کلمه جو
صفحه اصلی

نیرو


مترادف نیرو : توان، توانایی، زور، طاقت، قدرت، قوا، قوت، قوه، کارمایه، مقاومت، یارا

فارسی به انگلیسی

force, power, agency, dint, hand, iron, juice, potency, sap, strength, vigor, vigour

force, power, strength


agency, dint, force, hand, iron, juice, potency, power, sap, strength, vigor, vigour


فارسی به عربی

حماسة , دفع , دم , قد , قوة , قوة عضلیة , قوت الرفع , معی , نفس

فرهنگ اسم ها

اسم: نیرو (پسر) (فارسی) (تلفظ: niru) (فارسی: نيرو) (انگلیسی: niru)
معنی: توانایی، قدرت، زور، عاملی که می توان به وسیله ی آن کاری را انجام داد یا در کسی یا در چیزی اثر گذاشت، قوه، قدرت بدنی، ( به مجاز ) افراد دارای توانایی، ( در قدیم ) کمک، یاری، ( در قدیم ) استعداد، قابلیت

(تلفظ: niru) عاملی که می‌توان به وسیله‌ی آن کاری را انجام داد یا در کسی یا در چیزی اثر گذاشت ، قدرت، توانایی ، قوه ، قدرت بدنی ، زور ؛ (به مجاز) افراد دارای توانایی ؛ (در قدیم) کمک ، یاری ؛ (در قدیم) استعداد ، قابلیت .


مترادف و متضاد

توان، توانایی، زور، طاقت، قدرت، قوا، قوت، قوه، کارمایه، مقاومت، یارا


gut (اسم)
شکم، طاقت، نیرو، تنگه، روده، زه، جرات، دل و روده، شکنبه، احشاء، شکم گندگی، بنیه

strength (اسم)
دوام، توانایی، قوت، پا، استحکام، نیرو، زور، قوه

might (اسم)
توانایی، قدرت، نیرو، توان، زور، انرژی، توش

energy (اسم)
توانایی، نیرو، زور، انرژی، کارمایه، قوه فعلیه، حس

force (اسم)
شدت، جبر، عده، بازو، شدت عمل، نفوذ، نیرو، زور، تحمیل، قوا، بردار نیرو، نیرومندی، رستی

power (اسم)
پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطه نیروی برق

pep (اسم)
چالاکی، نیرو، حال، بشاشت

breath (اسم)
نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان

vigor (اسم)
قدرت، نیرو، توان، زور، انرژی، نیرومندی

blood (اسم)
نسبت، خون، نژاد، مزاج، نیرو

brawn (اسم)
نیرو، نیروی عضلانی، گوشت، ماهیچه

thrust (اسم)
نیرو، فشار، زور، سخمه، نیروی پرتاب، فشار موتور

tuck (اسم)
نیرو، چین، زور، سجاف، تاه، تو گذاری، شیرینی مربا، بالازدگی، بالازنی، شدت زومندی، شمشیر نازک

zip (اسم)
نیرو، زور، انرژی، زیپ

vim (اسم)
توانایی، قدرت، نیرو، توان، فشار، زور، انرژی

leverage (اسم)
نیرو، قدرت نفوذ، وسیله نفوذ، شیوه بکار بردن اهرم، کار اهرم، دستگاه اهرمی

tonus (اسم)
نیرو، توش، تنوس، خاصیت انقباض عضله

puissance (اسم)
توانایی، قدرت، نیرو، توان

vis (اسم)
قوت، قدرت، نیرو، پیچ، زور

فرهنگ فارسی

قوه، قدرت، توانایی
( اسم ) ۱ - زور قوت توانایی : (( مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست . ) ) ( شا . بخ . ۲ ) ۶۷ : ۱ - رمز قدرت : (( کشیدند کوپال و تیغ بنفش به پیکار آن کاویانی درفش ) ) (( چنین گفت هومان که آن اخترست که نیروی ایران دو اندرست ) ) (( درفش بنفش ار چنگ آوریم جهان بر دل شاه تنگ آوریم . ) ) ( شا. بخ . ۳ ) ۴ - ۸۵۳ : ۳ - عاملی که میتواند جسمی ساکن را متحرک یا متحرکی را ساکن کند و یا در و نوع حرکت تغییری دهد : انرژی . ۴ - هریک از قوای مختلف نظامی . یا نیرو دریایی . مجموع. واحد های نظامی دریایی و تشکیلات آن در یک کشور . یا نیرو زمینی . مجموع. واحدهای نظامی زمینی و تشکیلات آن در یک کشور . یا نیرو شهوانی . ( اسم ) نیروی تشفی غریز. جنسی قو. بائ . یا نیرو هوایی . مجموع. واحد های نظامی هوایی و تشکیلات آن در یک کشور .

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - زور، قوت ، توانایی . ۲ - قدرت .

لغت نامه دهخدا

نیرو. (اِ) زور. قوت . (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (اوبهی ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). توانائی . (ناظم الاطباء). توان . پهلوانی . نیرومندی . قدرت :
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.

فردوسی .


چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من .

فردوسی .


اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.

فردوسی .


آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ .

فرخی .


چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.

فرخی .


نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش .

اسدی .


به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه .

اسدی .


در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .

سعدی .


فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن .

سعدی .


|| زوربازو. ضرب . زخم . فشار و قوه ٔ دست :
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.

فردوسی .


ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم .

فردوسی .


به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت .

اسدی .


درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای .

سعدی .


|| رمز قدرت . (فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


رجوع به معنی قبل شود. || امکان . قابلیت . استعداد. (یادداشت مؤلف ) :
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی .

فردوسی .


گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .

فردوسی .


|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || حول .تأیید. یاری . کمک . نیز رجوع به نیرو کردن شود :
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای .

فردوسی .


چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش .

فردوسی .


به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.

فردوسی .


به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .

عنصری .


این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی . (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی . (تاریخ بیهقی ). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات .

امیرخسرو.


|| جنگ . نبرد. رجوع به نیرو کردن شود :
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان .

فردوسی .


|| شدت . حدت . ضرب :
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.

فردوسی .


خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش .

فردوسی .


|| امکان . احتمال . || کود. سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ). (اصطلاح نظامی ) هر یک از قوای مختلف نظامی . (فرهنگ فارسی معین ). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی ، نیروی زمینی ، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک ) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی ). انرژی . (فرهنگ فارسی معین ). || به معنی تقدیر نیز هست ، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است . (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو ؛ زورمند. قوی : اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || محکم . سخت : آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه ).
- بی نیرو ؛ ناتوان . سست . بی قوت .
- || عاجز. بی تاب :
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است .

سنائی .


- بنیرو ؛ قوی . نیرومند. بانیرو :
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال .

فردوسی .


امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.

منوچهری .


بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین .

اسدی .


حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست . (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی .

ناصرخسرو.


عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی . (راحةالصدور).
- || شدید. سخت . بشدت : خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت . (تاریخ بیهقی ). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی . (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن . (یادداشت مؤلف ) :
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.

فردوسی .


ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال .

فردوسی .


چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی .

فردوسی .


زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- بنیروکردن ؛ قوی کردن . پروردن :
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.

فردوسی .


بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن ؛ مقاومت و تحمل کردن : مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن . (نوروزنامه ).
- نیرو افکندن ؛ کود دادن . رشوه دادن زمین را. کوت افکندن . (یادداشت مؤلف ) :
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.

لبیبی .


- نیرو بخشیدن ؛ تقویت کردن . قوت دادن . (یادداشت مؤلف ).
- نیرو بردن ؛ قدرت و توانائی زایل کردن . ناتوان و عاجز کردن :
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش .

فردوسی .


برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری .

خاقانی .


- نیرو به بازو آوردن ؛ زور و نیرو یافتن . نیرومند و قوی دست شدن :
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم .

فردوسی .


- نیرو بیرون کردن ؛ امکان وقدرت از کسی گرفتن :
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم .

فردوسی .


- نیرو خواستن ؛ استعانت . (یادداشت مؤلف ) : قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- نیرو دادن ؛ تقویت کردن . (یادداشت مؤلف ). قوت بخشیدن . قوی کردن :
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است .

منوچهری .


علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.

اوحدی .


- || تأیید کردن . یاری کردن :
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان .

فردوسی .


چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.

خاقانی .


- || کوت دادن . خاشاک به زمین دادن . (فرهنگ خطی ): عدن الارض ؛ نیرو داد زمین را به سرگین . دبل ، دبول ، دمن ؛ نیرو دادن زمین را به سرگین . (از منتهی الارب ).
- نیرو کردن ؛ کوشیدن . به زور متوسل شدن . زور به کار بردن :
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم .

عنصری .


- || فشار آوردن . زور آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.

رودکی .


تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن . کوشیدن . پافشاری کردن : آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم . (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن . جنگیدن . زورآزمائی کردن :
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.

فخرالدین اسعد.


ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.

مولوی .


- || ستم کردن . زور کردن :
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.

؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).


- || یاری کردن . یاری دادن . (یادداشت مؤلف ) : پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است . (تذکرةالاولیاء).
- نیرو گرفتن ؛ قوت گرفتن . قوی شدن :
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت .

فردوسی .


قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .

فردوسی .


چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.

فردوسی .


اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحةالصدور).
- || چیره شدن . غالب آمدن :
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت .

فردوسی .


در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی . (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن ؛ نیرو گرفتن :
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.

فردوسی .


- نیروی بازو ؛ قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی :
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.

فردوسی .


- نیروی بخت ؛ قدرت . اقبال :
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت .

فردوسی .


- نیروی پنداره ؛ قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- نیروی دست ؛ زور دست . کنایه ازقدرت و توانائی :
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست .

فردوسی .


مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست .

فردوسی .


ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست .

فردوسی .


- || کدّ یمین :
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست .

فردوسی .


- نیروی شست ؛ زور و قدرت عدد شست . تأثیر شست سالگی :
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست .

فردوسی .


- نیروی کاری آمدن کسی را ؛ بدان قادر شدن . قادر به اجرای آن شدن :
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ .

فردوسی .


به خوردن تنش را بنیرو کنید.

فردوسی .



نیرو. ( اِ ) زور. قوت. ( لغت فرس اسدی ص 416 ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( اوبهی ) ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ). توانائی. ( ناظم الاطباء ). توان. پهلوانی. نیرومندی. قدرت :
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
فردوسی.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.
فردوسی.
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
فردوسی.
آفریننده جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
فرخی.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش.
اسدی.
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.
اسدی.
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. ( تاریخ بیهقی ص 247 ). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 6 ).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه نیروی من.
سعدی.
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.
سعدی.
|| زوربازو. ضرب. زخم. فشار و قوه دست :
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
فردوسی.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی.
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت.
اسدی.
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی.
|| رمز قدرت. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است.
فردوسی ( از فرهنگ فارسی معین ).
رجوع به معنی قبل شود. || امکان. قابلیت. استعداد. ( یادداشت مؤلف ) :
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || حول.تأیید. یاری. کمک. نیز رجوع به نیرو کردن شود :

فرهنگ عمید

۱. زور، قوه، قدرت، توانایی.
۲. (فیزیک ) عمل یک جسم بر جسم دیگر که باعث ایجاد کار در جسم دوم می شود.
۳. [قدیمی] قابلیت، استعداد.

دانشنامه عمومی

نیرو در فیزیک کمیتی برداری است که باعث شتاب گرفتن اجسام می شود در واقع نیروی خالص عامل شتاب است. نیرو را به طور شهودی می توان با کشیدن یا هُل دادن توصیف کرد. شتاب جسم متناسب است با جمع برداری همهٔ نیروهای وارد بر جسم. در یک جسم صُلب (یعنی جسمی که ابعادش در فضا گسترده است و نمی توان آن را با یک نقطه تقریب زد) نیرو می تواند جسم را بچرخاند، تغییرشکل دهد یا فشار وارد بر آن را بیفزاید. اثرات چرخشی با گشتاور و تغییر شکل یا فشار با تنش توصیف می شوند. نیرو حاصل برهم کنش یا اثر متقابل دو جسم بر یکدیگر است.
یانک
مفهوم نیرو از زمان های دور، در استاتیک و دینامیک مورد استفاده قرار گرفته است. مطالعات باستانی روی استاتیک، در قرن سوم قبل از میلاد، در کارهای ارشمیدس به حد نهایی خود رسید که هم اکنون نیز قسمت هایی از فیزیک مدرن را تشکیل می دهند. در مقابل، دینامیک ارسطو، سوء تعبیرهایی شهودی از نقش نیرو ایجاد کرد که نهایتاً در قرن هفدهم و به خصوص در کارهای ایزاک نیوتن، تصحیح شدند. با پیشرفت مکانیک کوانتومی، هم اکنون می دانیم که ذرات از طریق برهم کنشهای بنیادین، بر یکدیگر اثر می گذارند و لذا مدل استاندارد فیزیک ذرات، ادعا می کند که هر چیزی که اساساً به عنوان نیرو مشاهده می شود، در حقیقت توسط بوزونهای معیار تأثیر می گذارد. تنها چهار برهم کنش اساسی شناخته شده که به ترتیب قدرت عبارتند از: قوی، الکترومغناطیسی، ضعیف (که در سال ۱۹۷۰، الکتروضعیف (electroweak)به یک برهم کنش واحد انجام شدند) و گرانشی. نیوتون یکی از بزرگ ترین پژوهش گران در مورد نیرو است.
مشهور است که ارسطو، نیرو را به عنوان هر چیزی که باعث می شود شیئی یک «حرکت غیرطبیعی» انجام دهد، توصیف کرد.
از قدیم، مفهوم نیرو برای کار کردن هر یک از هفت نوع ماشین ساده، اساسی تلقی می شده است. کمک مکانیکی که یک ماشین ساده فراهم می آورد، اجازه می داد تا یک نیروی کم را برای اثر گذاشتن روی جسمی در فاصله دورتر به کار برد. تجزیه تحلیل ویژگی های این چنین نیروها نهایتاً در کارهای ارشمیدس به غنی ترین حالت خود رسید، که به خصوص به خاطر فرمول بندی کردن رفتار «نیروهای شناور» نهفته در سیالات معروف است.

دانشنامه آزاد فارسی

نیرو (force)
هر اثری که حالت سکون جسم یا حالت حرکت یکنواخت آن را روی خطی راست تغییر دهد. نتیجۀ تأثیر نیروی برآیند یا نیروی خنثی نشده بر جسم این است که جسم در جهت نیرو شتاب می گیرد یا در صورتی که جسم نتواند آزادانه حرکت کند، در آن تغییرشکل پدیدمی آورد. (← هوک،_قانون). نیرو کمیتی برداری است، و هم مقدار و جهت دارد. یکای نیرو در دستگاه بین المللی نیوتون است. برای درک حرکت و علت آن لازم است حرکت را توصیف کرد. تندی یا مقدار سرعت معیاری از میزان تحرک جسمِ در حال حرکت است. تندی یا مقدار سرعت را از تقسیم فاصلۀ پیموده شده بر مدت زمانی که صرف پیمودن آن شده است، به دست می آورند. به این ترتیب، تندی یا مقدار سرعت فاصله یا مسافت پیموده شده در واحد زمان است. تندی کمیتی نرده ای است که جهت جابه جایی در آن اهمیت ندارد و فقط آهنگ جابه جایی مورد توجه قرار می گیرد. غالباً نمایش حرکت با نمودار مفید است. با ترسیم فاصلۀ حرکت بر حسب زمان و تهیۀ نمودار فاصله ـ زمان کل مسافت پیموده شده را محاسبه می کنند. شیب این نمودار معرف تندی حرکت در هر نقطۀ خاص است و به آن تندی لحظه ای می گویند. در نمودار فاصله ـ زمان، هر خط راست معرف حرکتی با تندی ثابت است. نمودار نشان دهندۀ مراحل حرکت به نمودار جابه جایی معروف است. در نمودار مقدار سرعت یا تندی ـ زمان، تندی حرکت جسم در طول زمان رسم می شود. این نمودار تندی لحظه ای را در هر نقطه نشان می دهد. هنگامی که نمودار حرکت به صورت خط افقی درمی آید، به سبب صفرشدن تندی جسم به حالت سکون رسیده است.سرعت و شتاب. سرعت تندی جسم در جهتی معین است. به این ترتیب، سرعت کمیتی برداری است که هم مقدار و هم جهت آن را باید درنظر گرفت. شتاب آهنگ تغییر سرعت در طول زمان است و کمیتی برداری است. شتاب وقتی پدید می آید که مقدار سرعت یا تندی تغییر کند، جهت سرعت تغییر کند، یا هم مقدار و هم جهت سرعت تغییر کند.
نیرو و حرکت. بنابر کشف گالیله، جسمی که روی سطح افقی کاملاً صاف در حرکت است، سرعتش کم و زیاد نمی شود. همۀ اجسام با همان سرعتی که دارند به حرکتشان ادامه می دهند، مگر وقتی که نیرویی وارد شود و شتابی پدید آید. علت آن که جسم در حال حرکت را به ظاهر باید هُل دهیم تا به حرکتش با سرعت ثابت ادامه دهد، این است که در سطح زمین، بر همۀ اجسام در حال حرکت نیروهای اصطکاک وارد می شود. اصطکاک وقتی پدید می آید که دو سطح جامد روی یکدیگر سایش و مالش داشته باشند. از آن جمله است وقتی که لاستیک اتومبیل در تماس با سطح زمین در حرکت است. اصطکاک در جهت مخالف حرکت نسبی دو جسمی عمل می کند که با یکدیگر در تماس اند و منجر به کندشدن حرکت جسم متحرک می شود. برای خنثی کردن نیروی اصطکاک لازم است جسم متحرک را با اعمال نیرو به جلو هُل داد. اگر حاصل جمع نیروها منجر به نیروی برآیند صفر شود، جسم شتاب نخواهد گرفت، بلکه با سرعت ثابت به حرکتش ادامه می دهد. نیروی برآیند نیروی منفردی است که بر ذره یا جسم وارد می شود و اثرش معادل است با مجموعۀ آثار ناشی از دو یا چند نیرویی که بر همان ذره یا جسم وارد می شوند. تحقیقات گالیله را آیزاک نیوتون گسترش داد. بنابر قانون دوم حرکت نیوتون، مقدار نیروی برآیند برابر است با آهنگ تغییر تکانه جسمی که نیرو بر آن وارد می شود. بنابراین، نیرویF (نیوتون) وارد بر جسمی به جرمm (کیلوگرم)، که در آن شتابa (متر بر مجذورثانیه) پدید می آورد، عبارت است ازF=ma. قانون دوم نیوتون، تغییر تکانۀ متناسب با مقدار نیروی خارجی است و در همان جهتی پدید می آید که نیرو بر جسم اعمال می شود. تکانه تابعی است که هم به جرم جسم و هم به سرعت آن بستگی دارد. این امر با تجربۀ شخصی نیز سازگاری دارد، زیرا مفهوم نیرو از تلاش عضلانی منشأ می گیرد. متوقف سازی حرکت جسم سنگین نسبت به جسم سبک به تلاش و قدرت بیشتری نیاز دارد و برای متوقف سازی جسمی که با سرعت زیاد در حرکت است، نسبت به جسمی که حرکتی کندتر دارد، به قدرت بیشتری نیاز داریم. به این ترتیب، نیرو را می توان با تغییر تکانه ای اندازه گیری کرد که از حاصل ضرب جرم در سرعت به دست می آید (← نیوتون، قانون های حرکت). بنا به قانون سوم حرکت نیوتون، اگر جسم A نیرویی بر جسم B وارد کند، جسم B هم نیرویی مساوی ولی در جهت مخالف بر جسم A وارد می کند. به این نیروی مساوی که در جهت مخالف وارد می شود، نیروی واکنش می گویند. سقوط آزاد و سرعت حد. گالیله ثابت کرد که اجسام در حال سقوط آزاد، چه سنگین باشند و چه سبک، شتاب ثابتِ یکسانی دارند که برخاسته از گرانی است. این شتاب ناشی از نیروی گرانشی ای است که زمین بر جسم وارد می کند و به شتاب سقوط آزاد نیز معروف است. مقدار این شتاب در حدود ۱۰ متر بر مجذور ثانیه است. هنگامی که جسم در هوا سقوط می کند، مقاومت هوا هم بر آن اثر می کند. اثر مقاومت هوا با افزایش سرعت جسم بسیار افزایش می یابد و درنتیجه، جسم به سرعتی با نام سرعت حد نزدیک می شود. جسم پس از رسیدن به سرعت حد با همان سرعت به سقوط ادامه می دهد، تا به زمین برسد، زیرا شتاب گیری جسم درپی خنثی شدن وزن با مقاومت هوا متوقف شده است. شتاب ناشی از گرانی را با آونگ اندازه گیری می کنند.
استاتیک یا ایستایی شناسی (استاتیک). شاخه ای از مکانیک است که به بررسی رفتار اجسام در حال سکون یا اجسامی می پردازد که با سرعت ثابت در حرکت اند. نیروهایی که در این شرایط بر جسم وارد می شوند همدیگر را خنثی می کنند و در کل، نیروهای وارد بر جسم در حال تعادل اند. گرانی یا ثقل نیرویی است که از اجسام بسیار بزرگ سرچشمه می گیرد. گرانی زمین اجسام را با شتاب ثابتی به طرف سطح زمین می کشاند. اجسامی با سطح مقطع بزرگ براثر مقاومت هوا کندتر سقوط می کنند. در خلأ، که نیروی گرانی یگانه نیروی تعیین کنندۀ آهنگ سقوط است، همۀ اجسام با شتاب یکسان سقوط می کنند.

واژه نامه بختیاریکا

جُو جلیق؛ هِرِنگ؛ قُریَت

جدول کلمات

توان

پیشنهاد کاربران

نیرو :
دکتر کزازی در مورد واژه ی "نیرو "می نویسد : ( ( نیرو در پهلوی نروگ nērōg بوده است . ستاک " نیرو " نر است که در اوستایی نئِیریه بوده است . ) )
( ( ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی ) )
توضیح بیت : خواست فردوسی از این سخن آن است که جنبش در گیاهان جنبش درونی و اندام واره است و از گونه ای است که فرزانگان کهن آن را" حرکتی قسری" می نامند.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 194 )


نیرو یک کمیت برداری جهت دار نیست بلکه یک ابزار کلامی و زبانی است برای تشریح حالات حرکت اجسام و تغییر آن حالات. بنا بر این نیرو وجود عینی و واقعی ندارد.

ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی کژی آید و کاستی
فردوسی

یارا

Force
Power

معنی نیرو : توان ، توانایی ،

یکی از مفاهیم پایة فیزیک است. به هر نوع فعل و انفعالی که سبب تغییر حرکت جسم می گردد اطلاق می شود. فرآیند هایی مانند: هل دادن، کشیدن، کنش و واکنش میان دو جسم، و بر کشش و رانش اشاره دارد. کمیتی است برداری یعنی علاوه بر اندازه، دارای جهت نیز می باشد و از قانون جمع بردارها پیروی می کند. یکای آن ’نیوتن‘ است و با N نشان می دهند. انواع نیرو عبارتند از:
1. اصطکاک
2. گرانش
3. الکترومغناطیس
4. هسته ای
5. کشسانی
6. تنش


کلمات دیگر: