کلمه جو
صفحه اصلی

عوض


مترادف عوض : بدل، بدیل، الش، تبدیل، تعویض، جایگزین، جانشین، دگش، مبدل، جبران، جای، پاداش، جزا، مزد

برابر پارسی : جانشین، به جای، جایگزین، جابجاکردن، جابه جا، گردیده، ورت

فارسی به انگلیسی

substitute, exchange, return, reward, compensation, consideration, payoff, quid pro quo, recompense, relief, replacement, requital, stand-in

substitute, exchange, reward, compensation


payoff, quid pro quo, recompense, relief, replacement, requital, stand-in, substitute


فارسی به عربی

بدیل , تعویض

عربی به فارسی

کفاره دادن , جبران کردن , جلب کردن , خشم (کسي را) فرونشاندن , جلب رضايت کردن , تاوان دادن , پاداش دادن , عوض دادن , باز پرداخت کردن , باز پرداختن , هزينه کسي يا چيزي را پرداختن , خرج چيزي را دادن


مترادف و متضاد

substitute (اسم)
تعویض، بدل، عوض، جانشین

exchange (اسم)
تعویض، صرافی، معاوضه، بورس، عوض، مبادله، تسعیر، تبادل، اسعار، ردو بدل کننده، ردوبدل ارز، صرافخانه، جای معاملات ارزی و سهامی

change (اسم)
تغییر، دگرگونی، بدل، پول خرد، عوض، تحول، مبادله، تصرف

shift (اسم)
تعویض، تغییر، تناوب، نوبت، استعداد، تعبیه، ابتکار، حقه، عوض، انتقال، توطئه، تغییر مکان، تغییر جهت، نوبت کار، مبدله، نقشه خائنانه

compensation (اسم)
جبران، تلافی، غرامت، جبران کردن، عوض، پاداش، تاوان، مزد

recompense (اسم)
جبران، غرامت، عوض، خسارت، رفع خسارت، غرامت پرداختن

reparation (اسم)
اصلاح، غرامت، عوض، تاوان، تعمیر، جبران غرامت، غرامت جنگی

reward (اسم)
جایزه، اجر، مژدگانی، انعام، عوض، پاداش، مزد، سزا

quid pro quo (اسم)
تعویض، جبران، عوض، در عوض

surrogate (اسم)
عوض، قائم مقام، جانشین

succedaneum (اسم)
عوض، جانشین، دوا

stand-in (اسم)
عوض، قرب و منزلت

بدل، بدیل


الش، تبدیل، تعویض، جایگزین، جانشین، دگش، مبدل


جبران، جای


پاداش، جزا، مزد


۱. بدل، بدیل
۲. الش، تبدیل، تعویض، جایگزین، جانشین، دگش، مبدل
۳. جبران، جای
۴. پاداش، جزا، مزد


فرهنگ فارسی

چیزی که بجای چیزدیگرداده شود، بدل، خلف، جانشین
ده از دهستان سلطان آباد بخش حومه شهرستان سبزوار

فرهنگ معین

(ع یا عَ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) بَدَل ، چیزی که به جای چیز دیگر داده شود.

لغت نامه دهخدا

عوض. [ ع َ / ع ِ وَ ] ( ع مص ) عوض دادن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بدل دادن و بدل ستدن. ( از آنندراج ). بدل دادن. ( ناظم الاطباء ). عیاض. رجوع به عیاض شود.

عوض. [ ع َ ض ُ / ع َ ض َ / ع َ ض ِ ] ( ع اِ ) ظرفی است مبنی بر هر سه حرکت و بمعنی هرگز، که برای زمان مستقبل به کار رود، چنانکه «قط» برای گذشته می آید، مانند: لااُفارقک عوض ؛ یعنی هرگز از تو جدا نمیشوم. و هرگاه با جمله منفی بیاید، برای گذشته نیز به کار رود، مانند:مارأیت مثله عوض ، چنانکه گفته شود: مارأیت ُ مثله قطّ؛ هرگز مثل او را ندیدم. عوض ، هرگاه مضاف باشد معرب میگردد، مانند: لاأفعله عوض العائضین ؛ یعنی تا ابد و همیشه آن را انجام نمیدهم ، عوض در اینجا منصوب بر ظرفیت باشد، که معنای عوض همیشه و ابداً است. و دهر را نیز بدان نام نهاده اند از جهت اینکه هر قسمت ازآن که بگذرد قسمتی دیگر بجای آن آید. و نیز گویند: أفعل ذلک من ذی عوض َ، چنانکه گوییم : من ذی قُبُل و من ذی اُنُف ؛ یعنی از سر نو بکن آن کار را. جمهور «عوض » را در ماضی و «قط» را در مستقبل استعمال نکنند. ومبنی بودن «عوض » بجهت تضمن آن الف و لام را است. ( ازاقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

عوض. [ ع ِ وَ ] ( ع اِ ) آنچه بجای دیگری آید و بدل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). خلف و بدل. ( اقرب الموارد ). بدل چیزی. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). آنچه بجای چیزی دهند. بدل. جانشین. ( فرهنگ فارسی معین ). و گویند «عوض » سخت تر از چیزی است که بجای آن گرفته میشود. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعواض. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) :
ساخته ام با بلای عشق تو چونانک
کز عوضش عافیت دهی نپذیرم.
خاقانی.
شدم خراب ز بیم خراج ازین غافل
که گنج می طلبد از من خراب عوض
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد ز من کباب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض.
صائب ( از آنندراج ).
- امثال :
عوض نیکی بدی است . ( از آنندراج ).
- بعوض ؛ بجای. بدل :
گر سگ گزدت در آن چه گوئی
سگ را بعوض توان گزیدن.
؟ ( از جامعالحکایات ).
- بلاعوض ؛ مفت و رایگان و بدون مزد و پاداش و بدون بها و قیمت. ( ناظم الاطباء ).
- در عوض ؛ بعوض. بجای. بدل.

عوض . [ ع َ ] (اِخ ) نام بتی است ازآن ِ بکربن وائل . (از منتهی الارب ).


عوض . [ ع َ / ع ِ وَ ] (ع مص ) عوض دادن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بدل دادن و بدل ستدن . (از آنندراج ). بدل دادن . (ناظم الاطباء). عیاض . رجوع به عیاض شود.


عوض . [ ع َ ض ُ / ع َ ض َ / ع َ ض ِ ] (ع اِ) ظرفی است مبنی بر هر سه حرکت و بمعنی هرگز، که برای زمان مستقبل به کار رود، چنانکه «قط» برای گذشته می آید، مانند: لااُفارقک عوض ؛ یعنی هرگز از تو جدا نمیشوم . و هرگاه با جمله ٔ منفی بیاید، برای گذشته نیز به کار رود، مانند:مارأیت مثله عوض ، چنانکه گفته شود: مارأیت ُ مثله قطّ؛ هرگز مثل او را ندیدم . عوض ، هرگاه مضاف باشد معرب میگردد، مانند: لاأفعله عوض العائضین ؛ یعنی تا ابد و همیشه آن را انجام نمیدهم ، عوض در اینجا منصوب بر ظرفیت باشد، که معنای عوض همیشه و ابداً است . و دهر را نیز بدان نام نهاده اند از جهت اینکه هر قسمت ازآن که بگذرد قسمتی دیگر بجای آن آید. و نیز گویند: أفعل ذلک من ذی عوض َ، چنانکه گوییم : من ذی قُبُل و من ذی اُنُف ؛ یعنی از سر نو بکن آن کار را. جمهور «عوض » را در ماضی و «قط» را در مستقبل استعمال نکنند. ومبنی بودن «عوض » بجهت تضمن آن الف و لام را است . (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).


عوض . [ ع ِ وَ ] (اِخ ) نام شهری است در وسط بلاد هند. تجار با کمال زحمت و مشقت به آنجا می آیند. (از معجم البلدان ).


عوض . [ ع ِ وَ ] (اِخ ) نام قومی است در لار و سایر قسمتهای ساحلی جنوب ایران . (از یادداشت مرحوم دهخدا).


عوض . [ ع ِ وَ ] (ع اِ) آنچه بجای دیگری آید و بدل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خلف و بدل . (اقرب الموارد). بدل چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آنچه بجای چیزی دهند. بدل . جانشین . (فرهنگ فارسی معین ). و گویند «عوض » سخت تر از چیزی است که بجای آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد). ج ، أعواض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
ساخته ام با بلای عشق تو چونانک
کز عوضش عافیت دهی نپذیرم .

خاقانی .


شدم خراب ز بیم خراج ازین غافل
که گنج می طلبد از من خراب عوض
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد ز من کباب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض .

صائب (از آنندراج ).


- امثال :
عوض نیکی بدی است . (از آنندراج ).
- بعوض ؛ بجای . بدل :
گر سگ گزدت در آن چه گوئی
سگ را بعوض توان گزیدن .

؟ (از جامعالحکایات ).


- بلاعوض ؛ مفت و رایگان و بدون مزد و پاداش و بدون بها و قیمت . (ناظم الاطباء).
- در عوض ؛ بعوض . بجای . بدل .
- عوض بخشیدن ؛ عوض دادن . بدل دادن . چیزی را بجای چیزی دادن . پاداش دادن :
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض .

مولوی .


- عوض بدل کردن ؛ با هم تبدیل کردن .
- عوض چیزی بودن ؛ بدل بودن آن بجای چیزی دیگر. جانشین بودن بجای چیز دیگری : یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کاررا لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است ، هرچند بر دل خداوند رنج گونه باشد. اما آلتونتاش و آن ثغربزرگ را عوض نیست . (تاریخ بیهقی ص 329). مال را عوض بود، جان را نبود. (از قابوسنامه ).
- عوض خواستن ؛ بدل خواستن . چیزی را بجای چیزی دیگر طلب کردن . استعاضة :
عوض خواهم آن را که ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست .

فردوسی .


- عوض دادن ؛ بجای چیزی دادن . پاداش دادن . بدل دادن . اعاضة : خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
هر یکی را عوض دهد هفتاد
گر دری بست بر تو ده بگشاد.

سنایی .


محبتی تو ز دل داد پیچ و تاب عوض
گرفت خاک سیه داد مشک ناب عوض .

صائب (از آنندراج ).


- عوض داشتن ؛ بدل داشتن . دارای بدل بودن . وجود داشتن چیزی که بجای چیز دیگر توان گذاشت :
هرچه بینی در جهان دارد عوض
از عوض گردد تو را حاصل غرض .

؟


- امثال :
هرچه عوض دارد گله ندارد ؛ هرچه تدارک پذیر باشد و به مافات آن توان پرداخت شکوه از آن بیجاست . (از آنندراج ).
- عوض رسیدن ؛ چیزی بدل چیز دیگر رسیدن . بجای چیز دیگر رسیدن :
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می نرسد.

خاقانی .


- عوض شدن ؛ تبدیل شدن . عوض گردیدن . چیزی بجای چیز دیگرواقع گشتن .
- || برگشتن ، مثلاً رنگ پاره ای حیوانات در فصول مختلف عوض میشود، یعنی رنگشان برمیگردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- عوض گردانیدن ؛ عوض کردن . تبدیل نمودن . تعویض . رجوع به عوض کردن شود.
- عوض گردیدن ؛ تبدیل گشتن . عوض گشتن . چیزی بجای چیزی دیگر قرار گرفتن . عوض شدن .
- عوض گرفتن ؛ بدل ستاندن . چیزی را بجای چیز دیگری ستاندن . اعتیاض :
تا دیده ام رخ تو کم ِ جان گرفته ام
اما هزار جان عوض آن گرفته ام .

عطار.


- عوض یافتن ؛ بدل یافتن . به دست آوردن چیزی بجای چیز دیگر :
دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی .

خاقانی .


سخن اینست ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت .

خاقانی .


|| جزا و پاداش و مکافات و تلافی . (ناظم الاطباء) :
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


|| قیمت و بها. || مزد. (ناظم الاطباء).

عوض . [ ع َ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سلطان آباد بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار با 342 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه . محصول آن غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

۱. چیزی که به جای چیز دیگر داده شود، بدل.
۲. خلف، جانشین.

دانشنامه عمومی

عوض (سبزوار). مختصات: ۳۶°۱۵′۴۴″ شمالی ۵۷°۵۶′۴۲″ شرقی / ۳۶٫۲۶۲۲۲°شمالی ۵۷٫۹۴۵۰۰°شرقی / 36.26222; 57.94500
عوض، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان سبزوار استان خراسان رضوی ایران.
این روستا در دهستان رباط قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۳۰۹ نفر (۸۷ خانوار)بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

جاب هجا، گردیده، ورت


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عِوَض، مابازاء چیزی است.
از احکام عنوان یاد شده در عقود ، همچون بیع ، جعاله ، اجاره ، هبه و صلح سخن گفته اند.
معنا
عوض در لغت به معنای بدل (چیزی که جایگزین چیزی دیگر شود) آمده است؛ لیکن برخی لغویان میان بدل و عوض تفاوت گذاشته و گفته اند: عوض چیزی را گویند که به عنوان بها در پی چیزی می آید، لیکن بدل چیزی است که نه به عنوان بها، بلکه به عنوان صرف جایگزین به دنبال چیزی می آید. بنابراین، عوض عبارت است از آنچه که در ازای چیزی دیگر که ارزشمند است قرار می گیرد و به عنوان بهای آن پرداخت می شود. مراد از عوض در فقه همین معنا است؛ لیکن در اینکه عوض و معوّض (آنچه عوض در ازای آن قرار می گیرد) دو امر اعتباری اند و هر یک به اعتباری عوض محسوب می شود یا دو امر واقعی می باشند و آنچه که «با» بر آن داخل می شود، عوض و مقابل آن معوّض می باشد، اختلاف است.
حکم تکلیفی و وضعی
عوض یا واجب است یا حرام. پرداخت عوض در عقود معاوضی لازم، همچون بیع و اجاره واجب است؛ چنان که در معامله ربوی ، پرداخت مقدار اضافی به عنوان عوض حرام خواهد بود.عوض قرارداده شده در عقود معاوضی یا صحیح است یا باطل . عوض صحیح عوضی است که جامع شرایط باشد و عوض باطل عوضی است که چنین نباشد، مانند قرار دادن مردار ، سگ ، خوک و یا شراب به عنوان عوض.عوض در عقود معاوضی، مانند بیع و اجاره از ارکان آن به شمار می رود و عقد بدون آن باطل است.
شرایط
...

جدول کلمات

وس

پیشنهاد کاربران

در معاملات معوض هر یک از دو موضوع مورد معامله را عوض نامند. - مالی که باید زیان زننده برای جبران خسارت به آسیب دیده بدهد.

جابه جا

تغییر، جابه جا، دگرگون

عوض:[اصطلاح حقوق] در معاملات معوض هر یک از دو موضوع مورد معامله را عوض نامند.

جانشین، جبران، اجر، پاداش.
خدا عوضتون بده:خدا اجرتون بده. خداوند در ازای خدمت به من به شما پاداش دهد.

نام پسرانه مخصوص مناطق ترک و کرد که از زبان هندی وارد فارسی شده و به معنای دوست داشتنی است و در گذشته از اسامی بود که به دلیل هم آوایی با کلمه مش ( مخفف مشهدی:کسی که به مشهد رفته ) مورد استفاده و توجه افراد مذهبی بود، دوست داشتنی

بابت

بجای

جانشین

تغییر

به جای

این واژه آریایی است :
واژه عوض به مانای تازه ساختن و یا جابجا کردن که اصل آن اَوَز avaz است در سنسکریت به صورت अवस् avas به مانای refreshing آمده است.

برابر و همتای واژه عوض کردن الیش کردن میباشد ک هنوز هم در پاره ای شهرهای ایران بکاربرده میشود

( یوفانیدن ) برابر پارسیِ ( باهم ) عوض کردن، مبادله کردن نیز می باشد.
یوفه: عوض، بدل


کلمات دیگر: