کلمه جو
صفحه اصلی

بخس


مترادف بخس : اندک، قلیل، کم، ناقص، کاهش، نقصان، بش، دیم، گداختن، گدازش، اندوه، رنج، غم، پژمرده

برابر پارسی : بیارزش

فارسی به انگلیسی

very low


مترادف و متضاد

کاهش، نقصان


بش، دیم


گداختن


گدازش


پژمرده


اندوه، رنج، غم


۱. اندک، قلیل، کم، ناقص
۲. کاهش، نقصان
۳. بش، دیم
۴. گداختن
۵. گدازش
۶. اندوه، رنج، غم
۷. پژمرده


صفت


اندک، قلیل، کم، ناقص


فرهنگ فارسی

ناقص، اندک، کم، زراعت دیم
( صفت ) ۱ - پژمرده فراهم آمده . ۲ - ( اسم ) پوستی که از حرارت آتش چین چین و در هم کشیده و پژمرده باشد . ۳ - بهم آمدگی دل بسبب غم یا تپش . ۴ - رنج اندوه .
کاستن حق کسی را کاستن .

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - زراعت دیم . ۲ - ارزان ، ناچیز.

لغت نامه دهخدا

بخس . [ ب َ ] (ص ) پژمرده و فراهم آورده . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده .(ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده . (غیاث اللغات ). || (اِ) پوستی که از حرارت آتش چین چین و درهم کشیده و پژمرده شده باشد. (برهان قاطع). پوستی که تف آتش بدان رسیده باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). برهم آمدن دل بسبب غمی یا طپشی . (از برهان قاطع). || فروپژمردن از غم . (فرهنگ اسدی ). پژمرده شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). آزردگی و رنجیدگی دل . افسردگی و پژمردگی از اندوه و یا از بیماری . (از ناظم الاطباء). || گداز و رنج و تابش دل . (برهان قاطع). گرمی و تاب . (ناظم الاطباء). گداز و رنج . (شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ سروری ). || عشوه و خرام . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). عشوه . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ سروری ). عشوه و کرشمه و ناز ودلفریبی و خرام و رفتار با تبختر. (ناظم الاطباء).


بخس . [ ب َ ] (ع ص ) کم و اندک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناقص . (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) : و شروه بثمن بخس . (قرآن 20/12)؛ بفروختند او را ببهایی کاسته خست . (کشف الاسرار ج 5 ص 28).
- بثمن بخس فروختن ؛ ببهای اندک فروختن .
- بخس پذیرفتن ؛ کاهش یافتن : انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت . (سندبادنامه ص 122).
|| زمینی که بی آب دادن برویاند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زرعی که به آب باران زراعت شود. (از اقرب الموارد). زمینی که بر دهد بی آب دادن . (مهذب الاسماء). زمینی که با آب باران زراعت کنند. (از برهان قاطع). زمینی که بی آب دادن ، به آب باران مزروع شود. للم . (از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم . (از انجمن آرا) (آنندراج ) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه ٔ غله ایشان بخس است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 140). و غله ٔ آنجا (غندجان ) بخس باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143). و غله ٔ آنجا [ خشت و کمارج ] بعضی بخس است و بعضی باریاب . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143). وهمه ٔ غله ایشان [ کازرون ] بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. (ناظم الاطباء). || آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیله ٔ مزد گیرند. (ناظم الاطباء). || پول قلب ناسره . (برهان قاطع). پول قلب و ناسره . (ناظم الاطباء). زر قلب . زر ناسره . (غیاث اللغات ).


بخس . [ب َ ] (ع مص ) کاستن حق کسی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاستن . (از اقرب الموارد). نقصان کردن . (غیاث اللغات ). بکاستن . (تاج المصادر بیهقی ). || کور کردن چشم و برکندن آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کور کردن . لغتی است در بخص . (از اقرب الموارد). و رجوع به بخص شود. || بیداد کردن بر کسی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). ظلم کردن کسی را. (ناظم الاطباء). ستم کردن . (از تاج العروس ) و قوله تعالی : و لاتبخسوا الناس ؛ ای لاتظلموهم . (تاج العروس ).


بخس. [ ب َ ] ( ص ) پژمرده و فراهم آورده. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده.( ناظم الاطباء ). گداخته و پژمرده. ( غیاث اللغات ). || ( اِ ) پوستی که از حرارت آتش چین چین و درهم کشیده و پژمرده شده باشد. ( برهان قاطع ). پوستی که تف آتش بدان رسیده باشد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). برهم آمدن دل بسبب غمی یا طپشی. ( از برهان قاطع ). || فروپژمردن از غم. ( فرهنگ اسدی ). پژمرده شدن. ( شرفنامه منیری ). آزردگی و رنجیدگی دل. افسردگی و پژمردگی از اندوه و یا از بیماری. ( از ناظم الاطباء ). || گداز و رنج و تابش دل. ( برهان قاطع ). گرمی و تاب. ( ناظم الاطباء ). گداز و رنج. ( شرفنامه منیری ) ( از فرهنگ سروری ). || عشوه و خرام. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). عشوه. ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ سروری ). عشوه و کرشمه و ناز ودلفریبی و خرام و رفتار با تبختر. ( ناظم الاطباء ).

بخس. [ب َ ] ( ع مص ) کاستن حق کسی را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کاستن. ( از اقرب الموارد ). نقصان کردن. ( غیاث اللغات ). بکاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || کور کردن چشم و برکندن آن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کور کردن. لغتی است در بخص. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بخص شود. || بیداد کردن بر کسی. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). ظلم کردن کسی را. ( ناظم الاطباء ). ستم کردن. ( از تاج العروس ) و قوله تعالی : و لاتبخسوا الناس ؛ ای لاتظلموهم . ( تاج العروس ).

بخس. [ ب َ ] ( ع ص ) کم و اندک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ناقص. ( از اقرب الموارد ) ( غیاث اللغات ) : و شروه بثمن بخس. ( قرآن 20/12 )؛ بفروختند او را ببهایی کاسته خست. ( کشف الاسرار ج 5 ص 28 ).
- بثمن بخس فروختن ؛ ببهای اندک فروختن.
- بخس پذیرفتن ؛ کاهش یافتن : انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. ( سندبادنامه ص 122 ).
|| زمینی که بی آب دادن برویاند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). زرعی که به آب باران زراعت شود. ( از اقرب الموارد ). زمینی که بر دهد بی آب دادن. ( مهذب الاسماء ). زمینی که با آب باران زراعت کنند. ( از برهان قاطع ). زمینی که بی آب دادن ، به آب باران مزروع شود. للم. ( از فرهنگ رشیدی ) ( از فرهنگ جهانگیری ). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه غله ایشان بخس است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 140 ). و غله آنجا ( غندجان ) بخس باشد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 143 ). و غله آنجا [ خشت و کمارج ] بعضی بخس است و بعضی باریاب. ( فارسنامه ابن البلخی ص 143 ). وهمه غله ایشان [ کازرون ] بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 145 ). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. ( ناظم الاطباء ). || آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیله مزد گیرند. ( ناظم الاطباء ). || پول قلب ناسره. ( برهان قاطع ). پول قلب و ناسره. ( ناظم الاطباء ). زر قلب. زر ناسره. ( غیاث اللغات ).

فرهنگ عمید

بخسیدن#NAME?


۱. ناقص.
۲. کم؛ اندک.
۳. زمینی که بدون آبیاری حاصل می‌دهد؛ زراعت دیم.


= بخسیدن
۱. ناقص.
۲. کم، اندک.
۳. زمینی که بدون آبیاری حاصل می دهد، زراعت دیم.

دانشنامه عمومی

بوخوس و در زبان محلی گیلکی به معنیه بخواب است


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بخس به معنای کم گذاشتن در معامله از روی خیانت و ظلم است (کم فروشی).
۱. ↑ مصباح الفقاهة،ج۱، ص۳۸۴.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام،ج ۲، ص۷۲.
...

[ویکی الکتاب] معنی بَخْس: کم و ناچیز(بخس به معنای نقص در وزن و اندازهگیری است )
معنی لَا یَبْخَسْ: کم نکند(از "بخس "به معنای نقص در وزن و اندازهگیری است )
معنی لَا یُبْخَسُونَ: از آنان کاسته نخواهد شد(از "بخس "به معنای نقص در وزن و اندازهگیری است )
معنی لَا تَبْخَسُواْ: کم نکنید - نکاهید(از "بخس "به معنای نقص در وزن و اندازهگیری است )
تکرار در قرآن: ۷(بار)
ناقص کردن. کم کردن. از نقصان نمی‏ترسد او را به قیمت کم و ناقص فروختند، بخس در آیه صفت و یا اسم مصدر است. راغب آن را کم کردن از روی ظلم معنی کرده و در قاموس آمده که آن به معنای نقص و ظلم است، با تدبّر در استعمال قرآن قول راغب اقرب به نظر می‏رسد زیر موارد بکار رفتن آن توأم با ظلم است حتی در سوره یوسف. در آیه و نظائر آن «اَشْیائَهُمْ» بدل اشتمال است از «الناس». تدبّر در آیات نشان می‏دهد که بَخس در نقصان کَمِیّ و کیفی هر دو به کار می‏رود مثلاً در آیه ، به نظر می‏آید که مراد از «تَبْخَسُوا» تعییب اشیاست یعنی بر متاع دیگران عیب نگیرید و آن چنان که گفته شد نقصان کیفی است.

گویش مازنی

بخواب


/baKhos/ بخواب

جدول کلمات

ناقص , کم , اندک

پیشنهاد کاربران

ثمن بخس= قیمت ناچیز
به ارزش ناچیز

در زبان لری بختیاری به معنی
بخواب
bexos

این کلمه در یک پرونده قضایی بکار برده شده که با کلمه قبل تکمیل میشود این است. ثمن بخس . حال متوجه نشدم که به معنای ناچیز است یا معنی دیگری دارد


کلمات دیگر: