کلمه جو
صفحه اصلی

زیبا


مترادف زیبا : پریچهر، پریرو، جمیل، خوبرو، خوب صورت، خوش اندام، خوشگل، خوش منظر، رعنا، زیبارو، شیک، صبیح، ظریف، قشنگ، لطیف، لعبت، مطبوع، مقبول، ملیح، نازنین، نیک منظر، نیکورو، وجیه، وسیم، باطراوت، تماشایی، خوش، شکیل

متضاد زیبا : زشت

فارسی به انگلیسی

beautiful, handsome, nice, good, looker, sexy, adorable, elegant, exquisite, fair, glad, good-looking, goodly, graceful, lovely, vision, beauteous, gorgeous, picturesque

beautiful, handsome, nice


adorable, beautiful, elegant, exquisite, fair , glad, good-looking, goodly, graceful, lovely, vision


فارسی به عربی

اناقة , جمیل , رائع , معرض , وسیم

فرهنگ اسم ها

اسم: زیبا (دختر) (فارسی) (تلفظ: zibā) (فارسی: زيبا) (انگلیسی: ziba)
معنی: دلنشین، زیبنده، شایسته، نیکو، قشنگ، ویژگی آن که دیدنش لذت بخش و چشم نواز است، جمیل، مطبوع، خوشایند، لایق، در خور، آن که یا آنچه دیدنش چشم نواز و خوشایند است

(تلفظ: zibā) ویژگی آن‌که دیدنش لذت بخش و چشم‌ نواز است ، جمیل ، دلنشین ، مطبوع ، خوشایند ؛ (در قدیم) زیبنده ، شایسته ، لایق ، در خور .


مترادف و متضاد

cute (صفت)
جذاب، زیبا، دلفریب

yummy (صفت)
جالب، زیبا، لذیذ، خوش مزه، جالب توجه

handsome (صفت)
خوب، خوشرو، دلپذیر، مطبوع، زیبا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر، خوش قیافه، قسیم

beautiful (صفت)
خوب، خوشرو، فرخ، زیبا، قشنگ، خوشگل، عالی، شکیل، باصفا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر

scrumptious (صفت)
دلپذیر، مطبوع، زیبا، شیک

spiffy (صفت)
با هوش، زیبا، عالی، خوش منظر، تمیز

fair (صفت)
منصف، بور، زیبا، خوبرو، لطیف، منصفانه، بیطرفانه، نسبتا خوب، بدون ابر، فریور

beauteous (صفت)
زیبا، قشنگ

elegant (صفت)
زیبا، برازنده، لطیف، ظریف، شیک و مد، موزون، با سلیقه، مطابق مد روز

picturesque (صفت)
زیبا، بدیع، خوش منظره، شایان تصویر

goodly (صفت)
خوب، زیبا، قشنگ

well-favored (صفت)
زیبا، خوشگل، خوش ظاهر، خوش ترکیب

well-favoured (صفت)
زیبا، خوشگل، خوش ظاهر، خوش ترکیب

bonnie (صفت)
جذاب، دلپذیر، زیبا، قوی و زیبا

bonny (صفت)
جذاب، دلپذیر، زیبا، قوی و زیبا

chic (صفت)
زیبا، شیک، باب روز

stylish (صفت)
زیبا، شیک، باب روز، با سلیقه، مطابق مد روز، خوش سلیقه، چیز خیلی شیک

dinky (صفت)
کوچک، زیبا، شیک، تمیز

eyeful (صفت)
زیبا

pulchritudinous (صفت)
زیبا

پریچهر، پریرو، جمیل، خوبرو، خوب‌صورت، خوش‌اندام، خوشگل، خوش‌منظر، رعنا، زیبارو، شیک، صبیح، ظریف، قشنگ، لطیف، لعبت، مطبوع، مقبول، ملیح، نازنین، نیک‌منظر، نیکورو، وجیه، وسیم ≠ زشت


باطراوت، تماشایی، خوش، شکیل


۱. پریچهر، پریرو، جمیل، خوبرو، خوبصورت، خوشاندام، خوشگل، خوشمنظر، رعنا، زیبارو، شیک، صبیح، ظریف، قشنگ، لطیف، لعبت، مطبوع، مقبول، ملیح، نازنین، نیکمنظر، نیکورو، وجیه، وسیم
۲. باطراوت، تماشایی، خوش، شکیل ≠ زشت


فرهنگ فارسی

خوب، نیکو، خوشنما، خوبرو، زیبان، زیبنده
( صفت ) ۱ - زیبنده شایسته زیبای گاه ( شایسته تخت سلطنت ) . ۲ - نیکو جمیل قشنگ خوشگل : دختری زبیا مقابل زشت بدگل .
دهی از دهستان ززوماهرو است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و ۹۵۸ تن سکنه دارد .

فرهنگ معین

(ص فا. ) ۱ - شایسته ، زیبنده . ۲ - نیکو، جمیل .

لغت نامه دهخدا

زیبا. ( نف ) از: «زیب » + «ا» ( فاعلی و صفت مشبهه ). زیبنده. ( حاشیه برهان چ معین ). بمعنی نیکو و خوب است که نقیض زشت و بد باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) :
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
درشتی نه زیباست ازشهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.
فردوسی.
به پیش همه موبدان شاه گفت
که زیبا بود شاه را ماه جفت .
فردوسی.
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که اشنود چنین بار و برگ زیبا.
ناصرخسرو.
که مرا بی بقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست.
خاقانی.
این چرخ نازیبا لقب از دست بوست کرده لب
شیرین تر از اشک طرب از چشم مینا ریخته.
خاقانی.
هرچه از آن خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدن بیجا بود.
عطار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
( گلستان ).
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. ( گلستان ). || جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و شایسته. ( ناظم الاطباء ). هر چیز خوب و باملاحت بود و نیکو و آراسته باشد. ( شرفنامه منیری ). نیکو. جمیل. قشنگ. خوشگل. مقابل زشت ، بدگل. ( از فرهنگ فارسی معین ). جمیل. حَسَن. خوب. مقابل زشت. نیکو. وسیم. خوبروی. قشنگ. خوشگل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
بیاراست رخ را بسان بهار
وگرچند زیبا نبودش نگار.
فردوسی.
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال وبدانش کهن.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی به چهر از تو زیباتر است.
اسدی.
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی.
ناصرخسرو.
ای چرخ از آن ستاره رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفه زیبا چه خواستی.
خاقانی.
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند.
خاقانی.
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این بار زیبا دیده ام.
خاقانی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر ازبدر منیر است.
نظامی.
هرکه زیباتر بود رشکش فزون

زیبا. (نف ) از: «زیب » + «ا» (فاعلی و صفت مشبهه ). زیبنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی نیکو و خوب است که نقیض زشت و بد باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) :
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .

شاکر بخاری .


درشتی نه زیباست ازشهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.

فردوسی .


به پیش همه موبدان شاه گفت
که زیبا بود شاه را ماه جفت .

فردوسی .


گفتار تو بار است و کاربرگ است
که اشنود چنین بار و برگ زیبا.

ناصرخسرو.


که مرا بی بقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست .

خاقانی .


این چرخ نازیبا لقب از دست بوست کرده لب
شیرین تر از اشک طرب از چشم مینا ریخته .

خاقانی .


هرچه از آن خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدن بیجا بود.

عطار.


دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت .

(گلستان ).


نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست . (گلستان ). || جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و شایسته . (ناظم الاطباء). هر چیز خوب و باملاحت بود و نیکو و آراسته باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). نیکو. جمیل . قشنگ . خوشگل . مقابل زشت ، بدگل . (از فرهنگ فارسی معین ). جمیل . حَسَن . خوب . مقابل زشت . نیکو. وسیم . خوبروی . قشنگ . خوشگل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بیاراست رخ را بسان بهار
وگرچند زیبا نبودش نگار.

فردوسی .


خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال وبدانش کهن .

فردوسی .


جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی به چهر از تو زیباتر است .

اسدی .


زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی .

ناصرخسرو.


ای چرخ از آن ستاره ٔ رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفه ٔ زیبا چه خواستی .

خاقانی .


جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه ٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند.

خاقانی .


چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این بار زیبا دیده ام .

خاقانی .


وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر ازبدر منیر است .

نظامی .


هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد یا بنون .

مولوی .


هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده ٔ بینا کنند.

مولوی .


زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.

سعدی .


ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .

سعدی .


با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
گر بشوخی برود پیش تو زیبا نرود.

سعدی .


بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ٔ من بررخ زیبای تو باز است .

حافظ.


آنچه من یافتم از چهره ٔ زیبای کسی
به دو عالم ندهم شوق تماشای کسی .

صائب (از آنندراج ).


جای رحم است بر آن قطره ٔ شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی .

(ایضاً).


|| بمعنی زیبنده هم هست . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). زیبنده و شایسته : زیبای ِ گاه ؛ شایسته ٔ تخت سلطنت . (فرهنگ فارسی معین ). درخور. لایق . سزاوار. برازنده . برازا. زیبنده . ازدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .

فردوسی .


که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی .

فردوسی .


وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاج است و تخت و نگین .

فردوسی .


سزاوار گنج است اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج .

فردوسی .


من ثناگوی ، تو زیبای ثنائی و به فخر
هر زمان سر بفرازم زمیان امثال .

فرخی .


آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
و آن سری یافته بر خلق و سزاوار سری .

فرخی .


از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری .

منوچهری .


بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). ... یکچندی سالار غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 255). ... در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 382).
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را.

اسدی .


به پاداش این بود زیبای من
که امروز جویی همی جای من .

اسدی .


نماند آفریدون و جمشید شاه
نه تور و منوچهر زیبای گاه .

اسدی .


همه کار فغفور زیبای او
بیاراست آن رسم دربای او.

اسدی .


زیباست بر این شغل عمیدبن عمید آنک
کافی است به هر شغل و بهر فضل سزاوار.

مسعودسعد.


شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند.

حافظ.




فرهنگ عمید

۱. زیبنده، نیکو، خوب.
۲. [مقابلِ زشت] خوش نما، خوب رو، خوشگل.

دانشنامه عمومی

زیبا (صفت زیبایی) می تواند به موارد زیر اشاره کند:
زیبا (رمان)، رمانی از محمد حجازی
زیبا شیرازی، خواننده و آهنگساز
زیبا بروفه، بازیگر
زیبا میرحسینی، فیلم ساز و پژوهشگر ایرانی
زیبا جبلی، مترجم ایرانی
زیبا (ترانه امینم)، ترانه ای استودیویی اثر امینم، خواننده آمریکایی
زیبا (ترانه کریستینا آگیلرا) - ترانه ای استودیویی اثر کریستینا آگیلرا، خواننده آمریکایی
هنرهای زیبا
شهر زیبا، محله ای در تهران
روز زیبا، آهنگ
زیبای خفته
زیبا دیزاین، یک شرکت مشاوره طراحی و نوآوری در شهر پورتلند ایالت اورگون آمریکا

دانشنامه آزاد فارسی

رمانی واقع گرایانه به فارسی، نوشتۀ محمد حجازی، در ۱۳۱۱ ش. در این رمان که توصیفِ انحطاطِ اخلاقی و اجتماعی جامعۀ ایران در سال های پس از مشروطیت است؛ راوی ماجرا، میرزاحسین خان، که در زندان به سر می برد، ماجرای زندگی خود را برای وکیل مدافعش می نویسد. او طلبه ای روستایی و ساده دل است که برای ادامۀ تحصیل به پایتخت می آید؛ اما پس از آشنایی با زنی بی بندوبار به نام زیبا، در تار و پود دسیسه های شهوانی و سیاسی، گرفتار می شود. نویسنده در این اثر، که می توان آن را یکی از بهترین رمان های اجتماعیِ ایران دانست، جامعه ای آشفته را توصیف می کند که انقلاب ناکام مشروطه را پشت سر نهاده و حاکی از درگیری میراث خواران بر سرِ قدرت و ثروت است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: qašang
طاری: qašeng
طامه ای: qešang
طرقی: pâkiza
کشه ای: qašang
نطنزی: qašang


گویش مازنی

/zibaa/ نامی برای اسب و یا قاطر - نامی برای سگ & نامی برای گاو

۱نامی برای اسب و یا قاطر ۲نامی برای سگ


نامی برای گاو


واژه نامه بختیاریکا

به بارت؛ تر تول؛ ترال؛ تُنُک؛ تر و تنک؛ تول؛ جلفِه؛ بالا خَش؛ پاکیزِه؛ رشت؛ رَشتال؛ شُلیل؛ شمل ممل؛ شند؛ شَنگ؛ مچیله؛ نَشمین

جدول کلمات

قشنگ

پیشنهاد کاربران

خوشگل

نیکورو

hand some مختص اقایان استوکلمه ی pretty مختص خانوم ها


زیبا یعنی عشق
زیبا یعنی دلیل زنده بودن

زیبا یعنی دلیل زنده بودن
زیبا یعنی اعتماد داشتن به خودت
کسی بودزیباکسی زشت بود
کسزیبا رو بودبدآدمی و
کس زشت رو بود خوب آدمی
آنگه بفهمندکه خوبی وبدی
نیست به زشتی وزیبایی

زیبا یعنی عشق یعنی مامان الهی فدات شم زیباروی من

زیبایعنی دخترقصه ه‍ای من
زیبایعنی دخترترک تنهاکه همه بهش حسادت میکنند
زیبایعنی تک وبینظیر

زیبا یعنی من یعنی دلیل زنده بودن تو به خاطر م
من . . . . . . . .
بقیشو خودت قضاوت کن

ملون. جمیل

beautiful

اژین یعنی زندگی کردن

مه رخسار

جمیل

ملوس

زیب ( beauty ) ، زیبی ( beautiness ) ، زیبا ( beautiful ) ، زیبایی ( beautifulness ) ، زیبیدن ( beautify ) ، زیبیده ( beautified ) ، زیبگر یا زیبنده ( beautifier ) ، نازیبا ( unbeautiful ) و. . .

پریوش، جمیل، خوبرو، خوب صورت، خوش اندام، خوشگل، خوش منظر، رعنا، زیبارو، شیک، صبیح، ظریف، قشنگ، لطیف، لعبت، مطبوع، مقبول، ملیح، نازنین، نیک منظر، نیکورو، وجیه، وسیم، باطراوت، تماشایی، خوش، شکیل

صورت خوشگل و جذاب

چشم نواز


زیبا:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "زیبا " می نویسد : ( ( زیبا از زیب و " ا" ( =پساوند ) ساخته شده است و در معنی زیبنده و شایسته به کار رفته است . ستاک واژه" زی" است که در ایرانی باستان zai به معنی آراستن و زیور دادن بوده است. این ستاک در زیور، که سغدی zywr گفته می شده است بر جای مانده است. žibo به معنی درخشیدن ، در زبان لیتونیایی از این ریشه کار برد یافته است. ) )
( ( فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیبای گاه. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 328. )


ممشوق

اکثر کسانی که اسمشون زیباست خودشون زشت هستند

خوش زیباوظریف طبع معنی این کلمه یعنی زیبا

Beautiful, pretty, good - looking
جمیل، نیک، خوب، خوشگل، قشنگ
و نقیض آن زشت و بد است.

- بهی طلعت ؛ آنکه طلعت و روی زیبا دارد :
ملک زاده ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو.
نظامی.

ترگل ور گل

زیبا و خوشگل منم

ماه پاره . .

نلم

زیبا

زیبا = زی، به، آ
زی = زندگی
به = بهتر
آ = آمدن،
زیبا = به پسند زندگی بهتر
زیبا = اندیشه نیک
زیبا = نقشه سنجیده شده ( نقش برجسته ) .
زیب 🔄 بیز
بیز = ریخت، ریختن و رنگ و رخ بخشیدن.
بیز = Puzzle 🧩
بیز = هسته، مرکز

ببیز = بریز، بچین، چیدن، ریخت، بافت، میده، ریزه،
زیبا = رنگ و رخ، نقش و نگار دلفروز/ دلافروز.


کلمات دیگر: