مترادف بختیار : خوش بخت، بختور، سعادتمند، کامیاب، کامیار، محظوظ، خوش اقبال، اقبالمند، ستاره دار، نیک اختر، نیک بخت، همایون
متضاد بختیار : ناکامروا، ستاره سوخته، بداختر، بخت برگشته، بدبخت
(تلفظ: baxt(i)yār) دارای بخت ، با اقبال ، آن که بختش مساعد باشد ، نیکبخت ، کامروا .
خوشبخت، بختور، سعادتمند، کامیاب، کامیار، محظوظ، خوشاقبال، اقبالمند، ستارهدار، نیکاختر، نیکبخت، همایون ≠ ناکامروا، ستارهسوخته، بداختر، بختبرگشته، بدبخت
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) لقب فرخ زادبن پرویز ساسانی . (مفاتیح خوارزمی ).
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
(از ترجمه ٔ کتاب محاسن اصفهان ص 125).
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) استاد رودکی بود در موسیقی . عوفی در لباب الالباب گوید: «او را [ رودکی را ] آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد». (از آثار و احوال رودکی ص 537).
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) امیر ابوالعلاء بختیاربن مملان از امرای آذربایجان و اران و ممدوح قطران تبریزی . (از آثار و احوال رودکی ص 783).
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) پسر حسنویه . از اکراد برزیکانی . او بعد از فوت پدرش (369 هَ . ق .) در قلعه ٔ سرماج مسکن داشت ، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت . رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود.
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج است که 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) سمنانی ، خواجه نظام الدین . از اهالی ولایت سمنان بود... در ایام دولت ... سلطان حسین میرزا در امر وزارت دخل نموده متعهد جهات غایبی گشته قبول کرد که مبلغ سه هزار تومان از این ممر واصل دیوان گرداند، و چون نصف آن مبلغ ممکن الحصول نبود به اندک زمانی مهم خواجه به اضطرار انجامید. روزی در سر دیوان به زبان آورد که چون فی الحقیقة باغ سفید و باغ زاغان و سایر باغات پادشاهی داخل جهات غایبی است ، آنها را بها کرده از جمله ٔ مبلغ مذکور حساب می باید کرد تا آنچه قبول نموده ام تن پیدا کند. این هذیان به سمع سلطان سخندان رسیده ، رقم عزل بر ناصیه ٔ حال خواجه نظام بختیار کشید، و خواجه با بخت برگشته مؤاخذ و مقید گشته ... در محبس از عالم فانی به جهان جاودانی انتقال نمود. (دستور الوزراء ص 394).
بختیار. [ ب َ ] (اِخ ) ملقب به عزالدوله پسر معزالدوله ٔ دیلمی . جنگهای او با عمران بن شاهین و آل حمدان و دیگرطوایف معروف است . یکبار توسط پسر عمویش عضدالدوله زندانی و به سفارش رکن الدوله پدر عضدالدوله آزاد شد، بعدها با عضدالدوله به مخالفت برخاست . در شوال 367 هَ . ق . بسن 36سالگی در نزدیکیهای بغداد به قتل رسید.الطائع باﷲ خلیفه ٔ عباسی با دختر بختیار ازدواج نموده بود: معزالدوله در خلافت المطیع باﷲ به بغداد بمرد اندر شب سه شنبه هفدهم ماه ربیع الاخر سنة ست و خمسین و ثلثمائه (356) و بجای او پسرش بنشست بختیار، و مدت پادشاهی او بیست ودو سال ، و بختیار را عزالدوله لقب دادند،... و بختیار از بغداد برفت و بوتغلب با وی یکی شد و بحرب عضدالدوله آمدند، و عضدالدوله را با ایشان کارزار افتاد بقصرالجص ، و ایشان را هزیمت کرد و بختیار را کشته یافتند و کس ندانست که چه افتاد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 392 و 394). در الکامل آمده است که بختیار اسیر شد واو را نزد عضدالدوله آوردند و امر به قتل او داد و این با مشورت ابوالوفاء طاهربن ابراهیم بود، و این واقعه در قصرالجص تکریت در شوال 367 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از حاشیه ٔ مجمل التواریخ و القصص ص 393). و ابن بقیةالوزراء را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد- که وی را عزالدوله می گفتند - در جنگ که میان ایشان رفت ... و این پسر بقیةالوزراء جباری بود از جبابره ، و هم خلیفه الطائع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را، و در منازعتی که می رفت میان عضدالدوله ، بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید... لاجرم چون عضد بغداد بگرفت ، فرمود تا او را بر دار کردند وبه تیر و سنگ بکشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 194). رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی و عیون الاخبار ص 227 و معجم الادباء ج 1 ص 234 و تاریخ مغول اقبال ص 380 و تاریخ الخلفاء ص 266 و 267 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی
ص 86 شود.
بختیار. [ ب َ ] (اِخ )جهان پهلوان بود. از فرزندان رستم و به بختیارنامه قصه ٔ او بازخوانند. نسبت بختیار الاسبهبد: بختیاربن شاه فیروزبن بزفری بن شیر اوژن بن خدایگان بن فرخ به بن ماه خدای بن فیروزبن کرد آفرین بن پهلوان بن اسپهبدبن مهرآزادبن رستم بن بولادبن کان آزاد مردبن رستم بن جهر آزادبن نیروسنج بن فرخ به بن دادآفرین بن سام بن به آفریدبن هوشنگ بن فرامرزبن رستم الاکبربن دستان ... و رجوع به تاریخ سیستان ص 8 و 9 شود.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
خاقانی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
امیرخسرو.
حافظ.
فردوسی .
بختیار. [ ب َ ] (اِخ )دهی از دهستان سرکوه بخش ریوش شهرستان کاشمر است که 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).