زیبا. (نف ) از: «زیب » + «ا» (فاعلی و صفت مشبهه ). زیبنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی نیکو و خوب است که نقیض زشت و بد باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج )
: زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .
شاکر بخاری .
درشتی نه زیباست ازشهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.
فردوسی .
به پیش همه موبدان شاه گفت
که زیبا بود شاه را ماه جفت .
فردوسی .
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که اشنود چنین بار و برگ زیبا.
ناصرخسرو.
که مرا بی بقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست .
خاقانی .
این چرخ نازیبا لقب از دست بوست کرده لب
شیرین تر از اشک طرب از چشم مینا ریخته .
خاقانی .
هرچه از آن خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدن بیجا بود.
عطار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت .
(گلستان ).
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست . (گلستان ). || جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و شایسته . (ناظم الاطباء). هر چیز خوب و باملاحت بود و نیکو و آراسته باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). نیکو. جمیل . قشنگ . خوشگل . مقابل زشت ، بدگل . (از فرهنگ فارسی معین ). جمیل . حَسَن . خوب . مقابل زشت . نیکو. وسیم . خوبروی . قشنگ . خوشگل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: بیاراست رخ را بسان بهار
وگرچند زیبا نبودش نگار.
فردوسی .
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال وبدانش کهن .
فردوسی .
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی به چهر از تو زیباتر است .
اسدی .
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی .
ناصرخسرو.
ای چرخ از آن ستاره ٔ رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفه ٔ زیبا چه خواستی .
خاقانی .
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه ٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند.
خاقانی .
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این بار زیبا دیده ام .
خاقانی .
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر ازبدر منیر است .
نظامی .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد یا بنون .
مولوی .
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده ٔ بینا کنند.
مولوی .
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.
سعدی .
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .
سعدی .
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
گر بشوخی برود پیش تو زیبا نرود.
سعدی .
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ٔ من بررخ زیبای تو باز است .
حافظ.
آنچه من یافتم از چهره ٔ زیبای کسی
به دو عالم ندهم شوق تماشای کسی .
صائب (از آنندراج ).
جای رحم است بر آن قطره ٔ شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی .
(ایضاً).
|| بمعنی زیبنده هم هست . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). زیبنده و شایسته : زیبای ِ گاه ؛ شایسته ٔ تخت سلطنت . (فرهنگ فارسی معین ). درخور. لایق . سزاوار. برازنده . برازا. زیبنده . ازدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .
فردوسی .
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی .
فردوسی .
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاج است و تخت و نگین .
فردوسی .
سزاوار گنج است اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج .
فردوسی .
من ثناگوی ، تو زیبای ثنائی و به فخر
هر زمان سر بفرازم زمیان امثال .
فرخی .
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
و آن سری یافته بر خلق و سزاوار سری .
فرخی .
از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری .
منوچهری .
بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
242). ... یکچندی سالار غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
255). ... در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر . (تاریخ بیهقی ایضاً ص
382).
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را.
اسدی .
به پاداش این بود زیبای من
که امروز جویی همی جای من .
اسدی .
نماند آفریدون و جمشید شاه
نه تور و منوچهر زیبای گاه .
اسدی .
همه کار فغفور زیبای او
بیاراست آن رسم دربای او.
اسدی .
زیباست بر این شغل عمیدبن عمید آنک
کافی است به هر شغل و بهر فضل سزاوار.
مسعودسعد.
شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند.
حافظ.