مترادف گوهر : اصل، تبار، حسب، نژاد، نسب، جوهر، ذات، جواهر، در، گهر، مروارید
گوهر
مترادف گوهر : اصل، تبار، حسب، نژاد، نسب، جوهر، ذات، جواهر، در، گهر، مروارید
فارسی به انگلیسی
gem, jewel, pearl, essence, origin, descent
essence, gem, jewel
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: سنگ های قیمتی، ( به مجاز ) اصل و نسب، ( به مجاز ) سرشت، ( به مجاز ) هر شخص یا چیز والا و نفیس، ( به مجاز ) اشک، هر کدام از سنگ های قیمتی مانند الماس، زمرد و یاقوت، مروارید، نژاد، ( به مجاز ) نهاد و سرشت، ( به مجاز ) هر شخص یا چیز و والا و نفیس، ( در قدیم ) ( به مجاز ) هر یک از چهار عنصر ( آب، خاک، باد، آتش )، ( در عرفان ) روح، نفس ناطقه، حقیقت انسان کامل و معانی و صفات را گویند، سنگ قیمتی و گرانبها، نهاد
(تلفظ: go(w)har) هر کدام از سنگهای قیمتی مانند الماس ، زمرد و یاقوت ، مروارید ؛ (به مجاز) اصل و نسب ، نژاد؛ (به مجاز) نهاد و سرشت ؛ (به مجاز) هر شخص یا چیز و والا و نفیس ؛ (به مجاز) اشک؛ (در قدیم) (به مجاز) هر یک از چهار عنصر (آب ، خاک ، باد ، آتش) ؛ (در عرفان) روح ، نفس ناطقه ، حقیقت انسان کامل و معانی و صفات را گویند .
مترادف و متضاد
اصل، تبار، حسب، نژاد، نسب
جوهر، ذات
جواهر، در، گهر، مروارید
۱. اصل، تبار، حسب، نژاد، نسب
۲. جوهر، ذات
۳. جواهر، در، گهر، مروارید
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - هر یک از معدنیات کانی : بسی نفط و روغن بر آویختند همی بر سر گوهران ریختند . همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ شد آژده . ۲ - جماد مقابل نبات و حیوان : از گوهر و از نبات و حیوان بر خاک ببین سه خط مسطر . ( ناصر خسرو ) یا گوهر مریخ . انگشت زغال . ۳ - هر یک از سنگهای قیمتی ( احجار کریمه ) : و از وی ( هندوستان ) گوهر های گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت والماس و مرجان و در . ۴ - مروارید لولو : چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز . ( رودکی ) یا ترکیبات اسمی . گوهرتر . ۱ - گوهر آبدار . ۲ - اشک . ۳ - سخن با آب و تاب . یا گوهر تف دار . گوهری که داغ سفید داشته باشد . یا گوهر دل . حقیقت دل میان قلب : یا گوهر دیده . ۱ - بینایی . ۲ - اشک چشم . یا گوهر روشن . ۱ - گوهر ( سنگ قیمتی ) درخشان . ۲ - طینت و فطرت پاک . یا گوهر سرخ شده . ۲ - سخن مبتذل و مشهور . یا گوهر سنجیده . ۱ - گوهر وزن شده . ۲ - سخن موزون و درست . یا گوهر سیراب . لولو و مروارید رسیده . یا گوهر شاهوار . ( شهوار ) گوهری که لایق شاه باشد . یا گوهر شب تاب . گویند نوعی لولو باشد که در شب مثل چراغ می تابد گوهر شب چراغ . یا گوهر شب چراغ . یا گوهر غلطان . در و مروارید . یا گوهر کان . گوهر استخراج شده از معدن . یا گوهر کانی . گوهر معدنی . یا گوهر مژگان . اشک . یا گوهر معانی . ۱ - معانی عالی . ۲ - صفات و اسمائ الله .یا گوهر معنی . گوهر معانی . یا گوهر مقصود . گوهری ک مطلوب و منظور باشد . یا گوهر ملک . ۱ - پادشاه . ۲ - پادشاهزاده ولیعهد . یا گوهر نظم . شعر عالی . یا گوهر نهنگ آویز . گوهری که بگردن نهنگ آویخته شده و در گرفتن آن بیم جان باشد : گفت ازین گوهر نهنگ آویز چه گریزم که نیست جای گریز . ( هفت پیکر ) یا گوهر نیم سفت . ۱ - گوهری که سوراخ آن بسیار باریک بود و هنوز گشاده نکرده باشند که در او رشته یا تار توان کشید . ۲ - کلام سر بسته که مفهوم همه کس نباشد . ۳ - کلامی که تمام قواعد و قوانین سخن در آن مراعات نشده باشد . یا گوهر یکتا . گوهر یکدانه . یا گوهر یکدانه . ۱ - گوهر بی نظیر و منحصر بفرد . ۲ - شخص گرانمایه و بی نظیر . یا ترکیبات فعلی . کان به گوهر رسیدن . ۱ - ( در کندن ) معدن بگوهر رسیدن . ۲ - بمراد رسیدن بمقصود و اصل شدن . یا گوهر به تیشه شکستن . خرد و بقطعات کردن گوهر بضرب تیشه . یا گوهر به دریا بردن . عملی لغو و بیهوده کردن زیره بکرمان بردن . یا گوهر به رشته کردن . گوهر نشاندن ترصیع . گوهر برشته کردن پارسی ترصیع بود . یا گوهر به رشته کشیدن . ۱ - جواهر را در آوردن. ۲ - سخنان فصیح و بلیغ آوردن : صراف سخن بلفظ چون زر در رشته چنین کشید گوهر . ( نظامی ) یا گوهر به عمان بردن . گوهر بدریا بردن . ۵ - هر یک از چهار عنصر : کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بدو بر گمار . ( ابو شکور ) یا گوهر نامی . نبات . ۶ - اصل ذات سرشت فطرت : درختی که تلخش بود گوهرا اگر چرب و شیرین دهد مرو را ... ( ابوشکور ) یا گوهر آدم . ۱ - اصل و ذات آدم . ۲ - فرزند آدم . ۳ - خاک طین . یا گوهر آسمان . ۱ - اصل و جرم آسمان . ۲ - ستاره . یا گوهر نسب . اصالت و شرافت . ۷ - جوهر : پیدا کردن حال آن گوهر که تن است که بتازیش جسم خوانند . یا گوهر تن . تن بدن . یا گوهر جان . نفس ناطقه . ۸ - طبع قریحه : کسی گیرد خطا بر نظم حافظ که هیچش لطف در گوهر نباشد . ( حافظ ) ۹ - ( صفت ) اصیل نژاده . ۱٠ - ( اسم ) نژاد خاندان اصل و نسب : نکو نامی گرفته لیکن از فضل بزرگی یافته لیکن ز گوهر . ( فرخی ) یا گوهر بسر آمدن . منقرض شدن تخمه و نژاد . ۱۱ - فرزند : ای گوهر یادگار عمرم چونت طلبم ? کجات جویم ? ( خاقانی ) یا سه گوهر . ۱ - سه فرزند . ۲ - موالید ثلاثه : جماد نبات حیوان . ۱۲ - جوهر تیغ و شمشیر . یا گوهر تیغ ( شمشیر ) . پرندشمشیر تلالو آن . یا گوهر آبگینه . جوهر شیشه . ۱۳ - مینای دندان لعاب دندان : و گاه باشد که عفونت بگوهر دندانها باز دهد . ۱۴ - ماد. اصلی مستخرج ازدوا و غیر آن جوهر . ۱۵ - داخل دورن : اگر بسیار باشد ( نزله ) و سوخته مالیخولیا آرد و اگر بگوهر دماغ یا بغشائ دماغ اندر باشد ... سبات و مانیا ... ۱۶ - سر نهانی صفات پنهانی جمع : گوهران گوهر ها . ۱ ۷ - اذخر .
ده کوچکی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان خاوری مسکون و ۷ هزار گزی راه مالرو مسکون کروک .
سنگ قیمتی برشدادهشده و پرداختهای که به دلیل زیبایی و استحکام و کمیابی و اندازۀ مناسب برای استفاده در جواهرسازی ارزشمند باشد
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن.
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
صدفی کاندروش گوهر نیست.
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر.
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا.
ز فقه واجب ناید زکوة بر گوهر.
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آید مگر.
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
گوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِ) گیاهی است که به تازی اذخر گویند. (مؤید الفضلا). رجوع به اذخر شود.
گوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در 9هزارگزی شمال باختر جوی زر و 3هزارگزی جنوب شوسه ٔشاه آباد به ایلام . در دشت واقع و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 250 تن است . آب آن از رودخانه ٔ کنگیر تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات ، حبوبات ، توتون ، لبنیات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است . ساکنان آن چادرنشین هستند. در زمستان به گرمسیر غربی ایوان و حدود سومار میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیردان زنجان . واقع در 81هزارگزی شمال باختری سیردان و 9هزارگزی راه عمومی . محلی کوهستانی ، هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 557 تن است . آب آن از رودخانه ٔ سرخه میشه تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات ، پنبه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن .
رودکی .
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی .
و از وی [ هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد، چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم ). و اندر وی [ خراسان ] معدنهای زر است و سیم و گوهرهایی که از کوه خیزد. (حدود العالم ).
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
لبیبی .
به چه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندروش گوهر نیست .
عنصری .
وی عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). و سوم قسمت [ از حوادث ] که در زیرزمین باشد چون گوهرها و زاجها. (رساله ٔ کائنات ابوحاتم ص 2).
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر.
ناصرخسرو.
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا.
ناصرخسرو.
جواب داد که من فقه خوانده ام دانم
ز فقه واجب ناید زکوة بر گوهر.
مسعودسعد.
شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [ است ] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه ). و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها با آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایعرا به کار است . (نوروزنامه ص 84).
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آید مگر.
امیرمعزی .
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
خاقانی .
گوهرکان فریدون شهید
برفراز تاج دارا دیده ام .
خاقانی .
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی ز کان خواهم گزید.
خاقانی .
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما
چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید.
خاقانی .
گوهر چو روشن است که گوید حدیث سنگ
عنبر چو عاطرست که گردد به گرد کف .
اخسیکتی .
چو در محفل سخن راند هر آن کس مستمع باشد
صدف کردار مغز او شوددر استخوان گوهر.
رضی نیشابوری .
مرصعبه زر و گوهر و محلی به لاَّلی و جوهر. (سندبادنامه ص 313).
سنبل او سنبله ٔ روزتاب
گوهر او لعل گر آفتاب .
نظامی .
چو از شوق گهر رفتم در این وادی و گم گشتم
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فروماندم .
عطار.
گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس . (گلستان ).
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم .
سعدی .
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده به بوی وصل جانی جانی .
باباافضل .
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
گوهر از بحر کی برون آرد
ترک سر تا نمی کند غواص .
حافظ.
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
جامی .
گوهر شوخ گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذور است .
صائب (از بهار عجم ).
گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکنی کان را.
قاآنی .
- امثال :
گوهر به دریا بردن :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد.
سعدی .
رجوع به زیره به کرمان بردن شود.
گوهر به عمان بردن ؛ تعبیری مثلی است نظیر زیره به کرمان بردن .
گوهر را هزاران دشمن است :
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است .
مولوی .
گاه کلمه ٔ گوهر قبل ازکلمه ای یا کلماتی درآید و ترکیبات با معانی خاص سازد بدین سان :
- گوهرآرای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآگنده ؛ آگنده به گوهر. گوهرنشانده . مرصع. مزین به جواهر :
همه پیکرش گوهرآگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی .
- گوهرآگین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآمود . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآموده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآور .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرآویز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر اشک ؛ دانه های اشک . دانه های سرشک :
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
خاقانی .
- گوهر اصلی ؛ گوهر اصیل . گوهر ناب .
- گوهرافروز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر افشاندن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرافشانی . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرانداز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهربار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر باریدن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهر به تیشه شکستن ؛ تراش دادن أحجار کریمه به تیشه .
- گوهر به رشته کردن ؛پارسی ترصیع بود. (از ترجمان البلاغة چ احمد آتش بخش عکسی ورق 236ب ).
- گوهر به رشته کشیدن ؛ جواهر را در رشته در آوردن . لؤلؤ و مرجان را در رشته کشیدن .
- || کنایه از فصاحت و بلاغت باشد :
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.
نظامی .
- گوهربین . رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- || خرد و به قطعات کردن گوهر به ضرب تیشه .
- گوهرپاش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- گوهرپرست . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرپسند . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاب . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرتاو . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تر ؛ کنایه از اشک چشم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از اشک خونی عاشقان . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از اشک باشد. (انجمن آرا).
- || کنایه ازسخن با آب و تاب باشد. (بهار عجم ) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- || کنایه از زبان فصیح . (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهرتراش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر تف دار ؛ گوهری که داغ سفید داشته باشد. (بهارعجم ) :
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد.
صائب (از بهار عجم ).
- گوهرچین . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخانه ٔ اصلی ؛ کنایه از جوار و قرب حق سبحانه و تعالی است . (برهان قاطع).
- گوهر خانه خیز ؛ کنایه از حضرت رسالت پناه محمدی (ص ). (برهان قاطع) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات ) (آنندراج ).
- گوهرخای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرخری . رجوع به این کلمه شود.
- گوهردار ؛ دارای گوهر. دارای جواهر.
- || اصیل . نژاده . با اصالت .
- گوهر در رشته کشیدن ؛ عقد جواهر ترتیب دادن . هار ساختن یا کردن .
- گوهر روشن ؛ گوهر درخشان . درخشنده گوهر.
- || کنایه از طینت و فطرت پاک باشد.
- گوهرریز . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرزای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سرخ ؛ یاقوت :
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .
خسروی .
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
معروفی .
- گوهر سفتن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سفته ؛ گوهر سوراخ شده ، که در آن سوراخ پدید آورده باشند، مقابل ناسفته .
- || کنایه از سخن مبتذل و مشهور. (بهار عجم ) :
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنی های ناگفته ماند.
نظامی (از بهارعجم ).
- گوهرسنج . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر سنجیده : گوهر سخته .
- || کنایه از سخن موزون و درست باشد که با اصول بلاغت مطابقت نماید.
- گوهر سیراب ؛ لؤلؤ و مروارید رسیده .
- گوهر شاهوار ؛ گوهری که لایق شاه باشد :
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار و از گوهر شاهوار.
فردوسی .
صلیبی فرستاد گوهرنگار
یکی تخت پر گوهر شاهوار.
فردوسی .
سر ماه با افسر زرنگار
سر شاه با گوهر شاهوار.
فردوسی .
- گوهر شب تاب ؛ گویند نوعی از لعل که شبها مثل چراغ می تابد و لهذا گوهر شب چراغ هم خوانند. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
مینماید گوهرشب تاب در شب خویش را
از خط مشکین فروغ آن لب میگون فزود.
صائب (از بهار عجم ).
- گوهر شب چراغ . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر شکستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشمار . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناس . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرشناسی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر عقد فلک . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر غلطان ؛ دُر و مروارید باشد.
- || کنایه از اشک چشم و سرشک نیز باشد.
- گوهرفروش . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر فشاندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفشانی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرفکند ؛ مخفف گوهرفکنده . مرصع به گوهر :
زده تخت زرین گوهرفکند
شرفهاش چون قدر شاهان بلند.
فردوسی .
- گوهر کمر ؛ کمرهای گوهردار. کمرهای مرصع :
زبس گوهر کمرهای شب افروز
در گستاخ بینی بسته در روز.
نظامی .
- گوهرکندن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگرای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگستر . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گسستن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگشای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرگون . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر گندنا . رجوع به گندناگوهر شود.
- گوهر مژگان ؛ کنایه از اشک باشد. (مجموعه ٔ مترادفات ).
- گوهر مقصود ؛ گوهر مراد. گوهری که مطلوب و منظور ما بوده است :
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
صائب .
- گوهر مُلک ؛ کنایه از پادشاه زاده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). آن راکله گوشه ٔ ملک نیز گویند. (انجمن آرا).
- || پادشاه را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- گوهر نابسود ؛ گوهر ناسفته . در ناسفته .
- گوهرنثار ؛ نثارکننده ٔ گوهر. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنژاد؛ اصیل و نجیب و گوهری باشد. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنشان ؛ مرصع. رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنگار ؛ رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نظم ؛ نظمی چون گوهر عالی و دارای فصاحت و بلاغت :
گو یابد از تو تربیتی کان خاطرش
خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب .
خاقانی .
- گوهرنمای . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرنهاد . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر نهنگ آویز ؛ گوهری که به گردن نهنگ آویخته شده و در بردن و برگرفتن آن بیم جان در میان باشد:
گفت از این گوهر نهنگ آویز
چه گریزم که نیست جای گریز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 222 و حاشیه ).
- گوهر نیم سفت ؛ عبارت از گوهری است که سوراخ آن پر باریک بودو هنوز گشاده نکرده باشند که در او رشته استوار یا تار توان کشید چنانچه در مرواریدهای نو و استعمال شده این حالت یافته می شود و تواند بود که عبارت از گوهری بوده که سوراخ آن را گذار نکرده باشند تا کسی ظن نبرد که این را استعمال کرده اند. (بهار عجم ).
- || کنایه از کلام سربسته باشد، یعنی چنان گویند که همه کس نفهمد. (برهان قاطع).
کنایه از کلام سربسته باشد و مغلق . (بهار عجم ).
- || کنایه از کلامی است که تمام قواعد و قوانین و صنایع وبدایع سخن در آن صرف نشده باشد. (برهان قاطع).
- || در بیت ذیل کنایه از اسکندرنامه ٔ بری است (زیرا اسکندرنامه ٔ بحری بعد از اتمام بری گفته شده است ). (از بهار عجم ) :
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه ها دارد اندر نهفت .
نظامی .
- گوهر یکتا ؛ گوهر یک دانه . دُرّ فارد. دُرّ یتیم . درّةالیتیمه . (دمشقی ).
- گوهر یک دانه ؛ گوهر بی نظیر. گوهر منحصر به فرد.
- || کنایه از شخص گرانمایه و بی نظیر :
گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم .
سعدی .
عیب تست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم .
سعدی .
|| فلز. معدنیات . (یادداشت مؤلف ) :
بسی نفط و روغن برآویختند
همی بر سر گوهران ریختند.
فردوسی .
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده .
فردوسی .
تکمید؛ آن را گویند که چیزی سازند از مس یا گوهری دیگر و دارویی که گرم کرده ، اندر وی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اما آنچه از بخار و دود اندر زمین بماند، اصل بود مر بوشن گوهرهای معدنی را. (دانشنامه ٔ علائی ، قسم طبیعیات ص 73 چ تهران ). نخستین گوهری که از کان برآوردند آهن بود. (نوروزنامه ص 84). اسحاق یهودی را بفرستادم ، در صمیم تابستان بود و وقت کار، و گوهر بسیار می گداختند در مدت هفتاد روز دوازده هزار من سرب از آن خمس بدین دعاگو رسید.(چهارمقاله ٔ عروضی سمرقندی چ دانشگاه ص 108).
- گوهر کان ؛ فلز. معدنیات . گوهر استخراج شده از کان .
- امثال :
گوهر کانی را به آتش آزمایند و گوهر آدمی را به می . (امثال و حکم دهخدا).
- کان به گوهر رسیدن ؛ معدن به گوهر رسیدن باشد.
- || به مراد رسیدن . به سرمنزل مقصود پیوستن :
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر.
لبیبی .
- گوهرکده . رجوع به این کلمه شود.
|| جوهر تیغ و شمشیر و آهن و فولاد. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). پَرَند و فَرَند یا فِرَند :
خنجر او ز بس جگر بشکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
فرخی .
ز آن عیدزای گوهر شمشیر آبدار
شد آب بحر و آب شد از شرم گوهرش .
خاقانی .
چهارم [ شمشیر یمانی ] آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و در ازای او سه بدست و چهار انگشت بودو چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند آن را بوستانی خوانند. (نوروزنامه ص 86). دیگر آنکه نشانه های جو ژرف باشد گوهر او [ شمشیر ] گرد نماید چون مروارید آن را لؤلؤ خوانند و سه دیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژ داری . (نوروزنامه ص 86). و یکی گوهر است که ارسططالیس ساخته است مرتیغها را از بهر اسکندر... [ و ] چنین فرموده است که یک جزو مغنیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزوزنگار آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزدآنگه یک من نرم آهن بیاورد و پیوسته اندر کند. (نوروزنامه ص 86).
بر فضل تیغ پاکی گوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکی گوهر بود اثر.
قاآنی .
- گوهر آبگینه ؛ جوهر آن .
- گوهر تیغ ؛ اثر سیف . (دستوراللغه ).
- گوهر سیماب ؛ جوهر و نهاد آن :
بر دست هجر تو که بریزاد گوهرش
لرزنده تر ز گوهر سیماب بوده ام .
رضی نیشابوری .
|| مینای دندان یا لعاب روی دندان . درون دندان . خود دندان : و گاه باشد که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آن را که عفونت به گوهر دندانها باز دهد. دندان را بتراشند و برندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اصل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (صحاح الفرس ). اصل و حقیقت . (انجمن آرا) (مؤید الفضلا) (آنندراج ) اصل . (المعرب جوالیقی ). اصل و اساس . سرشت . نهاد. طینت . جبلت . طبیعت . فطرت :
هردو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
رودکی .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهد مر ورا.
ابوشکور بلخی .
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو شاید.
عنصری .
هر کجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست .
عنصری .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
منوچهری .
هم گوهر تن داری ، هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری .
جهان را گوهر آمد زشتکاری
چرا زو مهربانی چشم داری .
(ویس و رامین ).
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر.
اسدی .
کند هرکس آن کاید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آید برش .
اسدی .
چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است .
اسدی .
هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174).
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی .
ناصرخسرو.
چه گوئی کاین علوی گوهرپاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد.
ناصرخسرو.
هرکه پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر او است از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه ). هرکه نفسی شریف و گوهری بلند دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع میرساند. (کلیله و دمنه ).
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری .
سوزنی .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
خاقانی .
باز در افکار و احوال خود فرو رفتم چنانکه کسی در زر نگاه کند تا گوهر آن ببیند. (کتاب المعارف بهأولد).
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر وبی پا بدیم آن سر همه .
مولوی .
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
سعدی .
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست .
حافظ.
- گوهر آدم ؛ به معنی ذات و اصل آدم باشد.
- || فرزند آدم .
- || خاک و عربان تراب خوانند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- گوهر آسمان ؛ کنایه از اصل و جرم آسمان است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ).
- || کنایه از ستاره . (انجمن آرا). رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوهر پاک ؛ اصیل . نجیب .نهاد پاک :
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود.
حافظ.
- گوهر تن ؛ نهاد شخص :
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
فردوسی .
هم گوهر تن داری هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری .
خوی هرکس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
اسدی .
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی به تن خود گوهر باشد که گوهر تن از گوهر اصل بهتر. (قابوسنامه ص 19).
- گوهر جان ؛ نفس ناطقه . اصل و حقیقت جان :
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست .
مولوی .
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
نظامی .
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم .
نظامی (شرفنامه ص 41).
- گوهر دل ؛ حقیقت دل . میان قلب :
عشق بهین گوهری است گوهردل کان او
دل عجمی صورتی است ، عشق زبان دان او.
خاقانی .
- گوهر دیده ؛ بینایی . ذات و اصل چشم :
گوهر دیده کجا فرسوده ای
پنج حس را در کجا پالوده ای .
مولوی .
- || کنایه از اشک دیده باشد. رجوع به ذیل همین ماده شود.
- گوهر کش ؛ به معنی گوهر دل باشد چه ، کش به معنی دل باشد. (از برهان قاطع). حقیقت دل . رجوع به گوهر کش شود.
- گوهرکشان . رجوع به این کلمه شود.
- گوهرکشی . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیدن . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر کشیده . رجوع به این کلمه شود.
- گوهر مریخ ؛ صفت ، کنایه از انگشت و زغال و آن را گوهر صفت مریخ هم میگویند. (برهان قاطع).
- گوهر مطهر ؛ پاک و پاکیزه و سره و پاک اصل و نیکو را گویند. (برهان قاطع). اصل . اصل سره . نفس سره . (مؤید الفضلا) (آنندراج ).
- گوهر معانی ؛ نزد صوفیه صفات و اسماء الهیه است .
- گوهر معنی :
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای .
سعدی .
- گوهر معقول :
گوهر معقول رامحسوس کرد
پیر بینا بهر کم عقلی مرد.
مولوی .
- گوهر نسب ؛ اصالت . شریف و نسیب بودن .
|| ذات . چه هرگاه گوهری گویند مراد از آن ذاتی باشد. (برهان قاطع). ذات شی ٔ. (بهار عجم ) (غیاث اللغات ). آنچه قائم بذات خود باشد ضد عرض . (منتهی الارب ). به اصطلاح حکما، چیز قائم بذات مقابل عرض .(فرهنگ نظام ). مایقابل العرض و هو الموجود القائم بنفسه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) :
هرچه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش گوهر.
عنصری .
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند گوهر.
ازرقی (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ).
- ناگوهر ؛ به معنی عرض باشد که مقابل جواهر است . (برهان قاطع).
|| نفس . نفس ناطقه : اگر پیش از تن ها نفسها بودندی ، یا بسیار بودندی ، یا یکی . و اگر یکی بودی و آنگاه بسیار شدی همان یکی و پاره پاره شدی ، بهره پذیر بودی ، و جسم بودی ، و گفتم که این گوهر بهره پذیر نیست . (دانشنامه ٔ علائی چ تهران ص 122). || ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از دوا و غیر آن که در تکلم جوهر است . (فرهنگ نظام ). عصاره و ماده ٔ اصلی بیرون کشیده شده از چیزی و بیشتر در داروها به کارست و لفظ جوهر را بیشتر در این مورد به کار برند و داروها را نیز از این جهت جوهریات گویند. || داخل . درون : و اگر بسیار باشد [ نزله ] و سوخته ، مالیخولیا آرد و اگر به گوهر دماغ یا به غشاءدماغ اندر باشد... سبات و مانیا و اگر اندر رگهای دماغ باشد دوار و سر درد آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || سر نهانی و صفات پوشیده که ظاهر شود. (برهان قاطع). صفات نهانی . (غیاث اللغات ). باطن . || عقل و فرهنگ . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). || جماد. جمادات . مقابل نباتات و حیوانات :
از گوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
ناصرخسرو.
نبات و عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر.
ناصرخسرو.
|| چهار عنصر را گویند که کره ٔ خاک و آب و هوا و آتش است . (برهان قاطع).اصل عناصر اربعه و آن را چهار گوهر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ج 2 ص 303). هر یک از چهار عنصر قدیم را گوهر میگفتند. (فرهنگ نظام ) :
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بدو برگمار.
بوشکور بلخی .
و زو مایه ٔ گوهر آمد چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار.
فردوسی .
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
فردوسی .
چو این چار گوهر بجای آورد
به مردی جهان زیر پای آورد.
فردوسی .
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چهار گوهر بنیز.
اسدی .
این چرخ بلند را همی بین
بر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر.
ناصرخسرو.
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
ناصرخسرو.
چونانکه از این چهار گوهر
کین نظم از آن گرفت عالم .
ناصرخسرو.
به خلق خوب تو هرکس که نسبتی دارد
ز خلق درگذرد چون ز گوهران آتش .
سیدحسن غزنوی .
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت و چهار اصل گوهرش .
خاقانی .
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صدهزارچندانم .
مولوی .
|| طبع. مزاج :
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
حافظ.
|| عوض و بدل و به این معنی غریب است . (برهان قاطع). || صفه ٔ پوشیده . (مؤید الفضلا). || سر. رأس . (مؤید الفضلا). || چیزی گزیده . (مؤید الفضلا). || کنایه از دانه ٔ نخود. (مؤید الفضلا). کلیه ٔ معانی مخصوص به این فرهنگ است و جای دیگر دیده نشد. || تخمه و نژاد. خاندان . سلسله .خانواده . دوده . دودمان . نسل . تبار. نسب . اصل :
نه بهرام گوهرْت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
ابوشکور بلخی .
که خاتون چین دخت فغفور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود.
فردوسی .
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی به گوهر بدند.
فردوسی .
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهرهمانا که خود دانیم .
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود.
فردوسی .
جهان چون تو هرگز نیاورده شاهی
به جود و به علم و به فضل و به گوهر.
فرخی (از انجمن آرا).
اگر چه گوهرش از گوهر شریف ویست
چنین شریف نبود اندر این شریف گهر.
فرخی .
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر.
فرخی .
در فضل گوهرش نتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی .
فرخی .
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایره ٔ عود.
منوچهری .
مگر شاهی در این گوهر بماند
نژاد ما در این کشوربماند.
(ویس و رامین ).
اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا از اورنگ .
(ویس و رامین ).
تو ازگوهر همی مانی به استر
چو پرسند از تو فخر آری به مادر.
(ویس و رامین ).
ملکان ترک وروم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند. و همه فرزندان آفریدون اند. (نوروزنامه ).
از قدر چو عیوقی وز عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزه ترین گوهر.
امیرمعزی .
ای خرپرست خرنسب خرسر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
تو از نژاد و تخمه ٔ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم .
سوزنی .
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه ٔ جمشیدی و نز گوهر مهراج .
سوزنی .
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه .
انوری .
امید وفا دارم هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب .
خاقانی .
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطه ٔ گوهر انساب .
خاقانی .
آهوکا سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نِه ْ ز سر گرچه پلنگ گوهری .
خاقانی .
هر که خویشان را عزیز دارد اعزاز گوهر خویش کرده باشد. (مرزبان نامه ).
- گوهر به سر آمدن ؛ منقرض شدن تخمه و به پایان رسیدن اصل :
پدر بر پدر تاپسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر.
فردوسی .
- گوهردار ؛ با اصالت . اصیل . نژاده . شریف . حسیب و نسیب .
- گوهر مطلا ؛ نفس پاک . اصیل . نیکونژاد. شریف .
و نیز گاه کلمه ٔ گوهر پس از کلمه یا کلمات دیگر به صورت صفت مرکب آید و ترکیباتی با معانی خاص سازد بدینسان :
- با گوهر ؛ اصیل گوهر :
ببخشیداگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه .
فردوسی .
- بدگوهر ؛ بداصل و بدذات . (ناظم الاطباء). بدسرشت . بدنهاد. بدطینت :
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
فردوسی .
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند به خواب .
فردوسی .
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چون گردن ز بار گران .
فردوسی .
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مغیلانها.
ناصرخسرو.
شه ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر.
نظامی .
چو بدگوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست .
نظامی .
مکن کار بدگوهران را بلند
که پروردن گرگت آردگزند.
نظامی .
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
سعدی .
- بدگوهری ؛ بداصلی . بدذاتی :
که بگسست هنگام شاه بزرگ
ز بدگوهری تور وسلم سترگ .
فردوسی .
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بدگوهری را.
ناصرخسرو.
- بی گوهر ؛ که نژاده و اصیل نیست :
یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری باد سرد.
نظامی .
- پارساگوهر ؛ دارای نهادی پارسا و با پرهیز :
که آن زن زنی پارسا گوهر است
جهانجوی را کمترین چاکر است .
نظامی .
- پرگوهر ؛ نژاده . اصیل :
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
فردوسی .
- پاک گوهر ؛ دارای گوهر پاک .پاک سرشت . پاک دوده .
- کم گوهر ؛ که نیک نژاده و با تبار نیست .
- گندنا گوهر . رجوع به گندنا گوهر شود.
- والاگوهر ؛ بزرگ نژاد. والاتبار :
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والاگوهرم .
خاقانی .
- هم گوهر ؛ هم نسب . از یک اصل و تبار. هم نژاد :
گر طاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش .
ناصرخسرو.
|| فرزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). ابن . ولد :
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم .
خاقانی .
- گوهر سلجوق ؛ فرزند سلجوق . (مؤید الفضلا).
- سه گوهر؛ سه فرزند. (برهان قاطع).
- || کنایه از موالید ثلاثه باشد. (برهان قاطع).
فرهنگ عمید
۲. (فلسفه ) جوهر.
۳. [قدیمی، مجاز] اصل، نژاد.
دانشنامه عمومی
این روستا در دهستان هودیان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۹ نفر (۱۰خانوار) بوده است.
فرهنگستان زبان و ادب
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
بانوی اصیل گوهرشاد
آن گوهر کان گشاده ی من
پشت من و پشت زاده ی من
( لیلی و مجنون ص ۳۹ )
گوهر : /go ( w ) har/ گوهر 1 - هر کدام از سنگ های قیمتی مانند الماس، زمرد و یاقوت، مروارید؛ 2 - ( به مجاز ) اصل و نسب، نژاد؛ 3 - ( به مجاز ) نهاد و سرشت؛ 4 - ( به مجاز ) هر شخص یا چیز و والا و نفیس؛ 5 - ( به مجاز ) اشک؛ 6 - ( در قدیم ) ( به مجاز ) هر یک از چهار عنصر ( آب، خاک، باد، آتش ) ؛ 7 - ( در عرفان ) روح، نفس ناطقه، حقیقت انسان کامل و معانی و صفات را گویند. اسم گوهر مورد تایید ثبت احوال ایران برای نامگذاری دختر است .