کلمه جو
صفحه اصلی

نزار


مترادف نزار : بیجان، ضعیف، فگار، کم زور، لاغر، مردنی، منهوک، ناتوان، نحیف

متضاد نزار : قوی

فارسی به انگلیسی

decrepit, feeble, frail, gaunt, infirm, invalid, lean, meager, rickety, run-down, slight, thin

decrepit, feeble, frail, gaunt, infirm, invalid, lean, meager, rickety, run-down, slight


thin, lean


فارسی به عربی

رقیق , ضییل , لحم بدون دهن

مترادف و متضاد

lean (صفت)
ضعیف، لاغر، بی حاصل، نزار، اندک، نحیف، کم سود

thin (صفت)
لاغر، رقیق، نازک، نزار، باریک، سبک، نحیف، تنک، کم پشت، کم چربی، رقیق و آبکی، کم جمعیت، بطور رقیق، نازک شدن

heartsick (صفت)
دل شکسته، نزار، غمگین، ملول، پریشان، دل ازرده

cachectic (صفت)
نزار، ضعیف البنیه، مبتلا به سوء هاضمه و ضعف

meager (صفت)
لاغر، نزار، نحیف، ناچیز، لات، بی برکت، بی چربی

peaked (صفت)
نوک تیز، نزار، رنگ پریده، قله دار

بیجان، ضعیف، فگار، کم‌زور، لاغر، مردنی، منهوک، ناتوان، نحیف ≠ قوی


فرهنگ فارسی

ویژگی فردی که دچار نزاری باشد


المصطفی لدین الله بن مستنصر ( و. دهم ربیع الاول ۴۳۷ - مقت. قاهره ۴۸۸ ) . مکنی بابی منصور. فرزند المستنصر و برادر المستعلی .
لاغر، ضعیف، ناتوان، افسرده، رنجور، گوشت بی چربی
۱ - ( صفت ) لاغر: چون خدمت اوکردی واودرتونگه کرد فربه شوی ازنعمت اوگرچه نزاری . ( فرخی عبد.۲ ) ۳۷۷ - ناتوان ضعیف .۳ - رنجور.۴ - ( اسم ) گوشت بی چربی : ( ازگوشتها ) آنکه نزارتر بودطبیعت خشک بکند.
المصطفی لدین الله بن مستنصر خلیفه فاطمی و مصر و امام اسماعیلیان است و بعد از پدرش مستنصر .

فرهنگ معین

(نِ ) [ په . ] (ص . ) لاغر، نحیف .

لغت نامه دهخدا

نزار. [ ن ِ ] ( ص ) پهلوی : نیزار ( ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر ( ضعیف ، ناتوان ). ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). لاغر. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ) ( از رشیدی ) ( غیاث اللغات ). ضعیف. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آراء ) ( ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ). نحیف. ( ناظم الاطباء ) ( دهار ) ( از منتهی الارب ). ضئیل. ضارع. هزیل. ( از منتهی الارب ) ( از دهار ). باریک. ( ناظم الاطباء ). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. منخوش. منهوک. عَنْقَش. ضُؤَلة. ( از منتهی الارب ). نحیل. ضاوی. هزول. ( یادداشت مؤلف ). تکیده. بی گوشت. مقابل فربه. مقابل چاق. مقابل پروار :
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.
فرخی.
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.
منوچهری.
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.
ناصرخسرو.
چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.
ناصرخسرو.
شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. ( نوروزنامه ).
عشقت بره دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.
عمادی شهریاری.
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین ، بره عافیت نزار.
نظامی.
به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.
نظامی.
بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
به جسد کی شود ضعیف قوی

نزار. [ ن ِ ] (اِخ ) ابن معدبن عدنان . نام جد اعلای قبایل شمالی جزیرةالعرب است ، و اعراب شمالی به خصوص بنی قحطان و یمنی ها بدین نسبت بر اعراب جنوب تفاخر می کنند.


نزار. [ ن ِ ] (ع اِ) ج ِ نَزْر. (منتهی الارب ). رجوع به نَزْر شود.


نزار. [ ن ِ ] (ص ) پهلوی : نیزار (ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر (ضعیف ، ناتوان ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (از رشیدی ) (غیاث اللغات ). ضعیف . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). نحیف . (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب ). ضئیل . ضارع . هزیل . (از منتهی الارب ) (از دهار). باریک . (ناظم الاطباء). منحوف . عراصم . عرصم . عرصام . منخوش . منهوک . عَنْقَش . ضُؤَلة. (از منتهی الارب ). نحیل . ضاوی . هزول . (یادداشت مؤلف ). تکیده . بی گوشت . مقابل فربه . مقابل چاق . مقابل پروار :
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری .

فرخی .


خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.

فرخی .


خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.

فرخی .


عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.

فرخی .


بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی .

منوچهری .


کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه .

منوچهری .


او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .

ابوالعباس عباسی .


این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است .

ناصرخسرو.


ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من .

ناصرخسرو.


چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین .

ناصرخسرو.


شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه ).
عشقت بره ٔ دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.

عمادی شهریاری .


یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین ، بره ٔ عافیت نزار.

نظامی .


به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.

نظامی .


بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.

مولوی .


به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین .

؟ (از العراضه ).


|| باریک . لاغر. کشیده :
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار.

فردوسی .


ز هیبت قلم تو عدوبه هفت اقلیم
به گونه ٔ قلم تو شده ست زار و نزار.

فرخی .


هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است .

فرخی .


گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.

منوچهری .


سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است .

مسعودسعد.


این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.

سوزنی .


چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم به یکی تار ریسمان .

وطواط.


چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.

عمادی شهریاری .


عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.

سعدی .


|| ضعیف . سست . (یادداشت مؤلف ). ناتوان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ):
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار.

فردوسی .


پندارد از نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار.

فرخی .


- سخن نزار ؛ سخن سست و ضعیف و نااستوار و نامتقن :
ز دایره که تواند نمود پیش و ز پس
ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار.

(از جامعالحکمتین ).


|| رنجور. دردمند :
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزارو اشکبارانم چو شمع.

حافظ.


|| گوشتی که در آن چربی نباشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : [ از گوشتها ] آنکه نزارتربود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن حقایق الادویه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || تنک . (یادداشت مؤلف ). رقیق .
- باده ٔ نزار ؛ آن باده که مایه ٔ مست کننده ٔ [ الکل ] آن کم است . که کم قوه است . (یادداشت مؤلف ) :
از آن باده که زرد است و نزار است ولیکن
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است .

منوچهری .


|| اندک . کم . ضعیف :
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.

فرخی .


تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود.

مسعودسعد.



نزار. [ ن ِ ] (اِخ ) المصطفی لدین اﷲبن مستنصر. خلیفه ٔفاطمی مصر و امام اسماعیلیان است بعد از پدرش مستنصر. سعدالدین نزاری قهستانی شاعر اسماعیلی مذهب ایرانی گویا تخلص خود را از نام او گرفته است . رجوع به تاریخ مغول ص 545 و ریحانة الادب ذیل کلمه ٔ قائم و نیز رجوع به نزاریه و القائم بامراﷲ در این لغت نامه شود.


نزار. [ن ِ ] (اِخ ) نام یکی از آبادیهای شهرستان گرگان است و به جای «آرخ » برگزیده شده است . (لغات فرهنگستان ).


فرهنگ عمید

۱. لاغر.
۲. ضعیف، ناتوان.
۳. [قدیمی] افسرده، رنجور.
۴. بی چربی.

دانشنامه عمومی

نزار (نام کامل: أبومنصور نزار بن معاذ المصطفی لدین الله) پسر خلیفه فاطمی معاذ مستنصر بود که داعیه خلافت داشت اما احمد مستعلی جای او را گرفت و به جای او به خلافت رسید. نزار به اسکندریه گریخت و بر اساس آن چه در جوامع التاریخ فضل الله همدانی آمده است مستعلی لشگری به اسکندریه فرستاد و نزار نیز کشته شد. پیروان نزار، که او را امام اسماعیلی می دانند، نزاریه نامیده می شوند.
محمد بن زین العابدین (۱۳۶۲=)، تاریخ جماعت اسمعیلیه:هدایت المومنین الطالبین، ترجمهٔ هما خاقان زاده، به کوشش الکساندر سیمونوف.، تهران: اساطیر تاریخ وارد شده در |سال= را بررسی کنید (کمک)

فرهنگستان زبان و ادب

{cachectic} [پزشکی] ویژگی فردی که دچار نزاری باشد

جدول کلمات

لاغر

پیشنهاد کاربران

meager
نزار
meager were his look . . .
( شکسپیر ) قیافه اش نزار بود . . .

نازا و بی بچه در زبان ملکی گالی

کسی که بچه دار نمیشوددر زبان ملکی گالی بشکرد

ضعیف و لاغر

یحیی اندام

( صفت ) لاغر باندام یحیی لاغراندام نحیف : عیسی معده است ویحیی اندام امارمضان خوراست مادام . ( تحفه العراقین )

نزار ���� با � ن � مفتوح و� ز �مسکون یعنی ضعیف ، لاغر ، نهیف
نزّار ���� با � ن� مفتوح و � ز �مشدد یعنی کسی که بر خواسته ای پافشاری کند
من از کتاب منجد دراوردم اسم پسرم نزّار هستش و تاکید بر مشدد کردن �ز �دارم چون واقعا بر خواسته ام پافشاری کردم تا اسمش رو �نزّار� رو خودم انتخاب کنم و چیزی که خودم دوست دارم باشه و همون خصلت رو در وجودش تقویت کردم ، خواستن توانستن است

بنظرم از کتاب منجد فرهنگ لغت عربی هم استفاده کنید فوق العادست کتاب معتبریه کلمات و اسامی عربی با یه اعراب معنی کاملا عوض میشه . از زحمات شما ممنونم

نی قلیان

درمانده، بی رمق


کلمات دیگر: