کلمه جو
صفحه اصلی

احول


مترادف احول : دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج بین، کژبین، لوچ

برابر پارسی : گشتک

فارسی به انگلیسی

squint(-eyed)


مترادف و متضاد

دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج‌بین، کژبین، لوچ


strabismic (صفت)
لوچ، احول، دوبین

squint-eye (صفت)
لوچ، احول

squint-eyed (صفت)
لوچ، چپ چشم، احول

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) کژ چشم چپ دوبین کسی که یک چیز را دو می بیند. ۲ - ( صفت ) حیلهگرتر چاره گرتر حیله کننده تر ۳ - گردان تر گردنده تر .
وزیر مروان

فرهنگ معین

(اَ وَ ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) لوچ ، دو بین ، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند. ۲ - (ص تف . ) حیله گر، چاره گرتر.

لغت نامه دهخدا

احول . [ اَ وَ ] (ع ص ) مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول . کژچشم . (زوزنی ) (السامی ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ). کج چشم . کژ. کاژ. کاج . کوچ . کلک . کلیک . کلیک چشم . (دستور). چپ . دوبین . دوبیننده . اخلف . (منتهی الارب ). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث ). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه .کلاجو. کلاذه . لوش . لوچ . چشم گشته . (صحاح الفرس ). گشته کاینه . شاه کال . رنگ . صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند :
یک دو بیند همی بچشم احول .

مسعودسعد.


احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی .

سنائی .


و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه ).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است .

خاقانی .


شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.

مولوی .


اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.

مولوی .


این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.

مولوی .


گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام .

مولوی .


آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.

مولوی .


مؤنث : حَوْلاء. ج ، حول .

احول. [ اَ وَ ] ( ع ص ) مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. ( زوزنی ) ( السامی ) ( مهذب الاسماء ) ( زمخشری ). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. ( دستور ). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. ( منتهی الارب ). کسی که یک چیز را دو بیند. ( غیاث ). آنکه یکی را دو بیند. ( مؤید ). احدر. کلاژ. کلاژه.کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. ( صحاح الفرس ). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند :
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. ( کلیله و دمنه ).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث : حَوْلاء. ج ، حول.

احول. [ اَ وَ ] ( ع ن تف ) حیله کننده تر. حیله ورتر.حیله گرتر. ( منتهی الارب ). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال :
احول من ذئب ؛ پرحیلت تر از گرگ.
|| نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
- امثال :
احول من ابی براقش .
احول من ابی قلمون .

احول. [ اَ وَ ] ( اِخ ) رجوع به ابوالعلاء احول شود.

احول. [ اَ وَ ] ( اِخ ) رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.

احول. [ اَ وَ ] ( اِخ ) رجوع به احمد محرر و احول محرر شود.

احول. [ اَ وَ ] ( اِخ ) ابوالعباس محمدبن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست : کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. ( ابن الندیم ).

احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) (صفین ...) وزیر مروان اموی . رجوع بحبط ج 1 ص 243 شود.


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) ابوالعباس محمدبن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست : کتاب الدواهی . کتاب السلاح . کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه . کتاب فعل و افعل . کتاب اشباه . و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است . (ابن الندیم ).


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) رجوع به ابوالعلاء احول شود.


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) رجوع به احمد محرر و احول محرر شود.


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) عباس . معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی . در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود.


احول . [ اَ وَ ] (اِخ ) فرید. رجوع بفرید احول شود.


احول . [ اَ وَ ] (ع ن تف ) حیله کننده تر. حیله ورتر.حیله گرتر. (منتهی الارب ). مکارتر. چاره گرتر. احیل .
- امثال :
احول من ذئب ؛ پرحیلت تر از گرگ .
|| نعت تفضیلی از حول . گردان تر. گردنده تر.
- امثال :
احول من ابی براقش .
احول من ابی قلمون .


فرهنگ عمید

لوچ#NAME?


= لوچ

دانشنامه عمومی

(ترکی، اطراف همدان) اَحوَل؛ ساده لوح.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] احول : به معنای کژچشم است.
از این عنوان به مناسبت، در باب های قصاص و دیات، سخن گفته شده است.
احکام احول
۱.اگر جنایتکار بر چشم احول ، آسیب رساند، قصاص می شود؛ هر چند چشم وی سالم باشد.
۲.دیه ی چشم احول ، همانند دیه ی چشم سالم است؛ بنابراین در هر دو چشم، دیه ی کامل و در هر یک ، دیه، نصف خواهد بود.


پیشنهاد کاربران

در گویش مردم شهرستان زرند درخت کاج


کلمات دیگر: