منوچهری .
قطران .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنایی .
عبدالواسع جبلی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
مولوی .
حافظ.
رشید.
؟ (از لغت نامه ٔ اوبهی ).
حافظ.
آب سرخرنگی که از گل کاجیره گرفته میشود؛ شاهآب.
۱. شعله؛ شعلۀ آتش.
۲. (نجوم) خطی روشن در آسمان که بر اثر برخورد سنگی آسمانی با جوّ زمین و سوختن آن ایجاد میشود.
〈 شهاب ثاقب: (نجوم) = شهاب ša(e)hā